فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. رحیم گفت نه بابا بیوه نیست دختره،ولی خب موقعیت خوب پیش نیومده سنش رفته بالا،نزدیک سی سالشه واسه ه
.
خواهرش به دادم رسید و با یه چشم و ابرو اومدن تندی نگاهش و کم کرد
به رسم مهمان نوازی جلو رفتم و با روی گشاده دستم و به سمتش دراز کردم،ولی اون چنان دست رو دست گذاشته بود که انگار اینجا مکتب خونه است و منم شاگرد رفوزه ی مکتبم
با اکراه باهام دست داد و گفت اسم من راحله است
تمام حرصم و خالی کردم توش انگشتام و دستش و محکم فشردم و گفتم منم همدمم
از همون برخورد اول دستگیرم شد که دختر مغرور و خودخواهی
با اینکه اصلا ازش ازش خوشم نیومده بود ولی مجبور بودم خودمو و کنترل کنم و عکس العمل خاصی نشون ندم
رحیم عجله داشت هرچه زودتر بریم سمت دشت تا مژگان بویی از حضور اون دختر نبره،برای همین بی هیچ وقفه ای راهی دشت شدیم
چندتا از خدمتکارارم همراهمون بردیم تا به نحو احسن از مهمونا پذیرایی کنن
رحیم شش دنگ حواسش پی راحله بود،فکرمیکرد با مزه پرونی میتونه شاخ غرور اون بشکنه و لبخند به لبش بیاره
اون پسره هم که حالا میدونستم اسمش ابراهیمِ از غفلت رحیم سواستفاده میکرد و سرتا پام و برانداز میکرد
نگاهش خیلی اذیتم میکردم،وقتی لابلای اون نگاه های سنگین برای چند لحظه اتفاقی چشم تو چشم میشدیم،می تونستم غرور و پشت نگاه فاتحانه اش ببینم،انگار غرور خصلت خانوادگی شون بود
وقتی رسیدیم دشت چند ساعتی رحیم و ابراهیم مشغول شکار بودن
منم تمام سعی مو می کردم که از زیر زبون راحله حرف بیرون بکشم و بدونم برادرش چجوری آدمیه،کم و بیش یه چیزاییم دستگیرم شد مثل اینکه تیرانداز و اسبسوار خیلی ماهریه،ولی از خصوصیات اخلاقیش چیز درست درمونی نفهمیدم
بعداز ناهار رحیم کارگرا و خدمت کارارو مرخص کرد و فقط ما چهار نفر موندیم
کنار هم نشسته بودیم و چایی می خوردیم که متوجه ایما و اشاره رحیم و ابراهیم شدم
فهمیدم یه چیزایی هست که من ازش بی خبرم
تا اینکه ابراهیم رو به راحله گفت خواهر میخوای یکم این اطراف قدم بزنی؟
با جواب مثبت راحله رحیم زود بلند شد و گفت من همراهی تون میکنم
منم پشت سرش بلند شدم ولی رحیم گفت تو بمون همدم،تو هم بیای آقا ابراهیم تنها میمونه
با نگاه مضطرب و نگران به رحیم چشم دوخته بودم تا شاید منصرف بشه ولی اونقدر محو تماشای راحله بود که منو نمیدید
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. خواهرش به دادم رسید و با یه چشم و ابرو اومدن تندی نگاهش و کم کرد به رسم مهمان نوازی جلو رفتم و ب
.
ترسی تو وجودم نشسته بود که منبعش بی شک ابراهیم بود
نگاه هیزی داشت،با دور شدن رحیم و راحله بی وقفه بهم چشم دوخت
زیر نگاه هیزش داشتم له میشدم که گفت عجب دنیای عجیبیه،دیروز باهم آشنا شدیم،امروز کنار هم غذا خوردیم،فردا هم.....
زد زیر خنده
صدای خنده ناهنجارش گوشم و آزار میداد
نمی خواستم از خودم ضعف نشون بدم و فکر کنه دستپاچلفتی ام،دنبال جواب دندون شکنی بودم که گفت چی؟نکنه زبونتو موش خورده؟دیروز که خیلی بلبل زبونی میکردی؟
با غرور و قاطعیت تمام تو چشماش زل زدم تا بگم حرف نمیزنم چون زبون حیوونا رو بلد نیستم
ولی یهو حرفای مه لقا یادم افتاد و بیخیال شد
سرمو انداختم پایین و ترجیح دادم سکوت کنم
ولی اون یهو با دستش چونه مو گرفت و سرمو بالا آورد،نگاهمون بهم گره خورد،ولی اینبار جز غرور میشد برق عشقم تو نگاهش دید
توان حرکت نداشتم،انگار یه چیزی توی نگاهش بود که منو میخکوب کرده بود
چند لحظه بعد دستش و کشید و به دور دست خیره شد
ولی هنوز نگاه من روش قفل بود
نمیدونم چیزی که داشتم حسش میکردم عشق بود یا نه،ولی هرچی که بود من دوسش داشتم
منی که تا چند لحظه قبل ازش متنفر بودم و نگاهش آزارم میداد حالا ملتمسانه بهش چشم دوخته بودم تا بازم نگاهم کنه
دقتی دید رحیم و راحله دارن برمیگردن سمت ما با عجله گفت من آدم بدی نیستم فقط یکم مغرورم،غرورمو لگدمال نکنی تورو به همه آرزوهات می رسونم،حاضری عروس من بشی؟
ترسی تو وجودم رخنه کرده بود که مانع قلبم میشد و بهم اجازه نمیداد اعتراف کنم که منم دلم و باختم
اونقدر تعلل کردم که بالاخره رحیم و راحله سر رسیدن
از صورت غمبار و محزون رحیم میشد فهمید که موفق نشده
راحله رو به ابراهیم گفت من خیلی خسته ام برادر میشه برگردیم؟
بی چون و چرا راهی عمارت شدیم
توی راه رحیم سعی کرد چندبار دیگه با راحله حرف بزنه ولی بی فایده بود
از طرفی ابراهیم هم چشم انتظار جواب من بود
چیزی نمونده بود به عمارت برسیم که تصمیمم و گرفتم و
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. ترسی تو وجودم نشسته بود که منبعش بی شک ابراهیم بود نگاه هیزی داشت،با دور شدن رحیم و راحله بی وقفه
.
توی فرصت مناسب دستمالی که خودم گل دوزیش کرده بودم انداختم پایین
ابراهیم درست پشت سرم بود
زود از اسب پیاده شد و دستمالم و برداشت،دستی به گل دوزی هاش کشید و اومد سمت اسبم و دستمال و گرفت سمتم
نگاهی به رحیم و راحله که از ما جلوتر بودن انداختم،اصلا حواسشون پیش ما نبود
نگاهی به ابراهیم انداختم و آروم گفتم اونو ندادم که پس بگیرم
تو یک لحظه شادی،رنگ چشماش و عوض کرد
دستمال و بوسید و گذاشت روی چشمش
میخواست چیزی بگه ولی با صدای راحله زود دستمال و قایم کرد و دوباره سوار اسب شد
با اینکه هنوز از تصمیمی که گرفته بودم خیلی مطمئن نبودم ولی به قول مه لقا اون تنها راه نجاتم بود،مخصوصا که حالا رحیم چشمش دنبال راحله بود محال بود دست رد به سینه ابراهیم بزنه
اگه فقط تو دنیا یه نفر بود که میتونست نجاتم بده،اون یه نفر ابرهیم بود
جلوی عمارت که رسیدیم ابراهیم و راحله ازمون جدا شدن و راهشون و به سمت آبادی بالادست ادامه دادن
وقتی رحیم اصرار میکرد تا یکم تو عمارت استراحت کنن و بعد برن، ابراهیم گفت حالا فرصت زیاده از این به بعد بیشتر همدیگه رو می بینیم
با این حرفش قند تو دل رحیم آب شد،خبر نداشت منظور ابراهیم از این حرف چیه
مه لقا یه لنگه پا تو حیاط منتظرم بود
بلافاصله اومد پیشوازم و همین که از رحیم دور شدیم پرسید چیشد؟
گفتم اینجا که نمیشه حرف زد بریم تو اتاقم بعد
بعداز اینکه رفتیم تو اتاق مه لقا فرصت نشستنم نداد و پرسید خب چیشد؟تعریف کن مردم از نگرانی؟؟
لبخندی زدم و گفتم تمومه برو آماده شو که همین روزا میان خواستگاری دخترت
هر وقت خودمو دختر مه لقا خطاب میکردم کلی ذوق میکرد ولی اینبار ذوقش از سروسامون گرفتن من بود
جز به جز همه اتفاقایی که افتاده بود براش تعریف کردم
حرفام که تموم شد وضو گرفت و افتاد به سجده شکر
اون بیشتر از من خوشحال بود
من نگران تنهایی و دلتنگی اون بودم و
اون فقط به فکر خوشبختی من
تو رویای خودم غرق بودم که یهو در اتاقم باز شد و
مژگان با عصبانیت وارد اتاقم شد و گفت معلوم هست از صبح کدوم گوری رفته بودین؟
رفتم جلو و دستشو گرفتم و گفتم رفته بودیم دشت
از آبادی بالادست مهمون داشتیم
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh