eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.2هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. دستم و گذاشتم روی کمرم و گفتم چطور مگه؟نکنه میخوای وظایف مادر زائو رو تو گردن بگیری اینقدر پیگیر
. از قیافه اش معلوم بود خیالاتی تو سرشه خطاب به پدرم گفت خان سلامت باد سایه تون بالای سرمون مستدام نگاهی تاسف بار بهم انداخت و گفت کاش این دخترم یکم از مرام و معرفت شما به ارث می برد پدرم دستش و گذاشت روی شونه ام و گفت مرام و معرفت همدم خیلی بیشتر اونیکه از من به ارث برده بعد نگاه خشم آلودی به زن انداخت و گفت ولی معرفتِ آدمی خرج کسایی میشه که بویی از معرفت برده باشن از جواب پدرم قند تو دلم آب شد زن که حسابی کفری شده بود گفت وقتی اینجوری ازش طرفداری کنید معلومه خیره سر میشه و احترام بزرگتر و فراموش میکنه پدرم گفت احترام به بزرگتری نیست به شعور و معرفت آدماست،همدمِ من احترام سرش میشه،لابد تو کاری کردی که بهش ثابت کردی لایق احترامش نیستی زن اونقدر کفری شد که رنگش سرخ شد و غر غر زنان ازمون دور شد وقتی به حد کافی ازمون فاصله گرفت شوهرش گفت تو رو خدا ببخشید خان مگه شما از پس نیش مار این زن بربیاین،بخدا اگه بچه نداشتیم طلاقش و میدادم و جونم و راحت میکردم پدرم گفت اشکالی نداره حساب تو از زنت جداست بقیه زنا که شاهد ماجرا بودن اومدن جلو و گفتن تقصیر همدم جان نیست اون زن با قصد و غرض معرکه گرفت،همدم جان هم خیلی خوب جوابشو داد پدرم گفت من دخترمو خوب میشناسم،میدونم هر کاریم بکنه از ادب و احترام کناره نمیگیره همه که رفتن رحیمم داشت میرفت سمت عمارت صداش کردم و گفتم صبر کن خان داداش باید باهاتون حرف بزنم رحیم که انگار یهو ماجرای ایوان یادش افتاد سمتم اومد و گفت امشب تو ایوان چه خبر بود؟ گفتم راجع به همین میخوام حرف بزنم خیلی مهمه ولی مژگان نباید چیزی بفهمه پدرم گفت پس بیاین بریم تو اتاق من حرف بزنیم گفتم نه بابا بهتره بریم سالن مژگان نباید بویی از حرفامون ببره هر دو با اینکه حسابی کنجکاو شده بودن تا وقتی به سالن‌ برسیم سکوت‌ کردن مه لقا رو تو راهرو کشیک گذاشتم تا اگه احیانا کسی اومد جلوشو بگیره من رفتم کنار پدرم نشستم ولی رحیم اون سر سالن درست رو به رومون‌ نشست رحیم با بی حوصلگی گفت خب زود باش بگو دیگه دو ساعته علافمون کردی با جدیت گفتم خان داداش خواهش میکنم واسه یبارم که شده صبوری کن و اجازه بده با آرامش حرف بزنم،اگه الان اینجائیم فقط بخاطر زندگی توئه
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. از قیافه اش معلوم بود خیالاتی تو سرشه خطاب به پدرم گفت خان سلامت باد سایه تون بالای سرمون مستدام
. رحیم میخواست جوابمو بده که پدرم جلوشو گرفت و گفت بس کن رحیم،بزار ببینیم خواهرت چی میخواد بگه رحیم چشم غره ای به من رفت و گفت چشم من سرتا پا گوشم پدرم گفت بگو دخترم گفتم راستش امروز مژگان اصلا نیومد تو جشن شرکت کنه،برای همین بهونه افتاد دست زنا تا پشت سرش حرف در بیارن،واسه اینکه حرف و حدیثا رو تموم کنم رفتم پیش مژگان تا بگم لااقل چند دقیقه ای بیاد شاه نشین و دهن زنا بسته بشه،ولی وقتی رفتم دنبالش... مکث من باعث شد رحیم دوباره کفری بشه،از کوره در رفت و گفت خب وقتی رفتی دنبالش چی شد؟؟؟ آب دهن مو قورت دادم و گفتم وقتی رفتم دنبالش پیداش نکردم،همه جا رو گشتم ولی نبود،تا اینکه...تا اینکه تو ایوان دیدمش رحیم گفت خب که چی؟!؟ قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم و گفتم خب که چی؟باریکا....یعنی تو حتی نمیدونی زنت از بلندی میترسه و تا حالا پاشو تو ایوان نذاشته؟!؟ رحیم گفت اگه می ترسه پس امشب تو ایوان چیکار میکرد؟؟؟ با عصبانیت گفتم رفته بود تا قبل از اینکه سرش هوو بیاری خودش و بچه ای که نمیخوایش و راحت کنه برای چند دقیقه سکوت سنگینی بین مون حاکم شد رحیم حسابی شوکه شده بود پدرمم رفته بود تو فکر و زیر لب ذکر می گفت بعد از چند دقیقه پدرم پرسید چیزیش که نشد؟حالش خوبه؟؟ گفتم بله آقاجون خوبه خیالتون راحت،درسته منصرف کردنش خیلی سخت بود ولی خداروشکر از پسش براومدم پدرم دستاشو برد بالا و گفت خدایا شکرت،خودت حافظ خانواده ام باش بعد هم رو کرد سمت رحیم و گفت اگه امشب بلایی سر این دختر و بچه تو شکمش میومد هیچوقت نمی بخشیدمت،اگه یبار دیگه ام این دختر و ناراحت ببینم از این عمارت پرتت میکنم بیرون،شبی که اومدی نشستی جلوم و گفتی خاطرشو میخوای بهت گفتم این دختر دست من امانته،بهت گفتم من قبل از اینکه پدر تو باشم پدر اونم،گفتم نباید آب تو دل این دختر تکون بخوره،گفتم یا نگفتم؟؟؟ رحیم سرش و انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت پدرم بلند شد و گفت برو دعا به جون خواهرت کن که امشب زندگی خودت و خانواده تو یجا نجات داد پدرم داشت میرفت که گفتم فقط آقاجون من به مژگان قول دادم به هیچکس چیزی نگم،اگرم به شما گفتم به این خاطر بود که ترسیدم دوباره همچین خیالاتی به سرش بزنه، مبادا به روش بیارین!؟!
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. رحیم میخواست جوابمو بده که پدرم جلوشو گرفت و گفت بس کن رحیم،بزار ببینیم خواهرت چی میخواد بگه رح
. پدرم نگاهی به رحیم انداخت و گفت نترس دخترم رحیم دیگه نمیزاره همچین اتفاقی بیفته،یعنی حق نداره که بزاره بعد هم با جذبه خاصش گفت شیرفهم شدی؟؟؟ رحیم بلند شد و گفت بله آقاجون همین که رحیم و پدرم رفتن مه لقا اومد سراغم تا ببینه چه خبره منم چون بهش اعتماد کامل داشتم جریان و براش تعریف کردم از روز بعد رفتار رحیم کاملا عوض شد شد همون رحیمی که یه دل نه صد دل عاشق مژگان بود با تغییر رفتار رحیم روز به روز حال مژگان بهتر میشد تنها بدیش این بود که تنها سرگرمی خانوم چزوندن من بود و چند وقت یبار رحیم و علیه من تحریک میکرد رحیمم که نه میتونست به آقاجون چیزی بگه نه به مژگان تمام حرصشو سر من خالی میکرد خیلی احساس تنهایی میکردم،اینجور مواقع بیشتر جای خالی مادرو تو زندگیم حس میکردم درسته مه لقا برام مادری کرده بود،ولی من مثل یه بچه شیرخواره آغوش مادرم و می خواستم چند هفته گذشت و هیچ خبری از ابراهیم نشد دیگه کاملا از اومدنش ناامید شده بودم،فقط نمیدونستم اگه منو نمیخواست پس چرا اون روز تو دشت وانمود میکرد که دوسم داره شایدم تقصیر خودم بود،شاید از انداختن دستمالم برداشت بدی کرده بود،شایدم برادرش با ازدواجمون مخالفت کرده بود تمام این فکرو خیالا مثل هیولایی بی رحم روح و قلب مو آزار میداد و منو به سمت تاریکی می کشوند دیگه دل و دماغ هیچی و نداشتم روز و شبم هیچ فرقی باهم نداشت و تو اتاق با تنهایی سر میشد،روزا با کسالت و شبا با بی خوابی یکی از همون شبا که سکوتش به عمارت سنگینی میکرد،کنار پنجره اتاقم نشسته بودم و چشم دوخته بودم به آسمون ابری،اثری از ماه و ستاره ها نبود،معلوم بود دلم آسمونم مثل دل من حسابی گرفته بود طولی نکشید که آسمون به غرش دراومد همون لحظه صدای جیغ مژگان عمارت و پر کرد حق داشت، با اینکه من بیدار بودم و انتظار همچین رعد و برقی و داشتم بازم ترسیدم،چه برسه به اونکه آبستنم هست خودمو رسوندم جلوی اتاقشون،در زدم ولی جیغ و دادش بیشتر از اونی بود که بتونن صدای منو بشنون برای همین فرصت و از دست ندادم و رفتم تو مژگان با دستش شکمش و گرفته بود و داد میزد بچه داره میاد رحیمم حسابی دست و پاشو گم کرده بود و خودشو به در و دیوار میزد نشستم کنار مژگان و به رحیم‌ گفتم مه لقا رو خبر کن