eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.2هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. پدرم نگاهی به رحیم انداخت و گفت نترس دخترم رحیم دیگه نمیزاره همچین اتفاقی بیفته،یعنی حق نداره که
. ته دلم یهو خالی شد،هزار تا فکر و خیال اومد تو سرم از مرگ مژگان بگیر تا مرگ اون طفل معصوم اون لحظه نمی دونستم مرگ شاید بهترین اتفاق ممکن بود با قدم های لرزون و آروم به رحیم نزدیک شدم هنوز تو شوک بود،تا حالا اینجوری ندیده بودمش هر چی بیشتر بهش نزدیک میشدم یقینم واسه اینکه بچه دختره بیشتر میشد چون این حال و هوا هرچی که بود،خوشحالی نبود با ترس ایستادم کنار رحیم و پرسیدم خان داداش چیشده؟ رحیم که تازه متوجه حضورم شده بود،نگاهی بهم انداخت و با صدایی لرزون گفت همدم حلالم کن همون لحظه صدای جیغ و گریه مژگان رفت هوا و کل عمارت و پر کرد خیلی ترسیده بودم،حتی نمیدونستم باید چیکار کنم مه لقا با عجله درو باز و گفت آقا طبیب بیارین،هرطوری شده طبیب بیارین وگرنه خدایی نکرده مژگان تلف میشه،اون وقت کی میخواد واسه این بچه ها مادری کنه رحیم بی وقفه رفت دنبال طبیب منم با ترسی که مثل خوره داشت وجودمو میخورد پا تو اتاق گذاشتم مژگان هنوز داشت جیغ می کشید،جیغ های بلند و اشک آوری که حتی موقع زایمان نکشید،به سرو صورتش چنگ مینداخت و آرزوی مرگ میکرد بی اختیار گریه ام گرفت،چشمام مثل ابر بهار بی وقفه می بارید یکی به مه لقا آب قند میخورند و یکی مواظب دستاش بود تا به صورتش چنگ نزنه بچه داشت از گریه هلاک میشد اشک چشمامو پاک کردم و دنبال صدای گریه بچه رو گرفتم،روی زمین بود کنار دیوار انگار از عمد با فاصله از مژگان گذاشته بودنش که چشمش بهش نیفته با ترس بهش نزدیک شدم صدای گریه اش داشت دلم و آتیش میزد صورت سفید و قشنگش وسط پتوی قهوه ای حسابی دلبری میکرد نشستم کنارش و بغلش کردم دختر بودنش چیزی از مهر من کم نمیکرد،اون هنوزم برادرزاده من بود هر کاری کردم آروم نشد معلوم بود آغوش مادرش و میخواست بردمش پیش مژگان و گفتم توروخدا یه دقیقه بغلش کن،خدا قهرش میگیره،این بچه چه گناهی کرده مژگان با دیدن بچه دوباره دیوونه شد و داد زد من این پسرو نمیخوام،از اینجا ببرش بیرون از شنیدن کلمه پسر حسابی جا خوردم مغزم کار نیمکرد،نمیدونستم چه اتفاقی افتاده اگه این بچه پسره پس چرا؟!؟
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. ته دلم یهو خالی شد،هزار تا فکر و خیال اومد تو سرم از مرگ مژگان بگیر تا مرگ اون طفل معصوم اون لحظ
. با ترس چشم دوخته بودم به بچه ای که هیچی ازش نمیدونستم رفتم کنار دیوار،نشستم و بچه رو گذاشتم روی زمین آب دهنمو قورت دادم و با دستای لرزون پتو رو کنار زدم حالا دیگه میدونستم چرا رحیم شوکه بود و مژگان آروزی مرگ میکرد دست راستش فقط چهار انگشت داشت و به طرز وحشتناکی نافرم بود،جوری که من خودم از دیدنش وحشت کردم جیغ و دادای مژگان تمومی نداشت،اینجوری بچه تلف میشد پتو رو کشیدم روش و بغلش کردم و با چشمای گریون رفتم سمت اتاقم هر چی تلاش کردم آرومش کنم و بخوابونمش بی فایده بود،با ناامیدی گذاشتمش روی زمین و برای اولین بار تو عمرم مادرم و صدا زدم و ازش کمک خواستم یه لحظه نوزادی صدیقه یادم افتادم روزی که مژگان با رحیم رفته بود عروسی یکی از خانزاده ها،اون روز انقدر دیر کردن و صدیقه زار زد مه لقا با قندآب آرومش کرد بچه رو بغل کردم و رفتم چایخونه ته نلبکی آب جوش ریختم و یه حبه قند و توش له کردم،یه قاشق مرباخوری هم گذاشتم روش و برگشتم تو اتاقم تکیه دادم به دیوار و قندآب و قطره قطره ریختم تو دهنش همون قطره های اول که زیر زبونش مزه کرد گریه اش تموم شد و با ولع خاصی زبون کوچولوشو بیرون میاورد تا زودتر سیر بشه اونقدر گریه کرده بود که دیگه نایی براش نمونده بود،برای همین به محض اینکه شکمش سیر شد خوابید بعد از اینکه آروم شد و خوابید تونستم نفس راحتی بکشم یبار دیگه پتو رو کنار زدم و دستش و نگاه کردم،دفعه اول اونقدر شوک شدم که دقت نکردم دست چپ یا پاهاشم مشکلی داره یا نه ولی همه جاش سالم بود جز همون دست راستش کم کم صدای مژگان هم قطع شد اصلا نای بیرون رفتن نداشتم،نشستم بالا سر پسری که از همین امروز معلوم بود آینده قشنگی در انتظارش نیست اشک چشمام بی صدا گونه هامو خیس میکرد داشتم به حرفای پدرم فکر میکردم،به حکمت خدا همون لحظه چند ضربه آروم به در اتاقم کوبیده شد زود بلند شدم و خودمو رسوندم پشت در پدرم بود،همین که دیدمش خودمو انداختم تو بغلش و بغض گلو گیرم و براش زار زدم با نوازش های پر محبت پدرم خیلی آروم شدم ولی هنوز ته دلم آشوب بود و نمی دونستم بعد از این چجوری قرار بود به زندگی مون ادامه بدیم پدرم با نگرانی به اولین نوه پسریش نگاه میکرد پرسیدم بابا آخه این حکمش چیه؟
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. با ترس چشم دوخته بودم به بچه ای که هیچی ازش نمیدونستم رفتم کنار دیوار،نشستم و بچه رو گذاشتم روی
. پدرم آهی کشید و گفت نمیدونم دخترم ولی ممکنه حکمتش سر عقل اومدن رحیم باشه با ناراحتی گفتم آخه به چه قیمتی؟ پدرم با اخم نگام کرد و گفت همدمم هیچوقت تو کار خدا چون و چرا نیار،هرچی که خدا برات مقدر کرد بگو شکر گفتم ولی آخه... پدرم دستش به نشونه سکوتم بالا آورد و گفت همدم!؟! فهمیدم که دیگه نباید ادامه بدم پرسیدم مژگان چطوره؟دیگه صدای جیغ و دادش نمیاد؟ پدرم گفت طبیب اومد بهش یه شربت خواب داد دو دقیقه ای خوابش برد پرسیدم حال رحیم چطوره؟ پدرم گفت طول میکشه تا خودشو پیدا کنه،حالش اصلا میزون نیست،واسه همین نذاشتم تنهایی بره پیِ طبیب،خودمم باهاش رفتم ترسیدم تو راه بلایی سرش بیاد با تردید چشم دوخته بودم به گلای قالی که پدرم گفت انگار چیزی میخوای بگی؟ با اینکه از گفتنش مطمئن نبودم ولی باید با پدرم حرف میزدم گفتم بابا بچه خیلی گریه میکرد،بردم مژگان بغلش کنه بلکه آروم بشه ولی اون پسش زد،گفت من این پسرو نمیخوام پدرم سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت اون یه مادره هیچ مادری نمی تونه از بچه اش بگذره،اون روزای سختی تو راه داره،باید همه مون کمکش کنیم همون لحظه مه لقا بی هوا اومد تو اتاق و با دیدن پدرم حسابی دست و پاشو گم کرد و گفت ایوای خاک به سرم آقا ببخشید نمی دونستم اینجایین پدرم بلند شد و رفت سمت در و گفت اشکالی نداره همه مون شب سختی رو پشت سر گذاشتیم مه لقا زود اومد بالا سر بچه و گفت به خدا دلم مونده بود پیش این طفل معصوم ولی مژگان انقدر کولی بازی درآورد که مهلت مون نداد وقتی دید بچه مثل یه فرشته کوچولو آروم خوابیده گفت الهی بمیرم براش اونقدر گریه کرد که از ضعف خوابش برد نلبکی رو نشونش دادم و گفتم بهش قندآب دادم نفس راحتی کشید و گفت آخیش خیالم راحت شد پدرم گفت من میرم پیش رحیم،مه لقا دوتا از زنا رو بزار بالا سر مژگان،همدم تو هم به بچه برس هر چیم بلد نباشی مه لقا یادت میده مه لقا با اعتراض گفت ولی آقا همدم که تا حالا بچه بزرگ نکرده،اونم همچین بچه ای پدرم بدون اینکه عصبانی بشه گفت خب بهش یاد بده بعد هم برگشت سمتم و خیره شد تو چشمام و گفت همدم من این بچه رو دست تو میسپرم مبادا ازش غافل بشی،جز مه لقا به هیچکس اعتماد نکن،اگه خودت کاری داشتی فقط به مه لقا بسپرش