4.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. سمیه نگاهی زیر چشمی به من انداخت و گفت : چی بگم سر همون قضیه قبلی انگار !! _به ما چه !!! میدونستم
.
درسها که تموم شد، افتادم دنبال پیدا کردن کار ،ولی خب چون نیرو کم داشتن همه میخواستن یه مدتی حداقل نیروهای تازه کار رو بفرستن مناطق جنگی که پشت جبهه کار کنن، شهرهایی مثل اهواز نیرو خیلی کم داشتن و اولویت کاری پر کردن اون مراکز بود و خب خانواده من این اجازه رو بهم نمیدادن!!!!
برای همین مجبور شدم خونه نشین بشم تا بلکه جایی برام پیدا بشه ،واقعا حوصله ام سر میرفت توی خونه و این اعصابم رو خرد میکرد ،مساله دیگه ای که روی اعصابم بود تماس مداوم فامیلها بود برای خواستگاری از من ...فامیل دور و نزدیک تماس میگرفتن و بحث ازدواج من رو پیش میکشیدن و بعد هم کسی رو پیشنهاد میدادن اکثرا هم پسرهای ازدواج نکرده !!!
یه روز که صاحبه هم خونه ما بود و اون روزا ماههای آخر بارداری دومش رو سپری میکرد مامان داشت با یکی از فامیلها صحبت میکرد نحوه حرف زدنش پیدا بود در مورد من و ازدواجم حرف میزدن صاحبه با ارنج به من زد و گفت:
آخرش مامان تلفنی شوهرت میده !!!
_تلفنی و حضوری و پستی من هیج جوره شوهر نمیکنم
_خری دیگه !
_صاحبه ؟!
_خب چیه ؟مگه میتونی تا آخر عمر اینجوری بمونی
_آره مگه چیه ؟
_حرفای گنده گنده نزن!!! یادت نرفته قبل از ازدواج با محمود هم از این حرفا میزدی
_حالا هی بکوب تو سر من!!!
مامان گوشی تلفن رو گذاشت و گفت :
ااا چتونه شما دوتا؟! اصلا نفهمیدم چی گفتم چی شنیدم!!! چرا به جون هم غر میزنید ؟!
صاحبه همونطور که ظرف خوراکی رو خالی میکرد گفت :
حالا کی بود ؟!
_دختر پروین خانم ،خاله شوهر سمیه !!!
_اوهههه اون چرا به شما زنگ بزنه ؟
_امر خیر !!!
کلافه گفتم :
بازم ؟!
_تا شوهر نکنی همینه !!!تازه کلاهت رو بنداز تو آسمون طلاق گرفته ای و خواستگارای اینجوری برات پیدا میشه دخترای طلاق گرفته یا زن مرده میره سراغشون یا زن طلاق داده با چند تا بچه !!!
صاحبه گفت:
اینام دلیل دارن اگه مال و منال نبود ...
عصبانی گفتم :
ای کاش این مال و منال اتیش میگرفت
_چرا اتیش؟ نمیخوای بده به من !!!
_باشه برا تو
_زبونی نه!!! بیا بریم محضر خونه
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
زمان:
حجم:
2.6M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
4.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. درسها که تموم شد، افتادم دنبال پیدا کردن کار ،ولی خب چون نیرو کم داشتن همه میخواستن یه مدتی حداقل
.
بعدم رو به مامان گفت:
خب حالا موقعیتش چیه ؟
_پسره کارش آزاده والا میگه هر شرایطی شما بذارید قبوله !!!حتی میاد تهران برای زندگی، میگه شهرستان خونه براش ساختن میفروشه تهران خونه بخره، تا حالا هم ازدواج نکرده سه چهار سالی از سیما بزرگتره
_خب موقعیت خوبیه گفتی بیان !
_اول این دختر رضایت بده
_هان ؟چی میگی سیما؟! مبارکه بدیم بری ؟!
گفتم :
تو کارو زندگی نداری اومدی اینجا نشستی، پاشو برو خونه ات
_والا من کارم همراه دارم ،بچه بزرگ میکنم تو شکمم
_خسته نباشی
مامان گفت :
سیما این دیگه شوخی بردار نیست با بابات حرف میزنم اگه اونم راضی باشه میگم بیان خواستگاری
_مامان من نمیخوام شوهر کنم
_بیخود مگه دست خودته؟! تا کی من هستم بالا سرت !!!باید سروسامان بگیری!!! دوسال دیگه همین خواستگارا هم از دستت میرن کسی نگاهت نمیکنه
_بهتر !!!
ماپان با بابا حرف زده بود و بابا هم گفته بود :
خانواده خوبین !!!
هیچ دوست نداشتم بابا رضایت بده چون روی حرف اون نمیتونستم حرفی بزنم، مامان بهشون خبر داده بود که:
قدمتون به چشم !!!
و قرار بود بیان برای خواستگاری.... دو سه روزی مونده به قراری که گذاشته بودن یه روز صبح زود تلفن زنگ خورد و مامان بعد از کمی صحبت گوشی رو گذاشت گفتم :
کی بود ؟!
_سمیه
_این موقع صبح ؟مامان چیزی شده ؟!
_عموت! عمو عباس!
_چی شده ؟!
_رحمت خدا رفته
_ای وای!!!
عمو عباس رو جدای از اینکه یه مدت پدر شوهرم بود دوست داشتم، راستش توی قضیه ای که پیش اومده بود درسته طرف من رو نگرفته بود ولی هیچوقت طرفداری هم از پسرش نکرده بود ...بابا خبر دار شد و همه به چز صاحبه که ماه اخرش بود راهی شهرستان شدیم خونه عمو قیامت بود دخترا شیون میکردن و زن عمو توی سر وصورت خودش میزد
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
زمان:
حجم:
2.6M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
4.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. بعدم رو به مامان گفت: خب حالا موقعیتش چیه ؟ _پسره کارش آزاده والا میگه هر شرایطی شما بذارید قبوله
.
همه جمع بودن و هر کسی به نوبه خودش کاری میکرد، راستش حضورم رو اونجا اضافی میدیدم و حس خوبی نداشتم
محمود بی توجه به کسی، دم در حیاط برای خوش آمد گویی نشسته بود، ما که رسیده بودیم خیلی عادی با همه سلام علیک کرده بود مراسم خاکسپاری عمو که انجام شد توی قبرستون به مامان گفتم:
من میرم سر خاک حاج بابا
سری تکون داد و من رفتم ،خیلی فاصله ای نبود جمعیت رو از دور میدیدم، سر خاک حاج بابا که نشستم اشکهام ریخت... فاتحه ای خوندم و خواستم بلند بشم که کسی از طرف مقابل سر قبر نشست سر بلند کردم و محمود رو دیدم خواستم بلند بشم که محمود گفت:
می بینی حاج بابا، بابام هم اومد پیشت هیچکی دیگه دور و برم نیست !!!
بلند شدم که برم میدونستم که محمود بی دلیل دنبالم نیومده قدمی برنداشته بودم که گفت :
حتی لایق یه تسلیت هم نیستم نه ؟!
_خودت اینجور خواستی در هر حال تسلیت میگم پسر عمو !!!
_پسر عمو !!!جالبه
_چی اونوقت ؟!
_شنیدم خواستگار پروپا قرص داری !!!
_الان وقت این حرفاس؟! تو آدمی محمود؟ بابات تازه به خاک رفته !!!
_میدونم شاید دلیلش تنهاییه بابا هم رهام کرد و رفت
_چرا تنها؟! ریحانه ...
نگذاشت حرفم تموم بشه و از جا بلند شد با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت :
دیکه بهت ربطی نداره که در موردش حرف بزنی !
_چیزی نگفتم که !!!خواستم یادآوری کنم دلیل تنهاییت رو !!!
از دور مامان و بابا و صادق داشتن می اومدن طرف قبر حاج بابا، محمود اونها رو که دید راهش رو کج کرد و موقع رفتن گفت:
فکر ازدواج با کسی رو از سرت بیرون کن!!! زندگیت رو جهنم میکنم
و گذاشت و رفت... مامان اینها رسیدن و صادق گفت :
محمود بود ؟!
_آره
_چی میگفت ؟!
_هیچی فاتحه ای خوند و رفت
مراسم شب هفت عمو که تموم شد ما قصد برگشتن به تهران رو داشتیم ولی سمیه نگذاشت و گفت :
میدونید سالی یه بار میتونم بیام تهران شماها هم که دیگه شهرستان نمیآید لااقل حالا که اینجایید بمونید یه چند وقت
صادق گفت :
راست میگه بمونید شما کاری ندارید تهران که !!!