eitaa logo
چرک‌نویس
143 دنبال‌کننده
45 عکس
14 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
… بگذار تا او سخن می‌گوید، بگویم و بنویسم و الا می‌شود ضرب و تقسیم و زاد و ولد گزاره‌ها و ادله، که حتی اگر هم کاملاً مستدل و موجه و همگون باشند، باز هم وهم‌اند و جداافتاده از رنگ و بوی هستی و واقعیت. گفت خواب برادر مرگ است، پس اگر تفکر را نیز با خواب برادر کنیم، برادری تفکر با مرگ چیست؟ تا نخوابی خواب نمی‌بینی، تا نمیری ورای این زندگانی را نمی‌بینی و تا دانسته‌ها و تصورات تو نمیرد، عالَم بر تو پدیدار نمی‌شود؛ فقط در درون خودت با تصوراتت تنهایی… آیا می‌شود همیشه خواب باشیم؟ و همیشه خواب حقیقت این عالَم را ببینیم؟ خوابی که گویی از واقعیات واقعی‌تر است… گویی ما به خودمان دروغ‌تر و نادرست‌تر می‌گوییم که چیزها چیستند و چیزها خودشان خودشان را به ما راست‌تر و درست‌تر عیان می‌کنند. آیا می‌شود مانند کودکی که بی‌هیچ پیش‌داشت و مفسّر و معرّفی، با خود زبان، زبان را یاد می‌گیرد و می‌شناسد، امور و عالم را با خودشان بشناسیم و گوش به سخن خود آن‌ها باز کنیم؟ دوستی دارم که وقتی دربارهٔ چیزها سخن می‌گوید، احساس می‌کنی منظره‌ای -یا بگو نمایشی- روبه‌رویش است که بی‌هیچ اضافه و آویزه و آرایه‌ای همان را روایت می‌کند؛ گویی در بیداری دارد خواب می‌بیند و خوابش را همان آن تعریف می‌کند و وقتی دیگر چیزی نمی‌بیند خاموش می‌شود. و چه قدر این خواب‌ دیدن‌ها و شنیدن‌ها شیرین است؛ هر قدر هم به ظاهر تکراری امّا پر از حیات و تازگی… آن قدر که با خواجه هم‌سخن می‌شوی: «یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب / کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است»… بگذار هشیاری را رها کنیم و عطاردوار روایت‌گر خواب‌ها باشیم… عصر ۲۸/۴/۱۴۰۲
در بزم مجلّل کباب‌های مهم پلاستیکی، داشت نان و پنیر ساده‌اش را می‌خورد… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما در روزمرگی خودمان را اسیر می‌بینیم؛ یک هزارتو که به هر سمتش می‌رویم به بن‌بست می‌خوریم؛ غافل از آنکه هزارتوی روزمرگی دربسته است و با هزار و یک بار هم آزمایش و خطا راهی به خروج از آن پیدا نمی‌شود. یعنی اگر فکر کنیم کار خاصی هست که نمی‌دانیمش و باید پیدایش کنیم و اگر پیدا شد و آن را وارد پلن زندگی‌مان کردیم، از روزمرگی به در خواهیم آمد، گویی در هر برهه‌ای به چیزی امید واهی می‌بندیم و جان می‌کنیم تا به آن برسیم و وقتی رسیدیم خواهیم دید این راه هم بن‌بست بود، و باز هم به امیدِ «آن تنها راه خروجِ بازِ اسرارآمیز» در این هزارتو به هر کار و مسیر دیگری امید می‌بندیم و تن می‌دهیم، و مدام در این چرخه دور می‌زنیم. اما در واقع چه چیز گم شده؟ و چه چیز روزها را از مشابهت در می‌آورد؟ آیا خروج از روزمرگی، هفت دست آفتابه و لگن می‌خواهد؟ یا راهی ناپیدا و رو‌به‌بالا در این ماز وجود دارد؟ همین‌جا متن قبلی را نگه دارید تا به بهانه‌اش گپ بزنیم. این متن، متن بدی نیست و بی‌بهره از حیات نیست و اندکی آن را دوست می‌دارم، اما به حکم همان که فیلسوفی گفته بود: «هر وقت در راه‌های از پیش رفته گام می‌گذارم، تلنگرِ بالِ اروس هشیارم می‌کند و مرا به خود می‌آورد»، احساس توبه کردم و بازگشتم. وقتی این متن را شروع کردم، چیزی در برابر دیدگانم عیان شده بود و می‌خواستم بسطش دهم، اما گویی از همان ظاهر و قالب ساده‌ای که در ذهنم داشت شرمم شد و خواستم طرح بحث گسترده‌تر و زیباتری داشته باشم برای همین از همان نقطه‌ای که رؤیت و تفکرم آغاز شده بود و من اسمش را «آنِ هان!» می‌گذارم آغاز نکردم و از سمتی دیگر شروعش کردم به امید آنکه به همین نقطهٔ آغاز برسد. «چرا از همان چیزِ ساده و به ظاهر کوچکی که توانسته بودم ببینم بحثم را آغاز نکردم؟» می‌دانید؛ گویی در بزم هستی هر کسی غذایی با خود آورده و وقتی انسان می‌بیند همه کباب و جوجه با خودشان آورده‌اند انسان از نان و پنیر و سبزی ساده‌‌ای که با خود آورده -با همان رایحهٔ تند و زندهٔ ریحان وسطش- شرم کرده و سریع رفته به گوشه‌ای و نان‌و‌پنیرها را با کباب تاخت زده و برگشته و آبرودار و موجّه شده، اما همینکه خواسته کباب را بخورد، دیده کباب‌ها پلاستیکی‌ست! می‌دانید؛ ما همیشه می‌خواهیم بحث‌هایمان «گسترده و کلان و مهم» باشد… همیشه می‌خواهیم بحث‌هایمان «گیرا و چشم‌پر‌کن و زیبا» باشد… همیشه می‌خواهیم بیش از اندازه با تاک‌تیک‌ها یا اصول نویسندگی تعابیرمان «ویژه و عجیب و غریب و مسجّع» باشد چونان که اگر کسی آن را خواند از لفاظی‌ و لفظ‌بازی‌اش به شگفت آید! شاید کم حسرت نخورده‌ایم که کاش می‌توانستم مثل فلانی سخنوری کنم یا مثل بهمانی نویسندگی کنم. اما… آیا سخن‌هایی که با آب و تاب به هم می‌بافیم را واقعاً رؤیت می‌کنیم؟ آیا چیزهایی را که می‌نویسیم همان‌هاییست که درونمان با خود نجوا می‌کنیم؟ یا درونمان نان و پنیر است -که البته سیر می‌کند و قوت می‌دهد- و ما می‌خواهیم آن را کباب جا بزنیم؟ آیا آنچه می‌بینیم واقعاً گسترده و کلان است یا می‌خواهیم به هر ضرب و زوری کلان و گسترده و مهم باشد نه پیش پا افتاده؟ کاش پای چیزهای پیش پا افتاده‌ای که واقعاً می‌دیدیم می‌ایستادیم و همان‌ها را روایت می‌کردیم… آن وقت می‌دیدیم اگر روایت‌هایمان چشم‌پر‌کنی ندارد و نمی‌شود آن‌ها را در ویترین‌ها فروخت، عوضش صفا و روحی دارد که با هیچ چیز عوض‌شدنی نیست، مثل نان و پنیر مادربزرگ که عدلش بهترین کباب‌فروشی شهر هم نمی‌شود. شاید همین است که چندان نمی‌خواهم با روشن‌فکری که شرق و غرب الفاظ را به هم می‌دوزد دمخور باشم و عوضش می‌خواهم ساعت‌ها پای پیرمرد باصفایی بنشینم که بعد از آبیاری درخت‌ها آمده نشسته زیر سایهٔ درخت‌هایی که همزاد خودش‌اند و چایی‌خوران و قند در گوشهٔ لب، با تواضع آنچه دیده را نه ذره‌ای بیشتر برایم به داستان می‌کشد… بیا پیرمرد روستایی باشیم و نان‌و‌پنیرِ خودمان را بخوریم؛ نان و پنیری که واقعی است و سیرمان می‌کند… عصر و شبِ ۲۹/۴/۱۴۰۲
استدلال‌ها فریبنده‌اند! من امور را استشمام می‌کنم تا داستانشان را دریابم… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عمو و زن‌عمویم رفته‌اند کانادا که شش ماهی پیش پسرعموهای دوقلویم بمانند و یحتمل بررسی کنند ببینند آب و هوا و اوضاع آنجا به‌شان خوش می‌آید که آن‌ها هم مهاجرت کنند یا نه. پسرعمویم به ما گفته اگر چیزی می‌خواهید بگویید که موقع برگشت برایمان بیاورند. یک نگاهی انداختیم اگر جدیدترین نسخهٔ مک‌بوک را بگویم بیاورند ۱۵میلیون فرقش است؛ یعنی می‌توانم لپتاپ فعلی‌ام را بفروشم و با همان قیمت صاحب جدیدترین مک‌بوک بشوم. آن قدری با هم نزدیک هستیم که آبرویی خرج نشود و زحمت خاصی هم برای آن‌ها ندارد؛ هر جور نگاهش کنی و در هر ماشین حسابی بزنی و هر طور دو دو تا چهارتا کنی هزینه و اثر سوء خاصی در بر ندارد. اما آیا این کار را بکنم؟ چرا احساس می‌کنم یک جای کار می‌لنگد… شما حس نمی‌کنید؟… بگذار سکانس دیگری را به تصویر بکشم؛ چند سالی است بازار قرعه‌کشی‌های خودرو گرم شده و اگر خدا روزی‌ات کند و نامت در قرعه‌کشی درآید می‌توانی آن خودرو را بخری و به محض تحویل بفروشی و چند صد میلیون به جیب بزنی؛ مبلغی که گاهی معادل سه چهار سال کارکردنِ مداوم است. باز هم اگر فکر کنی، اثر سوء خاصی در بر ندارد و به کسی آسیب خاصی نزده‌ای، اما توانسته‌ای در این فشار اقتصادی اندکی وسعت و راحتی برای خودت دست و پا کنی. اگر هم کسی یا وجدانت گفت: «خب این رویهٔ تحویل‌گرفتن و فروش خودرو خیلی به اقتصاد آسیب می‌زند و هزار آدم این وسط تلف می‌شود»، با خودت می‌گویی اثر من در این رویه ناچیزِ ناچیز است؛ و راست می‌گویی! و من کاملاً قبول دارم که اثر تو ناچیزِ ناچیز است. پس چرا باز من حس می‌کنم یک جای کار می‌لنگد؟… ـ ـ ـ می‌دانید ما اثرات خوب و بد کارها را می‌توانیم ببینیم و بسنجیم و با جمع و منها کردنِ همین اثرات نتیجه می‌گیریم که فلان کار خوب است یا بد؛ و حتی اگر کسی از ما علت کارمان را بپرسد می‌توانیم تشخیص‌ها و معادلات و استدلال‌هایمان را در چشمش فرو کنیم، و یا اگر به شکست رسیدیم خودمان را تسلّی دهیم که ما به آنچه می‌دانستیم و می‌فهمیدیم و در وسعمان بود عمل کردیم پس اگر کاری که انجام دادیم کارِ بدی بوده به ما مربوط نیست و پشیمانی معنا ندارد! (چه قدر این دیالوگ شبیه فضای متعارف مذهبی و دینی است و چه قدر هویداست که در آن توبهٔ حقیقی منتفی است!) اما می‌دانید چه چیزی را نمی‌بینیم؟ داستان‌ها را… و می‌دانید چرا نمی‌بینیم؟ چون چشم و گوش و شامّه‌اش را نداریم و کور شده‌ایم… و می‌دانید چرا این قدر مستعدّ فریب و گول خوردنیم؟ به خاطر همینکه ممکن است کاری بسیار موجّه و مفید و دارای اثرات خوب باشد اما در داستانی نادرست و شوم. فکر می‌کنم آنچه من در دو موقعیتی که ذکر شد احساس می‌کردم می‌لنگد همین است؛ داستان این دو کار؛ اگر من آن لپتاپ را سفارش دهم و آن ماشین را بخرم و بفروشم ضرری به کسی نزده‌ام و اثرات سوء این دو کار به اثرات مثبتش غلبه نداشته و حتی با هزار دلیل می‌شود از آن‌ها دفاع کرد، اما داستان سفارش آن لپتاپ، فروختن کشور و هویت و داستان خودم و دراز کردن دست گدایی به سمت داستان مقابل و به تعبیر بهتر بی‌داستان‌شدن خودم است و خریدن و فروختن آن ماشین مرا در داستانِ ترس و وحشت از فقر و مدام دویدن و چاپیدنِ دیگران برای سود بیشتر وارد می‌کند، و چه دو داستان شومی! می‌دانید؛ کارها را بیش از آنکه باید تحلیل کرد و فایده‌ها و مضراتش را جمع و منها کرد، باید آن‌ها را بویید و استشمام کرد! آری باید شامّه‌ای پیدا کرد تا داستان امور را بفهمیم و الّا اثرات ظاهریِ آن‌ها ما را فریب خواهد داد. و مگر در تاریخ کم داریم افرادی را که فریب خوردند و حق و باطل زمانهٔ خویش را نشناختند و یا بیرون از بازی بودند یا در سمتِ اشتباهِ بازی… درک تاریخی نیز همین است؛ رد شدنِ از ظواهر خوب و بد امور و پیدا کردن روح و داستان زمانه. و مگر جز با فهم داستانِ امور و در رأسش داستان زمانه‌شان، اصحاب سیدالشهدا می‌توانستند شب کربلا با او بمانند؟ اگر ما آنجا بودیم می‌گفتیم: «اگر بمانیم که پیروز نمی‌شویم، پس بگذار برویم و لااقل برای زن و بچه‌هایمان بمانیم و آن‌ها را بیوه و یتیم نکنیم و چه بسا بعدها بتوانیم کاری برای احیای اسلام کنیم!» اما آن‌ها که ماندند، فهمیدند اصلاً قرار نیست پیروز شوند و کارشان اثرات مفیدی داشته باشد؛ آن‌ها فهمیدند همهٔ قضیه، داستان است و اگر بتوانند داستانی همچون داستان کربلا را رقم بزنند، دیگر پیروز شده‌اند هرچند در ظاهر هیچ چیزِ حکومت و قدرت و دین آن زمان عوض نشده باشد و بی‌اثر مانده باشند. …
… و به راستی اگر ما داستان را متوجه نشویم، هیچ‌گاه شهادت را نخواهیم فهمید و هیچ‌گاه آن را طلب نخواهیم کرد، بلکه دوست داریم زنده بمانیم تا بتوانیم اثری بگذاریم و کاری کنیم، چون همه چیز را در اثرات ظاهری امور می‌بینیم… نیمه‌شبِ ۳۰/۴/۱۴۰۲ …
چرک‌نویس
… و به راستی اگر ما داستان را متوجه نشویم، هیچ‌گاه شهادت را نخواهیم فهمید و هیچ‌گاه آن را طلب نخواهی
تکمله: آخر می‌دانید، گاهی فکر می‌کنم من که گویی سعیم را می‌کنم در داستان حسین باشم و کم و بیش با کسانی که زندگیِ حسینی‌گون دارند برو و بیا دارم و در ظاهر همراهم، خب این از سویی، و از سوی دیگر گویی می‌توانم سودهایی کنم و تدابیری برای امنیت مالی و آبرویی‌ام بیندیشم که نه سیخ بسوزد و نه کباب و نه خدا از دست برود و نه خرما. آری، در ظاهر و با چشم موجودبین و ظاهربین آن کارها ضرری به رفت‌وآمدم و همراهیِ ظاهری‌ام با حسینیان نمی‌زنند اما به حضور و داستان حسینی‌ام چرا… آن کارها ضرر ظاهری‌ای در پی ندارند و هزار بهانه هم برای توجیهشان سراغم می‌آید، اما کار پنهانی‌ای که می‌کنند عوض‌کردن داستان است؛ مغشوش و دوگانه‌کردنِ داستان و از دست رفتن و منقطع‌شدن حضور در آن داستان حسینی. کربلا نشان داد کسی که داستانی دوگانه دارد و دلی در گروِ چیزهایی بسته و خود را مهیای حضور کامل در داستان حسین نکرده، شب عاشورا خواهد رفت و همراهیِ ظاهری‌اش او را در داستان حسین نگه نخواهد داشت. شاید هیچ‌کدام از ما جزء سپاه یزید نباشیم، اما باید ببینیم تنها دوست‌دار حسین و معترفِ به حقانیت او هستیم که شبِ عاشورا هم خواهیم رفت یا در داستان حسین حاضر هستیم و تا آخر داستانش با او خواهیم ماند… گویا بیشتر باید به شبِ عاشورایمان بیندیشیم و از آن بیم داشته باشیم… ظهرِ ۳۱/۴/۱۴۰۲
وقتی آثار متفکری را می‌خوانم، می‌دانم باید بمیرم تا شخصی و نگاهی نو در من متولد شود؛ و این تولّد، دردِ زایمان دارد… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ می‌دانید آثار متفکرانی که از دیدن و رؤیت خودشان سخن گفته‌اند و نه از پژوهش‌هایی که با زبانی یکسان‌شده و زاویهٔ دیدی خاص و از‌پیش‌تعیین‌شده چیزی را بررسی کرده‌اند، زبان خاصِ خودشان را دارد و کلمات و تعابیر و روایت‌هایی غریب و ناآشنا در آن‌ها موج می‌زند. به همین خاطر وقتی آن‌ها را در دست می‌گیریم و تورقی می‌کنیم، گیج می‌شویم و اگر شروع به خواندن آن‌ها کنیم چیزی نمی‌فهمیم و بی‌حوصله و ملول می‌شویم. و شاید حتی احساس کنیم صحبت‌های آن شخص پرت و پلاست و سزاوارِ همان قوطی عطاری که از آن آمده. صحبت‌های آن متفکر پرت و پلا نیست، ملول و دردکشیدن ما هم بی‌وجه نیست؛ داستان، داستانِ تولدی نو است، و هر تولدی زایمانی دارد و هر زایمانی درد زایمانی تا حد مرگ. وقتی آثار متفکری را می‌خوانیم، قرار است یک بار از نگاه خودمان بمیریم تا تولدی صورت گیرد و به نگاه او زنده شویم -چونان ققنوسی که تا نمیرد ققنوسی دیگر زاده نمی‌شود-، اگر این مرگ رخ ندهد همان می‌شود که ما می‌خواهیم آنچه را او می‌دیده و آنگونه که می‌دیده با نگاه خودمان ببینیم، حال آنکه نمی‌شود و هر بار با این نحوهٔ رجوع متن‌های آن شخص را بخوانیم سرخورده و مأیوس می‌شویم؛ قرار نیست آنچه او می‌دیده از آنجا که ماییم دیده شود. اما امروزه همان‌گونه که برای فرار از درد زایمان سزارین می‌کنند، می‌خواهیم از درد زایمانِ مواجهه با یک متفکر نیز فرار کنیم، از سوی دیگر سودای تصاحب و فهمیدن آثار یک متفکر نیز رهایمان نمی‌کند، برای همین مدام می‌خواهیم به استادی در آن زمینه آویزان شویم تا جمله به جملهٔ آن متفکر را برایمان -معنا که چه عرض کنم- ساده‌سازی کند یا به دوره‌های آموزش آن متون می‌رویم یا به دنبال کتاب‌ها و جستارهایی مثل «راهنمای قدم به قدم آثار فلان»، «چگونه بهمان بخوانیم»، «سیر مطالعاتی آثار بیسّار» هستیم. در همهٔ این‌ها هویداست که نمی‌خواهیم از نگاه خودمان بمیریم بلکه می‌خواهیم آثار آن شخص را ساده‌سازی و ترجمه به نگاه خودمان کنیم. (پرواضح است که نمی‌خواهم هرگونه راهنمایی و توصیه در خوانش آثار را رد کنم) گفتیم که این افراد زبان خودشان را دارند و ما بیش از آنکه قرار باشد محتوایشان را بیاموزیم باید با زبان آن‌ها همزبان شویم، و این همزبانی با مردن از زبان خود و بالا کشیدن خود و حضور در زبان آن‌ها ممکن است، نه با پایین‌کشیدن و ساده‌سازی زبان آن‌ها. (دقیقاً مثل یادگرفتن یک زبان، مثل انگلیسی و آلمانی و…، و مانند یادگرفتن شنا، و نمونهٔ یادگرفتن رانندگی. و من مخلصِ آن معلم زبانی هستم که می‌گوید: فارسی به این زبان فکر نکنید، مهیا باشید تا با خود این زبان فکر کنید. و آن معلم رانندگی و معلم شنایی که بیش از طرح قواعد و فرمول‌ها، می‌گذارد شخص با خود رانندگی و شنا فکر کند و خود خودرو و آب بگوید چگونه رانندگی و شنا کند.) عصرِ ۱/۵/۱۴۰۲
چرا به نگاه هنری و شاعرانه نیاز داریم؟ چرا به شعر، داستان و سینما نیاز داریم؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ این نیاز داشتن که می‌خواهیم از آن حرف بزنیم مثل نیازمان به امثال پول نیست که خودشان مطلوبیتی ندارند و قرار است مصرف شوند تا چیز دیگری مهیا شود؛ این نیاز مصرفی نیست، وجودی است؛ یعنی جای چیز دیگری در ما خالی نیست که قرار است هنر آن را برایمان تأمین کند، نه، خود هنر در وجود ما جایش خالیست، خود هنر آبشخورِ حیات ماست و با وجود ما گره خورده، اما آن را گم کرده‌ایم، پس بسم‌الله! این میزِ گپ و این هم چایی، می‌خواهیم تجدید دیداری با هنر کنیم… ما هنر را بیشتر تفنّن می‌دانیم، چیزی دورافتاده از واقعیت، گویی تنها ابزاری برای تمدّد اعصابمان در این دنیای سختِ جدیِ واقعیاتی که برای خودمان ساخته‌ایم… انگار کن که دلقک! جایی در مناسبات جدّی زندگی ما ندارد، هیچ‌کس با یک دلقک مشورت نمی‌کند و راه نمی‌جوید، تنها وقتی از شدّت اصطکاک چرخ‌دنده‌های سخت و زمخت داستان مکانیکی و به ظاهر واقعی زندگی‌اش خسته شد، برای اینکه آب و هوایی عوض کند یک شب سراغ این دلقک می‌آید و حرکاتش را می‌بیند و به حرف‌هایش گوش می‌دهد -البته گوش که نمی‌دهد، تنها می‌شنود- تا تجدید روحیه‌ای کند که فردا بتواند محکم‌تر چرخ‌دنده‌های واقعیِ زندگی‌اش را بچرخاند و بتواند داستانِ بی‌داستانی روزهایش را تاب آورد. اما شاید این دلقک حکیم و فیلسوفی باشد یا پیامبری! که از بس حرف‌هایش را شوخی گرفته‌ایم و غیرواقعی دیده‌ایم، تنها به خنده افتاده‌ایم و نفهمیدیم حرف‌هایش واقعی‌ترین و حقیقی‌ترین حرف‌هاست… به یاد می‌آورم؛ سال‌ها نمی‌فهمیدم برای چه باید کسی تخیلات کسی در گوشه‌ای از عالم که نامش رمان باشد را بخواند! به جایش کتاب‌های استدلال و پژوهش‌های واقعی را می‌خواندم… همان‌طور که نمی‌فهمیدم برخی برای چه این قدر حول سینما بحث می‌کنند و فیلم می‌بینند و آن‌ها را عده‌ای بی‌کار و خوش‌خیال می‌دیدم، برای همین برای تفنّن هم، فقط می‌توانستم «مستند» ببینم! با شعر اما کمی همدل‌تر بودم و با داستان نیز… اما تا حدودی آن‌ها را نیز ناموجّه و نامعتبر می‌دیدم و بیشتر قالب برای انتقال محتوا… آری، همین است؛ ما شعر و داستان و فیلم را یا صرفاً تفنّنی و خیالی و چیزی زیبا و چشم‌گیر اما گسسته از واقعیت می‌دانیم یا در نهایتش آنها را قالبی برای انتقال محتوا و واقعیت می‌بینیم و اصالت را به همان محتوا می‌دهیم و هنر را تنها بزک‌کنندهٔ آن می‌بینیم. می‌دانید چرا؟ چون چشمانمان موجودبین شده و جز موجودات و امور محصّل و دارای تعیّن را نمی‌توانیم ببینیم. دیگر نمی‌توانیم کیفیت و حال و هوا و روحی که در چیزی جریان دارد و نمی‌توان آن را عیان و واضح نشان داد را ببینیم. چیزی که آن را فقط با همان شعر و داستان و فیلم می‌شود به نمایش گذاشت، نه با روایتی دقیق و جزء به جزء منطبق بر مفاهیم و واژگان. با این وضع تنها به موجودات اصالت می‌دهیم و از وجود جدا می‌افتیم. انگار کن که پازل هزار‌تکه‌ای که پر و پخش ریخته است و از هیچ چیز برای تو حکایتی ندارد، مگر اینکه کنار همدیگر به صورتی واحد دیده شوند تا داستان واحدی از بین این حکایت هزارتکه دیده شود. آدم‌هایی که می‌خواهند خیلی واقعی نگاه کنند، تنها هزار تکه از پازل زندگیشان را می‌بینند که احتمالاً هم فکر می‌کنند هر تکه چه قدر می‌ارزد و با چه برنامه و چه معاملاتی می‌توانند هزار تکه را بکنند دو هزار تکه. اما انسانِ با نگاه هنری می‌فهمد که با دوهزارتکه‌شدن پازل‌های زندگی‌اش چیزی عوض نمی‌شود بلکه می‌اندیشد تا تصویر واحدی که این هزارتکهٔ زندگی می‌خواهند روایت کنند و آن داستانی که همهٔ این‌ها درباره‌اش است را ببیند. ببیند که چه شود؟ هیچ! ببیند که فقط ببیند! انسانی هنری می‌گوید: «چه منظرهٔ زیبایی!» و انسان واقعی می‌گوید: «کدام منظره؟ من فقط هزارتکه پازل می‌بینم»… بدون نگاه هنری، شاعرانه و سینمایی، همه چیز را جدا از هم خواهیم دید و در هیچ چیز نمی‌توانیم چیزی دیگر را به نظاره بشینیم و داستان زندگیمان خطی مستمر و پیوسته و همگون نخواهد داشت و اینجاست که به روزمرگی می‌افتیم و هر روزمان منقطع از روزهای دیگر و بی‌داستان خواهد بود و هر روزی و هر کاری سازی برای خودش می‌زند. اینجا همه چیز شبیه هم و بالتبع بی‌معنا می‌شود و افسردگی و پژمردگی و ناامیدی سراغمان می‌آید. آنچه به اتفاقات زندگی معنا می‌دهد خطِ داستانی‌اش است! چه سفرها و امور لذت‌بخشی که با قرارگیری در یک داستان، تلخ‌تر از زهر می‌شوند و چه امور پرمعنایی که با بی‌داستانی پوچ و افسرده‌گون می‌شوند و چه مرارت‌ها و سختی‌هایی که با همین داستان‌پیداکردن لذت‌بخش و شیرین می‌گردند. همه چیز به داستان مربوط است! …
… می‌دانید؛ از این حال فرنگی‌ها خوشم می‌آید که برای داستان‌های بی‌دلیل و استدلال همدیگر جایگاه ویژه‌ای قائلند و این جملهٔ زیبا در زبانشان متداول است که: «Tell your story»! اما ما گاهی به جای آنکه کارهایی که کسی کرده را در داستانی ببینیم، آن را مجزا بررسی می‌کنیم و مدام دنبالیم که: «چرا این کار را کرد؟» و نمی‌گوییم: «این کار امتداددهندهٔ چه داستانی بود؟»… از دوستی شنیدم که شهید آوینی برای اینکه حقیقتِ دفاع مقدس را نشان دهد، چیزهایی را سانسور می‌کرد تا بتواند داستانش را شکل دهد؛ مثلاً مثلاً مثلاً رزمنده‌ای گویی در تعارف افتاده باشد، دارد با تکلف ادله‌ای می‌آورد که چرا به جنگ آمده و شهید آوینی این‌ها را حذف می‌کند، چراکه می‌خواهد بگوید خود این رزمنده هم نمی‌داند که این‌ها ادلهٔ آمدن او نیستند و او بی‌غرض آمده، عوضش آن تکه‌ای که بی‌تعارف و غیررسمی دارد راحت وجود و داستانِ خودش را روایت می‌کند را باقی می‌گذارد. ممکن است کسی در اینجا بخروشد که «این رسمِ امانت‌داری نسبت به واقعیت و نقل و حکایتِ تاریخ نیست! این‌ها سانسور است و فریب!»… باید گفت کسی که عین واقعیات را می‌خواهد بگوید، دارد دروغ می‌گوید و حقیقت امور را می‌پوشاند، بی‌آنکه بداند. او فکر می‌کند یک نگاه واقعی به امور داریم و یک نگاه خیالی و داستانی! او فکر می‌کند دوگانهٔ واقعیت/داستان داریم حال آنکه اگر هم دوگانه‌ای در میان باشد دوگانهٔ داستان/داستان است یعنی خود این نگاه واقعی یک داستانی است برای خودش؛ داستانِ بی‌داستانی… چنانچه علوم انسانی‌ای مثل روانشناسی و جامعه‌شناسی نیز می‌خواستند بی‌پیشفرض و داستان انسان را ببینند و حکایت کنند، اما نفهمیدند تنها وارد داستان جدیدی شدند؛ داستانِ بی‌داستانی. و وقتی حیات ما بسته به داستان باشد، چگونه این دو علم با بی‌داستان‌کردن انسان میخواهند حیات او را برگردانند؟ بگذریم… می‌دانید؛ در عالَمِ واقعیات و فکت‌ها حتی اگر هم از حقایق صحبت شود، تنها کالبدِ آن‌ها به میان خواهد آمد، اما چگونه می‌توان خود آن‌ها را در میانهٔ میدان حاضر کرد؟ فی‌المثل ما با هزار دلیل اثبات می‌کنیم که «خدا هست» اما آیا واقعاً حضورش را درمی‌یابیم و اثرگذار است؟ چگونه می‌توان حضور او را یافت و متذکّرش شد؟ با هنر؛ یک داستان، یک شعر، یک فیلم… ما فکر کردیم آدم‌ها خیلی منتظر ادله‌ای هستند تا مطابق آن ادله زندگی کنند؛ نه… آدم‌ها تشنهٔ داستانی دلربا هستند تا همه چیزشان را فدا کنند و خودشان را در آن داستان حاضر کنند، حتی اگر غیرمنطقی‌ترین و بی‌دلیل‌ترین کار عالم باشد. ما به جای اینکه داستانی که حجاب در آن معنا دارد را برای آدم‌ها تعریف کنیم، خواستیم استدلال بیاوریم که چرا حجاب خوب و درست است و دلیل کلیشه‌ای مصون‌ماندن نیز از دهانمان نمی‌افتد. حال آنکه انسان‌ها می‌گویند من حیاتم را از دست داده‌ام و دنبال آن در بی‌حجابی می‌گردم و تو مرا از نادرست و خطرناک‌بودن آن می‌ترسانی؟ من خودم دنبال آن خطرم بلکه معنایی بیابم… همان‌طور که برای انقلاب نیز سازه‌های عقیدتی و پشتوانه‌های استدلالی‌اش را به میان آورده‌ایم و داستانش را فراموش کرده‌ایم و توقع داریم انسان‌ها با فهم درست‌بودن انقلاب پای آن بایستند. اما کسی را می‌شناسم که داستان انقلاب را تجدید کرد و روایتش را زنده کرد؛ حاج‌قاسم! حاج‌قاسم دلیلی نیاورد… زندگی حاج‌قاسم، یک فیلم و یک داستان بود! آری ما می‌گوییم «خدا هست» اما هنر می‌آید و این جمله را از این یکنواختی و بی‌روحی درمی‌آورد و با فراز و فرودی که ایجاد می‌کند حقیقتِ این امر را عیان و حاضر می‌کند. گویی هنر حقایق را در برابر قلب حاضر می‌کند و به این ترتیب عزم و طلب و البته انسی با آن حقایق را محقق می‌کند. هنر قالب انتقال خشک محتوای حقیقت نیست، حاضر‌کنندهٔ خود حقیقت است! نیمه‌شب ۱/۵/۱۴۰۲
کسی را دیدم که صبح تا عصر پول در می‌آورد، تا شب برود پیتزا بخورد؛ دیگری را دیدم که بدون پول صبح تا شب پیتزا می‌خورد… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ برادرم می‌پرسد آنجا که کار می‌کنی حقوقی هم می‌گیری؟ می‌گویم: اینجا و کاری که می‌کنم و چیزی که با هم می‌سازیم، مثل بچه‌ام است، کسی در ازای بچه‌داری‌اش حقوق که نمی‌گیرد هیچ، عوضش بیشتر پول‌هایش را هم خرج فرزندانش می‌کند و خودش را برایشان به مرارت و زحمت می‌اندازد. چرا این کار را می‌کند؟ چون حیاتش را در و با فرزندش می‌یابد، به طوری که اگر فوت شود گویی زندگی‌اش بی‌معنا می‌شود و به این راحتی کمرش صاف نمی‌شود. کسی از اینکه برای فرزندش به زحمت و رنج بیفتد، تعجب نمی‌کند و بعید و غریب نمی‌شمارد. چه شد که شغلمان و کارهایی که می‌کنیم دیگر فرزندمان نیستند؟ که دیگر نمی‌خواهیم وجودمان را خرجش کنیم؟ بلکه گویی در کارمان می‌خواهیم چیزها را بچاپیم و به یغما ببریم؟ چه شد که از مادرانگی و مهرورزی فاصله گرفتیم و به تاجرانگی و چاپیدنِ همدیگر پرداختیم؟ چه شد از این یگانگی که صبح تا شب در حیات و میل خودمان باشیم، زندگی‌مان دو تکه شد؛ صبح تا عصر کارکردن در زندان و عصر تا شب لذت‌بردن از درآمد آن در بیرون از زندان؟ اشخاص می‌توانند ازدواج نکنند و بچه‌دار نشوند و در نتیجه همهٔ پول‌هایشان برای خودشان بماند و بعد بروند کباب بخورند! اما با چی؟ تنهایی و افسردگی… و می‌توانند فرزنددار شوند و -حتی با همین حساب‌وکتاب ظاهری و دنیایی- نهایتاً نان و پنیری برایشان باقی بماند، اما عجب نان و پنیری! شیرین و لبریز از حیات… همین‌طور دربارهٔ کار، ما می‌توانیم برای پول کار کنیم، تا شاسی‌بلند سوار شویم و در رستوران‌ها کباب بخوریم اما با افسردگی… و می‌توانیم مشغول کاری پر حیات باشیم و بنشینیم در پارک روی یک زیلو و نان و پنیر بزنیم و کیف کنیم… می‌گویند: «خودت پول و رفاه نمی‌خواهی! بچه‌هایت چه گناهی کرده‌اند که باید به پای تو بسوزند؟! آن‌ها پوشک دارند و بعد باید مدرسه بروند و بعد هم عروسی‌شان و هزار خرج دیگر!» می‌گویم: بدبخت شما و بچه‌های شما! که فکر می‌کنید بچه‌هایتان از شما پول و رفاه و آسایش می‌خواهند! بچه‌هایتان خصوصاً این نسل معنایی در این بی‌معنایی و امیدی در این بی‌امیدی و روح و حیاتی در این افسردگی می‌خواهند! بچهٔ شما اگر شاسی‌بلند هم برایش بخرید اما افسرده باشد و شما او را در عالمی از معنا وارد نکرده باشید، خوشحال خواهد بود؟ مادرم می‌گوید: «بالاخره به یک پشتوانه برای زندگی‌ات نیاز داری! لااقل پول رهن خانه‌ات را که نیاز داری…» و واژهٔ «پشتوانه» در گوشم پژواک می‌شود… به آن فکر می‌کنم… پشتوانهٔ من چیست؟ پول؟ خدا به کنار، یعنی عزم و اراده و وجود خودم هم قابل ذکر نبود برای پشتوانه… بگذاریم در گوشهٔ ذهن که «پشتوانهٔ ما چیست؟» و بگذریم… به مادرم می‌گویم: فرض کن ده‌ها سال دیگر که تو آن بالا‌هایی و من با خانواده‌ام این پایین، دوست داری من را در کدام یک از این دو داستان ببینی؟ ۱. دنبال وجود خودم بودم، پولدار نیستم، دستم به آسمان بالاست، و خانواده‌ای گرم که به جای تکیه‌شان به پول به وجود همدیگر تکیه کرده‌اند… ۲. دنبال پول رفته‌ام، مایه‌دارم، احتیاجی به بالا آوردن دست‌هایم نمی‌بینم، افسرده‌ام، نه من وجود بچه‌ام را می‌بینم و نه او وجود مرا، من حوصلهٔ او را ندارم و او هم فقط پول مرا می‌خواهد… می‌دانید، ما می‌توانیم دیالوگِ «خدا رزق را کفالت کرده و می‌رساند!» را با افراد پیش بکشیم اما من فکر می‌کنم دیالوگ موفقی نیست! چراکه بحث می‌رود حول ادله‌اش و هزار شک و مناقشه در آن… اما اگر منظره‌ای و داستانی را تصویر کنیم که پر از حیات است انسان‌ها خودشان از مال و منال دل می‌کنند تا خود را در آن داستان حاضر کنند، حتی به قیمت نرسیدن رزقشان و مرگشان! اما می‌دانید چه می‌شود: در همین داستان، رسیدن رزقشان را می‌بینند و حضور و تکفّل خدا را بی‌هیچ استدلال و مناقشه‌ای احساس می‌کنند… آری، ما باید کربلا را تصویر کنیم که در آن قرار نیست اشخاص سود کنند و بهره بگیرند و بروند! قرار است همهٔ مال و فرزند و آبرو و جانشان را به میدان بیاورند و خرج کنند! آری باید همان زیبایی که زینب در «ما رأیت الّا جمیلاً» می‌دید را ما هم بتوانیم ببینیم تا بتوانیم کربلایی شویم و الّا نیمه‌شب می‌رویم… …
… به‌راستی زیباییِ کربلا چیست؟ قطعاً در یک یا چندین گزارهٔ شیک و پیک نمی‌گنجد… آیا همانی نیست که اشک‌ها را از چشمانمان سرازیر می‌کند و دل ما را از دنیا می‌کَنَد و به دلمان جاری می‌کند که «یا لیتنا کنا معک»؟ همان عشقی که می‌خواهیم حسینی‌گونه زندگی کنیم و کربلای امروزمان را بیابیم و در سپاه حسین باشیم و سر و دست فدا کنیم و حیاتی بگیریم که تا ابد زنده باشیم… صبحگاهِ ۲/۵/۱۴۰۲
دادگاهی را دیدم که سرسختانه عزم قضاوت و تصمیم بر حق داشت، برای همین مدام به شهود و مدارک و تحلیل‌ها می‌افزود، تنها یک اشکال داشت؛ قاضی نداشت… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ می‌دانید؛ آنچه در زندگی ما گم شده خیلی لطیف است؛ به این راحتی معلوم نمی‌شود که چیست… چون چندان هم کیفیتی معیّن و محصّل ندارد… ما می‌گوییم گمشدهٔ امروز خود انسان است، خودمانیم که گم شده‌ایم و در میانه نیستیم، شاید هزار کار و فعالیت بکنیم و هزار چیز را در این جهان عوض کنیم اما احساس می‌کنیم خودمان نیستیم که تصمیم گرفته‌ایم و نیت و اراده کرده‌ایم تا آن کار را انجام دهیم، بلکه گویی طبق مشهوری از زمانه مشغول آن کار شده‌ایم و به یک سمت و سو رفته‌ایم، می‌دانید؛ گویی خودمان نیستیم که سرآغاز و سرچشمهٔ آن کار واقع شده‌ایم بلکه ما در وسط و میانِ کار و تنها به مثابهٔ یک ابزار یا بگو یک رودخانه‌ایم تا آب‌ها در آن جریان یابد و به غایت و جایی برسد، اما خودمان سرچشمه و نقطهٔ آغاز و خلق نیستیم، گویی نمی‌شود واقعاً چیزی ساخت، و هر کاری بکنی و هر چه بسازی، تقلیدی و تصنّعی است… خب، پس اگر درد ما «در میانه نبودنِ خودمان و بیشتر ابزار و وسیله‌بودن‌مان» است پس آزمودن هزار راه چاره و هر روز به سویی رفتن و آزمودن هزار نسخه و دوا -بدون اینکه بخواهیم خودمان را به میانه بیاوریم- بی‌فایده است و بیچاره‌تر از همه آنکس که در این هزارتوی دربسته بیشتر از همه پایداری می‌کند… پس راه خروج از این هزارتو چیست؟ اگر گمشده خود ماییم نه چیزی بیرون از ما، پس راه حل در آن موقعیتی است که خودمان به صحنه بیاییم، و خودمان آن وقتی به صحنه می‌آییم که از «نسخه‌ها» رها شویم و به «نگاهی» دست پیدا کنیم… من به آن لحظه «آن هان!» می‌گویم، یعنی لحظه‌ای که می‌گویی «آهان!» و دقت کنید؛ آیا تصدیق نمی‌کنید که در آن لحظه شما در میانه‌اید و سرچشمه‌اید؟ این همه اصرار بر تفکر از همینجا آب می‌خورد. مگر بدون اینکه تفکر کنید و نگاه و رؤیتی ورا و فرای نسخه‌ها و گزاره‌ها پیدا کنید، می‌توانید بگویید خود من سرچشمه‌ام؟ و مگر هر جای دیگر بروید و هر کار دیگری کنید می‌توانید از درد نبودن فرار کنید… دوستی دارم که حدود ده سال پیش با هم به حوزه آمدیم، او پس از چندی احساس کرد خودش را در بین این معارف و درست و نادرست‌های دینی اسیر کرده و آن‌ها را از سر محبت و دوستی و رؤیت و انس مراعات نمی‌کند، به بیانی دیگر آن‌ها را پیدا نکرده و ندیده و در نتیجه انتخاب و اختیار نکرده! احساسی که من و بسیاری هم با او همدل و همداستان بودیم، اما او راه خروج از این مسئله را در این جست که باید خارج از حیطهٔ دینی را تجربه کند و خلاصه چیزهای زیادی که خودش را از حضور در آن‌ها محروم کرده بود را بچشد و در آن‌ها حاضر شود تا در این بین -اگر خواست- بتواند حقیقتاً دین را اختیار کند. چند سالی گذشته و فکر می‌کنم مسئله به جایی نرسیده. این مسئله که احساس می‌کنیم خودمان در میانهٔ تصمیم‌ها و انتخاب‌هایمان نیستیم را بسیاری از ما با آن مواجه می‌شویم، و البته بسیاری از ما نیز به همین راه حل می‌رسیم که بگذار ما در موقعیتی باشیم که در مظان و شُرُفِ اختیار چیزهای مختلف و متضاد باشیم تا اختیارمان در آنجا ظهور کند! اما آیا احساس نمی‌کنید که باز هم بازیچهٔ دست هوس‌هایمان و مشهورات زمانه می‌شویم و راه خروجی نیست…؟ معیار و شاغولی نیست تا ناکَج را از مُعوج و راه را از بیراهه نشان دهد… باز هم همه چیز شبیه هم هست… وقتی کاری نکردیم تا خودمان در میانه بیاییم و گمان کردیم بی‌اختیاری‌مان از کم‌بودنِ گزینه‌های روی میز آب می‌خورد و شروع کردیم به جمع‌آوری و مهیاکردن گزینه‌های مختلف، باز هم چیزی از پریشانی‌مان کم که نمی‌شود افزوده هم می‌شود. می‌دانید؛ مثل این است که سعی کنی در یک جلسهٔ دادگاه مدام شاهدها و وکیل‌ها و استدلال‌ها و در کلّ تحلیل‌های مختلف از ماجرا را زیاد کنی تا حقیقت روشن‌تر شود، اما این جلسهٔ دادگاه یک چیز کم داشته باشد؛ قاضی! آیا به سرانجامی می‌رسد؟ اگر قاضی نباشد، هر قدر شاهدها و مدارک جدید بیاوری آیا دادگاه نتیجه‌ای خواهد داشت؟ شبِ ۴/۵/۱۴۰۲
49.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. نازک دلی آزادگان چشمه‌ای زلال است که از دل صخره‌ای سخت جوشد. دل مؤمن را که می‌شناسی مجمع اضداد است، رحم و شدت را با هم دارد و رقت و صلابت را نیز با هم. زلزله‌ای که در شانه‌های ستبرشان افتاده از غلیان آتش درون است؛ چشمه اشک نیز از کنار این آتش می‌جوشد که این همه داغ است. اماما، مرا نیز با تو سخنی است که اگر اذن می‌دهی بگویم: «من در صحرای کربلا نبوده‌ام و اکنون هزار و سیصد و چهل و چند سال از آن روز گذشته است. اما مگر نه این که آن صحرا باديه هول ابتلائات است و هیچ کس را تا به بلای کربلا نیازموده‌اند از دنیا نخواهند برد؟» 🎥 کربلا کجاست... 🔸 ویدئوی با کیفیت این روایت را از طریق لینک زیر مشاهده کنید: https://aparat.com/v/MCvtB @soha_sima
چرک‌نویس
. نازک دلی آزادگان چشمه‌ای زلال است که از دل صخره‌ای سخت جوشد. دل مؤمن را که می‌شناسی مجمع اضداد اس
… حاج‌قاسم خودش را مستحق می‌دانست؛ ما چه کنیم؟ من چه کنم؟ چگونه خودم را مستحق بدانم؟ خدایا! خودت می‌دانی که چیزی برای عرضه ندارم. نه سری داده‌ام، نه دستی، نه پایی، و نه حتی ذره‌ای مرارت و رنج کشیده‌ام… چه کنم؟ چه کنم؟ خدایا! خودت می‌دانی که به چه کنم چه کنم افتاده‌ام و سال‌هاست حالم همین است… تنها گاهی پیش خودم خیال‌بافی می‌کنم که مرا هم پذیرفته‌ای و مرا هم راه داده‌ای… خدایا یعنی می‌شود این خیال‌بافی‌ها راستکی شوند؟ بیخیال! من این قدرها هم مهم نیستم… راهم ندادی هم ندادی… به قول علی که می‌گفت: حتی اگر مرا به دوزخ هم بیندازی آنچه مهم است تویی و من باز تو را دوست خواهم داشت… مرا راهم ندادی، ندادی… ما به دیدن حسرت‌آمیزِ تو از دور و تنها شنیدن نام و خبرت عادت کرده‌ایم… بگذار همین حسرت‌ها را بخوریم… از خودت برایمان بگو… نیمه‌شبِ ۷/۵/۱۴۰۲، شامِ غریبان
سخنِ حقیقیِ سخن‌ها در پسِ آن‌هاست… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خیلی طول کشید تا فهمیدم وقتی مادرم هزار و یک توصیه به من می‌کند و رعایت چیزهای زیادی را از من می‌خواهد، واقعاً قصدش این نیست که آن چیزها را بخواهد، بلکه دارد مادرانگی‌اش را محقق می‌کند و به همین خاطر نیازی نیست من هزار و یک دلیل بیاورم که چرا نمی‌توانم دستورهایش را محقق کنم و یا اگر گفتم انجام می‌دهم و ندادم، دروغ گفته‌ام. فهمیدم تنها نیاز است بگویم: «چشم!» و این چشم‌گفتن نیز معنی‌اش «همه را رعایت خواهم کرد» نیست بلکه معنی‌اش چیزی شبیه این است که «ممنون که مادرانگی می‌کنی و مراقبم هستی». (یک بار که مادرم داشت توصیه‌هایش را می‌کرد و من بی‌حوصله بودم که: «نمی‌توانم این‌ها را رعایت کنم»، لحظه‌ای مکث کرد و گفت: هر وقت مادرت به تو گیر داد، در جواب فقط برگرد و بگو: «من هم دوستت دارم مامان!») خیلی طول کشید تا فهمیدم قریب به اتفاق سؤال‌هایی که آدم‌ها می‌پرسند، سؤالات واقعی‌شان نیست. و سؤال یا مسئلهٔ واقعی‌شان را یا خودشان هم نفهمیده‌اند که چیست یا آن را در پسِ شال کمرشان پنهان کرده‌اند. خیلی طول کشید تا فهمیدم اکثراً وقتی کسی از جایی غر می‌زند یا حتی گاهی حقیقتی را انکار می‌کند، قصدش و سخنِ واقعیِ عملش تخریب و انکار آن جا و آن حقیقت نیست، بلکه تنها دارد چیزی شبیه به این می‌گوید: «من خسته شده‌ام»… خیلی طول کشید تا فهمیدم افعال و اعمال آدم‌ها سخنی دیگر نیز در پسشان دارند و حتی «خود سخن‌ها نیز سخنی دیگر در پشت خود قایم کرده‌اند و سخن اصلی همان است»… خیلی طول کشید تا فهمیدم نه انکارها این قدر جدیست، نه اعتراف‌ها، نه تخریب‌ها، نه تأیید‌ها، نه اظهار دوستی‌ها، نه ابراز دشمنی‌ها، نه همراهی‌ها، نه جدایی‌ها… و حتی گاهی متضاد هر کدام در آن پنهان می‌شود… طول کشید تا بفهمم با اینکه خیلی از شرکت‌ها و جمعیت‌ها سعی می‌کنند بگویند خیلی برایشان مهمی و ارزش داری، اما جز کارکردها و سودهایی که برایشان داری و احترامی که برایشان می‌گذاری چیزی برایشان مهم نیست و به محض اینکه به‌صرفه بشود تو را جایگزین می‌کنند، یعنی در حقیقت خود تو مهم نیستی و سخن حقیقیِ کارهای محبت‌آمیز و سخنان آکنده از احترامشان، بی‌اعتنایی به تو و بی‌اهمیتی توست… طول کشید تا فهمیدم سخنِ حقیقیِ دعوای بین زن و مرد در عالَم تأهل چه قدر می‌تواند عاشقانه و محبت‌آمیز باشد و سخنِ حقیقیِ سخنان عاشقانه و محبت‌آمیز بین مرد و زن در عالَم دوست‌پسر-دوست‌دختری چه قدر می‌تواند خودخواهانه و سرد و بدون محبت باشد… سخنِ ظاهریِ چیزها و آدم‌ها را این‌قدرها هم نباید جدی گرفت، باید به سخنِ وجود آن‌ها گوش سپرد… و چه قدر عجیب است سخن وجود چیزها و عجیب‌تر اینکه چه طور شنیدنش رخ می‌دهد…! چگونه انسان می‌تواند سخن وجود چیزها را بشنود؟ گویا چگونگی ندارد و رخداد است… چشم باز می‌کنی می‌بینی فُجعتاً به طور ناگهانی، سخنِ وجود چیزی بر تو عیان شده، و در آن سو شخصی دیگر هر چه می‌کند و هر روشی که می‌شناسد را در می‌اندازد ولی نمی‌تواند سخن وجود آن چیز را بفهمد… و گاهی چه قدر آدم‌ها برافروخته می‌شوند وقتی روش‌ها، ابزارها و دست‌گیره‌هایی که در فهم دارند، برای درک سخن وجود چیزها سودی نمی‌دهد و کارگر نمی‌افتد، و این گاهی تا حدی برایشان گران تمام می‌شود که کارشان به انکار آن سخن‌ها و یاوه‌گوخواندنِ کسانی که سخن وجود چیزها را عیان می‌کنند می‌رسد. و چه قدر سخنانی که حاکی از وجود چیزهاست، رازگونه و لطیف‌اند و تنها اشارتی و بهانه‌ای تا شاید آن سخن بر آدم‌ها آشکار شود… شاید دوگانهٔ فرم و محتوا و جملهٔ «همه چیز فرم است!» نیز همین باشد! ما محتواها را جدی می‌گیریم حال آنکه فرم است که اصل حرف است! گویا فرمِ چیزها، همان سخن وجود آنهاست… …
… می‌دانید وقتی ما چشمِ وجودبین و گوشِ شنوا به سخنِ حقیقی و فرم چیزها را نداشته باشیم، چیزهایی در پی دارد: دیگر درد و مسئلهٔ حقیقی آدم‌ها را نمی‌فهمیم و در عوض به محتوای سؤال و مسئله‌ای که طرح می‌کنند توجه می‌کنیم و آن را جدی می‌گیریم و می‌رویم در موضع پاسخ و اجابت به آن محتوا… برای همین هر دو طرف مدتی به آن مسئله مشغول می‌شویم اما ثمره‌ای نخواهیم داشت و طرفه‌ای نخواهیم بست… و پس از مدتی نیز احساس می‌کنیم سؤال و مسئله‌مان چیز دیگری است و می‌رویم سراغ آن و مشغول آن می‌شویم و دوباره بی‌ثمری… و مدام این چرخه را تکرار می‌کنیم… دیگر آنکه خودمان نیز متوجه نمی‌شویم داستان بر سر چیست و مسئلهٔ حقیقی کدام است… و به همین خاطر به راحتی با عوض و بدل کردن ظاهر امور، فریب خواهیم خورد و امور برایمان مشتبه خواهند شد و مواضع حق را از دست خواهیم داد… گویی تمام فریب‌های بزرگی که انسان‌های حق‌جو در تاریخ خورده‌اند بر سر همین فرم و محتوا و همین سخن ظاهری و سخن حقیقیِ چیزهاست… معنای تعبیر «کلمة حق یراد به الباطل» را نیز به می‌توان در همین فضا دریافت… اگر سخن وجود چیزها را نشنویم، هم خودمان راه را نخواهیم یافت و هم به دیگران نیز ثمره‌ای نخواهیم رساند و راهی نشان نخواهیم داد… بلکه در هر برهه‌ای مشغول به چیزی خواهیم بود و بین ظواهر امور حیران و سرگردان خواهیم گشت… آیا اگر همین فهم -که سخن وجود چیزها غیر از سخن ظاهری‌شان است- را بسط و ادامه دهیم، ما را به اینجا نخواهد رساند که یک بازنگری کنیم و از خود بپرسیم، حق در این زمانه در کدام سخن مُضمر شده؟ و آیا این ‌دل‌ناگِرانی برای ما پیش نخواهد آمد که نکند حق از کالبدش برود و به نحوی دیگر حاضر شود و ما بر سر همان کالبد پیشین روضه بخوانیم و بر سرِ قبر خالی گریه کنیم؟ شاید همین بحث، جرقهٔ تفکر و درک تاریخی را برای ما پیش بیاورد… عصرِ ۷/۵/۱۴۰۲ …
پی‌نوشت: آیا می‌توان احادیثِ با مضمون «قرین‌بودنِ علم با حلم» را با این فضا فهمید؟ به این نحو که می‌بینیم علم به ظواهر امور، سنگینی و وقار و متانتی که واژهٔ حلم در بر دارد را در پی نمی‌آورد و به عکس، اگر علم حقیقی -که رد شدن از ظواهر امور و نظر به باطنِ آن‌ها و شنیدن سخنِ وجودشان باشد- برای کسی رخ دهد، دیگر انقلاب و نوسان ظواهر امور او را از جا نمی‌کَنَد و او را با نوسان و امواج خود همراه نمی‌کند. کسی که می‌داند سخنِ حقیقیِ چیزها عیان نیست و نیاز به تفکر و تعمق و گوش‌بازکردن دارد، دیگر نمی‌تواند به صرف برخورد با ظاهر یک امر یا انقلاب و تغییر یک امر سریع مطابق آن واکنش دهد و تأمل و درنگی می‌کند در عین صبر و انتظار، تا سخنِ حقیقیِ آن چیز پدیدار شود.
افق شهادت؛ تنها راهِ ساخت آینده‌ای قدسی.mp3
44.8M
چرا تنها با حضور در انقلاب اسلامی و پیداکردن شهادت به مثابهٔ نحوه‌ای از زندگی می‌توانیم به سمت آینده‌ای قدسی برویم؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎙️ حجت‌الاسلام نجات‌بخش 🔸 چرا اسلام بدون انقلاب اسلامی، نمی‌تواند در جهان امروز حاضر شود؟ 🔸 سنتِ در مقابل مدرنیته در این زمانه محکوم به انزواست، اسلام چگونه می‌تواند از این گردنه عبور کند؟ 🔸 افق شهادت به مثابهٔ یک نحوه زندگی، چگونه مناسبات این جهان را در هم می‌شکند و راه آینده‌ای را که تسلیم تکنیک و مدرنیته نشده و در آن عقل مدرن با هویت قدسی جمع شده، برای ما باز می‌کند؟ 🔸 آیا می‌شود جایی ایستاد که در آن آسمان و زمین به هم متصل شده‌اند؟ آیا می‌شود با حضور در انقلاب اسلامی، اموری که به ظاهر تکنیکی و مدرن هستند، عین سلوک دینی ما باشند؟ درست مثل جنگیدن با تفنگی که در دفاع مقدس، عین سلوک و نسبت با دین و خدا بود. 🔸 چرا تنها با نظر به افق کربلا می‌توانیم آینده‌ای قدسی بسازیم؟ 🔹 شهادت مرگ نیست، یک نحوه حیات و زندگی فعالانه است. 🔹 هایدگر: مسئلهٔ من این نیست که ما تکنولوژی را کنار بگذاریم، بلکه این است که چگونه می‌توانیم نسبت به آن وارسته باشیم. 🔹 مناسبات این جهان که جهان سلطهٔ تکنیک بر ارادهٔ انسانی است، همه‌اش مبتنی بر فرار از مرگ است، ما با نظر به شهادت و کربلا و پیداکردنِ شوق به مرگ، می‌توانیم به سمت آینده‌ای قدسی برویم که در آن، نسبت به تکنیک وارسته هستیم.
چه قدر زیبا و پرشکوه است… لرزشِ مردمک‌هایی که نزدیک است از سنگینیِ آنچه می‌بینند سیاه شوند… و سکوتِ سینه‌ای که مدت‌ها پیش از شدّت خون‌خوردن لبریز شده… و کمرِ راست‌قامتی که در تنهایی شب از شدّت عجز بر زمین می‌افتد و خم می‌شود… و بغضِ خبرچینی که پرده از صداقت و لطافت گوهرش کنار می‌زند… و آبِ رویی که نه از سرِ لاابالی‌گری که با وداعی سخت می‌رود تا چیزی عزیزتر بماند… و گوش دیوانه‌ای که معلوم نیست چه شنیده که سنگین شده و دیگر نیمی از حرف‌ها را نمی‌شنود… و التهابِ قلبی که هر چه می‌کند با اشک‌ها از چشم‌ها خارج نمی‌شود به جایش در قلب رسوب می‌کند و تنها فشار بر دیواره‌های قلب را بیشتر می‌کند… خدایا! می‌دانم لحظه‌ای در زندگی‌ام هست که در آن لحظه فقط من و توییم… و گویی تمام زندگی‌ام همان یک لحظه است و مابقی طُفیلیِ همان یک لحظه… و گویی تمام جهان از حرکت می‌ایستد و ساکت می‌شود و چشم می‌دوزد به من که ببیند من چه می‌کنم… و آن لحظه تنها مجال من است در این جهان که کاری کنم… و آن لحظه تمامِ من است… خدایا! در آن لحظه چه خواهم کرد؟… می‌دانی که می‌ترسم… می‌دانی آن قدر می‌ترسم که حتی شاید حواس خودم را پرت کنم تا به آن فکر نکنم… و می‌دانی که هر بار به آن فکر می‌کنم به اضطرار می‌افتم… بی‌خیال! می‌دانی که اگر واقعاً به آن لحظه فکر کنم، چه قدر گریه خواهم کرد… نیمه‌شبِ ۹/۵/۱۴۰۲
کسی را دیدم که از متشابهات فرار نمی‌کرد؛ با تفکر و رؤیتِ محکمات، جنگ‌نکرده متشابهات را بی‌سلاح می‌کرد… و قلبش نمی‌لرزید… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نمی‌دانم این موقعیت برایتان تداعی می‌شود یا نه؛ موقعیتی که به حق بودن جایی یا راهی رسیده‌اید و به درست‌بودن آدم‌هایش واقف شده‌اید و قلبتان به آن‌ها اعتماد کرده و بالتبع وارد آن راه شده‌اید و مشغول فعالیت و جلورفتن. تا اینکه یک دفعه شبی شخصی سراغتان می‌آید و با صدایی آهسته و با احتیاط و البته ژستی مطلع و باخبر شروع می‌کند از پشتِ پرده‌های آن جا و آن راه گفتن! و شما جا می‌خورید! بد جا می‌خورید! که وای بر من اگر این طور باشد! گمان می‌کنم تک تک ما و شما این احساس را تجربه کرده‌ایم و اگر جسارت نباشد باید بگویم اکثراً باز هم تجربه خواهیم کرد… اگر این امر برایتان تداعی شد، بنشین که چند سخن کوتاه اما پرمغز دارم! که هم دلم از آن اشخاصِ به‌ظاهر مطلّع خون است و هم از این همه ناپایداری و تزلزل قدم‌های ما! می‌دانی؛ همیشه داستان همین بوده؛ کسانی که نمی‌فهمیدند قضیهٔ راه حق بر سرِ چیست و همین‌طور کسانی که راه حق را می‌شناختند اما قلبشان آن را پس می‌زده، تنها جایی که می‌توانستند دست بیندازند به سمت متشابهات بوده و البته دست می‌انداخته‌اند! متشابه یعنی چه؟ یعنی چیزی که نتوانی حق‌بودنش را از طریق خودش ببینی! خب چه چیزی بهتر از این برای به شک انداختن و به جانب توقف کشاندن! اما به شک انداختنِ چه قلبی؟ قلبی که نتوانسته محکمات را بفهمد و دریابد! این قلب تا آخر بازیچهٔ دست متشابهات خواهد بود و هر روزی به سویی برده خواهد شد! اما محکمات چیست؟ محکم آن است که حق‌بودنش همراه خودش عیان است و همینکه به آن نگاه کنی و چشم بدوزی قلبت آرام خواهد گرفت بدون آنکه نیازی به دلیلی و اثباتی دیگر داشته باشی! و بدون اینکه متشابهات بتوانند آن را بلرزانند! آری، متشابهات بدون جنگ در برابر محکمات شکست‌خورده‌اند و حتی نمی‌توانند به مصاف آن‌ها بروند! آری تا زمانی که ما چشمِ دیدن محکمات را پیدا نکنیم، همچون تخته‌پاره‌ای رها بر روی رودخانه یا جریان‌های دریا هر دم به سمتی می‌رویم… اما گویا مسئله‌ای در میان است که نمی‌گذارد ما دنبال محکمات بگردیم و آن‌ها را پیدا کنیم! ما از اساس از اینکه در هر راهی و جایی محکم و متشابه وجود دارد غافلیم… غافلیم از اینکه امور ظاهر و باطن دارند و بدون نفوذ در بواطنِ امور و شنیدن سخنِ حقیقیِ آن‌ها نمی‌شود حقیقتِ آن‌ها را شناخت و محکمات را از متشابهات و سره را از ناسره جدا کرد! از اینکه نمی‌شود بدون تفکر امور را شناخت… تفکر چیست؟ رد شدن از دانسته‌ها و صرفاً شنیدنِ ظواهر و مدعیات امور، و در عوض پیدا کردنِ چشمی برای دیدنِ بواطن آن‌ها و شنیدنِ سخنِ وجود آن‌ها. و وقتی متوجه ظاهر و باطن‌ها نشده باشیم و ضرورتی برای تفکر احساس نکرده باشیم، می‌رسیم به خوش‌خیالی و اعتماد به ظواهرِ چیزها! می‌دانی؛ خیلی خودمانی بخواهم بگویم: گویی ما احساس می‌کنیم جایی هست که از شرّ متشابهات در امان باشیم و هر چیز در آنجا واضح و غیرمشتبه باشد به همین خاطر تا به یک مشتبه برمی‌خوریم بی‌حوصله می‌شویم؛ گویی قرار نبود هیچ مشتبهی پیش آید! حال آنکه چنین جایی وجود ندارد و ما هیچ‌وقت از بارشِ متشابهات در امان نیستیم. اما جالب اینجاست که ما آن قدر از تفکر و تعمق فراری هستیم و عاشق جایی بدون بلا و شک و شبهه‌ایم که وقتی می‌بینیم چنین جایی وجود ندارد، بعضاً تلاش می‌کنیم آنجا را به‌صورت قلابی بسازیم؛ همان وقت که سعی می‌کنیم گوشمان را نسبت به هر تذکر و نهیب و نقدی ببندیم و خودمان را به کوری و کری بزنیم و تنها در همان فضای امنی که ساخته‌ایم باقی بمانیم… مگر می‌شود جایی امن و امان از شبهه یافت؟ قرآنش که کلام خداست نیز می‌گوید: «من هم محکم و متشابه دارم و آن‌ها که قلبشان جای پذیرش حقایق را ندارند هم دست‌آویزشان خودمم!» تنها راه خروج ما از نمایشِ گیج‌کنندهٔ متشابهات، چشم‌بازکردن به محکمات است و آن هم با تفکر و رؤیت حاصل می‌شود نه با دانستن و ضرب و تقسیم ادله و گزاره‌ها! کار شیطان نیز با همین متشابهات پیش می‌رود، و اگر ما سودای راهی و جایی را داریم که حق‌بودنش عیان باشد و چیزهایی که با باطل مشتبه می‌شوند در آن نباشد، آرزوی رویارونشدن با شیطان را کرده‌ایم که آرزوییست باطل و همین آرزو ابزار شیطان می‌شود برای اینکه ما در راه حق وارد نشویم، یا اگر با راه حقی مواجه شدیم با مواجهه با کوچکترین مشتبهات به شک و توقف بیفتیم. دوستی حرف خوبی می‌زد؛ می‌گفت «راهی که باطل است و به سوی ناکجا، که شیطان نیازی نمی‌بیند در آن حاضر شود و فریب دهد، اما راهی که اتفاقاً درست است و رساننده، محل حضور شیطان و بارش فریب‌های اوست. آری، کسی که می‌خواهد در درست‌ترین راه گام بگذارد، باید خودش را برای گذر از شدیدترین و شبیه‌ترین مشتبهات آماده کند». …
… آری در جهان، ظاهر و باطن و پس و پیشی در کار است که امکان چیزی را فراهم کرده که این طور بیانش می‌کنیم: «همیشه، حق نه آن قدر نهان است که دیده نشود و نه آن قدر عیان که نتواند انکار شود!» و همین، رازِ ضرورت تفکر است و همین، رازِ امکان فریب شیطان است و همین، رازِ آزمون الهی است و همین، رازِ وجود مشتبهات است، و همین، رازِ امکانِ به صحنه آمدن قلب آدمی و اختیار اوست. مغربِ ۹/۵/۱۴۰۲
داستان برعکس است؛ دست‌آوردهای ما از دستمان رفته؛ تنها چیزی که داریم، تمناها و آرزوهای جان ماست… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دارم صبحانه می‌خورم… می‌بینم مادرم نزدیک پنجره ایستاده و معلوم است به جایی زل زده… اولش فکر‌ کردم دوباره فاخته‌ای لب پنجره آمده که وقتی می‌آید مادرم دلش غنج می‌رود که مهمان ما شده و شروع می‌کند با او حرف زدن… می‌روم جلو و می‌بینم خبری از فاخته و گنجشک نیست… مردی در آن ساختمان دوردست دارد بدون هیچ طناب یا حفاظی از داربست‌ها بالا می‌رود و تخته‌چوب سنگینی که رویش قرار است بایستند و یحتمل نماکاری کنند را هم به سختی بالا می‌برد… خطرناک است… مادر و پدرم چند جمله رد و بدل می‌کنند و پدرم ماجرا را طبقِ کلیشهٔ همیشگی پدرها جمع می‌کند و می‌گوید: «این‌ها کارشان را بلدند» و می‌رویم پیِ کارهایمان… چند دقیقه بعد لش کرده‌ام در اتاق و پای پیام‌رسان‌ها و به دعوایی که دیروز دیدم هم ناخودآگاه فکر می‌کنم. مادرم می‌آید و مثل اینکه خواهشی داشته باشد می‌گوید: «پسرم، من آیت‌الکرسی خوندم، تو هم بخون…» فکر می‌کنم دارد برای زودتر خوب‌شدنِ خودش می‌گوید؛ آخر چند هفته‌ای می‌شود که عمل خیلی سنگینی کرده و به صورت قطعی هم خوب نشده… چون مادرم ازم خواسته می‌خواهم با شوق بخوانم که می‌فهمم برای خودش نمی‌خواهد، برای آن کارگر می‌گوید… برای آن کارگر؟!… این همه وقت در فکر آن کارگر بوده؟!… جا می‌خورم ولی بروز نمی‌دهم… می‌گوید: «وای اگر مادرش بفهمد، دیگر نمی‌گذارد کار کند…» چند جمله‌ای می‌گوییم، کمی می‌خندد و می‌گوید: «خدابیامرز مامان‌بزرگ هم همین‌طوری بود؛ هم غصهٔ بچه‌های خودش را می‌خورد و هم غصهٔ بچه‌های مردم را»… واژهٔ «غصه‌خوردن» در گوشم پژواک می‌شود… و نمی‌دانم چرا این واژه و این کار این قدر در چشمم عظیم می‌شود… و می‌رود… من می‌مانم و مادرم نمی‌داند چه قدر من را به هم ریخته. «چرا باید کسی غصهٔ بچه‌های مردم را هم بخورد؟» «غصه‌خوردن»… چه واژهٔ عجیبی… کسی که غصه می‌خورد گویی هیچ کاری نمی‌کند، اما در این زمانه که «کار» تنها به فعالیتی اطلاق می‌شود که سودی یا پولی یا لااقل فایده‌ای و اثری در پی دارد، چه قدر این کارِ غصه‌خوردن جنسش متفاوت است، و چه قدر گویی واقعاً «کار» است… گویی کسانی هستند که می‌گویند: «ما اهل دست روی دست گذاشتن و غصه‌خوردن نیستیم، ما اهل عمل و کاریم، پس بگویید چه کاری باید بکنیم تا برویم سراغ خود آن کارها و هر قدرش را می‌توانیم انجام دهیم و هر قدرش را هم که نمی‌توانیم هم که خب نمی‌توانیم! عقلاً و شرعاً و عرفاً تکلیفی نداریم… مرگ یک بار شیون هم یکبار… غصه‌خوردن مال آدم‌های ضعیف‌النفس است، ما بلند می‌شویم و مردانه کارها را انجام می‌دهیم، خب طبیعی است کارهایی هم از دستمان برنمی‌آید، اما لااقل تکلفیشان را معلوم می‌کنیم و کلکشان را می‌کَنیم…» و کاش می‌شود به این‌ها گفت: «می‌دانی چرا این‌گونه‌ای؟ چون عشق در زندگی‌ات هیچ جایی ندارد و دل به هیچ چیز نبسته‌ای و نسبتت با هیچ چیزی طلب از جان نیست… اگر عاشق شده بودی، می‌فهمیدی چه طور از این هیبت مردانه و ژست کاری‌ات می‌افتی و چگونه زنانه و مثل مادران بچه‌مرده گریه می‌کنی و به خودت نمی‌گویی: «من که تلاشم را کردم و نرسیدم، تمام!» می‌دانی که حتی اگر مطمئنی که وصال ممکن نیست، اما طلبی در جانت هست که تو را رها نمی‌کند. آری، بهتر است به جای عشق همان بگوییم طلب از جان!» گویی روزی رسید که ما انسان‌ها، از غصه‌خوردن خسته شدیم و طلب‌های از جانمان که به ما حیات و معنایی می‌داد را وبال گردنمان دیدیم و خواستیم از شرشان راحت شویم، پس نسبت طلب و غصه‌خوردن را با چیزها که وجودی‌ترین نسبت بود از دست دادیم، و تنها دو نسبت برایمان باقی ماند؛ نسبت «لذت و مصرف» و نسبت «وظیفه». دیگر برادر به دید شریک مالی و جایگاهی به برادرش نگاه می‌کند، پدر نسبتش با فرزند یا وظیفه‌ای شده و از جانش کاری برای او نمی‌کند یا اینکه او را با مایهٔ تفاخر کردنش مصرف می‌کند، همین‌طور نسبت فرزندها با والدین تنها وظیفه‌ای اخلاقی و خشک شده. دیگر دوستان فقط همدیگر را می‌چاپند و اوج نسبت وجودی‌ای که با هم می‌گیرند، نسبت «مسکّن» است. گویی مذهبی‌ها و مقیدها نسبتِ وظیفه‌ای با خدا و مناسک و حقایق می‌گیرند و لاابالی‌ها هم نسبتِ مصرفی و لذت با چیزها… و گویی نه دیگر دینِ وظیفه‌ای آن قدرها دلبری دارد و نه چندان دنیای مصرفی… …
… انگار نسبتِ طلب و غصه‌خوردن با یک چیز یک نحوه اتصال و اتحاد وجودی با آن چیز پیش می‌آورد؛ یک نحوه انس و محبت؛ شاید نوعی از حضور و فعلیت پیش از فعلیت… گویی پیش از آمدنش پیش آمده… و شاید اصل آمدنش همین طلب بوده… همان: آب کم جو تشنگی آور به دست / تا بجوشد آبت از بالا و پست… دقیقاً مثالش این می‌شود که ما به کسی که بی‌هیچ طلب و سوختنی برود جبهه و بمیرد نمی‌گوییم شهید، اما به کسی که سال‌ها در طلب شهادت بوده و اعمالش بر حسب همین نسبت دگرگون شده، می‌گوییم شهیدِ زنده… در اولی طلب نیست و خودش هست و گویی نیست… و در دومی طلب هست و خودش نیست و گویی هست… عجیب است؛ ما می‌پنداریم آرزوهایمان چیزهایی است که نداریم و دست‌آوردهایمان چیزهاییست که داریم، حال آنکه برعکس است؛ به هر چه رسیده‌ایم در حقیقت از دستش داده‌ایم و دارایی حقیقی ما همان آرزوها و تمناهای جان ماست… گویی ملکیت‌هایی که ما برای انسان قائل می‌شویم همه ذهنی و فرضی است و تنها چیزی که حقیقتاً ملکِ انسان است طلب و تمنا و آرزو و انس و محبت اوست… صبح، مغرب و نیمه‌شبِ ۱۰/۵/۱۴۰۲
یک شمع اگر می‌سوختی صد شمع از او افروختی چون صحبتِ پیغمبران همه‌مان دنبال چاره‌ای هستیم تا بدون اینکه بسوزیم، راه را ببینیم و بنماییم؛ حال آنکه انسان، شمع است و تنها راهی که از شمع نور ساطع شود و راه روشن گردد، سوختنش است… انسان که بسوزد، نور حاضر می‌شود…
حال‌وهوای غم و غصه، ظاهرش تلخی و ناکامی، اما باطنش لذت‌جویی است! آری، همه چیز زیرِ سرِ داستان‌هاست؛ تو دوست داری چه داستانی را برای خودت تعریف کنی؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، مغربِ ۲۱/۳/۱۴۰۲ (دو ماه پیش) ما گاهی «خسته» نمی‌شویم، تنها به خستگی «پناه» می‌آوریم. گاهی نیز «غمگین» نمی‌شویم، تنها به غم و غصه «پناه» می‌آوریم. مدتی است که با دوستی می‌خواهیم کاری را شروع کنیم، کاری که می‌دانستم برای اینکه سالم متولد شود صبر نیاز دارد و مدارا و برای اینکه پربرکت و الهی و به تعبیری متصل به تاریخ باشد، نیازمند پروا و رهایی از تصوراتم است. چونان متولد شدن کودک که مادر تصور خویش را نمی‌سازد و نمی‌بافد؛ تنها پروایی دارد و محبت ورزیدن و خون دل خوردنی تا کودکی در رحمش صورت بگیرد که حیاتی مستقل و برکتی مستمر دارد. اما از این‌ها گذشته… آن دوست به ظاهر قدری کار را معطل کرد و من را دواند تا اینکه همین چند دقیقه پیش داشتم ناامید می‌شدم و به خستگی پناه می‌بردم، گویی نجوایی در درونم می‌گفت: «دیگر خسته شدی! به خودت بگو خسته شده‌ای! تا دیگر خسته باشی! و شروع کن به پژواک کردنِ ندایِ «دیگر خسته شده‌ام» تا به نوعی دلداری و تسکینی به خودت بدهی.» …
… فکر می‌کنم این حال را همهٔ ما چشیده‌ایم، وقتی مدتی سرِ چیزی صبر و مدارا می‌کنیم، وقتی طاقتمان طاق شد دیگر به خودمان می‌گوییم «صبرم لبریز شد» و شروع می‌کنیم به سرِ ستیز برداشتن و ناسازگاری. می‌دانید؛ من فکر می‌کنم کسی که صبور است و حقیقتِ صبر را دریافته، حالتش چنین نیست، گویی صبرهای ما بیشتر برای این است که بهانه داشته باشیم برای ستیزها و ناسازگاری‌هایمان. گویی اگر بدون مقداری صبر سرِ ستیز برداریم، دیگر خودمان هم نمی‌توانیم به خودمان حق بدهیم که ستیز کنیم. پس داستان را جوری جفت و جور می‌کنیم و دیالوگ‌ها و روند فیلم را جوری می‌سازیم و برای خودمان تعریف می‌کنیم تا دیگر حقِ ستیز و ناسازگاری داشته باشیم، طوری که اگر برای دیگری یا خودمان -هیچ فرقی نمی‌کند- داستان را تعریف کنیم، قهرمان داستان باقی بمانیم. (عجیب است می‌بینید که ما چگونه در داستان‌هایی که برای خودمان تعریف می‌کنیم زندگی می‌کنیم نه آنکه واقعیاتی در میان باشد؟ آیا این اشاره‌ای به «زبان، خانهٔ وجود است» نیست؟) اما من فکر می‌کنم داستان صبر، داستان دیگریست و انسان صبور نیز کاراکتر دیگری. می‌دانید؛ لحظه‌ای که گفتاری در وجودم ندا سر داد: «ناامید و خسته‌ام!» و کم مانده بود به شیرینیِ به ظاهر تلخِ فازِ «ناامیدی، خستگی یا تنهایی» روی بیاورم، ندای دیگری در وجودم به گفت آمد. پیش از آنکه از آن ندا سخن بگویم، به مطلب دیگری در این بین نگاه بیندازیم؛ آیا توجه می‌کنید کسانی که به قولِ خودشان در تنهایی و ناکامی و ناامیدی و بن‌بست‌ها و خستگی خودشان غوطه می‌خورند، به نحوی می‌خواهند شیرینیِ این فازی که برداشته‌اند را تجربه کنند چراکه نوعی خلاصی و پناه‌آوردن و رهاکردنِ خویش به سمت داستانی است که تو در آن قربانی و مظلوم هستی و مگر این داستانْ شیرین نیست که قربانی باشی و مقصر نباشی؟ حتی آن کسانی که در داستانی فرو می‌روند که خودشان را مقصر می‌دانند و مدام به خودشان سرکوفت می‌زنند مگر این هم به نحوی شیرین نیست؟ شیرینی معلوم‌بودنِ داستان! شیرینیِ پناه آوردن و رها کردن خویش در این داستان! شیرینیِ نکشیدنِ بار درمیانگی و پیش بردن داستان و رد شدن از بن‌بست‌ها! و عجب از این باطنِ شیرینِ فازهای سنگین و تلخ! و عجب که انسان‌هایی که زندگی‌شان را سراسر تلخی می‌بینند، نمی‌بینند که در این داستان‌های تلخ، به هوسِ چه شیرینی‌ای آمده‌اند و کاش می‌دیدند که اتفاقاً آنها کسانی هستند که نمی‌خواهند تلخیِ برپا ایستادن و درمیانگی را به دوش بکشند! اتفاقاً آن‌ها کسانی هستند که دردی ندارند تا این همه غم و غصهٔ ساختگی را رها کنند و دنبال درد بروند! آری فازِ غم شیرین و هوسناک است چونان زنی فتنه‌انگیز! و تنها کسانی که دردی واقعی، آن‌ها را در بر نگرفته از سوی او اغوا می‌شوند و کسانی که دردی دارند، شیرینیِ آن را رها می‌کنند و پا در راه می‌نهند. اگر در این خطوط با آن افراد -که شاید همه‌مان کمابیش جزء آن‌هاییم- تندی کردم، عذرخواهم و توبه می‌کنم اما امید داشتم همین تندی‌ها تلنگری باشد و غرض اصلی‌ام شناخت وضعیت است. پس آیا می‌بینید ما چگونه در داستان‌ها زندگی می‌کنیم؟ …