🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
📚رمان عاشقانه
#گهواره_ي_خالي
#قسمت_سوم
تا نيمه هاي راه سكوت كرده بوديم تا اينكه خروجي آزادگان به خليج فارس صداي صاف كردن گلويش را شنيدم. نگاهم را به سمتش چرخاندم كه براي ثانيه اي در آينه با چشمانش تلاقي پيدا كرد ولي خيلي زود نگاهش را به خيابان دوخت و لب گشود:
- حالتون بهتره؟
كلافه از اين سوال تكراري اين روزهای اخیر، غريدم:
- قراره تو اين نيم ساعت معجزه اي تو زندگي من اتفاق بيافته كه حالم رو بهتر كنه؟
نگاهم را به بيرون دوختم و از اين خشم تمام نشدني ام در دل، براي خودم متاسف شدم. صدايش را شنيدم:
- گاهي وقتها معجزه ها به شكلهاي مختلف به سراغمون ميان، اين خود ماييم كه نميشناسيمشون و پسشون مي زنيم! مثلا براي من معجزه همين لحظه است...
احساس كردم حرفش را نيمه كاره رها كرد. براي اينكه دوباره درشتي بارش نكنم لب دوختم و به جاده نگاه كردم. در آشفته بازار ذهنم جايي براي معني كردن حرفهاي دو پهلو نبود!
به بهشت زهرا كه رسيديم انگار به خانه ام رسيدم. خانه مگر كجاست؟ مگر نه اينكه هرجا عزيزانت باشند آنجا برايت خانه است. قلبم آرام گرفت و دنبال پلاك خانه ام گشتم. ظاهرا امير هم آدرس خانه ام را خوب بلد بود چون بدون سوال سر راست مقابل در خانه ام نگه داشت! بعد همراه با من از ماشين پياده شد و هم پاي من به سمت مزار علي و پرهام روانه شد. من كنار پرهام و او كنار علي نشست.
منتظر بودم فاتحه اش را بخواند و برود تا من در خانه ام خلوت كنم!
بالاخره مهمان بود و احترامش واجب؛ نمیشد که عذرش را بخواهم!
كمي به سنگ قبر پرهام نزديك شد و دستش را روي آن گذاشت، گويا سنگيني نگاه منتظرم را حس كرد كه در حين فاتحه خواندن، سر بلند كرد و نگاهي به من انداخت. نمي دانم چه ديد یا چه شد كه از جا بلند شد!
شاید فهمید که در این حریم خصوصی اضافي است!
گفت:
- تو ماشين منتظرتونم تا شما راحت باشين
- ولي من اینطوری راحت نيستم
سرم را بلند كردم و نگاه سواليش را ديدم.
- منتظرم نباشين! من معمولا اينجا تا عصر مي مونم.
نگاهي غمگين به صورتم انداخت. بعد از كمي مكث، سرش را پايين انداخت و با صدایی ضعیف گفت:
- من روزهاست كه منتظرتونم، ديگه خو گرفتم به اين انتظار!
این را گفت و با قدمهای بلند به سمت ماشين رفت.
نه! در اين آشفته بازار ، تحمل اينكه كسي را منتظر بگذارم ندارم. حتما شهاب وظيفه اش را خوب انجام نداده است كه اين بنده خدا همچنان چشم انتظار است.
لحظاتي به ناكجا خيره مي مانم. سربرمي گردانم و مي بينمش. پشت فرمان نشسته و به بيرون خيره شده و با دست چپش روي فرمان ضرب مي گيرد.
آني بلند مي شوم و به سمتش مي روم. متوجه ي من ميشود و ابرو در هم مي كشد! حتما حالت تهاجمي ام را درك كرده، چون بلافاصله از ماشين پياده مي شود. به چند قدمي اش كه مي رسم مي ايستم
- شرمنده آقا امير، مثل اينكه شهاب پیغام منو به شما نرسونده! راستش... نمی دونم... شايد مصلحت بر اینه که خودم بهتون بگم تا از انتظار در بیاین!
چادرم را جمع میکنم با مكثی کوتاه نفسي تازه می كنم:
- راستش، من خودم خانواده دارم! نمي تونم خانواده ي ديگه اي تشكيل بدم. یعنی اصلا درست نيست به این مساله فکر کنم ! بنظرم بهتره شما به فكر يه شريك مناسب تر بگرديد. الانم تشريف ببريد لطفا، هر وقت بخوام برگردم كلي وسيله هست كه پياده نيام!
كمي مكث مي كنم و تير آخر را مي زنم:
- حيفه بساطتونه نصفه كاره بمونه، برين به امام حسينتون برسين!
سرش همچنان پايين است و با سوئيچ توي دستش بازي مي كند. دريغ از يه كلمه حرف!
وقتي هيچ عكس العملي نشان نمي دهد با حرص به سمت مزار بر مي گردم و تقريبا از استيصال روي زمين ولو مي شوم و نگاهم را به عكس پرهام و علي مي دوزم. اشك، كاسه ی چشمانم را پر مي كند. كاسه، ظرفيتش كم است و زود لبريز مي شود. سر را روي سنگ مي گذارم و يك دل سير گريه مي كنم. كاري كه بيش از يكسال است كه بهتر و بيشتر از هر كاري انجام مي دهم!
نمي دانم چقدر گذشته كه اينجا نشسته ام و فكر مي كنم به گذشته. گذشته اي كه همچون قاصدك با وزش باد از دستانم گريخته و آرزوهايم را با خود برده! صداي اذان است كه مرا از دور دوست به همين نزديكي مي آورد و نگاهم را به سنگ هاي مزارشان مي اندازد. بدنم از نشستن طولاني روي زمين درد گرفته و لبانم از تشنگي مي سوزد. چرا امروز خسته شده ام؟ من كه هميشه تا عصر اينجا مي نشستم ولي حالا صلات ظهر است و دلم عزم رفتن كرده .
از جا بلند مي شوم و بي توجه به چادر خاكي ام راه مي افتم كه بروم، ولي در جايم خشك مي شوم. امير را مي بينم كه كنار ماشينش سجاده اي پهن كرده و قامت مي بندد. نمي دانم از ديدنش چه حسي دارم ولي بي تفاوت هم نيستم. چند قدم به سمتش نزديك مي شوم و در تصميمي ناگهاني درب عقب را باز مي كنم و پشت صندلي راننده مي نشينم و نماز خواندنش را نگاه مي كنم.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🏠 خانه مشاوره آنلاین
#داستان_واقعی_زندگی_افسانه #قسمت_دوم هر وقت به آن روز ها فکر میکنم از خودم لجم میگیرد ٬ چقدر ضعیف
❤️#داستان_زندگی_افسانه
#قسمت_سوم
از طریق یکی از اقوام نزدیکم به مسعود معرفی شدم . ازدواج ما کاملا سنتی بود از زمان آشنایی تا عقد به یک هفته هم نکشید ٬ مسعود و همسر سابقش به علت عدم سازش و تفاوت فرهنگی از هم جدا شده بودند و من هم که گدای محبت و توجه !!! فکر میکردم اگر با مسعود ازدواج کنم ٬ چون از همسر سابقش خیری ندید و زندگی اش نافرجام ماند قدر مرا خوب میداند و یک دل نه صد دل عاشق من می شود ! مسعود مرد خوبی بود ٬ کاری و زحمت کش بود٬ آرام و بی حاشیه بود٬ مشکلی باهم نداشتیم زندگی ام را دوست داشتم الحق و والانصاف زن خوبی هم بودم نجیب٬ مهربان٬ کاری٬ هنرمند ٫ فقط یک ایراد بزرگ داشتم که همان یک ایراد همه خوبی های مرا ضایع میکرد آن هم این بود که هر وقت که دلم محبت میخواست و یا به قول خودم ویتامین محبت و توجه ام که تمام میشد با مسعود قهر میکردم و ادای زنهای ضعیف و قابل ترحم را در میاوردم تا نازم را بکشد و مرا از عشق لبریز کند ! قهر میکردم نه از از آن قهر های معمولی!! قهری که تا جان مسعود را به لب نمی رساندم ول کن نبودم ٬ چقدر سطحی و احمقانه به زندگی نگاه میکردم دوست داشتم مسعود مانند فیلم های عاشقانه جلویم زانو بزند و ابراز عشق و علاقه کند . بدبختی اینجا بود که حتی با این کار هم من راضی نمیشدم من بیمار بودم. بیمار عقده ها!!بیمار خود کم بینی !!! و هر وقت که این خود کم بینی به سراغم می آمد سر مسعود بد بخت خالی میکردم و انتظار داشتم او جای خالی این عقده ها را برایم پر کند . با توجه و محبت و تعریف و تمجید و ستایش از من ، که اتفاقا نتیجه عکس میداد !!!
ادامه دارد...
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
kelidemard-4.mp3
زمان:
حجم:
15.29M
#کلید_مرد، شکوه تامین
ادامه مبحث قبلی
#قسمت_سوم
#دکترحبشی
پیشنهاد دانلود👌
حتما ببینید 👆👆👆
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
33.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 قیاس یعنی چی؟!
🔹هیچگاه باطن زندگی خود را با ظاهر زندگی دیگران قیاس نکنید...
🔸خلقت بر اساس نقصه...
💠گزیدهای از سخنرانی #دکترسعید_عزیزی
#قسمت_سوم
محمد فروهر:
#خانه_مشاوره_آنلاین | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd