eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 "بِسْمِ رب الحُسَينْ " از پشت پرده ي تختش مي بينم كه خودش را گوله كرده و عميق خوابيده است، درست مثل فرشته ها. آرام صدايش مي كنم، عادتش داده ام كه اينطور بيدار شود. - پرهاام ، پرهاام جاانم ، بيدار شو مامان، پسر خوشگلللم تكاني نمي خورد، مي روم جلوتر و پرده را كنار مي زنم و دستم را مي گذارم روي بدنش و آرام تكان مي دهم - پاشو تنبل خان اما سفت و سخت خوابيده و هيچ عكس العملي نشان نمي دهد. نگران مي شوم و محكم تر شروع مي كنم به تكان دادنش و با صداي لرزان مي خوانم - پاشو پاشو كوچولو از پنجره نگاه كن با چشماي قشنگت به منظره نگاه كن امكان نداشت با خواندن اين شعر بيدار نشود! پس چه شده است! خدايا! صورتش را لمس مي كنم و سرماي بدنش وحشت زده ام مي كند! يك قدم به عقب بر مي دارم. ناگهان حمله مي كنم و با سرعت از تخت بلندش مي كنم و محكم تكانش مي دهم. انگار سنگين تر از هميشه شده! سرش روي شانه اش مي افتد و چشمانش همچنان بسته است. همچون عروسكي بي جان! جيغ مي كشم و با فرياد از او مي خواهم كه بيدار بشود! - پرهاااام پرهاااام بيدارشو پسرم! پرهام! صداي مادرم را ميشنوم - بهار بهار بيدار شو بهارجان دخترم چشمانم را به زور باز مي كنم و نفس هاي بلند و پي در پي مي كشم ولي توان انجام هيچ حركتي را ندارم دستان مادرم با عطوفت لا به لاي موهايم مي چرخد - خواب مي ديدي مادر. قربونت بشم، پاشو فدات شم، درد و بلات بخوره تو سرم، من بميرم و تو رو اينطوري حيرون نبينم. اشك چشمانش سرازير مي شود و وقتي دست بي رمقم را به لبهايش مي رساند با اشكهايش آبياريش مي كند. صدايي از حياط به گوش مي رسد - حاج خانم مادر سرش را بلند مي كند. - دست و روت رو بشور حالت جا مياد، صبحانت آماده است تو آشپزخونه، خودت مي خوري فدات شم من برم بكارم برسم مادر؟ - فاطمه خانم مي بخشيد - من برم؟ خيالم راحت باشه كه پاميشي؟ - حاج خااانم مادر هيچوقت عادت نداشت صدايش را بلند كند، حتي در جواب كسي كه اينطور منتظر به پاسخ، صدايش مي كند! تا اين سن كه همچين چيزي را بخاطر ندارم! براي اينكه برود و بكارش برسد بي جان زبان خشكيده ام را با سختي در دهان مي چرخانم و لب مي زنم - برو، پاميشم خم ميشود و پيشاني ام را مي بوسد - قربونت بشم در حالي كه اشك چشمانش را پاك مي كند با نگاه غمديده اش، نيمي از دلش را پيش من جا مي گذارد و ميرود تا دلي را كه جايي ديگر اسير است دريابد همان صدا را مي شنوم كه دوباره خطاب به مادر مي گويد - ببخشيد فاطمه خانم انقدر صداتون كردم بچه ها رو نردبونن مي خوان پرچم هيئت رو بزنن تو پرچما پيداش نكرديم و صداي آرام مادرم از پشت پنجره به گوش مي رسد - امير آقا اون قديميه آفتاب سوخته شد، حاج آقا يه جديدش رو سفارش داده. ان شاالله ظهر كه برگردن خونه با خودشون مي يارن. به سختي از جا بلند ميشوم و به سمت دستشويي مي روم. پاهايم مي لرزد، قلبم كم جان مي نوازد و خون در رگهايم با ناز گردش مي كند اما در سرم طبل غم با ضرب مي كوبد! چند لقمه نان و پنير مي خورم اما ذهنم همچنان در هپروت است. هپروت كابوسي كه روزهاست در خواب و بيداري مي بينم! دوازده روز ديگر يكسال ميشود! يكسالي كه جگرم پاره پاره شده بعد از هجرت جگرگوشه ام! يكسالي است كه زخم قلبم ناسورتر شده بعد از پرواز پرهامم به آسمانها . بعد از رفتن علي دلم به بودن پرهام گرم بود اما افسوس كه خدا نخواست اين دل خوشي كوچك را بر من ببيند. يكي پس از ديگري تكه هاي قلبم را برد و حالا به من مي گويد بندگي كن! كدام بندگي؟! من اگر جرأتش را داشتم ديگر حتي زندگي هم نمي كردم! سر و صداي حياط مثل صداي چكش بازار مسگرها روي مخم طنين مي اندازد. طاقتم تمام مي شود. ديگر تحمل اين بساط هر ساله را ندارم. بساطي كه براي اهل خانه اش هيچ سودي ندارد مي خواهم چه كنم! وسايل صبحانه را سرسري جمع مي كنم و به اتاقم مي روم. اينجا هم آرامشي نيست كه پناه بگيرم. لباسهاي سياهم را مي پوشم تا به جايي بروم كه يكسال است بيشتر روزهايم را آنجا شب مي كنم! در خانه را باز مي كنم و نگاهي به جنب و جوش داخل حياط مي اندازم. جوانان در و همسايه مشغول علم كردن هيئت هرساله علي اصغر هستند كه به اندازه سن شهاب قدمت دارد. ٣٥ ساااال! پس چرا نذر مادر جواب داد و شهاب برايش ماند؟! ولي آنهمه التماس ها و ضجه هاي من ذره اي تاثير گذار نبود! آنهمه نذر و نيازم كه بماند! لابد مادرم بنده بهتري براي خدايش بود و من نه! با صداي بلند افتادن چيزي چرت فكرم پاره مي شود و از ترس تكاني مي خورم! قلب ناسورم حتي طاقت اين چيزها را هم ديگر ندارد! دستم را روي قلبم مي گذارم و نفس هاي عميق مي كشم. امير را ميبينم كه به پسر جواني كه ظاهرا داشت دوتا ديگ نسبتا بزرگ راباهم مي آورد و از دستش افتاده بودند، آرام چيزي ميگويد و با دست مرا نشان مي دهد. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 "بسم رب الحسین" پسرنگاهی به من مي اندازد و نسبتا با صداي بلندتري محجوبانه عذرخواهي مي كند كه مرا ترسانده. سري بي حال تكان مي دهم و قدم از درگاه بيرون گذاشته و پا به ايوان بزرگ آقاجان كه دور تا دورش را پر از گلدانهاي شمعداني كرده، مي گذارم. حتي روي نرده هاي سنگي هم گلدان گذاشته است. گلهايي كه به بركت دست آقاجان سرزنده و شادابند و روز به روز بالنده تر مي شوند. پس چرا تنها گل من پر پر شد؟! لابد دستهاي من بركت نداشتند! امير را مي بينم كه ليوان آبي به دست از پله هاي پهن ايوان كه درست در وسطش قرار دارد بالا مي آيد و رو بروي من مي ايستد و نگاهش را به زمين مي دوزد. - بفرماييد بهار خانم. مثل اينكه بدجوري ترسيدين - ممنون. ميل ندارم. - شربت گلابه. براي آرامش اعصاب خوبه. از اون مهمتر نذر امام حسينه (ع) - فكر كردين امام حسينتون با يه شربت معجزه مي كنه؟! به گمانم صداي خشمگينم كمي بلند بود كه اهالي حياط را خبر كرد تا با حيرت نگاهم كنند. اما اين وسط نگاه امير محزون بود و لحنش غمگين، ولي محكم. - فكر نكردم، بهش ايمان دارم! حوصله شنيدن از ايمانهايي اينچنين را ندارم، راهم را از كنارش مي گيرم و به سمت پله ها مي روم كه باز هم صدايش را مي شنوم - بهار خانم كجا مي رين؟ هنوز حالتون جا نيومده؟! با عصبانيت به سمتش بر مي گردم ولي اينبار مواظبم صدايم بلند نشود - به شما ارتباطي داره پسر همسايه؟! جا خوردنش را بوضوح مي بينم با لحني شكست خورده مي گويد - صبح كه شهاب مي رفت به من سپرد اگر شما جايي تشريف مي برين برسونمتون - مي رم قبرستون مياين؟! سويچ ماشين را از جيب شلوارش بيرون مي كشد و رو به كسي صدا بلند مي كند - سعيد حواست به كارا باشه من مي رم بهشت زهرا ميام. رو به من آرامتر مي گويد - بفرماييد در خدمتم. با حرص رو برمي گردانم و از پله ها پايين مي روم طوري كه نزديك بود پايم در چادر بپيچد. امير پشت سرم مي آيد. ماشينش جلوي در پارك است و كسي روي نردبان مشغول پرچم زدن به بالاي در است و كساني اطرافش ايستاده اند. صداي باز شدن قفل در را مي شنوم ولي دست دراز نمي كنم براي باز كردن در. امير مي رسد و از پشت من دست دراز مي كند و درب عقب را باز مي كند. - بفرماييد بدون نگاه كردنش سوار ميشوم. قبل از اينكه در را ببندد دستش را دراز مي كند و دوباره ليوان شربت را به سمتم مي گيرد - خواهش مي كنم اينو بخوريد نگاه كوتاهي به چشمان نگرانش مي اندازم و نمي توانم التماس لحنش را ناديده بگيرم. ليوان را از دستش مي گيرم و يكسره سر مي كشم. خنكا و شيريني و طمع گلابش زهر دهانم را مي گيرد و قلبم را آرامتر و عصبانيتم را فروكش مي كند. نفس عميقي مي كشم و ليوان را به سمتش مي گيرم و زير لب تشكر مي كنم. لبخند رضايت را در صورتش مي بينم. در را مي بندد و ليوان را به دست يكي از همان پرچم بدست ها مي دهد و پشت فرمان مي نشيند. ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚رمان عاشقانه تا نيمه هاي راه سكوت كرده بوديم تا اينكه خروجي آزادگان به خليج فارس صداي صاف كردن گلويش را شنيدم. نگاهم را به سمتش چرخاندم كه براي ثانيه اي در آينه با چشمانش تلاقي پيدا كرد ولي خيلي زود نگاهش را به خيابان دوخت و لب گشود: - حالتون بهتره؟ كلافه از اين سوال تكراري اين روزهای اخیر، غريدم: - قراره تو اين نيم ساعت معجزه اي تو زندگي من اتفاق بيافته كه حالم رو بهتر كنه؟ نگاهم را به بيرون دوختم و از اين خشم تمام نشدني ام در دل، براي خودم متاسف شدم. صدايش را شنيدم: - گاهي وقتها معجزه ها به شكلهاي مختلف به سراغمون ميان، اين خود ماييم كه نميشناسيمشون و پسشون مي زنيم! مثلا براي من معجزه همين لحظه است... احساس كردم حرفش را نيمه كاره رها كرد. براي اينكه دوباره درشتي بارش نكنم لب دوختم و به جاده نگاه كردم. در آشفته بازار ذهنم جايي براي معني كردن حرفهاي دو پهلو نبود! به بهشت زهرا كه رسيديم انگار به خانه ام رسيدم. خانه مگر كجاست؟ مگر نه اينكه هرجا عزيزانت باشند آنجا برايت خانه است. قلبم آرام گرفت و دنبال پلاك خانه ام گشتم. ظاهرا امير هم آدرس خانه ام را خوب بلد بود چون بدون سوال سر راست مقابل در خانه ام نگه داشت! بعد همراه با من از ماشين پياده شد و هم پاي من به سمت مزار علي و پرهام روانه شد. من كنار پرهام و او كنار علي نشست. منتظر بودم فاتحه اش را بخواند و برود تا من در خانه ام خلوت كنم! بالاخره مهمان بود و احترامش واجب؛ نمیشد که عذرش را بخواهم! كمي به سنگ قبر پرهام نزديك شد و دستش را روي آن گذاشت، گويا سنگيني نگاه منتظرم را حس كرد كه در حين فاتحه خواندن، سر بلند كرد و نگاهي به من انداخت. نمي دانم چه ديد یا چه شد كه از جا بلند شد! شاید فهمید که در این حریم خصوصی اضافي است! گفت: - تو ماشين منتظرتونم تا شما راحت باشين - ولي من اینطوری راحت نيستم سرم را بلند كردم و نگاه سواليش را ديدم. - منتظرم نباشين! من معمولا اينجا تا عصر مي مونم. نگاهي غمگين به صورتم انداخت. بعد از كمي مكث، سرش را پايين انداخت و با صدایی ضعیف گفت: - من روزهاست كه منتظرتونم، ديگه خو گرفتم به اين انتظار! این را گفت و با قدمهای بلند به سمت ماشين رفت. نه! در اين آشفته بازار ، تحمل اينكه كسي را منتظر بگذارم ندارم. حتما شهاب وظيفه اش را خوب انجام نداده است كه اين بنده خدا همچنان چشم انتظار است. لحظاتي به ناكجا خيره مي مانم. سربرمي گردانم و مي بينمش. پشت فرمان نشسته و به بيرون خيره شده و با دست چپش روي فرمان ضرب مي گيرد. آني بلند مي شوم و به سمتش مي روم. متوجه ي من ميشود و ابرو در هم مي كشد! حتما حالت تهاجمي ام را درك كرده، چون بلافاصله از ماشين پياده مي شود. به چند قدمي اش كه مي رسم مي ايستم - شرمنده آقا امير، مثل اينكه شهاب پیغام منو به شما نرسونده! راستش... نمی دونم... شايد مصلحت بر اینه که خودم بهتون بگم تا از انتظار در بیاین! چادرم را جمع میکنم با مكثی کوتاه نفسي تازه می كنم: - راستش، من خودم خانواده دارم! نمي تونم خانواده ي ديگه اي تشكيل بدم. یعنی اصلا درست نيست به این مساله فکر کنم ! بنظرم بهتره شما به فكر يه شريك مناسب تر بگرديد. الانم تشريف ببريد لطفا، هر وقت بخوام برگردم كلي وسيله هست كه پياده نيام! كمي مكث مي كنم و تير آخر را مي زنم: - حيفه بساطتونه نصفه كاره بمونه، برين به امام حسينتون برسين! سرش همچنان پايين است و با سوئيچ توي دستش بازي مي كند. دريغ از يه كلمه حرف! وقتي هيچ عكس العملي نشان نمي دهد با حرص به سمت مزار بر مي گردم و تقريبا از استيصال روي زمين ولو مي شوم و نگاهم را به عكس پرهام و علي مي دوزم. اشك، كاسه ی چشمانم را پر مي كند. كاسه، ظرفيتش كم است و زود لبريز مي شود. سر را روي سنگ مي گذارم و يك دل سير گريه مي كنم. كاري كه بيش از يكسال است كه بهتر و بيشتر از هر كاري انجام مي دهم! نمي دانم چقدر گذشته كه اينجا نشسته ام و فكر مي كنم به گذشته. گذشته اي كه همچون قاصدك با وزش باد از دستانم گريخته و آرزوهايم را با خود برده! صداي اذان است كه مرا از دور دوست به همين نزديكي مي آورد و نگاهم را به سنگ هاي مزارشان مي اندازد. بدنم از نشستن طولاني روي زمين درد گرفته و لبانم از تشنگي مي سوزد. چرا امروز خسته شده ام؟ من كه هميشه تا عصر اينجا مي نشستم ولي حالا صلات ظهر است و دلم عزم رفتن كرده . از جا بلند مي شوم و بي توجه به چادر خاكي ام راه مي افتم كه بروم، ولي در جايم خشك مي شوم. امير را مي بينم كه كنار ماشينش سجاده اي پهن كرده و قامت مي بندد. نمي دانم از ديدنش چه حسي دارم ولي بي تفاوت هم نيستم. چند قدم به سمتش نزديك مي شوم و در تصميمي ناگهاني درب عقب را باز مي كنم و پشت صندلي راننده مي نشينم و نماز خواندنش را نگاه مي كنم. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 اورا نمي فهمم! او را به يك زن بيوه ی سی ساله که داغ فرزند دیده چكار؟! او كه لب تر كند كل دختران محل حاضرند به عقد او دربيايند! آقاي مهندس امير زرلكي، ٣٥ ساله، صاحب يك شركت ساختمان سازي و فرزند ته تغاري حاج آقا زرلكي، مالك جواهر فروشي سر بازارچه كه يك محله بر سر نامش قسم مي خورند را چكار به من؟! حتما سرش به سنگ خورده يا خواب نما شده يا شاید هم عقب افتاده است؟! از اين لفظ آخر لبخند محسوسي روي لبم مي نشيند و وقتي به خودم مي آيم كه دير شده است! وقتي كه ديگر نگاه ميخكوب و لبخند بي موقعم را شكار كرده است! با لبخند سرش را پايين مي اندازد و تسبيحش را به دست مي گيرد. از اين موقعيت بسيار معذب مي شوم و خودم را جمع و جور مي كنم. ولي آب رفته به جوي باز نمي گردد! اين بار سكوتم در طول مسير از خجالت است نه سير در عوالم ديگر! جلوي در خانه كه مي رسيم لب باز مي كنم كه تشكر كنم ولي دهانم را مي دوزد. - عجیبه! مثل اینکه واقعا شهاب حواس پرت شده. ولي نه بخاطر اينكه پيغام شما رو به من نرسونده، بخاطر اينكه پيغام من رو به شما نرسونده! مكثي مي كند و از آينه به من نگاه مي اندازد. دوباره ديده اش را از من مي گيرد و به پرچم يا حسيني كه جلوي در ورودي خانه اسير دست باد است چشم مي دوزد و با لحن قاطعي ادامه مي دهد: - پيغام داده بودم تا هر زمان كه نياز باشه تا دوباره خودتون رو پيدا كنيد، منتظر ميمونم. من شريك مناسبم رو پيدا كردم مگر اينكه شما .... یادتون نره، من به معجزه ايمان دارم! طفلكي قلب ناسورم. چطور زير اين ضربات تند و محكمش طاقت مي آورد؟! دست راستم را رويش مي گذارم و سرم را زير مي اندازم و با پايي لرزان از ماشين پياده مي شوم. روبروي پرچم يا حسين مي ايستم و نگاهش مي كنم. - تو اگر براي من معجزه گر بودي پارسال معجزه مي كردي! مايوس و لبريز از بغض وارد حياط مي شوم كه چادر هيئت را برپا كرده اند و جنب و جوش همچنان پابرجاست.. ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 از دو روز پيش كه پريشان و سرگردان از امير جدا شدم دوباره در لاك خود فرو رفتم و نتوانستم كلامي در اين باره با كسي سخن بگويم. چندباري خواستم با مادر يا شهاب صحبت كنم تا از آنها بخواهم آب پاكي را روي دستش بريزند، تا خيالم آسوده شود، ولي نتوانستم! چه چيزي مانعم ميشود، نمي دانم؟! شايد مي دانم و نمي خواهم به آن شاخ و برگ دهم! امروز اول محرم است و جنب و جوش در خانه ما بيشتر از روزهاي ديگر است. هوا كم كم تاريك مي شود و من همچنان در جايم نشسته ام و جنگي تن به تن با افكارم راه انداخته ام. صداي پچ پچي را از پشت در اتاقم مي شنوم. بنظرم مادر و شهابند. ضربه اي به در اتاق نواخته مي شود و در باز مي شود. سر شهاب را مي بينم كه از لاي در اتاق داخل مي شود - صابخووونه؟! كجايي، تو غار؟! بي حوصله تر از آنم كه مانند گذشته با او كل كل كنم در را به آهستگي باز مي كند - كجايي؟! پس چرا تو تاريكي نشستي؟! چراغ روشن مي شود و چشمان من تاريك. كمي كه مي گذرد چشمانم به نور عادت مي كند. مي بينمش كه مشكي پوشيده و ته ريش دارد. مثل هميشه خوشتيپ با نگاهي مهربان. نگاهم را كه شكار مي كند چشمكي مي زند - احوال شريف؟ جوابي نمي دهم. مي رود پشت پنجره و پرده را كنار مي زند - خوب از اينجا ما رو تحت نظر داريا مي خندد و وقتي قيافه مرا مي بيند غر غر مي كند - نچسسسب! باز چي شده رفتي تو لك! نگاهش مي كنم. ديده در ديده اش مي دوزم تا مثل هميشه از نگاهم بخواند. لحظاتي در سكوت بهم خيره مي شويم، دست از لوده بازي اش بر مي دارد و با لحني نسبتا خشمگين مي گويد - نكنه اين آتيش از گور امير بلند شده، هاان؟! همچنان سكوت را ترجيح مي دهم - حتما اون روزي كه بردتت بهشت زهرا دهن وا كرده. آره؟ همه ي اين پريشونيت براي اونه؟ پس چرا چيزي نمي گي؟ ناگهان از سكوت خسته مي شوم. چه كسي بهتر از شهاب كه دردم را به او بگويم؟ - شهاب. يادت كه نرفته پنج سال پيش انتخابم بين علي و امير، علي بوده. چون دوسش داشتم و مهرش به دلم بود، ولي امير نه! براي امير ارزش زيادي قائل بودم و هستم ولي انتخابم نبوده! اما حالا اين صبر كردنش داره دوباره يه آتيشي ميندازه به جونم. عصبي مي شوم و صدايم كمي بلندتر مي شود - يه سال و نيم از فوت علي مي گذره و يكسال از فوت پرهام. من دو تا داغ بزرگ تو فاصله خيلي كم ديدم. شهاب! من اون آدم سابق نيستم. من داغونم. چطوري اينا را تو كله ي اون رفيقت فرو كنم كه انقدر نگه صبر مي كنم، منتظرت مي مونم! شهاب! من تنهام، حيرونم، سرگردونم! دلم نمي خواد بخاطر خلاصي از اين اوضاع به ريسمون امير چنگ بزنم و اونم بكشم ته چاه زندگيم. دو روزه اينا مثل خوره تو جونمه. دلم براش مي سوزه. نمي خوام بدبختش كنم. اينا را بهش بفهمون. بهش بگو من ضعيف تر از اين حرفام كه بتونم در برابرش مقاومت كنم. زياد اصرار كنه مي رم زنش مي شم تا بفهمه چه غلطي كرده كه از من خواستگاري كرده! حباب بغضي كه در ميانه ي حرفهايم در گلويم باد كرده بود، مي تركد و صداي گريه ام بلند مي شود. - ترو خدا كمكم كن. نمي دونم چيكار كنم. مستأصل شدم. شهاب كنارم مي نشيند و دستش را دور شانه ام مي اندازد و كمي فشار مي دهد. كمي كه گريه ام آرام مي گيرد صدايش را از كنار گوشم مي شنوم. آرام و با طمأنينه: - بهار! مي بينم كه داري حرفاي جديد مي زني؟ تا الان مخالفت محض داشتي ولي الان مي گي تنهايي و اگر اون زياد اصرار كنه قبول مي كني؟ من نمي دونم دقيقا چي تو سرته، ولي اگر واقعا احساس مي كني كه نياز داري ازدواج كني امير يه گزينه از سرناچاري نيست، يه گزينه ي ويژه است. از اونا كه نبايد راحت از دستش بدي! من و تو كه باهم اين حرفا رو نداريم، زني با موقعيت تو كمتر پسري با موقعيت امير به خواستگاريش مياد. من مطمئنم اين درخواستش تتمه اون عشق سابقه كه تو قلبش باقي مونده. البته اينم بگم، تو فقط تجربت از اون بيشتره وگرنه چيزي ازش كم نداري. خوشگلي، خانمي، نجيبي، تحصيلكرده اي، خونواده داري. پس انقدر خودتو رو دست كم نگير كه بگي باهاش ازدواج كنم اون بدبخت ميشه! - نه، متوجه منظورم نشدي! شايد به لحاظ موقعيت ظاهري و اجتماعي ما با هم جور باشيم ولي همون تجربه اي كه مي گي، باعث اختلاف فكري و احساسيمون ميشه كه از زمين تا آسمونه! من قبلا همسر شدم، مادر شدم! مي دوني يعني چي؟! نه، تو اصلا مي فهمي من هنوز بعد از يكسال شيرم خشك نشده، يعني چي؟! يعني من يه مادرم هنوز! اينو مي فهمي؟ تو هيچي، امير اين چيزا رو مي فهمه؟! گمون نكنم اين چيزا رو درك كنه كه بازم پافشاري مي كنه؟! سكوت كرده است مثل اينكه از حرفهايم جا خورده، مطمئنم مرا نمي فهمد وقتي خودش پدر بودن را به معناي واقعي تجربه نكرده! @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 - من امير رو بافكرتر از اين حرفا ميشناسم. ولي حق باتوئه. خودم باهاش حرف مي زنم و اگر لازم باشه بعد از سوم آقا يه قراري مي ذارم تا باهم جدي صحبت كنيد. خوبه؟ سرم را به نشانه ي نمي دانم، تكان مي دهم و باپشت دست بيني ام را پاك مي كنم - اه! اه! پاشو يه دستمال بردار حالم رو بهم زدي. مادرم شدي آدم نشدي! به گمانم خودش هم از حرفش جا خورد و ناگهان سكوت كرد. صداي گريه ام كه دوباره بلند شد سرم را در آغوش كشيد و در حالي كه تند تند پشتم را نوازش مي كرد مي گفت: - ببخشيد بهار ... معذرت مي خوام ... هييش ... آروم باش ... اصلا بيا دماغت رو با بلوز من پاك كن. اينطوري راضي ميشي؟! ميان گريه خنده ام مي گيرد و سر بلند مي كنم و با شوخي او را به عقب هول مي دهم. - گمشو ... - وااي وااي بهار! داره رودخونه ي بالا و پايين با هم قاطي ميشه مي ره سمت چاه ! بعد بلند بلند مي خندد. با دست مشغول تميز كردن صورتم مي شوم و مي نالم: - رو آب بخندي، چندش! پاشو برو حالمو بهم زدي. در حال خنديدن از اتاق خارج مي شود كه همزمان با خروجش از اتاق صداي مادر را ميشنوم كه تذكر مي دهد، آرامتر، عيب است! لابد اگر كمي به زندگي تباه من بخنديم، امام حسين جانش ناراحت مي شود! نفس عميقي مي كشم و بي توجه به سر و صداي پشت در اتاقم، كه به گمانم خانمهايي هستند كه به هيئت آمده اند، پشت پنجره مي روم. از وقتي يادم مي آيد همين بوده، خانمها در خانه و آقايان در چادر خيمه مانند بزرگي كه در گوشه سمت راست حياط برپا مي شود، عزاداري مي كنند. شهاب را مي بينم كه استكاني چاي از سيني اي كه پسري نوجوان مي گرداند، بر مي دارد و نگاهش خيره به استكان مي ماند. مطمئنم دارد به من و مشكلات تمام نشدني ام فكر مي كند. تا قبل از ازدواج در همه ي كارهايم، به فكر من بود! وقتي تازه ازدواج كرده بودم و علي دستش خالي بود، به فكر من بود! وقتي سه ماهه باردار بودم و علي در آن تصادف لعنتي جان سپرد، لحظه اي رهايم نكرد و به فكر من بود! وقتي پرهام چهار ماهه بود و متوجه شديم كه دچار سرطان خون حاد است، باز هم لحظه به لحظه همراه من از اين بيمارستان به آن بيمارستان مي آمد و به فكر من بود! شهاب هميشه همين بود و هست. پشت و پناه. يار و ياور. او حقيقتا يك برادر است. در افكارم غوطه ورم كه صداي حاج آقا مهدوي را از بلندگوهاي هيئت مي شنوم. هميشه يك بلندگو هم در داخل براي خانومها نصب مي كنند. ولي صداي بلندگوي نصب شده در حياط به وضوح در اتاق من مي پيچيد. همان اتاق دوران مجردي ام كه بعد از مرگ پرهام دوباره ساكنش شدم. تا قبل از آن بين خانه خودم و مادر علي و اينجا در رفت و آمد بودم. - اعوذ بالله من الشيطان رجيم بسم الله الرحمان الرحيم الحمد لله رب العالمین والصلوه و السلام علي سیدنا و نبینا ابی القاسم مصطفی محمد (صلی الله علیه)... صداي صلوات جمعي را مي شنوم - و آله و سلم و آله الطیبین الطاهرین و لعن الله اعدایهم اجمعین الی قیام یوم الدین.... هميشه سخنرانيشان را با اين دعاي مشهور منسوب به امام زمان (عجل الله تعالي شريف) شروع مي كردند چقدر هر سال چشم انتظار سخنراني هاي حاج آقا مي ماندم و با اشتياق گوش مي كردم. هميشه با شنيدن اين دعا قلبم مي لرزيد ولي حالا...! حاج آقا مهدوي هرسال بعد از سخنرانيشان كه پس از برگزاري نماز در مسجد محلشان داشتن، به هيئت ما مي آمدند و اين ده شب را سخنراني مي كردند. حاج آقا هم از دوستان شهاب هستند، مثل امير و علي. صداي در اتاق مي آيد. حوصله كسي را ندارم! دوباره صدا مي آيد، پس حتما غريبه است. - بفرماييد - در باز مي شود كسي وارد مي شود كه نمي توانم از ديدنش خوشحال نشوم - اجازه هست - رقيه ساداات!! ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 يك دل سير در آغوشم گرفتمش تا دل تنگي يك ساله ام را برطرف كنم. آخرين بار چهلم پرهام ديده بودمش. از هفت سال پيش كه رقيه سادات با حاج مهدوي ازدواج كرد، پاي ثابت هيئت ما بود. آن اوايل غريبه بود، كم كم شد آشنا و بعد هم دوست. بعد از ازدواج چندباري به خانه ي هم رفت و آمد كرديم. البته تعدادش كم، اما كيفيتش بالا بود. به قول پدرم، اين زن و شوهر از آن نيكان روزگارند كه هميشه از مصاحبت با آنها مستفيض خواهي شد. - حالت چطوره عزيزم. لبخندي مي زنم و با درد مي گويم - تعريفي نيست! لبخندش بي رنگ مي شود - ببخش كه اين مدت سراغت نيومدم - اگرم مي اومدي فايده اي نداشت. داغون تر از اين حرفام كه همنشين خوبي باشم نفس عميقي مي كشد و پيشانيم را مي بوسد، دستم را مي گيرد و به سمت تخت مي برد و با لحن شوخي مي گويد: - مي خواي همينطوري مهمونت رو سرپا نگهداري! لبخندي مي زنم - بفرما، خيلي خوش اومدي هر دو روي تخت مي نشينيم - دلم برات تنگ شده بود، به فكرت بودم خيلي دلم مي خواست بيام بهت سر بزنم ولي چه كنم كه شرايط جور نبود چندباري هم تماس گرفتم ولي نبودي حلقه را دور انگشتم مي چرخانم و نگاهم به روبرو مات مي شود - شرايط زندگي جديدم منو از همه دور كرده. ديگه نه حال و حوصله خودم رو دارم، نه بقيه رو. بيشتر روزام تو بهشت زهرا شب ميشه. از اين وضع خسته شدم. - چرا زندگي نمي كني؟ - چطوري زندگي كنم وقتي مردم! - تا زماني كه خدا صلاح بدونه و ما نفس بكشيم وظيفه داريم كه زندگي كنيم. پورخندي مي زنم - خدا صلاح بدونه؟! هه... خدا خيلي چيزا صلاح مي دونه! مثلا اينكه شوهر جوونمو رو ببره! پسر يه ساله ي معصوممو ببره! منم بمونم و حوضم! چون لابد خدا صلاح دونسته كه من بايد رنج بكشم! رنج و عذاب من صلاح خداست؟! به خود مي آيم و مي بينم كه طبق معمول اين چند وقت خشمگين شده ام و صدايم نسبتا بالا رفته، سرم را پايين مي اندازم و به آرامي مي گويم: - ببخش رقيه جان. حالم دست خودم نيست. دستش روي دستم مي گذارد و فشار مي دهد. - من حالتو خوب مي فهمم عزيزم - هيچكس حال منو نمي تونه بفهمه! - كدوم حالت رو مي گي؟ با گيجي نگاهش مي كنم و چشمانم رو جمع مي كنم - منظورت چيه؟! ... مگه من چند تا حال دارم؟! لبخندي مي زند. - اگر اون حالي رو ميگي كه داغ همسر و اولاد ديدي، آره درسته، درك نمي كنم، فقط همدردي مي كنم باهات، اما اگر اون حالي رو مي گي كه با خدا قهري، خوب مي فهمم! مكثي مي كند و به حيرت بيشترم لبخند غمگيني مي پاشد و بنقطه اي دور خيره مي شود. - من خوب مي فهمم وقتي با خدا قهري، وقتي ازش خشمگيني، وقتي صلاحش رو نمي فهمي، چه حس بدي داره! من خوب مي فهمم وقتي خدا تو زندگيت گم بشه، چه حس بدي داره! من مي فهمم وقتي طناب بندگيت رو مي بري و چنان پرت مي شي ته دنيا كه صداي شكستن استخونات به گوشت مي رسه، چه حس بدي داره! دوباره نگاهم مي كند با چشماني اشك آلود و صدايي گرفته مي گويد: - بهار جان، دليل حال خراب تو از دست دادن عزيزانت نيست! از دست دادن عزيزترينته! اونو گمش كردي كه حال و روزت با وجود گذر زمان بهتر نميشه! توجهم به صداي حاج آقا جلب مي شود كه با حرارت سخنوري مي كند - خداوند در سوره منافقون آيه ٩ مي فرمايند: ياٰ أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لاتُلْهِکُمْ أَمْوالُکُمْ وَ لا أَوْلادُکُمْ عَنْ ذِکْرِ اللّهِ يعني آي کسانی که ایمان آوردين، نكنه اموال و فرزندانتون، شما را از یاد خدا غافل كنه! نكنه اي بنده من! انقدر دل به دنيا ببندي كه خدا رو فراموش كني! نكنه ما پدرها و مادرها كه دلبستگي زيادي به فرزندانمون داريم، بخاطر اين وابستگي از اصل موضوع دور بشيم! و در ادامه مي فرمايند وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِکَ فَأُولئِکَ هُمُ الْخاسِرُونَ دقت كنيد! کسانی كه در اثر توجه زياد به امور دنیا از یاد خدا غافل می شن، همونها هستن كه زیانکارن. و واااي بر ما اگر جزء زيانكاران باشيم!! به شدت از اين ناعدالتي عصباني مي شوم! خدا خودش فرزند را كه پاره اي از وجودمان است به ما مي دهد بعد مي گويد دل نبندين؟! مثل اينكه عروسكي را براي كودكي بخري و بگويي: - به اين دلنبنديها! چون من هر موقع صلاح بدونم ازت پسش مي گيرم! اين نهايت بي رحمي نيست؟! من يكي كه همچين خداي بي رحمي را نمي خواهم! از فشار اين افكار، باز هم اين قلب بيمارم در سينه چنان مي تپد كه انگار مي خواهد همين لحظه سينه ام را بشكافد و كف دستم بنشيند و بال بال بزند براي ذره اي هواي تازه، آخر بيچاره تحمل شنيدن اينهمه حرفهاي تكان دهنده را ندارد! سينه ام را چنگ مي زنم و با دست ديگرم يقه ي لباسم را مي كشم بلكه راحتتر نفس بكشم. رقيه سادات را كه مثل من سكوت كرده بود و گوش به سخنان حاج آقا سپرده بود، آرام صدا مي كنم - رقيه جان - جانم @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🌸🌺
نگاهم مي كند و كمي ابرو در هم كشد - حالت خوبه؟ - بي زحمت مادرم رو صدا مي كني برام قرص تپش قلبم رو بياره سريع بلند مي شود و در را باز مي كند مي شنوم كه مادرم را با نگراني صدا مي كند. توان نشستن ندارم همانطور نصفه نيمه خودم را روي تخت مي اندازم. چشمانم سياهي مي رود. مادرم و رقيه سادات را مي بينم كه با شتاب وارد مي شوند. ليواني در دست مادرم است - بهارم ، مادر جون. قربونت بشم پاشو اينو بخور حالت بهتر ميشه. پاشو قربونت برم دستش را زير سرم مي اندازد و با كمك رقيه سادات مرا مي نشاند و به ديوار كنار تخت تكيه مي دهند. قرص صورتي رنگ را در دهانم مي گذارد و ليوان را به دهانم مي چسباند و مجبورم مي كند از آن بنوشم. آه! باز هم شربت گلاب! طمع شربت دوباره مرا به آن روز مي برد و چشمانم را سريز ميكند. كم كم صداي گريه ام بلند مي شود و با صداي گريه جمعيت درهم مي آميزد. كمي كه صداي گريه ها آرامتر مي گيرد رقيه سادات به مادر مي گويد - حاج خانم شما بفرماييد به مجلس برسين. من هستم مادرم اندوهگين نگاهم مي كند، سرش را پايين مي اندازد و به آرامي بيرون مي رود. من همچنان سر بر در ديوار ناله مي كنم و مي گويم: - اشتباه مي كني رقيه سادات! اشتباه مي كني! اين من نبودم كه با خدا قهر كردم، خداست كه با من قهر كرده. وقتي علي تصادف كرد و فوت شد گفتم قضا و قدره. عيب نداره، بچم رو دارم. ولي خدا نديد منو، نديد كه چطور آواره شدم! دست گذاشت رو تنها دلخوشيم و اونم ازم گرفت. اونم چطوري؟! با زجر، با درد، با بدبختي! مي بيني رقيه جان! اين خدا بود كه با من قهر كرد، نه من با اون! مگه من چيكار كرده بودم؟! هااان؟! هقي مي زنم و تكيه ام را از ديوار مي گيرم و رو به رقيه سادات فرياد مي زنم - بنده ي بدي بودم؟! دينش رو زير پا گذاشتم؟! نماز روزه هام قضا مي شد؟! حجاب نداشتم؟! اصلا اينا هيچي... آدم بدي بودم؟! بد كسي رو خواستم؟! به كسي بد كردم؟! بهم بگو؟! رو تختي را با دست راستم چنگ مي زنم و خم مي شوم و از شدت گريه شانه هايم مي لرزد - بگو من چيكار كردم كه لايق اينهمه بيچارگي شدم؟! خواهش مي كنم تو بهم بگو؟! دوباره سرم را بلند مي كنم و سعي مي كنم جلوي شدت گريه ام را بگيرم - يه نگاه بهم بنداز رقيه. ببين از من چيزي باقي مونده؟! بهار دوسال پيش يادت مياد اصلا؟! اونهه شور زندگي كجا رفته؟! سلامتيم، طراوتم، تحصيلاتم كه انقدر براش زحمت كشيده بودم، كارم، زندگيم، همه چيم رو از دست دادم! از گريه كردن و ناليدن خسته مي شوم و سر بر ديوار مي گذارم. سكوت ناگهانيم رقيه سادات را مي ترساند - بهار جاان، حالت خوبه؟! - ديگه خوب بودن براي من معني نداره! ضربه اي به در مي خورد. مرضيه با آن شكم بزرگش وارد ميشود. لبخندي با حسرت به او مي زنم او هم لبخندم را بي جواب نمي گذارد رو به رقيه سادات مي گويد - مي بخشيد سادات خانم، كوچولوتون بيدار شده بي قراري مي كنه، بيارمش اينجا؟ فكر كنم شير مي خواد. - نه عزيزم، من خودم الان ميام. مي بخشيد باعث زحمت شدم. - نه اين چه حرفيه. وسط تعارف تكه پاره كردن آنها من كه از شنيدن كلمات كوچولو و شير شك زده شده ام با تعجب مي گويم: - رقيه سادات؟! ... جريان چيه؟! تو بچه شيرخواره داري؟! رقيه سادات با لبخند محجوبي مي گويد: - موقع فوت پرهام جان، من سه ماهه باردار بودم. باورم نمي شود انقدر از همه جا بي خبر مانده ام! يك لحظه دلم جمع مي شود و حسودي به رويم دهن كجي مي كند. يكي سومين بچه اش را هم بدنيا آورده، اما من همان يكي را هم از دست داده ام. معلوم است كه او با خدايش آشتيست! آنوقت برايم دم از خدا مي زند! سعي مي كنم ظاهرم را حفظ كنم. بزور لبخندي روي صورتم ماسكه مي كنم. - چرا از اول نياورديش اينجا. طفل معصوم رو گذاشتيش تو اون شلوغي كه چي بشه ؟! - نمي خواستم برات مزاحمت ايجاد كنم - شايد داري ملاحظم رو مي كني. نه عزيزم نيازي نيست برو ورش در بيار اينجا. دوست دارم ببينمش رقيه سادات لبخند مهرباني مي زند و بيرون مي رود. مرضيه بسمتم مي آيد و سرم رو مي بوسد - قربونت بشم. چيزي لازم داري برات بيارم - نه ممنون - پس من مي رم سرم را به نشانه تاييد تكاني مي دهم. مرضيه مي رود و من همچنان با خودم در جدالم. از اين حسادتي كه به جانم نشسته، نزد وجدانم چنان شرمزده ام كه حتي چيزي براي توجهيش پيدا نمي كنم. از خودم خيلي متعجبم! من از كي اينهمه بدجنس شده ام كه خودم نمي دانم! مني كه ادعا مي كردم خوشبختي ديگران باعث خوشحالي من است، چطور حالا خوشحال نيستم! رقيه سادات وارد ميشود با يك فرشته در بغلش و يك فرشته كه دستانش را گرفته است. لبخندي واقعي لبانم را مي گشايد و براي جبران فكر احمقانه ام از جا بلند مي شوم و به استقبالشان مي روم. اول جلوي پاي زهرا زانو مي زنم او را به آغوش مي كشم و مي بوسمش. - زهرا جان. چقدر بزرگ شدي ماشاالله. چه خانمی! @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀?
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 احساس مي كنم رفتار ذوق زده ام كمي مصنوعي بنظر مي رسد. بسكه ذوق كردن را فراموش كرده ام! گويا اجزاي صورتم شاد بودن را يادشان رفته است. طفلكها بدجور كج و مأوج مي شوند تا بتوانند شادي از خود به نمايش بگذارند! زهرا خجالت مي كشد و انگشت به دهان گرفته، پشت چادر مادرش پنهان مي شود. - زهرا سادات، بشين روي تخت مامان جان، من به خواهرت شير بدم. - بيا، بيا عزيزم بشين رو تخت. رقيه جان شمام همينجا بشين راحت باش. نه نه صبر كن، بزار اول روي ماه اين كوچولو رو ببينم بعدا. خدا كند رقيه سادات متوجه دستپاچگيم نشود. جلو مي روم و نگاهي به صورت نازش مي اندازم كه با اينكه در آغوش مادرش آرام گرفته، اما طوري نگاهم مي كند كه اگر مرا از مادرم جا كني گريه را سر مي دهم! - سلام خانوم كوچولو. خوش اومدي دست خودم نيست اگر باز هم چشمانم لبريز مي شود و صدايم بغض آلود. انگار رقيه سادات متوجه حالم مي شود كه سريع روي تخت مي نشنيد و آماده مي شود براي شير دادن بچه و براي عوض كردن فضا با رويي خوش مي گويد: - خاله جونش، بزار اين زينب سادات خوش خوراك ما دلي از عزا دربياره، اونوقت بهت نشون مي ده چه دختر خوش اخلاقيه. بغضم را مي خورم و با لبخندي مي گويم - يادم رفت بهت تبريك بگم. قدمش مبارك باشه عزيزم - ممنونم بهار جان. بيا تو هم بشين اونجا واينستا. وقتي زينب را مي بينم كه چطور با ولع شير مي خورد، انگار پرهام را مي بينم و سينه ام تير مي كشد! براي اينكه دوباره فكر نامربوطي به ذهنم خطور نكند، مي نشينم كنار زهرا و موهايش را كه دو گوشي بسته نوازش مي كنم. - پسرت كجاست؟ ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 - پسرت كجاست؟ لبخند مي زند - تو مردونه است - ميشينه پيشه حاج آقا؟! خسته نميشه؟! - نه، جلوي در آقا امير ما رو ديدن. ايشونم خيلي به سيد مهدي محبت دارن، گفتن اجازه بدن پيشش بمونه. سيد مهدي هم از خدا خواسته موند اونجا. البته حاج كميل هم هواسشون هست از اون بالا كوتاه مي خندد - گاهي وقتها حساسيتهاشون از من مادر بيشتر ميشه من هم مي خندم - خدا حفظشون كنه. چه گفتم؟! خودم از اين دعا جا خوردم. يعني هنوز معتقدم خدا حافظ ماست؟! نه نه اشتباه كردم! خدا فقط حافظ بنده هاي خاصش است. مثل حاج مهدوي و رقيه سادات يا پدر و مادرم، ولي من، نه! حتما يك جاي كارم مي لنگيد كه خدا مرا به بندگي قبول نداشت و حافظ خانواده ام نشد! براي اينكه دوباره فضاي بينمان عوض نشود، لبخندي زوركي مي زنم كه ناگهان موضوع بي ربطي به خاطرم مي رسد و مي پرسم - راستي رقيه جان، حاج مهدوي كه سيد نيستن درسته؟ - بله درسته، حتما مي خواي بپرسي چرا بچه ها رو سيد خطاب مي كنم از پيش بيني اش خنده ام مي گيرد - از كجا فهميدي سوالم چيه؟ - چون خيليها مي پرسن. حاج كميل مي گن مادر كه سادات باشن، فرزندانشون هم از سادات محسوب ميشن. فقط به لحاظ احكام فقهي فرق مي كنن وگرنه همون احترام سادات را بايد براشون قائل شد. براي همين تاكيد دارن كه حتما بچه ها را سيد و سادات صدا بزنيم - بله درست مي گن سكوت مي كنيم و به صداي مداحي كه روضه مي خواند، گوش مي دهيم. السلام علیك یا سفیر الحسین علیه السلام خیلی این آقا مقام و منزلت داره، من سه چهار فراز از زیارت شو نوشتم، طولانیه، زیارت مأثوره ی از امام ِ، خیلی قشنگ و زیبا و پُر معناست - مداحتون عوض شده؟! به رقيه سادات نگاه مي كنم و چشمانم را جمع مي كنم تا با دقت به صدا گوش دهم السلام علی اول الشهداء و سید السُّعداء، آقای سعادتمندان، السلام علی الهادی بنفسه و مهجته، كسی كه همه ی وجودش رو برا امامش عطا كرد و داد،همه جونش و همه سرمایه اش رو، درست مي گويد صدا، صداي هميشگي نيست! - آره عوض شده انگار! - مداح قبليتون كجاست؟! اون خيلي عالي بود - نمي دونم! هميشه پسر بزرگه ي آقاي محمودي، همين همسايه دست راستيمون مي اومد و مي خوند حالا امسال چي شده، ديگه خبر ندارم! يعني ... كلا از هيچي خبر ندارم ... علاقه اي هم ندارم كه خبردار بشم! سرم را پايين مي اندازم كه متوجه مي شوم زهرا هم مثل زينب خوابش برده - بچه رو بزار روي تخت راحت بخوابه. بيا ما پايين بشينيم رقيه سادات جاي زينب را بالاي تخت درست مي كند و من زهرا را پايين تخت جابه جا مي كنم تا راحتتر بخوابد. چراغ را خاموش مي كنم تا بچه ها را اذيت نكند. هر دو پايين تخت مي نشينيم و به تخت تكيه مي دهيم. نور حياط از پشت پرده ي سبز رنگ اتاقم به رويمان منعكس ميشود. نگاهمان به نور است كه صداي آرام رقيه سادات را مي شنوم: - من نه اهل نصيحت كردنم، نه شنيدنش! هميشه از كسي كه نصيحتم مي كرد، بدم مي اومد! براي همين به هيچ وجه قصد نصيحت كردنت رو ندارم. بهت گفتم حالت رو مي فهمم چون حالت رو خودم تجربه كردم. چون اين درد رو با پوست و خون و استخونم چشيدم! صداي گريه ها بلند مي شود و او مكث مي كند، كمي كه صدا پايين آمد دوباره صدايش را مي شنوم كه اينبار كمي بغض دارد: - وقتي آقام فوت كرد، بدجوري بي كس شدم. با نامادري و برادراي ناتنيم زندگي مي كردم ولي از هميشه تنهاتر بودم. اومدم از عذاباي زن بابام و اون زندگي كه فكر مي كردم مزخرفه، فرار كنم و خودم رو گم و گور كنم تا دستشون بهم نرسه، غافل از اينكه ... كم كم خودم هم اين وسط گم و گور شدم! يه وقتي به خودم اومدم كه ديگه خيلي دير شده بود. خيلي وقت بود كه ديگه نه از رقيه سادات بابام چيزي باقي مونده بود نه از خداي رقيه! من شده بودم عسل و كم مونده بود خورده بدم بشم اين وسط! نفسي مي گيرد و سرش را تكان مي دهد - غرق خطا و گناه بودم. خودم نمي فهميدم تو چه مردابي دارم دست و پا مي زنم! نه پدري، نه مادري، نه خواهر و برداري و نه حتي دوست شفيقي كه بهم بگه وايستا! صبر كن! انقدر دست و پا نزن! داري بيشتر فرو مي ري تو لجن! از همه چي نااميد بودم و اصلا احساس رضايت نداشتم. سر برمي گرداند و لبخندي به رويم مي زند كه بدتر از هر گريه اي درد دارد! - اما مي دوني چي شد؟ حيران و مشتاق نگاهش مي كنم و سرم را تكان مي دهم كه يعني نه. - خدا رهام نكرد. دوباره دستم رو گرفت. اونم محكم. كشيدم از اون مرداب بيرون و گذاشت جلوي يه بركه ي زلال. انور بركه ام مي دوني كي بود؟ باز هم سرم را آرام به چپ و راست تكان مي دهم. اينبار لبخندي مي زند كه برق چشمانش در اين تاريكي هويداست - حاج كميل من هم مي خندم اما همچنان متعجبم - گفت بهم اگرميخوايش! اول بايد ازتواين بركه ردبشي،لجنايي روكه بهت چسبيده روبشوري، پاك بشي، زلال بشي بعدميتوني • @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 بري دستش رو بگيري. تازه بعد از اون، دست من، كه هميشه همراهته رو مي بيني. ديگه نمي گي خدا ندارم چون هميشه داشتيش فقط نمي ديديش، چون نمي خواستي ببينيش! چشمكي مي زند و با شادي ادامه مي دهد - فكر كنم حاج كميل جايزه توبه و صبرم بود. تو هم يدونه از اون جايزه ها اون بيرون داريا من كه انقدر از حرفهاي او حيرانم كه چندان متوجه كنايه اش نمي شوم، يا مي شوم و نمي خواهم به روي خودم بياورم، حرف دلم را به زبان مي آورم - باورم نميشه رقيه سادات! يعني تو يه روزي ... ايني كه الان هستي نبودي؟! آرام مي شود و لبخند محزوني مي زند - باورت بشه عزيزم. چون همه ي آدمها يه چيزي اون پس و پشت ظاهرشون وجود داره كه مخفيش مي كنن. - خيلي برام جالب بود دستش را روي پايم مي گذارد - حواست باشه بهار جان! انقدر جذب فرع داستان من نشي كه اصلش رو فراموش كني! تا مي آيم بپرسم منظورش چيست مادر با يك سيني كه دو ظرف يكبار مصرف غذا و دو بشقاب عدس پلو در آن است وارد مي شود - بفرماييد دخترا. تا داغه بخورين كه بهتون بچسبه. فقط قبلش يادتون نره نيت كنيدا. سادات جان اين دوتا ظرفم براي اين طفلكاست ببر براشون رقيه سادات بشقاب غذايش را بر مي دارد با دست دو ظرف را به سمت مادر مي گيرد - نه حاج خانم همين ظرف غذا براي ما بسه. زينب كه شيرخوارست. زهرا هم كه خيلي كم مي خوره من تو كيفم ظرف دربسته دارم يه مقدار از غذاي خودم براش مي كشم. اينا رو ببرين بدين به يه بنده خداي ديگه كه نذري بهش نرسيده. مادر كه اخلاق بدون تعارف رقيه سادات را مي شناسد لبخندي مي زند و ظرفها را مي گيرد - خير ببيني دخترم، تو ساداتي، نفست حقه، التماس دعا بعد نگاهي به من مي اندازد كه مهرش تا عمق جانم مي نشيند - الهي كه حاجت روا بشي مادر به حق صاحب اين سفره با اينكه يك جايي از مغزم در حال نافرماني است و دليل و منطق مي آورد كه : - اين حرفها همه كشكه ، نذر و نياز كيلويي چند؟ ول كن اين چرنديات رو! اما يك جايي در دلم مي گويد: - بخور، به هيچي فكر نكن و فقط بخور نمي دانم تاثير حرفهاي رقيه سادات است يا چيز ديگر، اما قاشق را بر مي دارم كمي به عدس پلوي خوش رنگ و بو نگاه مي كنم و شروع مي كنم به خوردن. احساس مي كنم بعد از مدتها كمي آرام تر شده ام. كمتر از نيمي از غذا را كه خوردم سير شدم. با اين وجود، بيشتر از همه ي اين يكسال گذشته، غذا خورده بودم. تلفن رقيه سادات زنگ مي خورد و او جواب مي دهد، ظاهرا حاج آقا مهدوي است كه قصد رفتن كرده. رقيه سادات براي بردن بچه ها كمك مي خواهد كه شهاب مي آيد و زهرا را با خود مي برد. او چادرش را مرتب مي كند و زينب را در آغوش مي كشد - ان شاالله كه به حرمت همين ايام حالت زودتر رو براه بشه ناگهان يادم به جمله ي آخرش مي افتد - راستي رقيه جان، منظورت چي بود از اصل و فرع؟! لبخند مهربانش پررنگتر مي شود - فرع، گذشته من بود و اصل، رابطم با ديدن و نديدن خدا تو زندگيم! رويم را مي بوسد و با خداحافظي آرامي مي رود. كبريت روشن را در خاكستر وجودم مي اندازد و مي رود! *** صداي گريه ي پرهام را مي شنوم ولي خودش را نمي بينم. گاهي روي زمينم، گاهي روي سقف. سراسيمه و آشفته! در همان حال يك به يك اتاقها را مي گردم ولي او را نمي يابم. صداي گريه شديدتر شده و به هق هق افتاده است. وحشت زده جيغ مي كشم و صدايش مي كنم. از صداي جيغ خودم هراسان از خواب مي پرم و سريع مي نشينم. صداي گريه اش هنوزم در گوشم است. از جايم بلند مي شوم و به آشپزخانه مي روم تا ليواني آب بخورم. به اتاق بر مي گردم، ولي هنوز صداي گريه مي شنوم. به گمانم ديوانه شده ام! ولي عجيب است كه در پس صداي گريه ي بچه انگار گريه يك مرد را هم مي شنوم! نه، راستي راستي ديوانه شده ام! دوباره به رختخواب مي روم و سعي مي كنم كه بخوابم، ولي با اين صداهاي در سرم چه كنم؟! ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺