🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#داستان_شب
#گهواره_ي_خالي
#قسمت_هفتم
يك دل سير در آغوشم گرفتمش تا دل تنگي يك ساله ام را برطرف كنم. آخرين بار چهلم پرهام ديده بودمش.
از هفت سال پيش كه رقيه سادات با حاج مهدوي ازدواج كرد، پاي ثابت هيئت ما بود. آن اوايل غريبه بود، كم كم شد آشنا و بعد هم دوست. بعد از ازدواج چندباري به خانه ي هم رفت و آمد كرديم. البته تعدادش كم، اما كيفيتش بالا بود. به قول پدرم، اين زن و شوهر از آن نيكان روزگارند كه هميشه از مصاحبت با آنها مستفيض خواهي شد.
- حالت چطوره عزيزم.
لبخندي مي زنم و با درد مي گويم
- تعريفي نيست!
لبخندش بي رنگ مي شود
- ببخش كه اين مدت سراغت نيومدم
- اگرم مي اومدي فايده اي نداشت. داغون تر از اين حرفام كه همنشين خوبي باشم
نفس عميقي مي كشد و پيشانيم را مي بوسد، دستم را مي گيرد و به سمت تخت مي برد و با لحن شوخي مي گويد:
- مي خواي همينطوري مهمونت رو سرپا نگهداري!
لبخندي مي زنم
- بفرما، خيلي خوش اومدي
هر دو روي تخت مي نشينيم
- دلم برات تنگ شده بود، به فكرت بودم خيلي دلم مي خواست بيام بهت سر بزنم ولي چه كنم كه شرايط جور نبود چندباري هم تماس گرفتم ولي نبودي
حلقه را دور انگشتم مي چرخانم و نگاهم به روبرو مات مي شود
- شرايط زندگي جديدم منو از همه دور كرده. ديگه نه حال و حوصله خودم رو دارم، نه بقيه رو. بيشتر روزام تو بهشت زهرا شب ميشه. از اين وضع خسته شدم.
- چرا زندگي نمي كني؟
- چطوري زندگي كنم وقتي مردم!
- تا زماني كه خدا صلاح بدونه و ما نفس بكشيم وظيفه داريم كه زندگي كنيم.
پورخندي مي زنم
- خدا صلاح بدونه؟! هه... خدا خيلي چيزا صلاح مي دونه! مثلا اينكه شوهر جوونمو رو ببره! پسر يه ساله ي معصوممو ببره! منم بمونم و حوضم! چون لابد خدا صلاح دونسته كه من بايد رنج بكشم! رنج و عذاب من صلاح خداست؟!
به خود مي آيم و مي بينم كه طبق معمول اين چند وقت خشمگين شده ام و صدايم نسبتا بالا رفته، سرم را پايين مي اندازم و به آرامي مي گويم:
- ببخش رقيه جان. حالم دست خودم نيست.
دستش روي دستم مي گذارد و فشار مي دهد.
- من حالتو خوب مي فهمم عزيزم
- هيچكس حال منو نمي تونه بفهمه!
- كدوم حالت رو مي گي؟
با گيجي نگاهش مي كنم و چشمانم رو جمع مي كنم
- منظورت چيه؟! ... مگه من چند تا حال دارم؟!
لبخندي مي زند.
- اگر اون حالي رو ميگي كه داغ همسر و اولاد ديدي، آره درسته، درك نمي كنم، فقط همدردي مي كنم باهات، اما اگر اون حالي رو مي گي كه با خدا قهري، خوب مي فهمم!
مكثي مي كند و به حيرت بيشترم لبخند غمگيني مي پاشد و بنقطه اي دور خيره مي شود.
- من خوب مي فهمم وقتي با خدا قهري، وقتي ازش خشمگيني، وقتي صلاحش رو نمي فهمي، چه حس بدي داره! من خوب مي فهمم وقتي خدا تو زندگيت گم بشه، چه حس بدي داره! من مي فهمم وقتي طناب بندگيت رو مي بري و چنان پرت مي شي ته دنيا كه صداي شكستن استخونات به گوشت مي رسه، چه حس بدي داره!
دوباره نگاهم مي كند با چشماني اشك آلود و صدايي گرفته مي گويد:
- بهار جان، دليل حال خراب تو از دست دادن عزيزانت نيست! از دست دادن عزيزترينته! اونو گمش كردي كه حال و روزت با وجود گذر زمان بهتر نميشه!
توجهم به صداي حاج آقا جلب مي شود كه با حرارت سخنوري مي كند
- خداوند در سوره منافقون آيه ٩ مي فرمايند:
ياٰ أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لاتُلْهِکُمْ أَمْوالُکُمْ وَ لا أَوْلادُکُمْ عَنْ ذِکْرِ اللّهِ
يعني آي کسانی که ایمان آوردين، نكنه اموال و فرزندانتون، شما را از یاد خدا غافل كنه!
نكنه اي بنده من! انقدر دل به دنيا ببندي كه خدا رو فراموش كني!
نكنه ما پدرها و مادرها كه دلبستگي زيادي به فرزندانمون داريم، بخاطر اين وابستگي از اصل موضوع دور بشيم!
و در ادامه مي فرمايند
وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِکَ فَأُولئِکَ هُمُ الْخاسِرُونَ
دقت كنيد! کسانی كه در اثر توجه زياد به امور دنیا از یاد خدا غافل می شن، همونها هستن كه زیانکارن.
و واااي بر ما اگر جزء زيانكاران باشيم!!
به شدت از اين ناعدالتي عصباني مي شوم! خدا خودش فرزند را كه پاره اي از وجودمان است به ما مي دهد بعد مي گويد دل نبندين؟! مثل اينكه عروسكي را براي كودكي بخري و بگويي:
- به اين دلنبنديها! چون من هر موقع صلاح بدونم ازت پسش مي گيرم!
اين نهايت بي رحمي نيست؟! من يكي كه همچين خداي بي رحمي را نمي خواهم! از فشار اين افكار، باز هم اين قلب بيمارم در سينه چنان مي تپد كه انگار مي خواهد همين لحظه سينه ام را بشكافد و كف دستم بنشيند و بال بال بزند براي ذره اي هواي تازه، آخر بيچاره تحمل شنيدن اينهمه حرفهاي تكان دهنده را ندارد!
سينه ام را چنگ مي زنم و با دست ديگرم يقه ي لباسم را مي كشم بلكه راحتتر نفس بكشم. رقيه سادات را كه مثل من سكوت كرده بود و گوش به سخنان حاج آقا سپرده بود، آرام صدا مي كنم
- رقيه جان
- جانم
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🌸🌺
🏠 خانه مشاوره آنلاین
#داستان_زندگی_افسانه #قسمت_ششم احساس بیچارگی و عجز می کردم . هیچ چیزی برایم بدتر از این نبود که شو
#داستان_زندگی_افسانه
#قسمت_هفتم
ملیحه بی توجه به حال و روز من هر روز شادتر و سرزنده تر از اینکه مسعود این همه به او توجه می کند به دلبری ها و عشوه هایش ادامه می داد و مسعود آنقدر غرق در وجود ملیحه بود که حتی در نبود او هم اصلا من و دخترم را نمی دید !!! دریغ از ذره ای توجه که نثار دختر معصوم مان کند !!! افسردگی ام به حدی حاد شده بود که روزی صد بار به خود کشی فکر می کردم !!خیلی دلم می خواست هم خودم و هم دخترم را که معلوم نبود بعد از من چه سرنوشتی در انتظارش است را خلاص کنم !!! تنها چیزی که مرا از این کار باز می داشت ترس از خدا بود که همیشه در تعالیم دینی خود کشی را نکوهش می کرد !!! آزار و اذیت های خانواده ی مسعود هم به جایی رسیده بود که حتی در چهار دیواری خانه ام هم حریم خصوصی نداشتم !! چون در منزل پدری مسعود زندگی می کردیم کلید خانه را همه اعضای خانواده اش داشتند و هر وقت که دوست داشتند بی خبر و سر زده ٬ وقت و بی وقت ٬ چه خانه بودیم و چه نبودیم وارد خانه می شدند و من حق اعتراض نداشتم . هیچ وقت هم عتراض نمی کردم٬ وقت در لاک خودم بیشتر فرو می رفتم و آنها این انزوای مرا بی اعتنایی به خود تلقی کرده و عرصه را بیشتر برایم تنگ می کردند . مسعود گه گاهی اعتراض و دعوا میکرد اما فایده ای نداشت چون هم از جهت مالی به پدرش وابستگی داشت و از مستقل شدن می ترسید و هم آن اقتدار لازم را نداشت و فقط کار را خراب تر می کرد!!!!! خانواده مسعود آنقدر پا را از حد خودشان فرا تر گذاشتند که دیگر برادر شوهرم محسن که تا کنون فقط جریانات را زبان جاری ام نرگس می شنید دیگر نتوانست ساکت بماند و وارد ماجرا شد !!! محسن حتی از ماجرای مسعود و ملیحه هم باخبر بود و قبل از اینکه من به رفتار آن دو مشکوک شوم خانواده ی مسعود فهمیده بودند و بین خودشان صحبت های درگوشی داشتند و فقط من ساده بی خبر بودم
ادامه دارد...
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd