🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#گهواره_ي_خالي
#رمان_عاشقانه
#قسمت_نهم
احساس مي كنم رفتار ذوق زده ام كمي مصنوعي بنظر مي رسد. بسكه ذوق كردن را فراموش كرده ام! گويا اجزاي صورتم شاد بودن را يادشان رفته است. طفلكها بدجور كج و مأوج مي شوند تا بتوانند شادي از خود به نمايش بگذارند! زهرا خجالت مي كشد و انگشت به دهان گرفته، پشت چادر مادرش پنهان مي شود.
- زهرا سادات، بشين روي تخت مامان جان، من به خواهرت شير بدم.
- بيا، بيا عزيزم بشين رو تخت. رقيه جان شمام همينجا بشين راحت باش. نه نه صبر كن، بزار اول روي ماه اين كوچولو رو ببينم بعدا.
خدا كند رقيه سادات متوجه دستپاچگيم نشود. جلو مي روم و نگاهي به صورت نازش مي اندازم كه با اينكه در آغوش مادرش آرام گرفته، اما طوري نگاهم مي كند كه اگر مرا از مادرم جا كني گريه را سر مي دهم!
- سلام خانوم كوچولو. خوش اومدي
دست خودم نيست اگر باز هم چشمانم لبريز مي شود و صدايم بغض آلود.
انگار رقيه سادات متوجه حالم مي شود كه سريع روي تخت مي نشنيد و آماده مي شود براي شير دادن بچه و براي عوض كردن فضا با رويي خوش مي گويد:
- خاله جونش، بزار اين زينب سادات خوش خوراك ما دلي از عزا دربياره، اونوقت بهت نشون مي ده چه دختر خوش اخلاقيه.
بغضم را مي خورم و با لبخندي مي گويم
- يادم رفت بهت تبريك بگم. قدمش مبارك باشه عزيزم
- ممنونم بهار جان. بيا تو هم بشين اونجا واينستا.
وقتي زينب را مي بينم كه چطور با ولع شير مي خورد، انگار پرهام را مي بينم و سينه ام تير مي كشد!
براي اينكه دوباره فكر نامربوطي به ذهنم خطور نكند، مي نشينم كنار زهرا و موهايش را كه دو گوشي بسته نوازش مي كنم.
- پسرت كجاست؟
ادامه دارد...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🏠 خانه مشاوره آنلاین
❤️#داستان_زندگی_افسانه #قسمت_هشتم خصوصیات اخلاقی محسن کاملا برعکس مسعود بود ! هر چه چقدر مسعود بی ا
❤️#داستان_زندگی_افسانه
#قسمت_نهم
بعد از مداخله محسن خانواده اش از ترس او کمی محتاط تر شده بودند و دیگر مثل سابق علنی و بی پروا مرا مورد آزار روحی و روانی قرار نمیدادند . آرامش نسبی در خانه حاکم شده بود و این آرامش را مدیون محسن بودم . بعدها از طریق نرگس همسر محسن فهمیدم که حتی مسعود را بابت بی توجهی و خیانت به من و حمایت نکردن از من در مقابل خانواده اش مورد شماتت قرار داده !!خانواده ای که قبل از این هم با دخالتهایشان باعث بر هم زدن زندگی مسعود شده بودند . محسن آنقدر بابت از هم پاشیده شدن دوباره ی زندگی برادرش مسعود نگران بود که تقریبا هر روز پیگیر وضعیت ما بود و در قبال آرامش زندگی ما احساس مسئولیت میکرد !!! مسعود اما همچنان در گیر ملیحه بود و مثل سابق چندان توجهی به من نداشت و محسن از این بابت خیلی ابراز ناراحتی و از مظلومیت و بی پناهی ام احساس دلسوزی و ترحم میکرد . هر چه بیشتر می گذشت بیشتر مرا می شناخت و از این که مسعود را در قبال اینهمه و گذشت و فداکاری ام و نجابت و وقارم ناسپاس می دید بیشتر از مسعود لجش میگرفت .
ادامه دارد...
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
❤️#داستان_زندگی_افسانه
#قسمت_نهم
بعد از مداخله محسن خانواده اش از ترس او کمی محتاط تر شده بودند و دیگر مثل سابق علنی و بی پروا مرا مورد آزار روحی و روانی قرار نمیدادند . آرامش نسبی در خانه حاکم شده بود و این آرامش را مدیون محسن بودم . بعدها از طریق نرگس همسر محسن فهمیدم که حتی مسعود را بابت بی توجهی و خیانت به من و حمایت نکردن از من در مقابل خانواده اش مورد شماتت قرار داده !!خانواده ای که قبل از این هم با دخالتهایشان باعث بر هم زدن زندگی مسعود شده بودند . محسن آنقدر بابت از هم پاشیده شدن دوباره ی زندگی برادرش مسعود نگران بود که تقریبا هر روز پیگیر وضعیت ما بود و در قبال آرامش زندگی ما احساس مسئولیت میکرد !!! مسعود اما همچنان در گیر ملیحه بود و مثل سابق چندان توجهی به من نداشت و محسن از این بابت خیلی ابراز ناراحتی و از مظلومیت و بی پناهی ام احساس دلسوزی و ترحم میکرد . هر چه بیشتر می گذشت بیشتر مرا می شناخت و از این که مسعود را در قبال اینهمه و گذشت و فداکاری ام و نجابت و وقارم ناسپاس می دید بیشتر از مسعود لجش میگرفت .
ادامه دارد...
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd