📌
#گهواره_ي_خالي
#رمان_عاشقانه
#قسمت_یازدهم
بري دستش رو بگيري. تازه بعد از اون، دست من، كه هميشه همراهته رو مي بيني. ديگه نمي گي خدا ندارم چون هميشه داشتيش فقط نمي ديديش، چون نمي خواستي ببينيش!
چشمكي مي زند و با شادي ادامه مي دهد
- فكر كنم حاج كميل جايزه توبه و صبرم بود. تو هم يدونه از اون جايزه ها اون بيرون داريا
من كه انقدر از حرفهاي او حيرانم كه چندان متوجه كنايه اش نمي شوم، يا مي شوم و نمي خواهم به روي خودم بياورم، حرف دلم را به زبان مي آورم
- باورم نميشه رقيه سادات! يعني تو يه روزي ... ايني كه الان هستي نبودي؟!
آرام مي شود و لبخند محزوني مي زند
- باورت بشه عزيزم. چون همه ي آدمها يه چيزي اون پس و پشت ظاهرشون وجود داره كه مخفيش مي كنن.
- خيلي برام جالب بود
دستش را روي پايم مي گذارد
- حواست باشه بهار جان! انقدر جذب فرع داستان من نشي كه اصلش رو فراموش كني!
تا مي آيم بپرسم منظورش چيست مادر با يك سيني كه دو ظرف يكبار مصرف غذا و دو بشقاب عدس پلو در آن است وارد مي شود
- بفرماييد دخترا. تا داغه بخورين كه بهتون بچسبه. فقط قبلش يادتون نره نيت كنيدا. سادات جان اين دوتا ظرفم براي اين طفلكاست ببر براشون
رقيه سادات بشقاب غذايش را بر مي دارد با دست دو ظرف را به سمت مادر مي گيرد
- نه حاج خانم همين ظرف غذا براي ما بسه. زينب كه شيرخوارست. زهرا هم كه خيلي كم مي خوره من تو كيفم ظرف دربسته دارم يه مقدار از غذاي خودم براش مي كشم. اينا رو ببرين بدين به يه بنده خداي ديگه كه نذري بهش نرسيده.
مادر كه اخلاق بدون تعارف رقيه سادات را مي شناسد لبخندي مي زند و ظرفها را مي گيرد
- خير ببيني دخترم، تو ساداتي، نفست حقه، التماس دعا
بعد نگاهي به من مي اندازد كه مهرش تا عمق جانم مي نشيند
- الهي كه حاجت روا بشي مادر به حق صاحب اين سفره
با اينكه يك جايي از مغزم در حال نافرماني است و دليل و منطق مي آورد كه :
- اين حرفها همه كشكه ، نذر و نياز كيلويي چند؟ ول كن اين چرنديات رو!
اما يك جايي در دلم مي گويد:
- بخور، به هيچي فكر نكن و فقط بخور
نمي دانم تاثير حرفهاي رقيه سادات است يا چيز ديگر، اما قاشق را بر مي دارم كمي به عدس پلوي خوش رنگ و بو نگاه مي كنم و شروع مي كنم به خوردن. احساس مي كنم بعد از مدتها كمي آرام تر شده ام. كمتر از نيمي از غذا را كه خوردم سير شدم. با اين وجود، بيشتر از همه ي اين يكسال گذشته، غذا خورده بودم. تلفن رقيه سادات زنگ مي خورد و او جواب مي دهد، ظاهرا حاج آقا مهدوي است كه قصد رفتن كرده. رقيه سادات براي بردن بچه ها كمك مي خواهد كه شهاب مي آيد و زهرا را با خود مي برد. او چادرش را مرتب مي كند و زينب را در آغوش مي كشد
- ان شاالله كه به حرمت همين ايام حالت زودتر رو براه بشه
ناگهان يادم به جمله ي آخرش مي افتد
- راستي رقيه جان، منظورت چي بود از اصل و فرع؟!
لبخند مهربانش پررنگتر مي شود
- فرع، گذشته من بود و اصل، رابطم با ديدن و نديدن خدا تو زندگيم!
رويم را مي بوسد و با خداحافظي آرامي مي رود. كبريت روشن را در خاكستر وجودم مي اندازد و مي رود!
***
صداي گريه ي پرهام را مي شنوم ولي خودش را نمي بينم. گاهي روي زمينم، گاهي روي سقف. سراسيمه و آشفته! در همان حال يك به يك اتاقها را مي گردم ولي او را نمي يابم. صداي گريه شديدتر شده و به هق هق افتاده است. وحشت زده جيغ مي كشم و صدايش مي كنم. از صداي جيغ خودم هراسان از خواب مي پرم و سريع مي نشينم. صداي گريه اش هنوزم در گوشم است. از جايم بلند مي شوم و به آشپزخانه مي روم تا ليواني آب بخورم.
به اتاق بر مي گردم، ولي هنوز صداي گريه مي شنوم. به گمانم ديوانه شده ام! ولي عجيب است كه در پس صداي گريه ي بچه انگار گريه يك مرد را هم مي شنوم! نه، راستي راستي ديوانه شده ام! دوباره به رختخواب مي روم و سعي مي كنم كه بخوابم، ولي با اين صداهاي در سرم چه كنم؟!
ادامه دارد...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🏠 خانه مشاوره آنلاین
❤️#داستان_زندگی_افسانه #قسمت_دهم روز ها و ماهها از پی هم می گذشت و صمیمیت ما هر روز بیشتر می شد .
❤️#داستان_واقعی_افسانه
#قسمت_یازدهم
داستان زندگی افسانه
قسمت یازدهم
محسن آنقدر به من اهمیت می داد که واقعا خود را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم . در چشمانش عشق را می دیدم. خودم هم نمی دانم این همه علاقه و توجه برای چه بود ؟؟؟؟ او آن قدر مراقبم بود که.....! یادم می آید روزی همه باهم برای گردش به بازار رفتیم در راه برای بچه ها بستنی خریدیم و همانجا روی یک چیزی شبیه نیمکت که رویش را با پارچه ای ضخیم پوشانده بودند نشستم .به محض اینکه نشستم محسن با تکان دادنش از استحکام آن مطمئن شد ٬بعد خیالش راحت شد و رفت پیش بچه ها !!! آن لحظه هیچ کس حواسش به کار محسن نبود ٬ خودش هم حواسش نبود ٬ اما من حواسم به او بود!!وقتی همه با هم سوار بر ماشین او بودیم و من از روی عادت به در تکیه می دادم و او تا مرا در این حالت می دید قفل مرکزی ماشین را می زد ٬تا در ماشین ناخودآگاه باز نشود ٬ خودش حواسش نبود اما من حواسم بود ! وقتی با مسعود به خانه ی پدرش می رفتیم و او هر طور که بود برنامه اش را تنظیم می کرد تا ما را همراهی کند که مبادا آنجا درگیری بوجود بیاید او حواسش نبود اما من حواسم بود !!! وقتی مسعود گاهی رفتار مناسبی با من نداشت و محسن می دید و اعصابش خراب می شد و پشت هم سیگار می کشید خودش حواسش نبود اما من حواسم بود !!! آری محسن خودش هم حواسش نبود که عاشق شده است اما من حواسم بود !!!
ادامه دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd