🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
"بِسْمِ رب الحُسَينْ "
#گهواره_ي_خالي
#قسمت_اول
#رمان_عاشقانه
از پشت پرده ي تختش مي بينم كه خودش را گوله كرده و عميق خوابيده است، درست مثل فرشته ها. آرام صدايش مي كنم، عادتش داده ام كه اينطور بيدار شود.
- پرهاام ، پرهاام جاانم ، بيدار شو مامان، پسر خوشگلللم
تكاني نمي خورد، مي روم جلوتر و پرده را كنار مي زنم و دستم را مي گذارم روي بدنش و آرام تكان مي دهم
- پاشو تنبل خان
اما سفت و سخت خوابيده و هيچ عكس العملي نشان نمي دهد.
نگران مي شوم و محكم تر شروع مي كنم به تكان دادنش و با صداي لرزان مي خوانم
- پاشو پاشو كوچولو از پنجره نگاه كن
با چشماي قشنگت به منظره نگاه كن
امكان نداشت با خواندن اين شعر بيدار نشود! پس چه شده است! خدايا!
صورتش را لمس مي كنم و سرماي بدنش وحشت زده ام مي كند! يك قدم به عقب بر مي دارم. ناگهان حمله مي كنم و با سرعت از تخت بلندش مي كنم و محكم تكانش مي دهم. انگار سنگين تر از هميشه شده! سرش روي شانه اش مي افتد و چشمانش همچنان بسته است. همچون عروسكي بي جان! جيغ مي كشم و با فرياد از او مي خواهم كه بيدار بشود!
- پرهاااام پرهاااام بيدارشو پسرم! پرهام!
صداي مادرم را ميشنوم
- بهار بهار بيدار شو بهارجان دخترم
چشمانم را به زور باز مي كنم و نفس هاي بلند و پي در پي مي كشم ولي توان انجام هيچ حركتي را ندارم
دستان مادرم با عطوفت لا به لاي موهايم مي چرخد
- خواب مي ديدي مادر. قربونت بشم، پاشو فدات شم، درد و بلات بخوره تو سرم، من بميرم و تو رو اينطوري حيرون نبينم.
اشك چشمانش سرازير مي شود و وقتي دست بي رمقم را به لبهايش مي رساند با اشكهايش آبياريش مي كند.
صدايي از حياط به گوش مي رسد
- حاج خانم
مادر سرش را بلند مي كند.
- دست و روت رو بشور حالت جا مياد، صبحانت آماده است تو آشپزخونه، خودت مي خوري فدات شم من برم بكارم برسم مادر؟
- فاطمه خانم مي بخشيد
- من برم؟ خيالم راحت باشه كه پاميشي؟
- حاج خااانم
مادر هيچوقت عادت نداشت صدايش را بلند كند، حتي در جواب كسي كه اينطور منتظر به پاسخ، صدايش مي كند! تا اين سن كه همچين چيزي را بخاطر ندارم! براي اينكه برود و بكارش برسد بي جان زبان خشكيده ام را با سختي در دهان مي چرخانم و لب مي زنم
- برو، پاميشم
خم ميشود و پيشاني ام را مي بوسد
- قربونت بشم
در حالي كه اشك چشمانش را پاك مي كند با نگاه غمديده اش، نيمي از دلش را پيش من جا مي گذارد و ميرود تا دلي را كه جايي ديگر اسير است دريابد
همان صدا را مي شنوم كه دوباره خطاب به مادر مي گويد
- ببخشيد فاطمه خانم انقدر صداتون كردم بچه ها رو نردبونن مي خوان پرچم هيئت رو بزنن تو پرچما پيداش نكرديم
و صداي آرام مادرم از پشت پنجره به گوش مي رسد
- امير آقا اون قديميه آفتاب سوخته شد، حاج آقا يه جديدش رو سفارش داده. ان شاالله ظهر كه برگردن خونه با خودشون مي يارن.
به سختي از جا بلند ميشوم و به سمت دستشويي مي روم. پاهايم مي لرزد، قلبم كم جان مي نوازد و خون در رگهايم با ناز گردش مي كند اما در سرم طبل غم با ضرب مي كوبد!
چند لقمه نان و پنير مي خورم اما ذهنم همچنان در هپروت است. هپروت كابوسي كه روزهاست در خواب و بيداري مي بينم!
دوازده روز ديگر يكسال ميشود! يكسالي كه جگرم پاره پاره شده بعد از هجرت جگرگوشه ام! يكسالي است كه زخم قلبم ناسورتر شده بعد از پرواز پرهامم به آسمانها .
بعد از رفتن علي دلم به بودن پرهام گرم بود اما افسوس كه خدا نخواست اين دل خوشي كوچك را بر من ببيند. يكي پس از ديگري تكه هاي قلبم را برد و حالا به من مي گويد بندگي كن! كدام بندگي؟! من اگر جرأتش را داشتم ديگر حتي زندگي هم نمي كردم!
سر و صداي حياط مثل صداي چكش بازار مسگرها روي مخم طنين مي اندازد. طاقتم تمام مي شود. ديگر تحمل اين بساط هر ساله را ندارم. بساطي كه براي اهل خانه اش هيچ سودي ندارد مي خواهم چه كنم!
وسايل صبحانه را سرسري جمع مي كنم و به اتاقم مي روم. اينجا هم آرامشي نيست كه پناه بگيرم. لباسهاي سياهم را مي پوشم تا به جايي بروم كه يكسال است بيشتر روزهايم را آنجا شب مي كنم!
در خانه را باز مي كنم و نگاهي به جنب و جوش داخل حياط مي اندازم. جوانان در و همسايه مشغول علم كردن هيئت هرساله علي اصغر هستند كه به اندازه سن شهاب قدمت دارد. ٣٥ ساااال! پس چرا نذر مادر جواب داد و شهاب برايش ماند؟! ولي آنهمه التماس ها و ضجه هاي من ذره اي تاثير گذار نبود! آنهمه نذر و نيازم كه بماند!
لابد مادرم بنده بهتري براي خدايش بود و من نه!
با صداي بلند افتادن چيزي چرت فكرم پاره مي شود و از ترس تكاني مي خورم! قلب ناسورم حتي طاقت اين چيزها را هم ديگر ندارد! دستم را روي قلبم مي گذارم و نفس هاي عميق مي كشم. امير را ميبينم كه به پسر جواني كه ظاهرا داشت دوتا ديگ نسبتا بزرگ راباهم مي آورد و از دستش افتاده بودند، آرام چيزي ميگويد و با دست مرا نشان مي دهد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#داستان_واقعی_زندگی_افسانه
#قسمت_اول
تمام کودکی ام در حسرت سپری شد ٬ حسرت یک لباس گرم ٬ حسرت یک کتاب داستان به غیر از کتاب های درسی ٬ یک چتر برای در پناه ماندن از باران در راه مدرسه و حسرت یک لقمه نان و پنیر که خوشمزگی اش در مدرسه صد چندان میشودو مزه اش حتی پس گذشت سالها دوری از کتاب و درس ومدرسه از زیر زبان در نمیرود در خانواده ای روستایی ٬ ساده و بی آلایش و پر جمعیت و فقیر به دنیا آمده ام از وقتی که متوجه اوضاع و احوال دور و بر خود شدم پدرم را بیمار ٫ مادرم را در گیر کار و زحمت و سیر کردن شکم شش کودک قد و نیم قد و خانه مان را شلوغ و پر از سر و صدای خواهر و برادران و سفره مان را ساده و بی زرق و برق و باوجود تمام این کاستی ها پدرو مادرم را شاکر و راضی به رضای خدا یافتم . کودکی ام با تمام این اوضاع و احوال سپری شد و جای زخم تمام این کاستی ها در وجودم باقی ماند و نوجوانی ام با عقده ها و حقارتها گذشت . هر چه بزرگتر میشدم بیشتر متوجه تفاوت سطح زندگی خود با هم سن و سالان خود میشدم و اعتماد به نفسم روز به روز کمتر میشد تا جایی که وقتی پا به مقطع دبیرستان گذاشتم و علی رقم تمام هوش و استعدادی که در درس ها داشتم به دلیل واهمه از دنیای متفاوت دوستان و همکلاسان ترک تحصیل کرده و مشغول رسیدگی به امور منزل شدم و منتظر شاهزاده رویاهایم !!!
ادامه دارد...
❤️❤️❤️
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
26.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
🔹قیاس از کجا شکل میگیره؟
🔸رسانههای تصویری اگر مدیریت نشه، زندگی #متلاشی میشه!
🔹اینستاگرام دنیای بی نهایت تصویره...
🔸اگه یه مدت تو اینستاگرام بچرخی از همه چی بدت میاد...
#قسمت_اول
#دکترسعید_عزیزی
محمد فروهر:
#خانه_مشاوره_آنلاین | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd