#گهواره_ي_خالي
#رمان_عاشقانه
#قسمت_هشتم
نگاهم مي كند و كمي ابرو در هم كشد
- حالت خوبه؟
- بي زحمت مادرم رو صدا مي كني برام قرص تپش قلبم رو بياره
سريع بلند مي شود و در را باز مي كند مي شنوم كه مادرم را با نگراني صدا مي كند. توان نشستن ندارم همانطور نصفه نيمه خودم را روي تخت مي اندازم. چشمانم سياهي مي رود. مادرم و رقيه سادات را مي بينم كه با شتاب وارد مي شوند. ليواني در دست مادرم است
- بهارم ، مادر جون. قربونت بشم پاشو اينو بخور حالت بهتر ميشه. پاشو قربونت برم
دستش را زير سرم مي اندازد و با كمك رقيه سادات مرا مي نشاند و به ديوار كنار تخت تكيه مي دهند. قرص صورتي رنگ را در دهانم مي گذارد و ليوان را به دهانم مي چسباند و مجبورم مي كند از آن بنوشم. آه! باز هم شربت گلاب! طمع شربت دوباره مرا به آن روز مي برد و چشمانم را سريز ميكند. كم كم صداي گريه ام بلند مي شود و با صداي گريه جمعيت درهم مي آميزد.
كمي كه صداي گريه ها آرامتر مي گيرد رقيه سادات به مادر مي گويد
- حاج خانم شما بفرماييد به مجلس برسين. من هستم
مادرم اندوهگين نگاهم مي كند، سرش را پايين مي اندازد
و به آرامي بيرون مي رود.
من همچنان سر بر در ديوار ناله مي كنم و مي گويم:
- اشتباه مي كني رقيه سادات! اشتباه مي كني! اين من نبودم كه با خدا قهر كردم، خداست كه با من قهر كرده. وقتي علي تصادف كرد و فوت شد گفتم قضا و قدره. عيب نداره، بچم رو دارم. ولي خدا نديد منو، نديد كه چطور آواره شدم! دست گذاشت رو تنها دلخوشيم و اونم ازم گرفت. اونم چطوري؟! با زجر، با درد، با بدبختي! مي بيني رقيه جان! اين خدا بود كه با من قهر كرد، نه من با اون! مگه من چيكار كرده بودم؟! هااان؟!
هقي مي زنم و تكيه ام را از ديوار مي گيرم و رو به رقيه سادات فرياد مي زنم
- بنده ي بدي بودم؟! دينش رو زير پا گذاشتم؟! نماز روزه هام قضا مي شد؟! حجاب نداشتم؟! اصلا اينا هيچي... آدم بدي بودم؟! بد كسي رو خواستم؟! به كسي بد كردم؟! بهم بگو؟!
رو تختي را با دست راستم چنگ مي زنم و خم مي شوم و از شدت گريه شانه هايم مي لرزد
- بگو من چيكار كردم كه لايق اينهمه بيچارگي شدم؟! خواهش مي كنم تو بهم بگو؟!
دوباره سرم را بلند مي كنم و سعي مي كنم جلوي شدت گريه ام را بگيرم
- يه نگاه بهم بنداز رقيه. ببين از من چيزي باقي مونده؟! بهار دوسال پيش يادت مياد اصلا؟! اونهه شور زندگي كجا رفته؟! سلامتيم، طراوتم، تحصيلاتم كه انقدر براش زحمت كشيده بودم، كارم، زندگيم، همه چيم رو از دست دادم!
از گريه كردن و ناليدن خسته مي شوم و سر بر ديوار مي گذارم. سكوت ناگهانيم رقيه سادات را مي ترساند
- بهار جاان، حالت خوبه؟!
- ديگه خوب بودن براي من معني نداره!
ضربه اي به در مي خورد. مرضيه با آن شكم بزرگش وارد ميشود. لبخندي با حسرت به او مي زنم او هم لبخندم را بي جواب نمي گذارد رو به رقيه سادات مي گويد
- مي بخشيد سادات خانم، كوچولوتون بيدار شده بي قراري مي كنه، بيارمش اينجا؟ فكر كنم شير مي خواد.
- نه عزيزم، من خودم الان ميام. مي بخشيد باعث زحمت شدم.
- نه اين چه حرفيه.
وسط تعارف تكه پاره كردن آنها من كه از شنيدن كلمات كوچولو و شير شك زده شده ام با تعجب مي گويم:
- رقيه سادات؟! ... جريان چيه؟! تو بچه شيرخواره داري؟!
رقيه سادات با لبخند محجوبي مي گويد:
- موقع فوت پرهام جان، من سه ماهه باردار بودم.
باورم نمي شود انقدر از همه جا بي خبر مانده ام!
يك لحظه دلم جمع مي شود و حسودي به رويم دهن كجي مي كند. يكي سومين بچه اش را هم بدنيا آورده، اما من همان يكي را هم از دست داده ام. معلوم است كه او با خدايش آشتيست! آنوقت برايم دم از خدا مي زند!
سعي مي كنم ظاهرم را حفظ كنم. بزور لبخندي روي صورتم ماسكه مي كنم.
- چرا از اول نياورديش اينجا. طفل معصوم رو گذاشتيش تو اون شلوغي كه چي بشه ؟!
- نمي خواستم برات مزاحمت ايجاد كنم
- شايد داري ملاحظم رو مي كني. نه عزيزم نيازي نيست برو ورش در بيار اينجا. دوست دارم ببينمش
رقيه سادات لبخند مهرباني مي زند و بيرون مي رود. مرضيه بسمتم مي آيد و سرم رو مي بوسد
- قربونت بشم. چيزي لازم داري برات بيارم
- نه ممنون
- پس من مي رم
سرم را به نشانه تاييد تكاني مي دهم. مرضيه مي رود و من همچنان با خودم در جدالم. از اين حسادتي كه به جانم نشسته، نزد وجدانم چنان شرمزده ام كه حتي چيزي براي توجهيش پيدا نمي كنم. از خودم خيلي متعجبم! من از كي اينهمه بدجنس شده ام كه خودم نمي دانم! مني كه ادعا مي كردم خوشبختي ديگران باعث خوشحالي من است، چطور حالا خوشحال نيستم!
رقيه سادات وارد ميشود با يك فرشته در بغلش و يك فرشته كه دستانش را گرفته است. لبخندي واقعي لبانم را مي گشايد و براي جبران فكر احمقانه ام از جا بلند مي شوم و به استقبالشان مي روم. اول جلوي پاي زهرا زانو مي زنم او را به آغوش مي كشم و مي بوسمش.
- زهرا جان. چقدر بزرگ شدي ماشاالله. چه خانمی!
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀?
🏠 خانه مشاوره آنلاین
#داستان_زندگی_افسانه #قسمت_هفتم ملیحه بی توجه به حال و روز من هر روز شادتر و سرزنده تر از اینکه مسع
❤️#داستان_زندگی_افسانه
#قسمت_هشتم
خصوصیات اخلاقی محسن کاملا برعکس مسعود بود ! هر چه چقدر مسعود بی اعتماد به نفس و ترسو بود محسن نترس وجسور بود . ترکیب چهره اش به گونه ای بود که مخاطبش را مجذوب خود میکرد ٬ زیبا و دل نشین !!!! مقتدر و پر دل و جرات بود. البته تا زمانی که بابت مسائل پیش آمده مجبور به پا در میانی نشده بود ٬ ما با هم رفت و آمدو رابطه ی زیادی نداشتیم . من و محسن از خیلی جهات با هم اختلاف نظر داشتیم که مهم ترین آن اختلاف عقیده ی مذهبی بود !!! من به مسائل و احکام دینی بسیار اهمیت میدادم وانجام واجبات را هرگز ترک نمی کردم اما محسن اصلا به مسائل دینی پایبند نبود و حتی ضد دین هم بود که همین مسئله روی احساس محسن به من تاثیر گذاشته و زیاد از من خوشش نمی آمد که حتی بدش هم می آمد و از اینکه با او راحت نبودم نوعی توهین به خود تلقی میکرد و حتی گاهی از لج من به مقدسات و ائمه اطهار توهین هم میکرد. .روی همین حساب من کاری با او نداشتم و فقط به عنوان برادر شوهرم خیلی رسمی به او احترام می گذاشتم و در نظرم آنقدر حقیر و ناچیز بود که حتی جواب توهین هایش را هم نمیدادم که گویا این بیشتر او را عصبی میکرد.اما عجب از روزگار !!! چه بازی ها که با آدم نمی کند!!!! هیچ وقت فکرش را نمیکردم روزی همین آدم ٬ بشود فرشته ی نجات من !!! این لطف او را هرگز فراموش نمی کنم که چگونه به خاطر من جلوی خانواده اش درآمد. چه جر و بحث هایی با آنها کرد تا متقاعدشان کند که با من کاری نداشته باشند . در آن روزهای ناامیدی و بی کسی بر دل زخم خورده و شکسته ام مرهم بود !!! محسن همچون چتری مرا در پناه خود گرفت !!!
ادامه دارد .
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd