eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.2هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
. وای اصلا من این بشر رو دیدنی نیشم شل میشه ... شیدا خندید. چشمم به وحید افتاد که کنار در با یکی از هم کلاسیاش رو سکو نشسته بود. با تعجب نگاهم کرد. اهمیت ندادم شیدا سرشو از توگوشیم آورد بیرون بالاخره و با ذوق گفت شیدا- وای عاطی چقد سورمه ای بهش میاادددد ... هیکلش تو حلقم ... خندیدم و از پله ها رفتیم پایین. بستنی خریدیم و زیر سایه یه درخت نشستیم تو محوطه. - اووففف دیدی امینو؟ شیدا- آره از عکسش خیلی قشنگتره ها ... به نشونه تائید سرمو تکون دادم و گفتم - مبارکه صاحابش ... راستی وحیدم اون بود که کنار در نشسته بودا ... شیدا- عههه؟ آره دیدمش یه جوری با تعجبم داشت نگاه می کرد ... - آره.. همشون قاطی دارن ... هنوز بستنی ام رو تموم نکرده بودم که چشام شد اندازه قابلمه ای خااکککک تو سرمون ... خااک ... شیدا- چی شد؟ - شیدا امین چی پوشیده بود؟ شیدا دهنش باز موند. چشاش گرد شد شیدا- یه تی شرت سورمه ای ... یا حسین ... پس وحید به خاطر همین اونطور نگاه می کرد؟ واییییی ... عجب سوتی ای دادیم جلو وحید. حالا چه فکرایی می کنه؟ شیدا- حالا میذاره کف دست امین ... - وای شیدا دلم میخواد بمیرممممممممم ... دیگه سر این قضیه اعصابم خورد شد ولی خب کاری از دستمون بر نمی اومد. تصمیم گرفتیم بی خیال شیم. اونا اعتماد به سقفن و به خودشون می گیرن به ما چه؟ ما که با اونا نبودیم ... بعد دانشگاه با شیده تو ایستگاه قرار گذاشتیم و از اونجا سه تایی باهم رفتیم خونه ما. دایی اینا هم شب می خواستن بیان و بابام رو ببینن ... هنوز لباسامونو نکنده بودیم که مهمون اومد. آتنا پرید در رو باز کرد. چند تا از دوستای بابام بودن اومده بودن بهش سر بزنن. بابا تازه از مکه برگشته بود ما سه تا چپیدیم تو اتاق و درو بستیم. یکم نشستیم چرت و پرت گفتیم. دیدیم حوصلمون داره سر میره. شیده بلند شد از سوراخ قفل در پذیرایی رو کامل دیده میشد نگاه کرد. شیده- اوو عاطی اون کیه؟ من و شیدا بلند شدیم و دویدیم سمت در و نوبتی نگاه کردیم - یکی از شاگردای بابامه ... پوریاس اسمش ... دیگه اون شد سوژه مسخره بازیه ما خدا خیرش بده. انقدر چرت و پرت گفتیم و خندیدیم که حد نداشت. قرار شد یه جوری پوریا رو تور کنم واسه شیده ... روزها به سرعت باد می گذشت. همینطور امتحانای پایانی ترم دومم. پشت سرهم. آخرین روز خرداد بود. آخرین امتحانم رو دادم و از جلسه اومدم بیرون. یکم ایستادم و منتظر زهرا شدم تا ازش خدافظی کنم که بعد بیست دقیقه انتظار اومد. داشتیم با هم حرف میزدیم و خداحافظی می کردیم و چشمای من دنبال امین موحد می گشت. چون میدونستم دیگه نمی بینمش. دیگه تموم. دیگه محمد رو نمی دیدم. امین از پله های ساختمون با دوستاش اومد پائین و راه افتادن سمت سلف. همینطور که داشت با دوستاش حرف می زد نگاهمون به هم گره خورد. دیگه نگاهشو ازم نگرفت. شاید حدود یک دقیقه همینطور زل زده بویدم به هم. من تو دلم می گفتم - خدافظ محمد نصر ... شاید دیگه قسمت نشد ببینمت ... ممنون که دو ترم تو زندگیم بودی محمد ... دلم رو خوش کردی.. خدایا شکرت.. امین از دیدم ناپدید شد. از زهرا جدا شدم و راه افتادم سمت ایستگاه. دیدم امین داره تنهایی از راه سلف برمیگرده. یعنی نرفت ناهار بخوره؟ اومد نزدیک و نزدیکتر. سرش پائین بود. دقیقا از جلوم رد شد زیر لب گفت - یاعلی ... و چقد قشنگ محمد نصر جواب خداحافظیمو داد ... ماه رمضون هم اومد و به سرعت رد شد و رفت. اواسط مرداد ماه بود و روز آخر ماه رمضون. باز هم مثل همیشه ما چهارتا خراب شده بودیم خونه مادر بزرگم. ساعت حدودا ده شب بود و ماهم طبق معمول در حال حرف زدن و خندیدن. مخصوصا اینکه یه سوژه خنده تووپ هم داشتیم. تازگیا فهمیده بودم اون پسره پوریا که قرار بود واسه شیده تورش کنم خیلی وقته که ازدواج کرده. انقده ضایع شدیم و گفتیم و خندیدیم که حد نداشت. آخه نمیدونم چرا ما دست رو هر کسی میذاریم یا متاهله یا فوری بختش وا میشه ... رفتم تو فکر. اینکه زمان چقدر سریع می گذره. مثل برق و باد و من حتی فکرشم نمی کردم که کتابم اینقدر مورد توجه قرار بگیره. برای اولین بار خوب بود و کلی ذوق مرگ شدم. حتی به عنوان نوجوان موفق هم مصاحبه شد ازم. حالا بیشتر می گفتم و می خندیدم. ولی هنوزم محمد تو ذهنم بود. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺