#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتنوزده
.:
با مشت کوبیدم روی کیبرد. مرتضی- هووی چته وحشی؟ شکوندیش ... بذار بشکنه به جهنم ... مثل قلب من ... مثل غرور من ... بذار درست مثل من له بشه. - تو چه غلطی کردی مرتضی؟ آخه چرا اینقدر مرض داری؟ آخه من از دست تو سر به کدوم بیابون بذارم؟ انگشت اشاره اش رو گذاشت روی چونه اش و به سقف خیره شد. مثلا که داره فکر میکنه. آره جون عمه ات مگه تو با اون کله پوکت فکر هم میتونی بکنی؟ بالاخره زبون باز کرد مرتضی- بیابون دشت لوت ... خب چیکار کنم مجبور شدم بگم والا نمی اومد ... بلند شدم و روبروش ایستادم. نیشخندی زدم و گفتم - نمی اومد؟ تو بهش می گفتی اون وقت می دیدی که چطور با کله می اومد ... مرتضی زد زیر خنده. بعد یه دل سیر خندیدن جدی شد و گفت مرتضی- نه اتفاقا گفتم محمد نصر می خواد ببینتت ... با کله که نیومد هیچ بهم گفت چه دلیلی داره که منو ببینه ... یه جورایی جا خوردم ... میدونم اومدن یا نیومدن این دختره فرقی واسه تو نمیکنه ... محض اطلاعتون خودم خوشم اومد از حرفی که زد ... صداشم قشنگ بود و خیلی با آرامش حرف میزد و ... اون رمانیم که ازش خونده بودم هم به دلم نشسته بود و خلاصه تو یه کلام شخصیتش ... واسم جالب اومد و دلم خواست که ببینمش. و توام خیلی اعتماد به نفست زده بالا ... زیرش رو کم کن. فک کردی همه مثل اون دختره ان که تو رو بخاطر ... دیگه نذاشتم حرفشو ادامه بده. محکم به یقش چنگ زدم و با خشم گفتم - دهنتو ببند ... یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه راجع به ناهید اینطور صحبت کنی دندوناتو خورد می کنم ... عصبی شد. دستم رو به شدت پس زد. - برو خوش باش با اون دختره که داره میاد اینجا ... مرتضی- برو گمشو ... لیاقتت همونه ... ای خااک توسرت که هنوزم دوسش داری ... لااقل به خاطر کسی یقه رفیقتو بگیر و دندوناشو خورد کن که بی ارزه ... بی لیاقت ... دستم رو بردم بالا و دکمه اول پیرهنم رو باز کردم. خودم رو پرت کردم روی مبل. نگاهم به حلقه ام افتاد. آره خاک تو سرم که هنوزم دوسش دارم. ولی ... ولی اون هم دوسم داره ... پس اون محبتاش چی بود؟ آدم به کسی که دوسش نداره نمی تونه محبت کنه که ... می فهمونم ... به این مرتضی احمق می فهمونم که ناهید هنوزم منو دوست داره ... برش می گردونم. آره. باید برش گردونم ... کاش یه راهی بود ... کاش می شد یه جوری حسادتشو تحریک کرد ... کاش ترس از دست دادنم برش می داشت و بر می گشت
... هه ... دیگه بیشتر از این می خواست از دستم بده؟ دیگه چی موند بینمون مگه؟ خاک تو سرم دوتا دوست دخترهم نداریم یه جور برش گردونیم ... چقدم عرضه این کارا رو داری؟ با صدای زنگ در به خودم اومدم. مرتضی از استدیو پرید بیرون تا در رو باز کنه. منم جلو آیینه ایستادم و دستی به سر و روم کشیدم. رو به مازیارو شایان گفتم - بچه ها برا امروز بسه ... دستتون درد نکنه ... برین دیگه ... باهاشون دست دادم و راهشون انداختم. خودمم یه ربع بعدش رفتم بیرون. خاک تو سرت محمد ... انگار دختره که انقدر ناز می کنه ... نترس کسی نازتو نمی کشه ... از اولشم کسی نبود که نازتو بکشه ... در استدیو رو باز کردم و پا به خونه گذاشتم. توی یه آپارتمان زندگی می کردم که سه خوابه بود. یکی از اتاقاش بزرگ بود و من تقریبا دو سه سالی می شد که اون اتاق رو استدیو و محل کارم کرده بودم. یه قسمتی از اتاق رو دیوار کشیدم و براش در گذاشتم و یه شیشه بزرگ. داخل اون اتاقک هم همه سازهامو گذاشتم و با میکروفون و اونجا شد دد روم یا همون اتاقک ضبط. بیرون اتاق ضبط هم چندتا مبل و میز و صندلی و کامپیوتر و وسیله های مورد نیاز دیگه برای کارم بود ... رفتم داخل خونه. یه دختر چادری نشسته بود روی مبل جلوی دری که من بازش کردم.
با دیدن من از جاش بلند شد و آروم سلام کرد. به زور لبخندی زدم و جوابشو دادم. رفتم روی مبل روبروییش نشستم. و در حین نشستن با اشاره دستم تعارف کردم که بشینه. مرده شور این تیریپ خوانندگیتو ببرن ... - خیلی خوش اومدین. شرمندم که تا اینجا کشوندمتون ... راستش من نمی خواستم بهتون زحمت بدم و همش تقصیر این مسخره بازیای مرتضی شد ... با چشمایی که هزار تا علامت سوال توش بود نگاهم کرد. دلم براش سوخت. حتما فکر می کرد عین یه اژدهای خشمگین میام بیرون. زیاد منتظرش نذاشتم و کار مسخره مرتضی رو براش توضیح دادم. مرتضی هم که خودشو چپونده بود توی آشپزخونه. روانی انگار واسش خواستگار اومده ... در مقابل توضیحاتم به یه لبخند کوچیک اکتفا کرد. ولی خیلی خیلی تلخ بود. چرا یه دختر جوون که تازه هم رمانش معروف شده باید اینقدر تلخ بخنده؟ بیخیال اصلا بمن چه؟ یکی باید دلش به حال من بدبخت بسوزه ...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺