#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتهفده
دلم می خواست از دستش سر به بیابون بذارم. نمیدونم چرا این عشق عین کنه چسبیده بهم و قصد نداره ولم کنه. حالا عشق به درک. این بغض لعنتی هم شده یکی از اعضای ثابت و اصلی بدنم. مدام توی گلومه. محمد روز به روز معروف تر میشه و توی اخبار و تلوزیون جاش پررنگ تر. انگار خواننده دیگه ای تو این مملکت نیست که همه اینقدر اینو تحویل می گیرن. هنوزم از بهترین سوارای این راهه و داره می تازونه. توی همین افکارم غرق بودم. با دیدن گوشیم جلوی صورتم به خودم اومدم. شیدا- بیا بگیر اینو خودشو کشت ... ببین چی میگه ... جمله تماس بی پاسخ افتاد روی صفحه گوشیم. قطع شده بود. چاییم رو یه دفه ای دادم بالا و گفتم - نمیدونم کیه ... دیروزم دوسه بار زنگ زده بود ... شیدا- خب جواب بده ... شاید کار مهمی داشته باشه. با بی تفاوتی شونه هام رو انداختم بالا - وای نه حوصله مصاحبه اینا ندارم ... زدیم زیر خنده. اعتماد به سقف بمن میگنا. شیده به صفحه تلوزیون اشاره کرد شیده- اون پوریاهه کی بود دیگه اینو دریابیم
سرمو چرخوندم سمت تلوزیون. طبق معمول سید علی حسینی داشت برنامه اجرا می کرد. خب شب آخر ماه رمضون بودد و فردا عید فطر. برنامشون شلوغ بود حسابی. می دونستم شیده داره شوخی می کنه - حتما ... الان اونم واستاده تو رو دریابیش و بگیردت ... براش زبون درآوردم. بهم چپ چپ نگاه کرد. شیده- کوفت ... از امین چه خبر ؟ - من چه بدونم ... اصفهانه دیگه الان ... دوباره گوشیم زنگ خورد. آهنگ زنگم ملودی اول یکی از آهنگای محمد نصر بود. خیلی دوسش داشتم. بازم همون شماره بود - عجب سیریشیه ها ... گوشیو با حرص گذاشتم روی گوشم. - بفرمایید ... صدا- سلام ... خانم رادمهر؟ یه پسر جوونی بود. تعجب کردم. - سلام خودم هستم ... بفرمایید ... - خانم رادمهر منکه از دیروز خودشم خودمو کشتم ...
پس چرا جواب نمیدید؟ اوهوع ... چه صمیمی ... جدی شدم - خب چون ... چون شاید دلم نمی خواست جواب بدم ... حالا امرتون رو بفرمایید. صدا- بله بله ... حالا چرا عصبی میشین؟ قصد جسارت نداشتم ... من ... راستش مدیر برنامه محمد نصر هستم ... بی اختیار از جام بلند شدم. دستم رو گذاشتم روی قلبم. هیچ بعید نبود همین الان جوونمرگ بشم. شایدم داره شوخی میکنه. صدا- الو؟ خانمم رادمهر؟ هستین؟ سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. شیدا دستم رو کشید و نشوندم روی زمین. فقط تونستم زمزمه کنم - محمد نصر؟ گفتن این جمله همان و قاپیده شدن گوشیم توسط شیده همان. گذاشت رو اسپیکر. چند ثانیه بعد صدای پسره رو شنیدم. - بله ... من مرتضی علیپور هستم ... راستش خیلی وقته که دنبال شماره شما می گردم ... تقریبا دو هفته اس ... سعی کردم وا ندم و خودمو سوژه نکنم. - بله خواهش می کنم. .. چه کمکی از دست من برمیاد؟
مرتضی- آره ... چن وقت پیش کتاب شما به دست من رسید و دیدم که از آهنگای محمد توش استفاده کردین ... یعنی راستش قبلش شنیده بودم و کتابتونو بردم دادم تا محمد بخونه و حال کنه ... بعد اینکه خوند بهم گفت بهتون زنگ بزنم و بگم که می خواد ببیندتون ... عرق سردی روی پیشونیم نشست. اصلا حال خوبی نداشتم. واای خدای من آخه چقدر عذاب؟ این دل عاصی من چه گناهی کرده که اینقدر باید زجر بکشه ... از نزدیک خودشو زنشو ببینم که چی بشه؟ همین الان و با کیلومترها فاصله دارم زجر می کشم ... میخوای دق کنم؟ آخه قربونت برم جرم که نکردم ... عاشق شدم ... با سقلمه ای که شیدا به پهلوم زد به خودم اومدم. دست و پام یخ زده بود و قلبم هم که ... - من رو ببینن؟ برای چی؟ دلیلش چیه؟ دقیقا همیت لحظه عزیز از حیاط اومد داخل خونه. با شنیدن صدای مرتضی علیپور اخم های عزیز رفت تو هم. عزیز- این پسره کیه؟ یه دفعه من و شیده و شیدا و اتنا با هم برگشتیم سمتشو گفتیم - هیس ... شیدا کف دستاشو چسبوند به هم و گذاشت روی لبش.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتهیجده
یعنی اینکه التماست می کنم ساکت باش. دوباره صدای مرتضی بلند شد. چرا اینقدر سکوت کرد راستی؟ صداش جدی شده بود. مرتضی- خانم رادمهر ... می دونم شما شهرستان زندگی می کنید ولی باید بیاید تهران و با آقای نصر ملاقاتی داشته باشید ... راستش ایشون از دست شما عصبانی هستن که چرا بدون اجازه از آثارشون استفاده کردین ... باید دلیل قانع کننده ای واسش داشته باشین ... منم دیگه بیشتر ازین وقتتونو نمی گیرم ... هر وقت جور شد و تشریف آوردین تهران ، قبلش با همین شماره تماس بگیرین ... من براتون یه قرار ملاقات می ذارم ... شب خوش ... و بعد صدای بوق اشغال اومد. شیدا قطعش کرد. وا رفتم. چرا؟ اگه شکایت کنه چی؟ آخه من چطور ازش اجازه می گرفتم؟ شیدا- پسره بیشعور بی نزاکت نه مهلت میده آدم حرف بزنه نه خداحافظی می کنه ... شیده نگاه نگرانشو بهم دوخت و گفت شیده- عاطی چقد گفتم اونا رو پاک کن ... شونه هامو بالا انداختم - دیگه کاریه که شده ...
و بعد گوشی رو از دستش کشیدم و به بابام زنگ زدم و قضیه ر