.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتپانزده
آروم آروم کنارش قدم برمی داشتم تا اینکه رسیدیم به ایستگاه. یکم منتظر موندیم و یه اتوبوس خالی اومد. چون وسط ساعت کلاسا بود کسی رفت و آمد نمی کرد. راننده جلو پامون ترمز کرد. از در جلویی اتوبوس به اشاره امین سوار شدم و همون اولین ردیف نشستم. امین هم رو پله های اتوبوس ایستاد روبروی من و با دستش از میله چسبید. نگام می کرد. من حالم وحشتناک خراب بود و نگاه امین بدترم می کرد. گاهی آدم معنی نگاها رو می فهمه و هر از گاهی که باهاش چشم تو چشم می شدم اینو می فهمیدم که نگاهش ناپاک نیست.. در ضمن ... از روی عشق و علاقه هم نیست ... آخه یه پسر هیجده نوزده ساله چی می فهمه عشق چیه؟ یه نگاه خاصی بود که نمی فهمیدم یعنی چی؟ گاهیم حس می کردم که میخواد چیزی بگه ولی نمی گفت ... آخخخ چی میشد اگه تو محمد نصر بودی؟ رسیدیم به میدون اصلی که وحید گفته بود و پیاده شدیم. منو تا دم درمانگاه رسوند و میخواست بازهم بمونه که بزور با کلی تشکر و اینکه از کلاستون کلی عقب افتادین فرستادمش بره. تو درمانگاه بعد معاینه یکم قرص به خوردم دادن و زنگ زدم بابام بیاد دنبالم ... رفتم خونه و تا نزدیکای اذان مغرب استراحت کردم. با صدای تلفن خونه از خواب پریدم..
مامانم گوشیو برداشت و مشغول صحبت شد. نشستم لبه تخت. درد معده ام کاملا خوب شده بود. از یاد آوری مهربونی امین لبخندی نشست روی لبم. مامان وارد اتاق شد مامان- به چی می خندی؟ دیوونه شدی؟ بهتری؟ - اره خوبم.. گوشیه تلفنو گرفت طرفم مامان- بیا شیده اس ... تلفن رو گرفتم مامان رفت بیرون - سلام شیده- سلام.. زنده ای؟ - به کوری چشم تو بعععلههه شیدا- ای بابا دلمون صابون زده بودیم حلوا بخوریم حسابی ... - ای زهر ماررررر ... باز تلفن شما رو اسپیکره؟ شیده- چی شده بود؟ دیوونه چرا اینقدر حواسپرتی ... قرصاتو با خودت ببر دیگه ... شیدا- مگه امین موحد واسه آدم حواسم میذاره؟
شیده- والا ... گوشیتو جواب نمیدادی نگو دست مامانت بود ... خدا به جوونیم رحم کرد بالاخره ساکت شدن و بهم مهلت حرف زدن دادن با خنده پرسیدم - چرا مگه چه گندی زدی باز؟ خندیدن از ته دل شیده- بابا می خواستم بنویسم کجا گیر کردی که جواب نمیدی؟ خدا رحم کرد ننوشتم ... مامانت می دید بدبخت بودیم ... سه تایی باهم زدیم زیر خنده که داد مامانم درومد مامان- بیا باز شروع کردن ترتر رو ... شیده- دیوونه خب جلو امین غش می کردی ببینی چیکار میکنه ... - اتفاقا جلو امین غش کردم.. صدامو پائین تر آوردم و براشون تعریف کردم که چی شد. کلی تعجب کردن. شیده- ببینم ... چقد بعد وحید امین اومد؟
- تقریبا سه چهار دقیقه شیده- ای وحید فضولچه ... فوری رفته گزارش داده ... شیدا- عاطی من باید بیام دانشگاه این امینو از نزدیک ببینم ... با شیده خداحافظی کردیم و یکم صحبت کردیم و با شیدا قرار گذاشتیم تا فردا ساعت نه تو ایستگاه داخل شهر دانشگاه باشه و با هم بریم. شب نشستم کلی عکس جدید از محمد نصر درآوردم با گوشیم. و زود هم خوابیدم. صبح شیدا درست ساعت نه صبح تو ایستگاه بود. رسیدیدم با هم سلام و احوالپرسی کردیم و سوار اتوبوس شدیم. یکم دیر رسیدیم و مجبور بودیم که اول بریم سر کلاس من. بعد کلاس باهم قدم زنون می خواستیم از ساختمون خارج شیم که من یادم افتاد دیشب عکس دان کردم. گوشیمو آوردم بیرون و عکسای محمد رو آوردم. خواستم گوشیو بگیرم طرف شیدا که امین رو دیدم که از در ورودی ساختمون داشت می اومد داخل. صدامو تا آخرین حد آوردم پایین ... - شیدا امین ایناها از روبرو داره میاد. شیدا یه نگاه خیلی عادی بهش انداخت و بعدش باهم رفتیم تو گوشیه من و عکسای محمد رو نگاه کردیم. از در ورودی هم زدیم بیرون. با صدای بلند و با ذوقی که از نگاه کردن به عکساش تو دلم بود به شیدا گفتم
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺