#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتسیزده
دل بستن من به محمد چیز غیر عادی ای نبود و خیلی از دخترا دچارش بودن.. هم عاشق محمد بودن یا بازیگرا یا بقیه آدمای معروف ... ولی خودم که می دونستم این محبتم بیش از حده ... اون مرد واقعی بود واسم ... معنای واقعی یه مرد رو داشت.. شاید مخاطب خاصم بود و خیلی داشتم خاصش می کردم از سر محبت ... نمیدونم فقط میدونم که باید فراموشش کنم؟ دیگه هییچچ امیدی نبود ... قبل ازدواجش هم نبود ... با صدای زهرا از افکارم اومدم بیرون.. محکم خودشو کوبید رو نیمکت و کنارم نشست زهرا- پسره بیشووررر دلم می خواد خفش کنم ... وای خداا خندیدیم - باز چی شده؟ زهرا- عاطی مسخرم کرد ... دیگه دارم روانی میشم از دستش ... خیلی ناراحتم کرده.. - کی؟ کی اخه؟ زهرا- این یارو موحده ... - خب چیکار کرده مگه؟ درست بگو ببینم ... خیلی ناراحت بود.. شروع کرد به تعریف کردن.. زهرا- عاطی من خیلی چاقم؟
خندم گرفت. - نه چطور؟ برام تعریف کرد که دعواشون شده و اون امین هم چند تا تیکه انداخته بهش. وای خدا این پسر چقد شلوغ بود ... زدم زیر خنده. زهرا داشت حرص می خورد. بیشتر از همه از با مزه حرص خوردن زهرا خنده ام می گرفت زهرا: وای وای وای ... دلم می خواد دونه دونه موهاشو با موچین بکنم جونش دربیاد ... یعنی من اینقد بزرگم که از پشت سر من تخته رو نمی بینه؟ اونم کی؟ امین نردبون ... وای خداا انقد خندیدم که دلم درد گرفت. زهرا که با تعریف کردن و فحش دادن یکم حالش بهتر شده بود شروع کرد با من خندیدن. خیلی بامزه بود خداییش. بعد دانشگاه زنگیدم به مامان و با کلی خواهش و تمنا و التماس ازش خواستم بذاره یکی دوساعت برم خونه دایی اینا و بعدش بیاد دنبالم. بالاخره راضیش کردم و بعد کلاسام رفتم اونجا و هم چی رو براشون تعریفیدم. انقده خندیدیم که حد نداشت. شیدا- وای خیلی پسر باحالیه من باید ببینمش ... جون من عاطی ... - خو چطور نشونت بدم؟
یهویی مغزم جرقه زد ... - هاا ... فیس بوک ... ریختیم سر کامپیوتر و تو اف بی دنبالش گشتیم تا بالاخره پیجشو پیدا کردیم. چه عکسای قشنگی رو گذاشته بود کصافط. شیدا- وااوو ... خوشگلساا ... - معلومه ... کسی که کپیه محمد باشه خوشگله دیگه ... شیدا- عاطی خدایی خیلی شبیهشه ... - اینم شانس ماست دیگه ... آهی کشیدم و ماوس رو از دستش بیرون کشیدم و رفتم تو پیج محمد نصر ... وسط راه نتش قاطی کرد و کامپیوتر هنگ کرد. شیدا- بیا اینم شانس شماس.. بابا همه عالم و آدم دارن بهت می گن محمدو بیخیال امین رو عشقه ... این زبون بسته هم با زبون بی زبونی گفت دیگه ... یه ربعی طول کشید نت دوباره درست بشه و بتونم برم تو پیج محمد.. همین که صفحه اش رو باز کرد دهنم اندازه غار باز مونده بود. چشام داشت ا زحدقیقه میزد بیرون ... مگه میشه اصلا هم چین چیزی؟
عکس امین روی کاور محمد نصر بود ... ! زبونم لکنت گرفته بود - شیداا ... یعنی چی؟ این یعنی چی؟ شیده- شاید خودشه ... - زر نزن بابا این عکس الان تو پیج امین هم بود ... تازه اونقدرا هم شبیه نیستن که نشه تشخیصشون داد از هم ... شیده- نمیدونم که والا شیدا- خو شاید فامیلن ... - واو ... دو سه روز فکرم فقط مشغول این قضیه بود که بالاخره تصمیم گرفتم دوباره برم چک کنم. هضم این قضیه واسم خیلی سخت بود. آخرین کلاسو پیچوندم و رفتم سایت. دوباره پیج محمدو چک کردم. اووفففف همونطور که فک می کردم اشتباه شده بود. اصلا عکس کاور محمد یه چیز دیگه بود و مدتها بود که عوض نشده بود. زنگ زدم به شیده و بهش گزارش دادم.. - شیده اون عکسه اشتباهی اونجا بودا شیده- اخه چطوری؟
.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتچهارده
چیزه ... خط رو خط شده بود دیگه ... ما قبلش تو پیج امین بودیم بعد نت قاط زد و نگو دوتا پیجو روهم باز کرده ... شیده- جل الخالق ... چقد تعجبامونو الکی هدر دادیم واسه خاطر اون ... - خخخخ همونا بوگو ... بعد یکم دیگه صحبت قطع کردیم. محمد یه آهنگ جدید خونده بود. اهنگشو با گوشیم دانلود کردم و هندزفریمو گذاشتم روگوشم و در حالیکه آهنگو پلی می کردم از سایت زدم بیرون ... یه مود غمگینی داشت آهنگش. نشستم روی چمن زیر سایه یه درخت تو محوطه. زانوهام رو بغل کردم. باز این صدای نفساش دیوونم کرد. هواییم کرد. بغضم رو ترکوند. گریه کردم هنوز آهنگ به نیمه هم نرسید بود. متوجه زهرا شدم که داره میاد طرفم. سریع اشک هام رو پاک کردم. اومد جلو بلندم کرد و خیره شد تو چشمام زهرا- گریه کردی؟ - نه واس چی؟ زهرا- منم پشت گوشام مخملیه. بغضم داشت خفم می کرد. یهو خودم رو پرت کردم تو بغلش و زدم زیر گریه
زهرا- عاطی چی شده؟ - زهرا دارم میمیرم ... زهرا- خدا نکنه ... دیوونه سرمو ازخودش جدا کرد و بهم نگاه کرد. چشمش خورد به هندزفریم و قضیه رو فهمید. محکم خوابوند تو گوشم. زهرا- صد دفعه بهت نگفتم حق نداری آهنگاشو گوش بدی؟ تموم کن عاطفه ... تا کی میخوای خودتو عذاب بدی آخه؟ هندزفریو با خشنوت از گوشم کشید بیرون و اشک