📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_32
📌
برای بار اول من خطر کنم و برای بهم رسیدنمون تلاش کنم. تا به حال این حرفها را از من نشنیده بود، از منی که امیر را به دست فراموشی سپرده بودم. *** - بابا تو رو خدا نزنش...! به خدا من برش داشتم نه مامان! کمربندش را از کمر کبود مادرم به سمت من کشاند. - کجاست توله سگ؟ هوی! با توئم. کدوم گوری گذاشتیش؟ اجازه نداد دهانم را باز کنم و محل زهرماریش را بگویم، سگک کمربندش را روانه صورتم کرد. از درد به خودم پیچیدم. مادرم به سمتمان دوید تا از حالت منگی بیرونم بکشد. صدای فریادهای او میآمد، همان غریبهای به نام پدر! کمربند را مدام به مادرم میزد و از من میپرسید کجاست؟ زبانم لال شده بود، حرفهای مادر را آویزهی گوشم کردم" حتی اگه بزنتت باز هم پدره و قاتل نیست؛ اگه میخوای زودتر بره ترک کنه، چیزی از مکان اون آشغالها نگو!" سکوت کرده بودم، با پا رفته بود روی کمر بیجان مادرم و با آن صدای بیجانش فریاد میزد: - دِ بگو کجاست! دیگر صدای نالههای مادر را نشنیدم. تمام کرده بود. با چشمهای باز، آخرین لحظهی عمرش هم به فکر ترک کردن اون مرد بود. زجه میزدم، به صورت کبودم مشت میزدم.
فریاد میزدم و آن مرد را ناسزا باران میکردم. احساس کردم دریایی روی سرم خالی شد! چشمها و دهانم با هم باز شدند. چشمهایم را مالاندم، نیلوفر نگران نگاهم میکرد. - تمام صورتت خیس عرق بود. اسم مادرت رو فریاد میزدی! مجبور شدم پارچ آب رو روی سرت خالی کنم. بیرمق چیزی را زمزمه کردم. - خوبم. ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت روی دیوار کرد. - نه و سی و پنج دقیقه. پتو را کنار زدم و به آرامی از جایم برخواستم. - اول میرم پیش امیر بعد هم کافه. سعی کن بهم زنگ نزنی! - یه لقمه نون بخور ضعف نکنی! نگاهی به سماور داخل آشپزخانه انداختم. با این حال اگر چیزی چیزی هم نمیخوردم پیش امیر پس میافتادم. بعد از نوشیدن چای، خواستم با همان چهرهی برزخی آماده شوم که نیلوفر خریدارانه براندازم کرد. - بیا اینجا ببینم! با این ریخت میخوای بری پیش امیر؟ ببیندت پس میافته
داخل اتاق رفت و با کیف لوازم آرایش بازگشت. شروع به نقاشی کردنم، کرد. - خب من الان شدم مواد شیمیایی! برم تو چادر و لباس مردم جا صورتم روشون میمونه! خندید. - اگه بری پیش امیر، باباش همهی اون پول رو با سفتههایی که ازت گرفته میخواد؟ - الان که قرار نیست اون خبردار بشه. مگر اینکه کلاغه خبر ببره! با مانتوی مشکی کوتاه و شلوار لی از حیاط گذشتم. برای آنکه عباس نیاید و اول صبحی با آن صدای نکرهاش برایم بخواند به سمت درب خانه دویدم. کوچه خلوت بود. اولین تاکسی را نگه داشتم. پنجاه دقیقهای طول کشید تا به ساختمان بزرگ رسیدیم. کرایه را در حالت خواب و بیداری پرداخت کردم. خودم هم نمیدانستم اینجا آمدنم چه دلیلی دارد! خودم را از محوطه اصلی به سمت نگهبانی کشاندم. - آقای محترم و زحمتکش، من با امیر فرهود کار داشتم، میدونید طبقهی چندمه؟
با آن ریشهای سفیدش که بویی از ریشه جوانیش نبرده بود، لبخند زد. - اگه همونی که وکیله رو منظورت باشه اسمش رو زده. طبقهاش رو یادم نیست برو از تابلو ببین! اطاعت کردم و بعد از گذراندن راه درازی به تابلو رسیدم. با آسانسور بالا رفتم. روی تابلو نامش نوشته شده بود. لبخندی بیزاویه روی صورتم نقش بست. شانس آوردم در باز بود و لازم نبود در بزنم. آهسته بازش کردم، در اولین نظر شیدا را دیدم که با آن تیپ جلف و آرایش سیاه روی میز منشی نشسته بود. آهسته داخل شدم. به محض ورودم با اخم گفت: - خانوم وقت قبلی دارید؟ کاش من را نشناسد، کاش! - من شخصا با رئیست کار دارم. و به سمت اتاقش رفتم که شیدا جلویم قرار گرفت. کاش آنقدر انرژی داشتم تا با پاشنهی پانزده سانتیام صورتش را بپوکانم
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺