eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
➕همسرداری ➖مردان را کنترل نکنید!!! اگر همسر خود را خیلی کنترل کنید ، شما بیشتر فاصله میگیرد ؛ مردان دوست دارند آزاد باشند. ➖مردان در تنهایی باطریشان شارژ میشود ؛ پس بگذارید بعضی مواقع تنها باشند. ➖مردها از رفتار مردانه زنان خوششان نمی آید ؛ اگر رفتارتان مردانه است ،رفتارتان راتغییر دهید. ➖به او احترام بگزارید ؛ از او حرف شنوی داشته باشید ؛ نه اینکه رامش باشید ؛ فقط خود رای و یک دنده نباشید. ➖مردها دوست دارند مدیریت داشته باشند. ➖مردان دارای شخصیت آناناسی هستند.ظاهرشون خشک و زمخت است ولی در درون بچه وکوچولو و مهربانند ؛ مردان کودکی با سبیل و قامتی بزرگ هستند. ➖آقایون ظاهر بی احساسی دارند ، ولی سرشار از احساسند؛ اما احساساتشان را بروز نمی دهند. ➖با مردان خلاصه حرف بزنید ،مردان عاشق سکوتند. ➖به مردان اگر زیاد محبت کنید دلزده می شوند !!! پس محبت کنید اگر جواب گرفتید ، باز محبت کنید. اگر مدام شما محبت کنید ، خسته اش میکنید. ➖خیلی به او وابسته نباشید؛ همیشه در دسترس او نباشید .از او فاصله بگیرید؛ بگذارید دلش برای شما تنگ شود. ➖یکنواختی در زندگی را تغییر دهید؛ مردان از یکنواختی خسته می شوند …ظاهر خود،آرایش و یا حتی محیط اطرافتان را تغییر دهید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕معجزه تغییرهای کوچک ➖براساس اصول نظریه راه حل محور،تغییر جزئی به تغییرهای بزرگ تر منجر می شود. بنابراین گاهی برای شروع،فقط یک تغییر کوچک لازم است. می توان با برداشتن گام های هرچند کوتاه، اما پیوسته، تا دور دست ها رفت. ➖وقتی می خواهید چیزی را در زندگی تان تغییر دهید، در ابتدا به نظر سخت می آید.آنچه که باید بدانید این است که لازم نیست از همان ابتدای کار، تغییراتی بزرگ ایجاد کنید. تغییرات کوچک و ساده معمولاً بهترین راه برای پیشرفت هستند، چون پایدار و قابل کنترل اند. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕هیچ چیز شما را زندانی نمیکند، مگر افکارتان هیچ چیز شما را محدود نمی کند، مگر ترس تان وهیچ چیز شما را کنترل نمی کند، مگر عقایدتان.... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
دلتنگیش ... دوریش ... داشت بیچاره ام می کرد ... آرنجم رو لبه پنجره بود و دستم رو مشت کرده بودم. پشت دست مشت شده ام رو گذاشته بودم جلوی دهن و نوک بینی ام. با همه قدرتم داشتم ناخونام رو فشار می دادم به کف دستم. ولی اشک هام بارید. شونه هام می لرزید. ماشین متوقف شد. دست علی اومد روی شونه ام. نالیدم ... - علی ... علی- جونه دلم؟ دستام رو کشیدم روی صورتم. درحالیکه می خواستم گریه ام رو متوقف کنم گفتم. - برو شهرشون ... میری؟ میری؟ شونه ام فشار داد. علی- آره پسر ... پس چی که میرم ... همین الان ... یه بسم الله گفت. دستی رو کشید و راه افتاد. همون شبونه. راه افتادیم سمت شهرشون. - علی مامان و بابات؟ علی- نگران اونا نباش ... من امشب با خودم قرار گذاشته بودم هرطور شده برت دارم و ببرمت پیش عاطفه ... هماهنگه می خوام حداقل همه احساسمو براش بگم و ازش بخوام که برگرده ... لااقل بعدا حسرت نمی خورم که نگفتم ... لبخندی زد و دست کشید رو موهام. - می دونم علاقه ای بهم نداره ... ولی باز ... علی حتی دعای مادرم پشت سرم نیست که امید داشته باشم واسه برگردوندنش ... اونروز زنگ زد بهم گفت گفته بودم اگه بفهمم اذیتش می کنی ازت نمی گذرم ... می گفت چطور دلت اومد اونو وارد این بازیه بچگونه کنی ... دوباره دست کشید به موهام. علی- نگران نباش ... خدا بزرگه ... اونم مادره. مطمئن باشه شبانه روزی واسه حل شدن مشکلتون دعا می کنه ... حل میشه ... من ایمان دارم که درست میشه ... سکوت کردم. علی- محمد یکم استراحت کن توروخدا ... بخواب رسیدیم بیدارت می کنم ... سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی - علی؟ علی- جانم؟ - من شرمندتم ... و یه دنیا ممنون علی- بخواب پسر ... بخواب ... آروم خوابم برد. بعد یه هفته بی خوابی. با تکون دادنای علی از خواب پریدم. یه نگاه به دور و برم انداختم. یه حیاط باصفا بود. علی- پاشو بریم بالا استراحت کن ... پاشو داداش ... - کجاییم علی؟ علی- هتل ... پاشو د ... - نه علی بریم دنبال عاطفه ... علی- محمد ساعت ششو نیم صبحه ... بریم چی بگیم؟ پیاده شو بریم بالا ... ساعت ده- یازده میریم ... رفتیم تو اتاق. علی خوابید ولی من دیگه خواب به چشمام نمی اومد. فقط داشتم تو اتاق قدم میزدم و فکر میکردم. دیگه من رو قبول نمیکرد مطمئنا. ساعت نه رو گذشته بود که دیگه نتونستم تحمل کنم. گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و به شیده زنگ زدم. بهش گفتم میخوام برم دنبال عاطفه. گفتم چیکار کنم که قبولم کنه. عصبی بود. خیلی جا خوردم. گفت نرو خونشون. مامانشینا نمیدونن. گفت خرابترش نکن. بهش گفتم باید باهاش صحبت کنم. دعوتم کرد خونشون ... گفت برم اونجا صحبت کنیم. علی رو بیدار کردمو راه افتادیم سمت خونشون. خودم می روندم. در زدیم و در به رومون باز شد. رفتیم تو. شیدا و شیده و مادرشون بودن. نشستیم. همه غرق سکوت بودن. عاقبت شیدا بلندشد. شیدا- برم یه چیزی بیارم واستون ... علی- نه ممنون ... زحمت نشین ما روزه ایم ... شیده- اخه مگه سفر نیومدین؟ نمیتونین که روزه بگیرین ... علی- منو محمد به خاطر شغلمون کثیرالسفریم ... روزه گرفتنمون مشکلی نداره ... شیدا نشست و سکوت دوباره حاکم شد. داشتم کلافه می شدم. انگار نه انگار که ما واسه چیز دیگه ای اومدیم. چنگ زدم لای موهام و به شیده نگاه کردم. - چیکار کنم؟ با حرص نگاهم کرد. شیده- هیچی ... دیگه چیکار می خواین بکنین؟ تعجب کردم. - می خوام زنمو برگردونم ... نیشخند زد. شیده- مثل ناهید خانوم ... نه؟ چشمامو رو هم فشار دادم. حالم بدتر از اونی بود که بتونم حرف بزنم. علی دستشو کوبید روی پام... علی- بذار من توضیح بدم ... شیدا- علی اقا چیو می خواین توضیح بدین؟ همه چیو خودمون می دونیم ... عاطفه نابود شد تو این چند ماهی که همسر این اقا بود ... به من اشاره کرد. شیدا- اصلا واسه چی اومدین دنبالش؟ شیده- توروخدا دیگه سراغش نرین ... این هفته رو با هزار تا بدبختی یکم ... فقط یکم ارومش کردیم ... بسه دیگه ... اقا محمد ... دیگه دنبالش نرین ... بذارین فراموشتون کنه ... بذارین عشقتونو از دلش پاک کنه ... سرم رو گرفتم بالا. - عشق؟ شیدا با بغض گفت شیدا- اره ... عشق ... خیلی برات عجیبه این کلمه؟ نگو که تو این مدت نفهمیدی که عاشقانه دوستت داره ... فکر می کنی چرا از بین تمام شعرهای دنیا متن آهنگای شمارو تو کتابش آورد؟ واقعا چیزای بهتری نبود؟ فکر می کنی چرا پیشنهادتو قبول کرد؟ چرا با وجود اینکه ما خودمونو کشتیم تا منصرفش کنیم قبول کرد نقش نامزدتو بازی کنه؟ چرا شناسنامه اش رو خط خطی کرد؟ چرا؟ همین طوری؟ حتی نمی تونی تصورش رو بکنی که چقدر دوستت داشت قلبم داشت از کار می افتاد. یعنی تمام این مدت عاشقانه همو دوست داشتیمو زندگیو واسه خودمون جهنم کردیم؟ ازش نمی گذرم ... ازش دست نمی کشم ... توروخدا کمکم کنین شیدا خانوم ... شیدا- چرا حالا که ناهید خانومت رفته ی
ادت افتاده نباید از عاطفه دست بکشی؟ مگه من مرده باشم که بذارم خلا ناهیدتو با عاطفه پر کنی ... عاطفه ارزشش خیلی بالاتر ازین حرفاس ... شیده- آقا محمد ... شما دارین عاطفه رو جایگزین ناهید خانم می کنین ... با این کار عاطفه رو نابود می کنین ... توروخدا یکم انصاف داشته باشین ... دیگه نرین سراغش ... برگردین خواهش می کنم ... برگردین ... جایگزین؟ عاطفه رو جایگزین ناهید می کنم؟ چقدر زود و بی انصافانه قضاوت کرده بودن ... از جا بلند شدم ... - با اجازتون ... رفتم بیرون. دستام رو فرو کردم تو جیبم. شروع کردم به قدم زدن. حالم وحشتناک بود. ولی نمی خواستم گریه کنم. همه نگاها روم بود. همه نگاهم می کردن. یاد اون روزایی افتادم که بی سر پناه تو کوچه و خیابون راه می رفتم. تفاوتش با این روزام این بود که اون موقع ازم رو برمی گردوندن و الان خیره نگاهم می کنن. فکر کنم روز و حالم رو میدیدن که جلو نمی اومدن. بد بودم. خراب بودم. ویرون بودم. مدام پشت سر هم زیر لب زمزمه می کردم. - دینا رو به هم می ریزم واسه نگه داشتنت همینطور راه می رفتم و متوجه زمان نبودم. گوشیم زنگ خورد. علی بود. - الو ... علی- محمد کجایی؟ - خیابون ... علی- محمد من باهاشون صحبت کردم و بهشون گفتم که دچار سوتفاهم شدن ... بیا هتل ... بدو بیا داداش ... همین عصر خانومتو میبینی ایشالا ... قلبم تند تند می زد. - چطوری آخه علی؟ علی- ای جانم ... بیا واست توضیح میدم ... اومدیا ... به ساعتم یه نگاهی انداختم. نزدیک دوساعت بود که داشتم راه می رفتم. عینک دودیم رو از پیرهنم باز کردم و زدم به چشمم. تا هتل رو یه سره دویدم. علی در رو برام باز کرد. نفس نفس میزدم. رفتم تو اتاق و منتظر شدم تا بگه. علی- خیلی بابت حرفاشون ازت عذرخواهی کردن ... مخصوصا شیدا خانوم ... قرار شد عاطفه رو عصری بکشونن خونشون ... میریم اونجا ... عاطفه که اومد باهاش حرف میزنی نشستم رو تخت. تسبیحم رو از دور مچم باز کردم و گرفتم تو مشتم. قرآن برداشتم و شروع کردم به خوندن و آروم کردن خودم. تا عصر فقط کارم همین بود. علی هم فقط نگاهم می کرد. بالاخره زمان رفتن رسید. واقعا آروم بودم. پر از اطمینان. مخصوصا حالا که میدونستم اون از مدتها پیش دوستم داشته. رسیدیم خونشون. بازم ازم عذرخواهی کردن. همه نشسته بودیم و منتظر عاطفه بودیم. مدام زیر لب سوره نصر رو می خوندم. علی- محمد مواظب باش ... عین ادم همه چیو براش توضیح می دی ... از کوره در نمی ری ... لال مونی هم نمیگیری ... فهمیدی؟ لبخند زدم و چشمامو به نشونه تایید رو هم فشار دادم. واقعا آروم بودم ... *** عاطفه پامو نذاشته تو حیاطشون شیدا دوید بیرون. بدون دمپایی. از پله ها پرید پایین. محکم و با یه دنیا ذوق بغلم کرد. شیدا- سلام سلام ... - سلام ... چته باز؟ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ خدایا🙏 فانوست راکمی پایین تربگیر راهمان تاریک است، تو را به مهربانیت سوگند 🙏 فانوست را کمی پایین تر بگیر تاروشنی بخش راهمان باشد مهربانا🙏 ما اکنون سخت به نور فانوست محتاجیم🙏 در رحمت خدا همیشه باز✨ و فانوس قشنگش همیشه روشنه✨ فکرت را از همۀ این اما و اگرها دور کن✨ ترس و ناامیدی و تردید رابخاک بسپار✨ و امید و صبر را✨ راه زندگیت قرار بده✨ با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما خوبان 🌹 @onlinmoshavereh #شبتون_خدایی🙏 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سلام❣ امروز شنبه،7خرداد،22رمضان براتون آرزو دارم مهمان وجودتان امید وتندرستی سفره هاتون رنگين وگسترده روزيتون افزون ودلتون گرم و روزتون زیبا و شاد باشه روزگارتان از رحمت لبریز دستانتان از نعمت سرشار چشمانتان از نور روشن زندگیتان رضایتبخش و عاقبتتان ختم بخیر ❣ @onlinmoshavereh ☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸صبح خورشيد آمد 🌸دفتر مشقِ شبم را خط زد 🌸ميروم دفتر پاک نويسی بخرم 🌸زندگی را بايد از سر سطر نوشت 🌸ســـلام 🌸اوقاتتون پر از لبخند دوستان مهربانم @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ سندروم عشق بی تناسب... ➖کسانی كه اضطراب گونه و بیش از حد محبت می کنند، پر از هراس هستند. -هراس از تنها شدن ، -هراس از این که کسی آن ها را دوست نداشته باشد، -هراس از این که ارزشمند نباشند، -نادیده انگاشته شوند و فراموش گردند. ما عشقمان را ارزانی می کنیم به این امید که به پایان هراس برسیم. اما اگر محبت تولید محبت متقابل نکند، به هراسمان اضافه می شود. وقتی با روشی که انتخاب کرده ایم به خواسته ی خود نمی رسیم، بیشتر محبت می کنیم و گرفتار "عشق بی تناسب" می شویم. پدیده عشق بی تناسب نشانه افکار، احساسات و رفتار بیمارگونه است. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕شما میدونید که ما قراره این روابطه گذشتمون را در دنیای امروز درست مانند یه جسد مرده ببریم و خاک کنیم... ➖یادتون باشه ما عزیزمون وقتی که میمیره میبریم خاکش میکنیم ... ما نمیتونیم حوادث و اتفاقات گذشته...... ازدواج قبلی ... دوستی و روابط قبلی یا عشق و عاشقی ها رو همینجوری به بهانه های بیمار گونه برداریم و با خودمون ببریم... ➖این روابط باید تموم بشه ... این جسد ها همه باید خاک بشن... اصلا بازی نداریم... اینکه سالی یک بار حالا تولدش را تبریک بگم وفلان ...اصلا پذیرفته نیست. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
➕یک هدف درست شش ویژگی دارد: ۱) آگاهانه است، نه از سر تقلید یا تلقین، تعصب یا نادانی. ۲) آزادانه است، یعنی حق انتخاب را دارم. ۳) مهربانانه است یعنی کینه و دشمنی مطرح نیست. ۴) سازنده است یعنی قصد تخریب وجود ندارد. ۵) مسوولانه است یعنی میدانیم که باید جوابگو باشیم. ۶) اخلاقی و انسانی است. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
havereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازدواج_فضای مجازی_تبعات بعدی سوال9⃣3⃣9⃣ من تا بهار 97با هیچ خانومی حرف نزده بودم حتی تو دانشگاه دختر های کلاسمون رو نمی شناختم معمولا....پارسال که بیست و چهار ساله بودم یعنی بهارش و درس رو به اتمام گفتم بگردم برای خودم یه همفکر پیدا کنم .... نمی خواستم خوانواده پیدا کنه چون سلیغشون با من فرق داره ....خلاصه این تو ذهنم بود ...تا این که تو تلگرام داشتم تو یه گروه مشاوره ازدواج چرخ می زدم که پروفایل های یه خانم نظر منو جلب کرد ...همه مذهبی بودن ...خب منم دنبال همچین ادمی می گشتم ...دلو زدم به دریا پیشنهاد دادم ...پیشنهاد ازدواج ....گفتم اشنا میشیم اگه همه چیز خوب پیش رفت خوانواده ها در جریان قرار می گیرن ... اون خانم اول تعجب کرد گفت اخه این دیگه چه نوعشه...مگه چند تا عکس می تونه شخصیت رو نشون بده ...گفتم خب یه درصدی رو نشون میده ...بقیش با اشنایی مشخص میشه ...خلاصه در حد یه ده ..پانزده دقیقه حرف زدیم در مورد رشته ...تحصیلات ...و شهر ....وغیره ... بعد بهشون گفتم میشه یه بار حضوری همدیگرو ببینیم ...گفتن ...خیر ....گفتم اگه با خواهرم یا ن مادرم بیام چی ؟....گفتن اگه تشریف بیارید قدمتون به روی دیده مهمان ما هستید و ولی خودتون بهتر می دونید معلوم نیست تا سال بعد من باشم یا نباشم ... من گفتم....بله ببخشید ...یادم نبود....ایشون ...با حالت دسپاچگی ..که من احساس کردم ...گفتن باور کنید همه چیز دست پدرمه و تصمیم گیرنده من نیستم...من هم گفتم خواهش می کنم تقصیر شما نیست که تقصیر منه که شرایطم درست نیست ... این جلسه هم تموم شد حرف زدن ما .... خلاصه ...گفتم میشه حضوری همدیگرو ببینیم ... ....ایشون گفتن .....میشه الان ببینمتون ؛ گفتم چطوری ؟....گفتن عکس ..من یکم فکر کردم ...دو تا از عکس هام رو فرستادم ...ولی از ایشون تقاضای عکس نکردم ...چون خوب نمی دونستم ....بعد دیدم خودشون یه عکس چادری با حجاب برام فرستاده ...پایینش نوشته ....اگه دیدید میشه بگید ....من اصلا قیافشون به دلم ننشست ....قلبم از ناراحتی داشت ...ایست می کرد ...که چی کار کنم ...چی بگم ....هیچی نگفتم ....نیم ساعت بعد مثلا یا یه ساعت بعد نوشته بود همه چیز مشخص شد ...موفق باشید ...یا علی ...یعنی این که من از قیافش خوشم نیومده ...فهمیده ... ولی پروفایل هاش منو عذاب میده....انگار داره با من حرف می زنه .... نمی دونم چی کار کنم ....می ترسم ...منتظرم ...باشه...خدای نکرده خواستگار هاش رو رد کنه به امید این که من خوانوادم رو راضی می کنم و می رم خواستگاری ... ....از طرفی می ترسم باز باهاش حرف بزنم ...چون می گم شاید فراموش کرده و اشتباه می کنم و مخاطب پروفایل هاش من نیستم ...نکنه باز همه چیز براش تجلی پیدا کنه ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاسخ ما👇 سرکارخانم@شمس مشاور خانواده باسلام ازدواج از جمله اموری هست که حتما همه چیز اون باید به میل و رغبت خود آدم باشه تا جایی برای ای کاش باقی نمونه ! آدم هیچگاه از سر پرو فایل وچهارتا پیام ویه دوتا عکس نمیتونه شریک زندگیش رو انتخاب کنه ویا به طور کامل بشناسه! خداوند حق انتخاب رو به بنده هاش داده در همه موارد زندگی و فرموده اگه به تنهایی به نتیجه نرسیدی با دیگران مشورت کن ،تحقیق کن ،ودر کل از قوه عاقله خودتون استفاده کنید طرف میبینی شخص مورد نظر رو می شناسه در عین حال از در خونه اش هم اون ور رفته نشسته اند با هم صحبت هم کرده اند بعد خیلی راحت میاد میگه ببخشید ما به کار هم نمیاییم! مثلا از ظاهر طرف خوشم نیومد ویا دیدگاه مشترکی نداشتیم ویا خانواده هامون هم سطح نبودند !تازه خیلی وقتها حتی به طرف نمی گن که خوشمون اومد یا نیومد و راحت بی خبر می ذارن ومیرن و هیچ عذاب وجدانی هم ندارند بعد شما به خاطرفرستادن پیام وجدان درد گرفتی؟تازه اگه طرف بخواد فراموش کنه تو هی با پیام دادنهای بی مورد یه شک دیگه بهش میدی!؟بابا بی خیال !دیگه دست از سر کچلش بردار😉یه اشتباهی شده بعدش هم پی به اشتباهتون بردین و تموم شده رفته !اصلا سوای از ظاهر طرف که به دلت نبوده شما از دو منطقه جغرافیایی متفاوت بودین وهم فرهنگ هم نبودین واین خودش یعنی مشکل پس لزومی نداره که خود خوری کنی هم برای اون همسر زیاده هم برای شما !استاد کریم خودش حواسش به بنده هاش هست ونمیذاره که بدونه یار بمونند و حتما براش یه جفت خوب آفریده! پس بهتره که فکر زندگی خودت باشی وبه کیس پیش نهادی خانواده فکر کنی منم براتون آرزوی خوشبختی دارم لطفا دیگه به پرفایلش هم سر نزنید و اصلا به این اشتباه هم فکر نکنید ظاهر تا یه مدت مهم هست بعدش عادی میشه حتی اگه زشت ترین چهره باشه ویا زیبا ترین چهره مهم اخلاق نیکوی طرف هستش که ماندگار و عامل خوشبختی میشه !یک زشته وفادار ز دوصد حوری به..... آتش به زمستان ز گل سوری به اما در اولین لحظه که آدم طرف رو می بینه باید به دلش بشینه عکس خیلی چیز خوبی برای معارفه نیست مهم دیدن رو در رو هستش در کل ممنون از اعتمادتان موفق باشی @onlinmoshav 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
محکم گونه ام رو بوسید. دستم رو گرفت تو دستش. شیدا- بانداژشو عوض نکردی؟ - چرا تازه عوض کردم ... شیدا- کی بازش می کنی؟ - فردا پس فردا ... شیدا- بسم الله الرحمن الرحیم ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... فوت کرد بهم. خندیدم. - دیوونه شدی؟ شیدا- دارم دعا می خونم خدا دو سه ساعت رگ دیوونگی تو رو بخوابونه ... مثل بز آروم و سربزیر و حرف گوش کن بشی ... - دستت درد نکنه ... بزمونم کردی گذاشتی کنار ... منو کشید تو خونه. کفشامو کندم و وارد شدیم. - حالا چیکارم داشتین؟ سرم رو گرفتم بالا. نفسم برید. محمد و علی؟ اینجا؟ روبروم سرپا ایستاده بودن. محمد بود؟ آره ... خود خود محمدم بود ... زندگیم روبروم ایستاده بود ... نگاهشو ازم گرفت و سرشو زیر انداخت. خشکم زده بود. شیدا و شیده و علی نگاهشون دائما بین من و محمد در نوسان بود. احتمالا الان انتظار داشتن عین وحشیا داد و بیداد کنم. یا با دیدن محمد بذارم برم. ولی واسه چی باید می رفتم؟ بعد اینهمه دلتنگی که روز و شب آزارم می داد حالا شوهرم روبروم ایستاده بود ... کجا می رفتم؟ دوباره سرشو آورد بالا و نگاهم کرد. هنوزم نگاهش مثل روزای اول آتیشم میزد. دلم می رفت واسش. دیگه فکر غرور و اینا نبودم. فقط فکر این دل بی صاحابم بودم که داشت خفه می شد از زور دلتنگی واسه محمد. اومد جلو. خیره بود تو چشمام. آروم دستم رو گرفت تو دستش. به باند دستم یه نگاهی کرد. چشماشو رو هم فشار داد. دلم تیکه تیکه شد. دلم نمیخواست شرمندگیش رو ببینم. تنها همدمم تو این مدت همین دست زخمیم بود. عاشق زخماش بودم چون شیشه ای دستم رو زخمی کرده بود که تو دست محمد بود. دست سالمم رو گرفت راه افتاد سمت در. دنبالش کشیده شدم. نه با اکراه ... با همه وجودم ... کفشامو پام کردم. هیچ کاری نمی کردم. دعای شیدا چه زود گرفت ... دقیقا عین یه بز. بی اراده لبخند اومد رو لبهام. جلو پام زانو زد و بند کفشامو بست. قلبم ریخت. دوباره بلند شد. دستم رو گرفت و راه افتاد. هیچکسم نمی گفت دخترمونو کجا می بری پسر؟ یا ابالفضل علی هم موند خونه شیده اینا سوار ماشین علی شدیم و راه افتاد. کمی بعد جلوی یه هتل ایستاد. پیاده شدیم. بازم دستم رو گرفت. انگار می ترسید فرار کنم. شناسنامه هامونو نشون داد و کلید رو گرفت. رفتیم داخل آسانسور. خیره بود بهم. سرمو انداختم پایین. دستم رو تو دستش فشار داد. آسانسور متوقف شد. محمد رفت بیرون. در یه اتاق رو باز کرد و رفت تو. منم دنبالش. در رو بست. یه اتاق دوتخته بود. من رو نشوند لبه یکی از تختها. جلوی پام نشست روی زمین. پایین تخت. دو تا دستام رو تو دستاش گرفت و خیره شد تو چشمام. چشاش پر شد. ولی من مقاومت می کردم. بالاخره به حرف اومد. محمد- بیست و شش سال زندگیمو خلاصه میگم ... حوصلتو سر نمی برم ... هیجده سالم بود که کنکور دادمو دانشگاه تهران قبول شدم ... از اصفهان اومدم تهران ... هیچی نداشتم ... هیچی ... نمیخواستم از بابام پول بگیرم ... بهش می گفتم هم دارم کار می کنم هم درس می خونم و به پول احتیاجی ندارم ... در حالیکه حتی پول خوابگاه هم نداشتم ... میخواستم رو پای خودم بایستم ... اون موقع وضع بابام زیاد خوب نبود ... غرورم اجازه نمی داد ازش بکنم ... همه سعی و تلاششو واسم کرده بود و منو فرستاده بود کلاسای موسیقی ... رفتم سر کار ... هر جا که بگی من کار کردم ... کار میکردم تا خرجمو دربیارم ... خورد و خوراک هر روزه واسم ممکن نبود پس بیشتر روزا رو روزه می گرفتم ... اونجاهایی که کار می کردم سن کمم رو که می دیدن ... و بی سر پناهیم رو ... تو مغازه اشون جای خواب بهم می دادن ... بعضیاشون حتی از حقوقم واسه جای خواب کم می کردن ... ولی واسم مهم نبود ... مهم سقف بود که بالای سرم باشه هم کار می کردم و هم درس می خوندم و هم به شدت روی موسیقی کار می کردم ... اونقدر شعر و ملودی ساختم و واسه صدا و سیما فرستادم ... که بالاخره با کمک و لطف خدا چند نفر دستمو گرفتن ... همه سعیمو کردم و خودمو کشیدم بالا ... علاوه بر صدا و سیما که پول خوبی در مقابل کارهام بهم میداد تو جاهای دیگه هم کار می کردم ... درس هم می خوندم ... خدا من رو به عزت رسوند ... پولام رو جمع کردم و بعد سال ها بی پناهی و روزها آواره خیابونا بودن یه خونه خریدم ... همون خونه ای که وجب به وجبش پر از خاطرات توئه ... قبل اون یا جام روی نیمکت های پارکها بود یا توی کتابخونه های عمومی ... تا شب بشه و برم تو مغازه ... خیلی سخت گذشت اون پنج سال ... ولی گذشت ... بیست و سه سالم بود که پای یه دختر تو زندگیم باز شد ... برای اولین بار ... ازم خوشش می اومد ... کم کم با رفتاراش جذبم کرد ... بهش علاقه مند شدم ... باز ناهید ... باز ناهید ... دستام به وضوح داشت می لرزید ... نمی خواستم از زبون خودش بشنوم علاقه اش به ناهیدو ... حس آدمی رو داشتم که داره جون می
ده ... دستامو محکم فشار داد ... محمد- دوسالی رو زیر نظر خانواده هامون رفت و آمد داشتیم ... صحبت می کردیم ... علاقه ام بهش زیاد تر می شد ... بغض داشت خفه ام می کرد. دوباره دستامو فشار داد ... محمد- تا اینکه نامزد کردیم ... میدونی ... پوشش واسم مهم بود ... بچه معتقدی بودم و هستم ... ریش تا زانو و یقه کاملا بسته هم ندارم ... چون دین و مذهب به ریش و یقه نیست ... معتقدم و مذهبی ... ولی امروزی زندگی می کنم ... امروزی می پوشم ... نوع پوشش ناهید یکم بد بود ... می گفتم درست میشه که الحمدلله بعد عقدمون درست شد ... کاملا درست شد ... روزها می گشت ... روزهای خوبیو داشتیم ... تا اینکه یه چیزایی رو از ناهید شنیدم یه روزی ... چه جوریش مهم نیست ... فهمیدم تمام اون مدت دوسال رو که من فقط به فکر ناهید بودم صبح تا شب به فکر یه پسر دیگه بود ... اون پسره کی بود؟ شایان ... خون تو رگهام یخ بست. کاملا تو هنگ بودم. محمد- در حالیکه قرار بود با من ازدواج کنه ... دوستش می گفت شایان بود که ناهید رو میخواست ... ولی خب این توجیه جالبی واسه رفتار ناهید نبود ... اگه شایان ناهیدو می خواست چرا ناهید باید باهاش صبح تا شب می گشت ... میتونست بگه یکیو دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم ... بعد ها فهمیدم که ناهید پیش دوستاش تنها چیزی که از من میگفته خواننده بودنم بوده و دانشگاه تهران درس خوندنم ... همین و بس ... حتی ازم اسم نمی برد ... فهمیدم که همه افتخارش به شهرتم بوده و خواننده بودنم ... حتی شنیدم که می گفت ... حتی اگه بعدا آدم بخواد طلاق هم بگیره دهنش رو پر می کنه و میگه از خواننده طلاق گرفتم ... الان ناهید عوض شده ... مولا علی هم میگه اگه شب یه چیزی از کسی دید روز مطرح نکن ... شاید تا صبح توبه کرده باشه ... احساسش بهم واقعی نبود ... الان ناهید واقعا عوض شده ... اینارم اگه دارم به تو میگم به این دلیله که حق داری که حقیقت رو بدونی که چرا ازش جدا شدم ... بدونی که حق داشتم ... میدونم که اینا رو مثل یه راز پیش خودت نگه میداری تا ابد ... داشتم می گفتم ... اینا رو که ازش شنیدم عصبی شدم ... سرش داد زدم و گفتم ... برو دهنتو پر کن و بگو از خواننده طلاق گرفتی ... برو ... اونم رفت و جدا شدیم ... عاطفه ... من سالها دوسش داشتم ... رفتنش ضربه بدی بهم وارد کرد ... بهش عادت کرده بودم ... که خدا تو رو گداشت سر راهم ... اومدی تو خونه ام ... به اسم برگردوندن ناهید اومدی هر چی زمان می گذشت ناهیدم از ذهنم کمرنگ تر میشد و کمرنگتر ... صدای قلبم داشت پرده گوشمو پاره می کرد ... دلم می خواست حدس بزنم چی می خواد بگه ولی می ترسیدم باز دچار توهم شده باشم ... خدایاا ... محمد- یه روز به خودم اومدم و دیدم هیچ ناهیدی تو ذهن و فکر و قلب و زندگی من وجود نداره ... فقط تویی که هستی ... ولی بهت نگفتم دیگه ناهید برام مهم نیست ... تو جریان اون کلاسا باز ناهید و شایان با هم افتاده بودن ... من سر اون قضیه با شایان قطع رابطه نکردم چون هیچی از منو ناهید نمیدونست ... هیچی ... تو ایام عید شایان بهم زنگ زد و با کلی تبریک عید و مقدمه چینی گفت که ناهیدو می خوام ... و ازم خواست کمکش کنم ... گفت خودش نمیتونه خواستگاری کنه ... شب عروسی مازیار بود که بهم حلقه داد شایان ... منم همون شب ناهیدو کشوندم بیرون و باهاش صحبت کردم ... گفتم که فردا بیاد خونمون ... یه ساعتی که تو خونه نباشی ... نمیخواستم ببینی و بفهمی که ناهید دیگه واسم مهم نیست ... ناهید اومد و من حلقه شایان رو بهش دادم و از طرف شایان باز باهاش صحبت کردم ... که تو سر رسیدی ... عاطفه ناهید الان یه ماهه که به عقدشایان دراومده ... روز نامزدیشون هم منوتو قهر بودیم و من تنها رفتم ... اگه قهر نبودیم هم نمی بردمت ... چون نمیخواستم بفهمی که ناهیدی تو زندگیم نیست ... چشمام داشت از حدقه می زد بیرون. اصلا باورم نمیشد. اینهمه مدت بدون اینکه به ناهید فکر کنه من رو تو خونه اش نگه داشته بود ... - چرا نمی خواستی بفهمم؟ محمد- می خوای بدونی چرا؟ فقط نگاهش کردم. محمد- من ... چون ... عاطفه ... من ... سرش رو انداخت پایین. محمد- دوستت دارم ... قلبم چه دیوونه بازی ای در می آورد. همه بدنم رعشه گرفته بود. دستام رو از دستاش کشیدم بیرون. به گوشام اعتماد نداشتم. دیگه سرش رو بالا نمی آورد. محمد- نمی خواستم بفهمی چون می ترسیدم از دستت بدم ... اگه می دونستی ناهیدی نیست دیگه قراری هم بین من و تو وجود نداشت ... می ذاشتی می رفتی ... ولی نمی خواستم بدونی تا بهونه داشته باشم واسه نگه داشتنت ... حتی اونروزی که اومدی و ناهیدو تو خونه دیدی @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جملاتی کوچک با مفاهیم بزرگ 👌آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید! 👌اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید. اگر اضطراب دارید، درگير آینده! و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر می‌برید. 👌یک نكته را هرگز فراموش نكنيد: لطف مکرّر، حقّ مسلّم می‌گردد! پس به اندازه لطف کنيد... 👌قدر لحظه‌ها را بدانيد! زمانی می‌رسد که دیگر شما نمی‌توانید بگوئید جبران می‌کنم. 👌از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟ چون سعی می‌کند با دروغ‌های پی‌درپی، شما را قانع كند! 👌غصّه‌هایتان را با قاف بنویسيد تا هرگز باورشان نکنيد! انگار فقط قصّه است و بس... 👌هیچ بوسه‌ای جای زخم‌زبان را خوب نمی‌کند! پس مراقب گفتارتان باشيد... 👌جادّه‌ی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان می‌برد! دست اندازها نعمت بزرگی هستند... 👌و نکته‌ی آخر : هیچوقت فراموش نكنيد كه : " دنيا تكرار نمی‌شود . . .پس زندگی کنید @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
برایِ حالِ خوب هم دعا کنیم🙏 حالِ خوب یک سری ها در گرو بردنِ اسمشان به وقت الغوث گفتن ماست🙏 برای آرزوهایِ نرسیده یِ هم دعا کنیم لمس کردنی میشود بعید ترین آرزویشان اگر موقع چشم بستن و از ته دل صدا زدن اسمِ بلند مرتبه اش اسمش را زیر لب زمزمه کنیم🙏 برایِ قرارِ دلهایِ بی قرار هم دعا کنیم🙏 آرامش میشود سهم دلهایشان اگر دانه تسبیح چرخاندنی آرامش طلب کنیم🙏 برای تشویش هایشان برایِ بدی هایِ تمام نشده یِ هم دعا کنیم موقع باز شدن لبهایمان به خواندنِ حروفِ العفو🙏 بخشیدگیشان حتمیست در حق هم دعا کنیم🙏 دعا از زبانِ دیگری که باشد دستِ رد به سینه اش نمیخورد 😔 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
امشب آخرین شب قدره میخوام قرآن به سرم بگیرم برا همتون دعا کنم 😊 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ خدایا 🙏 در انتهای شب✨🌙✨ به فرشتگانت بسپار😇 در لحظه لحظه ی نیایش هایشان🙏 دوستان مرا از یاد نبرند🙏 یا ربّ...🙏 دعای خسته دلان💔 مستجاب فرما 🙏 گفتم:دعا چیست؟🙏 گفتند:طلب نیاز از بی نیاز... 🙏 گفتم:التماس دعا چیست؟ 🙏 گفتند:خوبان را در درگاه خدا🙏 واسطه قرار دادن🙏 پس با افتخار می گویم: ای خوبان،ای بهترین ها🙏 از همه شما التماس دعا دارم🙏 امیدوارم امشب بهترین سرنوشت برای شما خوبان رقم زده بشه 🙏 طاعات و عبادات شما قبول حق 🙏 التماس دعای ویژه 🙏 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌸یه روز خوب مملو از 🌿برکت خداوند پیش رو 🌸داشته باشین 🌿با کلی خبرای خوب... 🌸امروز خواهم اندیشید، 🌿تا "خدا" هست، هیچ لحظه‌ای 🌸آنقدرسخت نمیشود 🌿که نشود تحملش کرد... 🌸چهارشنبه تون زیبـا 🌸 طاعات قبول درگاه حق 🙏 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡♡♡ ♡♡ ♡♡ ♡ ♡ دل باصلوات محرم رازشود سیمرغ شود بلند پرواز شود فرمود پیامبرکه باهرصلوات درهای اجابت دعاباز شود اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ ♡ ♡ ♡♡ @onlinmoshavereh ♡♡ ♡♡♡
بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 اللهمّ اغسِلْنی فیهِ من الذُّنوبِ وطَهِّرْنی فیهِ من العُیوبِ وامْتَحِنْ قَلْبی فیهِ بِتَقْوَى القُلوبِ یا مُقیلَ عَثَراتِ المُذْنِبین. خدایا در این ماه از گناهانم شست و شویم ده واز عیبها پاکم کن ودلم را به پرهیزگاری دلها بیازمای ، ای نادیده گیرنده لغزشها ی اهل گناه @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺