سوال734
سلام من جهازمو خیلی هاشو خریده بودم مقدار کمی دیگش مونده بود میخواستم بخرم همسرم نزاشت بخرم گفت اگه بخری پاتو میشکنم حالا همش تو سرم میزنه که مامانت بی جهاز فرستادنت من از این رفتارش خیلی ناراحتم چه کنم؟
بیشتر خانوادش گفتن بهش اینقدر گفتن که اینم از این حرفا میزنه یعنی که قبلش از این حرفا نمیزد
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاورخانواده
باسلام
طبق دستور دین اسلام جهاز یا همان اثاثه منزل جزء نفقه زن هستش ووظیفه مرده که ان را فراهم کنه وبه خانم تقدیم کنه تا همین جاش هم بهش لطف کردین
نفقه خانم شامل منزل واسباب ولوازم ان طلا درحد شان خانم خوراک پوشاک درمان لوازم ارایش و...میشه پس ایشون اجازه نداره طلب چیزی رو بکنه که وظیفه خودش هست البته این رو برای اطلاع خودت گفتم نه اینکه دعوا راه بندازی بگو انشاالله در کنار هم به همه چیز میرسیم مهم اینه که همدیگه رو داریم وبا هم زندگی رو میسازیم
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_32
📌
برای بار اول من خطر کنم و برای بهم رسیدنمون تلاش کنم. تا به حال این حرفها را از من نشنیده بود، از منی که امیر را به دست فراموشی سپرده بودم. *** - بابا تو رو خدا نزنش...! به خدا من برش داشتم نه مامان! کمربندش را از کمر کبود مادرم به سمت من کشاند. - کجاست توله سگ؟ هوی! با توئم. کدوم گوری گذاشتیش؟ اجازه نداد دهانم را باز کنم و محل زهرماریش را بگویم، سگک کمربندش را روانه صورتم کرد. از درد به خودم پیچیدم. مادرم به سمتمان دوید تا از حالت منگی بیرونم بکشد. صدای فریادهای او میآمد، همان غریبهای به نام پدر! کمربند را مدام به مادرم میزد و از من میپرسید کجاست؟ زبانم لال شده بود، حرفهای مادر را آویزهی گوشم کردم" حتی اگه بزنتت باز هم پدره و قاتل نیست؛ اگه میخوای زودتر بره ترک کنه، چیزی از مکان اون آشغالها نگو!" سکوت کرده بودم، با پا رفته بود روی کمر بیجان مادرم و با آن صدای بیجانش فریاد میزد: - دِ بگو کجاست! دیگر صدای نالههای مادر را نشنیدم. تمام کرده بود. با چشمهای باز، آخرین لحظهی عمرش هم به فکر ترک کردن اون مرد بود. زجه میزدم، به صورت کبودم مشت میزدم.
فریاد میزدم و آن مرد را ناسزا باران میکردم. احساس کردم دریایی روی سرم خالی شد! چشمها و دهانم با هم باز شدند. چشمهایم را مالاندم، نیلوفر نگران نگاهم میکرد. - تمام صورتت خیس عرق بود. اسم مادرت رو فریاد میزدی! مجبور شدم پارچ آب رو روی سرت خالی کنم. بیرمق چیزی را زمزمه کردم. - خوبم. ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت روی دیوار کرد. - نه و سی و پنج دقیقه. پتو را کنار زدم و به آرامی از جایم برخواستم. - اول میرم پیش امیر بعد هم کافه. سعی کن بهم زنگ نزنی! - یه لقمه نون بخور ضعف نکنی! نگاهی به سماور داخل آشپزخانه انداختم. با این حال اگر چیزی چیزی هم نمیخوردم پیش امیر پس میافتادم. بعد از نوشیدن چای، خواستم با همان چهرهی برزخی آماده شوم که نیلوفر خریدارانه براندازم کرد. - بیا اینجا ببینم! با این ریخت میخوای بری پیش امیر؟ ببیندت پس میافته
داخل اتاق رفت و با کیف لوازم آرایش بازگشت. شروع به نقاشی کردنم، کرد. - خب من الان شدم مواد شیمیایی! برم تو چادر و لباس مردم جا صورتم روشون میمونه! خندید. - اگه بری پیش امیر، باباش همهی اون پول رو با سفتههایی که ازت گرفته میخواد؟ - الان که قرار نیست اون خبردار بشه. مگر اینکه کلاغه خبر ببره! با مانتوی مشکی کوتاه و شلوار لی از حیاط گذشتم. برای آنکه عباس نیاید و اول صبحی با آن صدای نکرهاش برایم بخواند به سمت درب خانه دویدم. کوچه خلوت بود. اولین تاکسی را نگه داشتم. پنجاه دقیقهای طول کشید تا به ساختمان بزرگ رسیدیم. کرایه را در حالت خواب و بیداری پرداخت کردم. خودم هم نمیدانستم اینجا آمدنم چه دلیلی دارد! خودم را از محوطه اصلی به سمت نگهبانی کشاندم. - آقای محترم و زحمتکش، من با امیر فرهود کار داشتم، میدونید طبقهی چندمه؟
با آن ریشهای سفیدش که بویی از ریشه جوانیش نبرده بود، لبخند زد. - اگه همونی که وکیله رو منظورت باشه اسمش رو زده. طبقهاش رو یادم نیست برو از تابلو ببین! اطاعت کردم و بعد از گذراندن راه درازی به تابلو رسیدم. با آسانسور بالا رفتم. روی تابلو نامش نوشته شده بود. لبخندی بیزاویه روی صورتم نقش بست. شانس آوردم در باز بود و لازم نبود در بزنم. آهسته بازش کردم، در اولین نظر شیدا را دیدم که با آن تیپ جلف و آرایش سیاه روی میز منشی نشسته بود. آهسته داخل شدم. به محض ورودم با اخم گفت: - خانوم وقت قبلی دارید؟ کاش من را نشناسد، کاش! - من شخصا با رئیست کار دارم. و به سمت اتاقش رفتم که شیدا جلویم قرار گرفت. کاش آنقدر انرژی داشتم تا با پاشنهی پانزده سانتیام صورتش را بپوکانم
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤
پروردگارا🙏
در این شب زیبا 🎊
دفتر دلمان❤
را به تو میسپاریم🙏
با دستان مهربانت ❤
قلمی بردار
خط بزن غمهایمان را
و دلی رسم كن به بزرگی دریا🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
در اولین شب سال نو میلادی🎊
براتون دعا میکنم🙏
خــداے بزرگ نصیبتون کند
هر آنچه از خوبی ها
آرزو دارید😇
لحظه هاتون آروم
خــــوابتون شیرین😴
آسمون دلتون ستاره بارون⭐️🌟⭐️
شبتون آروم و زیبا 🙏⭐️🙏
@ o
➕عوامل تخریب روابط زناشویی
تکنولوژی
عدم گفتگو
خانه نشینی
تجمل گرایی
حسادت مفرط
شوخیهای بیجا
نبود برنامه و هدف
ساعات کاری اضافه
بی توجهی به همسر
نگاه منفی به خانواده همسر
عدم رسیدگی به وضع ظاهری
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕ پرخاشگری خیالی چیست؟
➖ بهترین، موثرترین و کم هزینه ترین روش اعمال پرخاشگری است.
به هنگام "عصبانیت شدید و غیر قابل کنترل" بدل از اینکه شروع به پرخاشگری کلامی یا فیزیکی کنید، هر جور که دوست دارید طرف مقابلتان را بزنید اما در ذهنتان!
یک زد و خورد تمام عیار خیالی علیه شخصی که در دنیای واقعی در آن لحظه احساس میکنید مستحق پرخاش است راه بیاندازید و یا داستانی در رابطه با پرخاشگری بنویسید.
تحقیقات در حوزه روانشناسی اجتماعی با در صد بسیار بالا مشخص کرده که اعمال پرخاش بصورت خیالی بهترین، موثرترین و کم هزینه ترین روش به لحاظ تلفات جسمی، روحی، شخصیتی، اخلاقی، فکری و مالی است.
اما به این نکته توجه کنید این روش را فقط زمانی اجرا کنید که "خشمتان شدید است و غیر قابل کنترل" و هر لحظه امکان درگیری لفظی شدید یا درگیری فیزیکی باشد.
در غیر این صورت فقط نفس عمیق بکشید و از آن مکان دور بشوید و ذهنتان را مشغول چیز دیگری بکنید.
اگر باور ندارید...؟
امتحان کنید...!!!
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همسرداری واقعی
🔴 استاد دانشمند!
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال735
من ۱۸ سالمه و با اقایی ۵سال دوست هستم ۲۷سالشونه خانوادش نمیدونستند اما خانواده من میدونستن و هر روز ظهر خونه ما بود چندوقت پیش خانوادش گفتند که باید زن بگیری و اونم گفت که کسیا س راغ داره اومدند برای اشنایی ولی خانوادش قبول نکردند چون من چندماه قبل ازروی عصبانیت زنگ زدم خونشون و گفتم که من باپسرشون درارتباط بودم الان سر همین قضیه خانوادش لجبازی میکنن و گفتن قطعا جوابشون نه هست اما ما همدیگرا خیلی دوستداریم و من از لحاظ اینکه سنش بیشتره و خیلی چیزا همه فکرمو کردم و ازازدواج باهاش مطمئنم اما الان نمیدونیم خانوادش را چیکارکنیم
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاور خانواده
باسلام
خواهر خوبم قبول کن که این رابطه اشتباه بود !خصوصا اینکه شما خیلی در سن پایین ودر اوج احساس اقدام به این رابطه کردید واون زما کاملا احساسی بودین ودیگه اینکه فاصله سنی یه خورده ...البته توی اون سن اصلا نمیشه که به همه موءلفه های ازدواج رو در نظر گرفت وکاملا از روی احساس هست
دیگه اینکه ازدواج در واقع وصلت دو طایفه درکل وبه طور خاص وصلت دو خانواده است وحتما باید دو خانواده رضایت کامل داشته باشند که این ازدواج موفق باشه وبهتره که این کار رو به عهده نامزدت بزاری وشما دخالتی نداشته باشی اون بهتر میتونه اقدام کنه ودر کل اینجوری شما جایگاه خودت رو حفظ میکنی وبی احترامی هم نشده وحتی اون باری هم که زنگ زدی اشتباه بوده وباید همه جوره به عهده خود اقا میگذاشتین در کل صبور باش اگه قسمتت باشه حتما میشه به امید خدا
خوشبخت باشی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺☘🌺☘🌺☘
🍃🌺چهارشنبه تون رو معطر کنید
با فرستادن صلوات بر محمد (ص)
و خاندان پاکش🌺🍃
🍃🌺اَللّهمّ صلِّ علی
محَمّد وآل
مُحَمَّد وَ
عجِّّل فرجهُم🌺🍃
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
😊 فواید خندیدن :
کاهش استرس
رابطه بهتر
ضد درد
تنفس بهتر
کاهش وزن
خواب بهتر
کاهش بیماری های قلبی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
❣اینقدرقشنگه که روزی چندبار بایدخوانده شود👇👇👇
خنده باید زد به ریش روزگار
ورنه دیر یا زود پیرت می کند
سنگ اگر باشی خمیرت می کند
شیر اگر باشی پنیرت می کند
باغ اگر باشی کویرت می کند
شاه اگر باشی حقیرت می کند
ثروت ار داری فقیرت می کند
گاز را بگرفته زیرت می کند
عاقبت از عمر سیرت می کند
گر زدی قهقه به ریش روزگار
ریش را چرخانده شیرت می کند
دل به تو داده دلیرت می کند
خویشتن فرش مسیرت می کند
عشق را نور ضمیرت می کند
خاک اگر باشی حریرت می کند
کورش ار باشی کبیرت می کند
رستم ار باشی امیرت می کند
آشپز باشی وزیرت می کند
پس بخندید و بخندانید هم
خنده دنیا را اسیرت می کند. ..
لبتان پرخنده دلتان همیشه شاد وخرم باد.....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #نماز_زیبا
💠 اگر گاهی همسرمان در خواندن نماز #سستی میکند بهترین روش این است که با روش زبانی به او تذکر ندهیم.
💠 بلکه در اوقات نماز، با آرامش و مهربانی، سجاده زیبا پهن کنیم، خود را با عطر دلخواه همسرمان #معطر کنیم، لباس سفید و مخصوص نماز بپوشیم، با زیبایی و طمانینه و در معرض دید همسرمان (البته بدون قصد ریا) #نماز بخوانیم.
💠 با نماز زیبا، در درون همسرمان #میل و اشتهای به نماز ایجاد خواهد شد.
💠 قبل و بعد از نماز، خوش اخلاقی خود را زیاد کنیم تا اثر #نماز ما، بیشتر شود.
💠 به هیچ عنوان بابت #سستی همسرمان در نماز، با او #بدرفتاری نکنیم چرا که اثر عکس دارد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_33
📌
با دیدن چهرهی من، چشمهایش گرد شدند و ابروهایش بالا رفتند. هاج و واج نگاهم میکرد. - ل... یلی، خودتی؟ شانهای بالا انداختم و چشم غرهای نثارش کردم. - نه عزرائیلم اومدم جونت رو بگیرم! لرزش دستها و پلکهایش را به خوبی حس میکردم. - حالا گم میشی کنار؛ برم پیش شوهرم؟ پوزخندی زد. - شوهرت؟ امیر ازدواج کرده لیلی! صدایم را بالا بردم و دستهایش را از جلوی در کنار زدم. در اتاق را باز کردم. پاهای امیر روی میز بود. چشمهایش دو کاسه خون، دهانش از شدت تعجب نای بسته شدن نداشت. و من آرام و قرار نداشتم. تنهای به شیدا زدم و داخل اتاق شدم. پاهایش را جمع کرد و از روی صندلی چرمش بلند شد. - خواب میبینم؟ لبخند مطمئنی به رویش پاشیدم. - نه داری کابوس میبینی...
جلوتر آمد. انگشتهایش را لای موهای مجعدش برد و چنگ زد. - رویاست. - اما واقعیته امیر، منم لیلی. اومدم برای تمام اشتباهات ازت عذر خواهی کنم. من قدرت رو ندونستم. حالا میخوام جبران کنم البته اگه فرصتی برای جبران باشه! صدای "هه" گفتنش در اتاق پیچید. - فرصت؟ تو راه برگشتی رو هم برای خودت گذاشتی؟ نه... لیلی تو برای من تموم شدی. سکوت کرد و زمزمهوار چیزی گفت: - قیافهاش رو کرده مثل ذخایر ملی! زن بیاعتماد به نفس! حالا با این چهرهی درب و داغون توقع داره بخشیده هم بشه. به سختی خودم را کنترل کردم تا عصبانی نشوم. - من از تو خواستم که ببخشیم؟ من گفتم برای جبران اومدم. صدایش را بالا برد. برای تکان خوردنم نیمفاصله هم نگذاشته بود! سرش دقیقا بالای سرم بود. از شدت بالا گرفتن صورتم، استخوانهای گردنم یک به یک در حال شکستن بودند. - جبران؟ تو میخوای چی رو جبران کنی؟ آبروی من؟ انگشت نما شدنم؟ توهینهام به پدر؟ هان! تو چی رو میخوای جبران کنی لیلی؟
صدایش لحن مظلومانهای گرفت. - من عاشقت بودم، پشت پا زدی به اون همه عشق برای پول؟ حاجی راست میگه امثال تو دنبال پولید، فقط همین. چیه؟ پول کم آوردی اومدی پیش این مرد غریبه؟ فهمیدی چی به من گذشت وقتی اون طوری ترکم کردی؟ چشمهایش خیس بود، مرد من گریه میکرد! کاش سیگارم را در میآوردم و به او میگفتم که هر دویمان بعد از هم تمام شدیم. دختری که گریه امانش را برید و سیگار کشید و پسری که سیگار دوای دردش نشد و اشک ریخت! عطش نگاه کردنش در تمام اجزای بدنم جریان پیدا کرده بود. نبضم تندتر از همیشه میکوبید. انگار آخرین بار است که چشم در چشم هم میشویم. بعضم را قورت دادم. - امیر، شنیدم نامزد کردی. حق داری دیگه اسم من رو هم نیاری. چه تو ذهنت، چه تو نوار خالی مغزت و چه توی... شناسنامهات! اما من دلم نمیخواد فراموش بشم. میخوام دوباره مثل دو تا دوست بشیم با این تفاوت وسط زندگیمون یه دختره هست! مغرش قفل کرد.
گیج نگاهم میکرد، از بیپرواییم جا خورده بود امیر من، سنگ صبورم، فقط میخوام بهت بگم اون روز که گذاشتم و برای همیشه رفتم برای چی بود! منتظر نگاهم میکرد. از زیر دستش راه صندلی کنار میز را پیش گرفتم و رویش جا خوش کردم. روی کاناپه نسکافهای اتاقش که با کاغذ دیواریهای قهوهای بیشتر شبیه کارخانه قهوه یا نسکافه سازی بود، نشست. - اون روز همین شیدا، منشیت که قبلا دوست صمیمی من بود، رفت و به بابات گفت با من میگردی. زندگی من رو از اول تا آخر براش شرح داده. نمیدونم حرفهای من تا چه حد برای تو سنده اما این دختره تو این دفتر وصله ناجوره! میخکوب نگاهم شده بود و دستهای در هم قلاب کردهاش را از هم جدا کرد و انگشت اشارهاش را به سمت من گرفت. - اونی که تو این دفتر وصله ناجوره تویی. تو ناجورترین آدمی هستی که سهوا وارد زندگیم کردم. فکر کردی ندونسته شیدا رو استخدام کردم؟ نه! چند بار تو دانشگاه کنار هم دیدمتون. بهم گفت توی همین چند ماه که رفتی یا همون وقتهایی که با هم بودیم با چند نفر رابطه داشتی! حرفش رو باور کردم چون تو رفته بودی. سراسیمه با چشمهایی که از شدت لرزش مردمکش سنگین شده بود به سمت درب اتاق رفتم. دست شیدا را که همچنان رو به روی ما ایستاده بود و تمام حرفهایمان را هم شنیده بود، گرفتم و به داخل آوردم...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#سوال_736
سلام ممنون از کانال خوبتون خواهش میکنم جوابم رو بدید قبلا پیام دادم ولی جوابی نگرفتم زنی هستم 37ساله با مردی ازدواج کردم که ازدواج دومم هست من بخاطر بچهام با این اقا تو یه خونه زندگی نمیکنم یعنی قرار بود یه مدت اینجور باشه تا بچها را اماده کنیم و باهم زندگی کنیم این اقا خیلی بد بین هستند به حدی که این حس بد بینی بمنم منتقل شده از نظر شوهرم اگه اون باهر خانمی صحبت کنه یا رفت و امد کنه هیچ اشکالی نداره ولی اگه من در مکان عمومی ناخداگاه چشمم به چشم مردی افتاد یعنی میخوام با اون اقا ارتباط داشته باشم واقعا از این رفتارهاش خسته شدم هربار میام باهاش حرف بزنم که من از این رفتارهات ناراحت میشم جنگ و دعوا راه می اندازه و نمیذاره حرفم تمام بشه و منو به جدایی تهدید میکنه هرچی بهش میگم یه کلید از در خونه بمن بده نمیده همه رفتارهاش مشکوکه دیگه نمیدونم چیکار کنم جدایی برام سخته خیلی دوستش دارم ولی تحمل این وضعم برام سخته تورو خدا راهنماییم کنید که چیکار کنم امروز گفته دیگه هیچوقت حق ندارم برم پیشش ایا بنظر شما جدا بشم کمکم کنید خواهش میکنم
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
باسلام
متأسفانه بدون درنظر گرفتن تفاوتهای موجود بین زن و مرد، زمانی را جهت درک و احترام گذاشتن به یکدیگر اختصاص نمی دهیم.
به همین دلیل به فردی پرتوقع، زودرنج، خرده گیر و کم تحمل تبدیل می شویم.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ازدواج درست و آگاهانه
🔴 #معنای_زیبای_مهریه
#استاد_ماندگاری
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #تواضع_در_همسرداری
💠 آقایون بدانید! برخی کارها در منزل، هم شما رو محبوب همسرتان میکند و هم برای #تهذیب_نفس مناسب است.
💠 مثلا گاهی #جوراب یا لباس همسرتان را بشویید. گاهی سرویس دستشویی منزل را نظافت کنید و ....
💠 ظاهر برخی کارها، کوچک است اما بسیاری از کینهها و دلخوریهای بزرگ را از بین میبرد و اثرات #تربیتی خوبی دارد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
:
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_34
📌
سیلی محکمی به صورتش زدم که دست امیر جلویم آمد. - اونی که باید سیلی بخوره تویی نه اون! شیدا بگو لیلی کجا کار میکنه؟ صاحب کارش کیه؟ نهنه نمیخواد بگی خودم میدونم. رابطهاش با صاحب کارش فرای رابطه کاریه و گاهی دیده شده بره خونهاش! چشمهایم سرخ سرخ شده بودند و رگهای گردن امیر متورمتر. دست و پاهایم میلرزیدند. باید مانند متهمها برای حفظ آبروی خودم میجنگیدم! - همه چیز اونطوری نیست که به تو گفتن. نگذاشت ادامه بدهم؛ فریاد زد: - لعنتی من خودم دیدمت! با صدای باز شدن کامل درب، هر سهمان به عقب برگشتیم. حاج جواد فرهود آمده بود. شیدا موهایش را داخل برد. - سلام آقای فرهود، خوش اومدین! امیر گیج و منگ بود، نمیتوانست به خودش مسلط شود. با نگرانی رو به پدرش گفت: - من گفتم که بیاد. تقصیر لیلی نیست، نتونستم مثل شما خودم رو فراموش کنم! اون دختر نانجیب که میگید خود گم شده منه! این همه تناقض در حرفهای امیر چشمهایم را گرد کرد
حاج جواد که تا این لحظه سکوت کرده بود، جلوتر آمد و رو به روی من و کنار امیر ایستاد. - امروز سفتههات رو میذارم اجرا. گفته بودم تو خانوادهی ما وصله ناجوری! هوای اتاق برایم غیر قابل تحمل شده بود. نبض احساسات خاموشم جریان یافته و مغز و دهانم را قفل کرد. قطرهای اشک چشمهایم را به بازی گرفت. من دارم جلوی این آدمهای مرفه بیدرد اشک میریزم؟ شکنجه روحی بالاتر از اینکه بیایی برای جبران و بعد همه دار و ندارت را بگیرند؟ گرمای دستان آشنایی را روی شانهام حس میکنم. - لیلی...! حالت خوبه؟ شونههات دارن میلرزن. خانوم شیدا، یه لیوان آب بیار! نمیتوانم حرف بزنم، بغض دارد خفهام میکند. چانهام میلرزد. صدای سیلی داخل اتاق میپیچد. برمیگردم. امیر دستش را روی صورتش گذاشته و رو به روی غضب پدرش ایستاده. - به خاطر این دختره با من اینطوری حرف میزنی نمک به حروم؟ این تو عمرش چند بار سر به مهر برده؟ چند بار به خاطر رضای خدا روزه گرفته؟ میدونی ورود این دختر دست خورده تو خانوادهی ما یعنی چی؟ یعنی ننگ و بیآبرویی منی که یه محل روی اسمم قسم میخورن؟
اوایل انقلاب همین ما بودیم که دخترهای بد حجاب رو وادار میکردیم موهاشون رو بکشن تو تا اون افسار بیصاحابشون جوون مردم رو از راه به در نکنه! حالا تک پسر من به خاطر امثال این بیهمه چیز، جلوی پدرش وایساده! نکنه به خاطر ورود دوبارهی این دختره قید ارغوان پاک و معصوم رو زدی؟! حیف اون دختر! چرا آمدم؟ خواستم خودم را تحقیر کنم؟ چرا خفه شدهام و نمیروم تف بیاندازم روی صورت این مردک متظاهر و ناسزا بارانش کنم؟ با لباس شخصی آمده بود. راحتتر میتوانستم هر چه از دهانم در میآمد بارش کنم. آرام آرام جلو رفتم. شیدا لیوان را به دستم داد. کمکم این اشکهای محقر، جای خود را چشمهای سرخ از نفرت و خشم داد. ابروهایم را در هم کشیدم، نفسم را رها کردم. از شدت فشاری که بر لیوان آوردم، توی دستم شکست، امیر نگران نگاهم میکرد. جلوتر رفتم، رو به روی پدرش ایستادم. زخم دستهایم یک هزارم زخم زبانهای آن مردک نبود. سعی کردم لحنم را درست کنم تا اثری از بغض در آن هویدا نباشد. - ظاهرتون قشنگه، دینتون هم کامله، حجاب زن و بچههاتون هم که خیلی عالیه، یقههای تا آخر بسته شدهتون هم که اوف! دل میبره. نگاههاتون انقدر پاکه که از زیر عینک دودی هم پر و پاچهی ناموس مردم رو دید نمیزنید! اما باطنتون زیادی کثیفه که به خودتون اجازه میدید بقیه رو قضاوت کنید. من اومده بودم که به امیر بگم چه پیشنهاد بیشرمانهای بهم دادین و بعد برم. از همین میترسید؟ نگران نباشید! من به کسی نمیگم. به قول شماها آبروی مومن از همه چی مهمتره!
کاش خودتون به حرفهاتون عمل کنید! قطرههای خون روی سرامیک اتاق میچکیدند. نگاه خصمانهام همچنان روی او بود. دانههای تسبیحش را تکان میداد و زیر لب ذکری زمزمه میکرد. امیر دوباره نگاهی به دستم انداخت و بعد به سمت میزش رفت. از داخل کشو یک پارچه سفید بیرون آورد. لبهایم خشک خشک بود. قلبم تیر میکشید، دلم منبع آرامشی میخواست که در این اتاق بود اما نه برای من! بدون آن که دستم را لمس کند، پارچه را زیرش گذاشت. تازه یادم افتاد چقدر درد دارم و درمان نه! نگاه تارم روی سفتههایی افتاد که از جیب کتش درآورد. یک به یک پاره شان کرد، سپس رو به امیر گفت: - امشب با این دختره بیا خونه! بذار مادرت هم تصمیم بگیره. و بعد از
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال737
سلام خداقوت من خانوم ۲۰سالمه ک کلاًخودم بادیگران مقایسه میکنم چرا اونا دارن من ندارم بااینکه چن تا دوستام موقعیت خوبی نداشتن ولی من داشتم از نظر جهزیه عالی ولی وقتی ازدواج کردم چرا پول اینا ندارم مثلاًچرا پدرشوهرم کمک نمکنن ولی دوستام جهزیه عالی نداشتن و قیافه انچنانی ندارن ولی وقتی ازدواج کردن موقعیت مالی شون خوبن
چکار کنم ک این فکرا نیاد سراغم
حتی بعضی وقتا خیلی ناراحت مشم ک توخودم میریزم
پاسخ ما 👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
با سلام
دختر خوب بزرگترین ایراد کار همون مقایسه است حتی توی خونه دوتا خواهر و برادر رو هم میتونی مقایسه کنی در حالی که یه غذا رو خوردن یه پدر مادر دارن و یک جا بزرگ شده اند تا چه رسد به مقایسه با دیگران خود خداوند میگه که ما شمارو گروه گروه و قبیله قبیله قرار دادم تا همدیگه رو بشناسید و بعدش میگه عده ای را با فقر وعده ای رو با ثروت امتحان میکنم ومیفرماید که اموال و اولاد وهمسرانتان را وسیله ابتلاء و امتحان شما قرار داده ام پس لطفا مقایسه نکنید شاعر می فرماید به روزگار خوش کسی مکن آرزو مندی دست کسا که به روزگار تو آرزو مندن بهتره که بشینی داشته های خودت رو لیست کنی و باباش شکر خدا رو به جا بیاری دو حسن داره اول اینکه حالت رو خوب میکنه کدوم اینکه شکر نعمت نعمتت افزون کند توی زندگی جهیزیه و پول عامل خوشبختی نیست فقط یه جور آسایش هست که تو داری نباید شکرش رو به جا بیاری عامل خوشبختی حسن خلق و حسن رفتار هستش که میتونی به این وسیله همه رو جذب خودت کنی چه همسر و چه خانواده اش
اما طبق روایت گرامی ترین افراد با تقواترین آنهاست پس سعی کن خدامونه باشی وهر قدمی رو برای رضای اوبردار واز خودش مرد بگیر تا کمکت کنه و بهت عزت ببخشه
موفق باشی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🌸🌺🌸🌺
💕🌸گفتم ز پا افتاده ام
💕🌸گفتی بلندت میڪنم
🌸
💕🌸گفتم نظر بر من نما
💕🌸گفتی 7نگاهت می ڪنم
🌸
💕🌸گفتم بهشتم می برے؟
💕🌸گفتی ضمانت می ڪنم
🌸
💕🌸گفتم که ادعونے بگم
💕🌸گفتے اجابت می ڪنم
🌸
💕🌸گفتم ڪه من شرمنده ام
💕🌸گفتے که پاڪت مے ڪنم
🌸
💕🌸گفتم ڪه یارم مے شوے
💕🌸گفتے رفاقت میڪنم
🌸
💕🌸گفتم ندارم توشه اے
💕🌸گفتے عطایت میڪنم
🌸
💕🌸گفتم دردمندم خدا
💕🌸گفتے مداوایت ڪنم
🌸
💕🌸گفتم پناهے نے مرا
💕🌸گفتے پناهت مے دهم
شب تون در پناه خدا
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
💕سلام
🌸آخرهفته تون عالی
💕براتون روزی پراز
🌸نشاط، شادی و عشق
💕آرزو می کنم
🌸امیدوارم لحظات را به شادی
💕و آرامش در کنار خانواده
🌸و دوستانتون سپری کنید
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
مولاناچه زيبا عشق را معني کرده❣
🌹عشق يعني مشکلي اسان کني
🌹دردي از درمانده اي درمان کني
🌹در ميان اينهمه غوغا و شر
🌹عشق يعني کاهش رنج بشر
🌹عشق يعني گل به جاي خار باش
🌹پل به جاي اين همه ديوار باش
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺