ی اگه اعتماد بنفس پائین داشته باشه مسبب این میشی که اون واسه همیشه این جملات تو ذهنش حک بشه
💟#حکایت
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت :
بشکن وبخور وبرای من دعا کن..
بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد ...
آن مرد گفت : گردوها را می خوری نوش جان ، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم..
بهلول گفت : مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است ..
اگه به کسی خوبی میکنید سعی کنید بدون منت باشه و بخاطر خدا باشه
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند .
👇
💢
🌷 هرگز نمازت را ترک مکن .
☘ میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ، تا #سجده کنند، فقط یک #سجده .
🌸 از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند..
🌺 قبرها، پر است از جوانانى که میخواستند در پیری توبه کنند...
@alabd110
#موفقیت
♻️اولویت بندی از مهمترین مهارتهای زندگیست.
شما هر چقدر زیبا ویولن بنوازید، در یک قایق در حال غرق شدن، ویولن نواختن در اولویت قرار ندارد.
شما هرچقدر کشاورز قابلی باشید، در یک مزرعه ی در حال سوختن، سم پاشی و آفت زدایی در اولویت نیست.
👈با اولویت بندی صحیح در مقاطع مختلف زندگی، موفقیت و پیشرفت خود را تضمین کنید.
💞
قدم به قدم به نابودی روح و روان خودتان نزدیک تر می شوید وقتی:
1-وقتی نمیبخشید
2-وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه میدهید
3-وقتی وقتتان را تلف میکنید
4-وقتی از خودتان مراقبت نمیکنید
5-وقتی از همه چیز شکایت میکنید
6-وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی میکنید
7-وقتی شریک نادرستی برای زندگیتان انتخاب می کنید
8-وقتی خودتان را با دیگران مقایسه میکنید
9-وقتی فکر میکنید پول برایتان خوشبختی میآورد
10-وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید
11-وقتی در روابط اشتباه میمانید
12-وقتی بدبین و منفیگرا هستید
13-وقتی با یک دروغ زندگی میکنید
14-وقتی درمورد همه چیز نگرانید.
👇
💢
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
📚مادر
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید:
مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت:
از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
مادر پاسخ داد:
بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی
اگر هدفت این است که در تمام زندگی نوجوانت حضور داشته باشی، قطعا شکست میخوری. فقط بر او نظارت داشته باش و راهنماییش کن.
شخصی می گفت: من سی سال دارم.
بزرگی به او خرده گرفت و گفت:
نباید بگویی سی سال دارم،
باید بگویی آن سی سال را دیگر ندارم.
راستی شما به جای سال هایی که دیگر ندارید، چه دارید؟!
جز کار خیر چيزی باقی نمی ماند.
شخصی برای تحقیر
"مورچه ای"را با انگشت فشرد
مورچه خندید و گفت
ای انسان غره مشو
تو در قبرت برای من
وعده غذایی بیش نیستی...
🌷🌷🌷
_ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ فهمید
ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﺘﺪ
ﭼﻨﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﺪ، ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺫﻫﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﺘﺪ...!
_ﺁﻥ ﭼﻪ "ﺑﺮ ﺗﻮ" ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ، ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖﮐﻪ "ﺩﺭ ﺗﻮ" ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ.
_ﮐﺴﯽ ﮐﻪ "ﺳﻠﻮﻝ ﺍﻧﻔﺮﺍﺩﯼ" ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺖ
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ که ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﻧﺴﺎﻥ، "ﺗﺤﻤﻞ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ " ﺍﺳﺖ...
_ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺪﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﮐﺮﺩ، ﺍﻣﺎ
ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﻭﺡ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ
🌷🌷🌷
به تعداد
آدمهای
روی کره ی خاکی،
تفاوت فکر و نگرش وجود دارد!!
پس این را بپذیر:
کسی که تفکرش باتو متفاوت است،
دشمنت نیست؛
انسان دیگریست!
👁🗨
🌷﷽
📕 #داسـتان_های_خواندنی
💠✨قطره عسلی بر زمین افتاد مورچه ی ڪوچڪی آمد و از آن چشید و خواست ڪه برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید...
💠✨باز عزم رفتن ڪرد،اما احساس ڪرد ڪه خوردن از لبه عسل ڪفایت نمی ڪند و مزه واقعی را نمی دهد،پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد...
💠✨مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد...اما(افسوس)ڪه نتوانست از آن خارج شود،پاهایش خشڪ و به زمین چسبیده بود و توانایی حرڪت نداشت در این حال ماند تا آنڪه نهایتا مرد...
🍁ً
🌸🍃🌸
🍃 فقیری به ثروتمندی گفت: اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت: تو را کفن می کنم و به گور می سپارم.
فقیر گفت: امروز که هنوز زنده ام، مرا پیراهن بپوشان و چون
❍✨﷽✨❍
#داسـتان_های_خواندنی
روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك صندوقچه ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشهاى در وسط صندوقچه آن را به دو بخش تقسيم کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمىداد.
ماهی بزرگ براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار شیشۀ كه وجود داشت برخورد مىکرد، همان ديوار شيشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه غير ممکن است!
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى صندوقچه نيز نرفت !!! میدانید چـــــرا ؟
ديوار شيشهاى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سختتر، آن ديوار بلند باور خودش بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور !
باوري از ناتوانی خويش
------------------------------@ba_khoodabaash ✨
--------------------------------