✅نافع بن هلال
طبری می گوید: در طف کنار فرات آب را بر حسین علیه السلام بستند. امام علیه السلام، عباس علیه السلام را همراه 30 سواره و 20 نفر روانه فرات کرد و 20 عدد مشک خالی به آنان داد. آن ها شبانه تا نزدیک آب آمدند. نافع بن هلال پیشاپیش پرچم را می کشید. عمر بن حجاج که با لشکرش پاسبن آب بود آمدن نفراتی از فوج حق را حس کرد. گفت: کیست؟ نافع در جواب گفت: از قبیله ات از پسر عمو هایت. گفت تو کیستی؟ گفت: نافع بن هلال گفت برای چه آمده ای. گفت آمده ایم از این آب که ما را باز داشته ای بنوشیم گفت بنوش. گوارای وجودت نافع گفت: به خدا تا حسین تشنه است من قطره ای از آن را نمی نوشم ...
سپس حمله کرده مشک ها پر کرده و بازگشتند
طبری 3/324
شیخ مفید می گوید: وقتی حسین علیه السلام در کربلا نزول اجلال فرمود در میان یارانش نافع بن هلال بیشتر از همه توفیق ملازمت حضرت را داشت. به ویژه در مواقعی که بیم غافلگیری می رفت حسین علیه السلام شبی از خیمه ها بیرون آمده به سوی دشت قدم می زد تا دور شد. هلال شمشیر خود را به خود آویخته با شتاب خود را به حضرت رساند. امام را دید که پیچاپیچ صحرا گردنه ها و تپه های اطراف خیمه را رسیدگی می کند. هلال می گوید آن حضرت به پشت سر نگاهی کرد، مرا دیده فرمود: تو هلالی ؟ گفتم : بلی، خدایم مرا قربان تو کند. بیرون آمدن شما در این شب مرا بی قرار کرد. فرمود: ای هلال من بیرون آمدم که به این تل ها رسیدگی کنم. مبادا ان روزی که شما به آن و آن ها به شما حمله می کنند این برآمدگی ها کنید گاهی برای خیمه گاه ما و هجوم دشمن شود. سپس مراجعت کرد در حالی که دست چپ مرا میان دست خود گرفته بود و می فرمود: به ذات خداوند سوگند در وعده ی خدا خلف نیست. سپس فرمود: ای هلال آیا این راه را نمی گیری و بروی؟ میان این دو کوه را بگیر و جان خود را نجات ده. هلال خود را در قدم های امام انداخت و گفت آقای من این شمشیر و این اسب که با من است از این کار سر می پیچند. پس به حق آن خدایی که با وجودت بر سرم منت گذاشته است از تو مفارقت نمی کنم و جدا نخواهم شد تا شمشیر و اسب من خسته و وامانده شوند.
ابومخنف گفته است: نافع پیکان های خود را به زهر آب داده بود و تیر می انداخت و رجز می خواند.
دوازده تن از مردان عمرسعد را کشت و به زمین انداخت آنگاه که تیرها به آخر رسید شمشیر از میان برآورد و به آنان حمله کرد.
سرانجام لشکر ابن سعد قصد جان او کردند و بر سرش ریختند سنگ اندازها سنگ باران و تیر اندازها تیر بارانش کردند. تا آنکه دو بازوی او را شکستند پس از آن او را دستگیر کرده اسیر گرفتند.
نافع با دست شکسته اما با روی سرخ با دشمن روبرو شد شمربن ذی الجوشن او را نگاهداشت و با همراهان خویش او را نزد عمرسعد بردند. عمرسعد به او گفت: ای نافع! خدایت به فریادت برسد چه وادارت کرد که با خود چنین کنی؟ به چه خیال و برای چه؟
نافع با رشادت گفت: پروردگار می داند که چه مراد و مقصودی داشتم. مرد دیگری از همراهان عمرسعد چون نگاه کرد به خون هایی که سیل آسا بر صورت و موی نافع روان بود گفت: آیا خودت نمی بینی که چه بر سرت آمده است ؟
نافع ان مرد رشید که گویی عجز را نمی فهمید و دقت دشمن را به خود نمی خرید غیرتمندانه گفت: به خدا قسم ، کوشش خود را کرده ام. 12 مرد از شما را کشتم به جز آنان که زخمی کرده ام خود را در این کوشش ملامت نمی کنم اگر بازو و دستی برایم باقی مانده بود اسیرم نمی گرفتند.
در آخر شمر او را کشت ...
#اصحاب
#نافع_بن_هلال
@maghtal61
14.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #ببینید
📎 مجموعهٔ #اصحاب_الحسین علیهالسلام
📎 #قسمت_یازدهم | #نافع_بن_هلال
🏷 #المصیبة_الراتبة
🆔 @mosibatoratebah