May 11
May 11
May 11
#part_1
(جهان را به پستی بلندی تویی ندانم که ای، هرچه هستی تویی)
خون چکان- چکان از گوشهای پلک میچکد و دردها را به من میآموزد
و من را برای دردی بزرگتر آماده میکند.
میخواهد به من یاد دهد که تمام ایندردها در برابر درد اصلی چیزی نیستند! دارد به من میگوید که اینها حتی گوشهی از آن نیستند!
میخواهد من را بترساند! شاید دارد موفق میشود و شاید هم دارد
شکست میخورد.نگاهش را به جسد مُثله شدهای برادر عزیزتر از جانش دوخت و قطرهایی
اشک از گوشه ی چشمان کشیدهای طوسی رنگاش به پایین سرازیر روی گونه ی رنگ باخته اش چکید.
دستانش را بلند کرد و انگشتان کشیده و سفید رنگش را محکم بر روی
گونه های نازکش کشید تا اشک هایش را پاک کند؛ ولی باز قطرات اشک
همچون باران بهاری سرازیر شدن نه میتوانست دهان باز کند فریاد بزند و نه میتوانست از جایش تکان
بخورد.
همچون مردگان متحرک چشمانش به جسد تیکه- تیکه شدهای برادرش
خیره بود و با لبانی لرزان نامش را صدا میزد.
کسی او را از پشتسر کشید و بلندش کرد.
آرام سرش را چرخاند و نگاهش در چشمان میشکی رنگ برادر بزرگ ترش خیره ماند.
داوود وقتی چشمان اشکبار برکه را دید او را محکم به آغوش کشید و
گفت:
- قربون چشمهات برم.
برکه با صدای داوود انگار تازه به خود آمد و هق- هقش دل آسمان را
لرزاند.
زانوانش خم شد و اگر نوید او را نگرفته بود بر روی زمین آوار میشد.
ساعاتی بعد.
ساعتها بود که کلمه ای" مُثله شدگان" داشت در ذهنش تکرار میشد و
هربار بدتر از دفعهای قبل او را میرنجاند!
...............................................................................
شروعی دوباره........
مثله شدگان
#part_1 (جهان را به پستی بلندی تویی ندانم که ای، هرچه هستی تویی) خون چکان- چکان از گوشهای پلک میچکد
💠لینک ناشناس رمان مثله شدگان 💠
https://abzarek.ir/service-p/msg/1046682
منتظر نظرات درجه یکتون هستم💫😉
#یاحسین
💠 توضیحات رمان (مثله شدگان )
💠داوود: مهندس راکتور هسته ای
💠 محمد: مأمور امنیتی رئیس اصلی محافظت از داوود
💠 فاطمه: مهندس نرم افزار
💠علی: پزشک بیمارستان فیروزگر تهران
💠برکه: دانشجو دستار پزشکی بیمارستان
فیروزگر تهران
💠 رسول: 😈🧐 بقیه اش تا ته برید متوجه میشید ........😂
#توضیحات_رمان_
#رمان_مثله_شدگان_
#توجه_توجه_🚩🚩🚩🚩
#توضیحات_رمان_
May 11
#part_2
(جهان را به پستی بلندی تویی ندانم که ای، هرچه هستی تویی)
بعداز دو ساعت باألخره از روی تخت بلند شد و دستی به لباس های سیاهی که طوبا با گریه به تن دردمندش کرده بود کشید. شاید نزدیک به چهارماه هست که حتی برای یک روز هم لباسهای سیاهش را درنیاورده!از تخت فاصله گرفت و جلوی آینه ایستاد، نگاه دقیقی به چهرهای بیروح خودش انداخت و زمزمه کرد:
- تا به کِی درد بکشم؟
جوابی برای سؤال خودش نداشت!
به طرف در سرمه ایی رنگ اتاق راه افتاد و دستگیرهای طلایی در را فشرد!
با باز شدن در از اتاق بیرون آمد و از راهروی باریک گذر کرد. نگاهی به پله های شیشه ای عمارت انداخت. طبقه ای بالا فقط با ده پله از پایینجدا میشد؛ ولی رد شدن از این ده پله هم برایش مشکل بود. به هرمشقتی که بود به پایین رفت و با نگاهی سرد به جمع حاضر در سالن که کمتراز ده نفر بودن، سالمی سردتر از نگاهش داد.
در بین آن ده سیاهپوش تشکیل شده از سه مرد و هفت زن بودن
چشمش به دختر کوچولوی مو خرمایی افتاد. یاد موهای بچه گی خودش افتاد که همین رنگی بود که مادرش با شونه دم باریک طلایی لابه لایه موهای خرمایی میکشید ولی حیف که دیگه اون مو رو نداشت ..........
به عکسی که روی میز بود نگاه کردم اخخخخ کجایی ببینی برکه نابود شد فکر نمیکردم این طوری ببینمت داوود نزاشت بدنت ببینم فقط دستم روی پارچه سفیدی که که روت انداخته بود کشیدم ولی تیکه تیکه بود داوود گفته بود تو همونی آزمایشات نشون میده ولی چرا نزاشتی یک بار بغلت کنم میدیدمت فقط عکس هیچی به درد من نمیخوره ای کاش هیچوقت نمی فهمیدم هستی هیچوقت وابسته ات نمیشدم ..........
داوود تو دیدیش از نزدیک چهره اش و..........؟؟؟؟
داوود: پزشکی قانونی نزاشت منم مثل تو برکه به خدا هیچ ازت مخفی نمیکنم به جان خودت راست میگم .........
.............................................................................