🟦 من رأی میدم، چون پسرم اتیسم داره
🔸«ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.» همینکه جملهام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانی راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمیدانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرفهایش جا خورد. مسافران در حال نچ نچ داشتند خودشان را به عقب بر میگرداندند که راننده پنجرهاش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد.
🔹از پنجره باز شده، سوز هوای بهمنماه میخورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال میبرد؛ وقتی که توی همین تاکسیهای سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشتهایمْ کاغذ آدرس داروخانهای در کوچه پس کوچههای جنتآباد شمالی را فشار میدادم. یک واسطه بهم اطمینان داده بود که آنجا رسپیریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطهای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله میانداخت.
🔸پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کمحسی در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع میخواست مبل باشد یا قلهی سرسرهای در پارک. میتوانست پشت بام خانهای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت.
🔹وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایینتر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم رسپیریدون دارید؟ مرد چند ثانیهای به من نگاه کرد. انگار میخواست از دزاژ استیصال صورتم شناساییام کند که آیا واقعا کودک اتیستیک دارم یا نه. منتظر جواب دستگاه خیالی دروغسنجیاش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. میتونید کدملی بچهمو چک کنید.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانهاش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل میکنیم.
🔸تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشکهایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و میشد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرصهای تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانهمان، تمام شده بود. صبح زود، کاسهی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه سیزده آبان بگیرم.
🔹راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئنمان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص رسپیریدون را بومیسازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریمها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار میرود...»
🔸نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرینتر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه رسپیریدون از داروخانهی محلهمان به خانه آمد.
🔸من رأی میدهم چون پسرم اتیسم دارد. چون میدانم اگر با صندوقهای خالی اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، باید برای داروهای سادهای مثل تببر و سرماخوردگی، مسیر پر رنج مرا طی کنند. تازه معلوم نیست آن موقع اصلا سیزده آبانی باشد ...
🔹صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسیبلندهای نمایندهها حرف میزد. پسر جوان کنارش که نگاه خیرهی معذبکنندهای به یقهی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوییس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده»
🔸خواستم بگویم خیلی از مردمان سرزمینهای جنگ زده اطرافمان هم رفتند سوییس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیهشان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا نه مراتع سرسبزش! اما نمیشد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شدهی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگهای داخلیشان داشته باشد.
#من_رای_میدهم
@mostafaschool
@hekmathighschool
کارگاه بازی
تلفیق فارسی و علوم
شانه ی تخم مرغ و کلماتی که روی تخم مرغ نوشته شدند .
ساختن جمله های مختلف برای زمان آینده و حال.
#لذت_زندگی_یادگیرانه
#خلاقیت
#بازی
@mostafaschool
ممنون از خانم مسعودی همگام عزیز بابت حضورشون درکلاس و تکرار و تمرین ریاضی با پسرهای عزیزمان.
#طرح_یکساعت_معلمی
#مادر_مربی
#اولی_ها
@mostafaschool
دلنوشته برای ایران عزیزمان و نصب دلنوشته ها کنار پرچم و نقشه ی زیبای کشورمان.
برنامه های روزانه فرزندان عزیزمان در مدرسه مصطفی جهت تحقق خانه دوم.
#مدرسه_قرآن_محور_و_دین_بنیاد
#لذت_زندگی_یادگیرانه
#خانه_دوم
@mostafaschool
🔴 به نیازهای شاگردان به بهترین شکل پاسخ دهیم!
🔸به فرض که همه افراد نیازهای یکسانی داشته باشند، و یک نوع و سبک مدرسه بتواند به نیازهای آنها پاسخ دهد؛
🔸از کجا معلوم این سبک مدرسه واحد می تواند به بهترین شکل این نیازها را پاسخ دهد؟
🔸آیا شکل بهتری برای آن نمی توان یافت؟
🔸آیا سبک مدرسه ای واحدی که سازمان پژوهش و برنامه ریزی آموزشی وزارت آموزش و پرورش به همه مدارس به صورت واحد دیکته می کند، بهترین و مطلوب ترین سبک آموزشی است؟
#اردوان_مجیدی، #پاسخ_به_نیاز_با_بهترین_روش #سبک_مدرسه_ای_واحد
@mostafaschool
#درپناه_قرآن
کسب رتبه دوم رشته حفظ جزء ۳۰ قرآن کریم در مسابقات شهرستانی توسط فرزند عزیزمان جناب آقای امیر مهدی رضایی بر ایشان، خانواده محترم، مربیان عزیز و فرزندان عزیزمان در کلاس و مدرسه، مبارک.
#مدرسه_قرآن_محور_و_دین_بنیاد
#حافظ_قرآن
#قرآن_حافظ
@mostafaschool
برنامه های روزانه فرزندان عزیزمان در مدرسه مصطفی جهت تحقق خانه دوم.
#مدرسه_قرآن_محور_و_دین_بنیاد
#لذت_زندگی_یادگیرانه
#خانه_دوم
@mostafaschool
رنگ آمیزی با مداد شمعی روی پارچه
نقاشی حرم حضرت ابوالفضل (ع)
برنامه های روزانه فرزندان عزیزمان در مدرسه مصطفی جهت تحقق خانه دوم.
#مدرسه_قرآن_محور_و_دین_بنیاد
#لذت_زندگی_یادگیرانه
#خانه_دوم
@mostafaschool