eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
1 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
☕️ چایخانه ... در هر مڪان و وضعيتی که بوديم چـای را آماده می‌ کرد. به شوخی می‌گفت: هر خطی که چايی در آن درست شود، سقوط نمی‌کند. او پيرمرد خوش‌مشرب و دوست‌داشتنی بود حتی در عمليات والفجر ۸، قند و چایی را در پلاستيکی‌گذاشته و زير کلاهش جاسازی‌کرده بود و آن‌سوی رودخانه که باور نداشتيم ديگر چای بنوشيم، با روشن کردن آتش بساطِ چای را فراهم کرد. هواپيماهای دشمن ما را بمباران کردند و چايخانه حاجی هم مورد اصابت قرار گرفت و زير و رو شد. مدتی بعد حاجی از زير خاک ها بيرون آمد و بی‌ اعتنا به آن‌ چه اتفاق افتاده بود گفت : بچه‌ هـا غم‌ِ تون نباشد ؛ به کوری چشم دشمن چايخانه سرپاست.ツ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 آن شب جروبحث‌مان با آن گروه تا ساعت دوازده شب طول کشید. قرار بود آنها در در محور جاده اهواز خرمشهر مستقر شوند. آن محور با رفتن آنها خالی ماند. نگران تا پاسی از نیمه شب روی جاده تنها قدم می‌زدم. حدود ساعت سه نیمه شب، یکی از بچه ها آمد و گفت: «همه بچه های محور پشت خانه های پیش ساخته خواب‌اند، هرچی صدایشان می‌کنم بیدار نمی‌شوند. بچه هایی هم که با آنها بودند، بلند شدند و در حال تیراندازی به سمت عراقیها دویدند. ما هم به شور آمدیم و همگی به طرف عراقی‌ها هجوم بردیم. عراقی ها که دیدند عده ای فریاد می‌زنند و به طرفشان حمله می‌کنند پا به فرار گذاشتند. در این حین سه کامیون عراقی می‌آمد برای نیروهایشان آذوقه و مهمات بیاورد. بچه ها آنها را به رگبار بستند. یکی از راننده ها تیر خورد و کامیون ایستاد. راننده های دیگر هاج و واج مانده بودند. بچه ها کامیونها را گرفتند و آنها را اسیر کردند. اینها اولین اسرای عراقی در جبهه بود. بچه ها با شوق و ذوق و بوق و شیپور آنها را به مسجد جامع بردند که اسیر عراقی گرفتیم و عراقی ها فرار کردند! مردم خوشحال شدند. در پایان آن روز، با خودم فکر کردم خداوند چطور مرا هدایت کرد، بچه ها را از پشت خانه های پیش ساخته عقب ببرم تا به دست عراقی‌ها قتل عام نشوند. خدا را شکر کردم. پس از حرکت شجاعانه ای که احمد شوش در محوطه خانه های پیش ساخته انجام داد دیگر او را ندیدم. فردای آن روز، روز هشتم مهر، در خانه های پیش ساخته روبه روی عراقی ها بودیم، دیدم بچه های گروه احمد شوش از راه رسیدند اما مضطرب‌اند. رفتم جلو، چشمم به احمد شوش افتاد. او را توی خودرو گذاشته بودند. ترکش به سرش خورده و با سروصورت خونی شهید شده بود. پس از درگیری در خانه های پیش ساخته احمد با چند نفر از دوستانش به طرف دشمن می رود تا موقعیت آنها را شناسایی کند که ترکش خمپاره ای روی سرش می نشیند. روز هفتم مهر پس از فرار نیروهای پیاده و تکاور دشمن از پشت خانه های پیش ساخته، نیروهای زرهی شان از کنار جاده اهواز خرمشهر پیشروی کردند. آن روز بچه های سپاه، ارتشی‌ها، تکاوران دریایی و مردم عادی، همه روی جاده خرمشهر اهواز، پشت انبارهای عمومی تجمع کرده بودند. هر کس با هر سلاحی که دستش بود تیراندازی می‌کرد و در مقابل دشمن ایستاده بود. نبرد سختی در گرفت. چند تانک دشمن به آتش کشیده شد. تعدادی از مدافعین شهید شدند. به هر سختی جلوی ورود عراقی‌ها را گرفتیم. توی دشت باز می‌جنگیدیم. در این روز آن قدر آرپی جی زدم که لوله اش سرخ می شد؛ نمی‌شد به آن دست زد. ارتشی‌ها می‌گفتند اگر بیشتر شلیک کنی یا گلوله داخلش منفجر می شود، یا لوله اش می‌پیچد و خرج داخلش منفجر می‌شود و آسیب می‌بینی. دو قبضه آرپیجی داشتم یکی از بچه ها یکی را با گونی خیس خنک می کرد، با آرپی جی دیگر شلیک می‌کردم، کمی خنک می شد، آن یکی را بر می داشتم. آن روز شاید پنجاه گلوله آرپی جی زدم. در همان روزها، جهان آرا توانست بیست قبضه آرپیجی از اهواز تهیه کند. ظهر تانکها آرام گرفتند ولی توپخانه شان ما را زیر آتش داشت. بعد از ظهر، آتش عراقی‌ها کم شد. دیگر برای آمدن تلاش نمی کردند. پس از یک نبرد تمام عیار و سخت زیر آفتاب داغ، در حالی که از تشنگی له له می‌زدیم دهانمان خشک شده و لب‌هایمان قاچ خورده بود. کمی از مواضعمان عقب تر رفتیم و پشت دیوارهای بتنی انبارهای عمومی پناه گرفتیم. دو مخزن بزرگ هوایی که آب انبارهای عمومی را تأمین می‌کرد توی محوطه بود. لنگان لنگان خودمان را زیر سایه مخزنها رساندیم تا چند لحظه استراحت کنیم و خنک شویم. در این حین، یک گلوله توپ آمد نزدیک مخزن منفجر شد و مخزن را سوراخ کرد ناگهان آبشاری از آب خنک روی سر ما ریخت! چه لذتی داشت! •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 در این حین، یک گلوله توپ آمد نزدیک مخزن منفجر شد و مخزن را سوراخ کرد. ناگهان آبشاری از آب خنک روی سر ما ریخت! چه لذتی داشت! زیر آب خنک نشستیم. هم آب خوردیم هم دوش گرفتیم و خنک شدیم. بچه ها آن قدر ذوق کردند که جنگ فراموششان شد. برای ما از مسجد جامع توی حلبهای مخصوص روغن آب می‌آوردند که وقتی به آنجا می رسید، زیر آفتاب تبدیل به آب جوش می شد؛ اما آب آن مخزن و گوارا بود. پس از آن استراحت دلنشین به محور خودمان در پلیس راه رفتیم و در خانه های پیش ساخته مستقر شدیم. محمد جهان آرا ما را به سه گروه تقسیم کرده بود؛ رضا دشتی مسئول محور صددستگاه و دوربند، گروه علی هاشمیان هم مسئول محور بندر بود. صبح هشتم مهرماه با روشن شدن هوا سروکله هواپیماهای عراقی پیدا شد. همراه با بمباران هوایی توپخانه شان هم آتش سنگینی روی مواضع ما ریخت. پس از آن نوبت تانکها بود که پیشروی کنند. این وضعیت هم زمان برای گروه رضا دشتی و گروه علی هاشمیان جریان داشت. ساعت حدود ۹ صبح بود که تانکها در میان فضای انباشته از غبار و دود انفجار به حرکت درآمدند. شدت بمباران و آتش توپخانه دشمن به حدی بود که بچه ها پراکنده شده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته بودند تا از باران ترکشها در امان باشند. تانکها بدون مانعی به طرف شهر می آمدند. هیچ کاری نمی شد کرد. روی جاده ایستاده بودم و با بی سیمی که روی دوشم بود، مرتب با جهان آرا در تماس بودم. ایاد حلمی زاده داد زد از جاده بیا پایین، الآن می زنندت! بغض راه گلویم را بسته بود گفتم: «می بینی؟ تانکها دارند می آیند.» گفت: «خب حالا تو دراز بکش روی جاده راه نرو» روی جاده ایستاده بودم که خدایا چه کار کنم؟ دیدم یک جیپ از سمت شهر به طرفم می.آید تعجب کردم نزدیک شد و جلوی پایم ترمز کرد. دو تکاور بلندقامت و رشید توی جیب بودند. یکیشان با لهجه ترکی گفت داداش چه خبر؟ گفتم: بیا پایین خودت ببین. پیاده شد با دوربین نگاهی کرد گفت: اِ مادر... انگار دارند خانه خاله شان مهمانی می آیند چقدر هم زیاد هستند! رفیقش را هم صدا کرد و گفت: «بیا ببین چه خبره اینجا! حالا، عراقی‌ها با تانک و توپ و تیر مستقیم آتش می‌ریزند گفت: بی سیم داری؟ بیسیم را نشانش دادم رفت طرف اتاقک نگهبانی خیلی فرز مثل گربه پرید بالای اتاقک، دستش را دراز کرد و بیسیم را از من گرفت. پس از او رفیقش؛ من هم پشت سرشان رفتیم بالای اتاقک. نقشه ای را باز کرد مختصات را دید و فرکانس بیسیم را تغییر داد. دو قبضه کاتیوشا آن طرف پل خرمشهر با او هماهنگ بودند. آنها دیده بانی کاتیوشاها را انجام می‌دادند. پشت بیسیم مختصات را داد و فریاد زد: «همین مختصات را بزن. حروم زاده‌ها دارند وارد شهر می‌شوند بزن بزن... یک باره رگباری از گلوله های کاتیوشا آتش سنگینی جلوی تانکهای دشمن به پا کرد. عراقی ها متوقف شدند. گفت: «خوبه... خوبه...» درجه را کمی تغییر داد مختصات جدید را اعلام کرد و گفت «حالا بزن... بزن... این بار گلوله‌های کاتیوشا درست روی هدف آمد. چند تانک عراقی یکی پس از دیگری منفجر شدند و آتش و دود و صدای انفجار دشت را پر کرد. ناگهان ورق برگشت. با شوق و ذوق و هیجان، بالای اتاقک فریاد کشیدم: «الله اکبر... الله اکبر...» یک باره ارتشی‌ها و بچه های رزمنده و مردمی که در گوشه و کنار ساختمانهای پیش ساخته پناه گرفته بودند هجوم آوردند. فتح الله افشاری و رسول بحر العلوم با دو جیپ مجهز به توپ ۱۰۶ از پشت ساختمانهای اطراف پیدایشان شد. ستوانی به نام زارع از گردان دژ خرمشهر هم با یک توپ ۱۰۶ آمد؛ روحیه خوبی داشت. با شجاعت جابه جا می‌شد و شلیک می‌کرد. نبرد جانانه ای در آن لحظات اتفاق افتاد بچه ها ام یک و ژسه به دست به طرف تانکها حمله ور شدند. عده ای از مردم عادی روستاها و شهر را می‌دیدم که با چوب و چماق آنجا هستند. عراقی ها یا به فرار گذاشتند. ما هم توی بیابان به دنبالشان. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 عراقی‌ها پس از مسافتی عقب نشینی، ایستادند و آرایش جدید گرفتند و بار دیگر با انبوه آتش تانک و تیربار و سلاح های دیگر به ما شلیک کردند. از افرادی که در این صحنه حضور داشت آقای اراکی حاکم شرع آبادان و خرمشهر بود. ایشان تعدادی از طلبه های قم را آورده بود. در جریان همین جنگ و گریز گلوله توپ بین آنها منفجر شد و پنج نفر از طلبه ها شهید شدند. یک گلوله توپ هم به جیپ افسر گردان اصابت کرد و او را به شهادت رساند. عراقی‌ها آن روز به همت آن دو تکاور دیده بان ناچار شدند به مواضع قبلی‌شان برگردند. غروب، جهان آرا با یک سرهنگ ارتش آمد، ایشان فرمانده اتاق جنگ بود. مرا بغل کرد و بوسید و به سرهنگ گفت: «این همان محمد نورانی که به شما می‌گفتم، دارد مقاومت می‌کند.» سرهنگ هم مرا در بغل گرفت و گفت: «بارک الله، خسته نباشید.» پرسید: «بچه های ما هم بودند؟» گفتم: «آره آقا بودند.» قضیه افسر گردان دژ و تکاورهای دیده بان را تعریف کردم؛ خوشحال شد. ▪︎ چهارم صبح بچه ها را پشت خط راه آهن مستقر کردم. خط راه آهنی که از کنار خانه های پیش ساخته می‌گذشت حالت خاکریز داشت و جای خوبی برای سنگر گرفتن بود. به بچه ها گفتم مراقب باشند عراقی‌ها از این محور حمله خواهند کرد. تعدادی از بچه ها ناله می‌کردند که از دیشب تا حالا غذا نخوردیم، گرسنه ایم تشنه ایم. به هرکس می‌گفتیم برو مسجد جامع چیزی بگیر و بیاور نمی رفت. همه خسته بودند. وقتی دیدم کسی حاضر به رفتن نیست، خط را به غلام آبکار سپردم و با یکی از بچه ها که راننده یک وانت آبی رنگ بود، به طرف مسجد جامع رفتیم. بعد از میدان شهدا دیدیم عده ای دور چند سرباز جمع شده اند. ایستادیم. دو سرباز با پای زخمی کنار دیوار نشسته بودند. پرس وجو کردیم گفتند این دو نفر اینجا تیر خورده اند. گفتم اینها چطور تیر خورده اند؟ عراقی‌ها که این نزدیکی‌ها نیستند! شاید ترکش بوده. گفتند نه تیر بوده احتمال می‌دهیم اینها برای اینکه بتوانند از خرمشهر بروند خودشان به خودشان تیر زدند؛ روبه روی هم نشسته اند و همزمان به ساق پای همدیگر شلیک کرده اند. ناراحت شدم. آنها را سوار ماشین کردیم و به مسجد جامع بردیم و مردم آنها را به بیمارستان بردند. پیرمردهای خرمشهر توی مسجد جامع مشغول کارهای تدارکات بودند. پرسیدم: «غذا چه دارید؟» گفتند: «داریم لوبیا می پزیم، ولی هنوز آماده نشده.» مقداری خیار و نان و گوجه بود. چند ظرف آب را هم پر کردم. در محوطه مسجد دو بشکه بزرگ آب بود، با ماشین و گاری با پمپ از آب شط می‌کشیدند و توی آنها می‌ریختند. از این آب برای شست و شو و توالت استفاده می‌کردند. کمی هم آب توی حوضچه های تصفیه خانه سازمان آب مانده بود که مخصوص آب شرب بود. موقع برگشت به دیزل آباد که رسیدم دیدم بچه ها محل خط دفاعی شان را رها کرده تا دیزل آباد عقب آمده اند. غلام آبکار را دیدم پرسیدم غلام چی شده؟» گفت «عراقی‌ها دارند از پشت سر می آیند، توی محاصره ایم!». به محمد جهان آرا بیسیم زدم تا اتفاقات پلیس راه را بگویم. گفت آنجا را ول کن عراقی‌ها از کشتارگاه وارد شهر شدند، الآن از میدان راه آهن در حال پیشروی به طرف خیابان مولوی هستند. هر چند نفر را می توانی به آنجا ببر. دوازده نفر از بچه ها را جمع کردم از دیزل آباد به طرف کوی طالقانی برگشتیم و از آنجا به مرکز شهر رفتیم. در فلکه مقبل پیرمردی با دوچرخه می آمد به عربی گفت: برگردید برگردید، عراقی ها آمدند. خودم صدایشان را شنیدم.» گفتم: «شلوغ نکن عراقی ها کجا هستند؟» پشت سرهم قسم می خورد که عراقی ها را دیدم. این را گفت و با عجله رفت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 زمان، ۲۲ تیرماه سال ۱۳۶۱ است... مردهایی با چهره‌های مصمم در تصویرند، همگی با سربند قرمزِ «نصر من ‌الله و فتح قریب» دو نفرِ پشتی کنجکاوند! تا حدی که زل زده‌اند به دوربین، اما نوجوان کنارشان، نگاه به نقطه‌ای دیگر دارد مظاهری (همان اسمی که روی لباسش نوشته شده) باید تویِ کوچه‌ها و پس‌کوچه‌ها درحال بازی باشد، چه چیـزی او را به دارخوین کشانـده ..!! جز جنگیدن برایِ وطن؟ اینجا بارها توسط دشمن مورد حمله هوایی قرار گرفت... عکاس: محمدرضا شرف‌الدین ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 طنز جبهه دعا و پست و.... ✦━•··‏​‏​​‏•✧❁✧•‏​‏··•​​‏━✦ دعای کمیل از بلند گو پخش می شد ، در گوشه و کنار هر کس برای خودش مناجاتی داشت. آن شب میرزایی و جعفری بالای تپه نگهبان بودند. میرزایی حدود دو کیلو انار با خودش آورده بود بالای تپه تا موقع پست بخورد. هنگام دعا که عبارت خوانی می کردند او هم انارها را فشرده می کرد و ضمن همراهی با ذکر مصیبت و گریه، آنها را یکی یکی همانطور که سرش پایین بود می مکید! کاری که گمان نمی کنم تا به حال کسی کرده باشد. به او می گفتم بابا یا بخور یا گریه کن هر دو که با هم نمی شود. ولی او نشان می داد که نه.... انگار می شود! ☺️ ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
بچه پولداری که به دنیا پشت پا زد و شهید شد ● تمام خانواده شهید گرین کارت داشتند. خانواده‌ای متمول بودند که در محله شمیران زندگی می‌کردند. مادرش التماس می‌کرد که این بچه را راضی کنید ازدواج کند، ولی عبدالحمید می‌گفت تکلیف من است که بجنگم. به خانواده‌اش می‌گفت شما زندگی خودتان را داشته باشید، من زندگی خودم را دارم. امکانات دنیایی‌اش فوق‌العاده عالی بود، اما به همه این‌ها پشت پا زد. 🌹 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 مردان نیم کیلویی که تا مردترین مردان، مردانگی کردند وزن این ‌گلوله چُدنی توپِ جنگی، سنگین تر است یا وزن این پسرک؟! مردانی که در نوجوانی کاری کردند که مردان تاریخ، تمام قد برای آنان به بپاخیزند و ارادت بورزند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
حتی کلاه آهنیت هم به پرنده‌ای زندگی بخشید ... طلائیه سال ۱۳۷۴ آرامش پرندگان در پناه آثار دفاع مقدس کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
صفای سفره‌‌ی ساده‌ تان ؛ حسرتِ این روزهای مردم شهر ... بهمن ۱۳٦۱ ، فکه ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻭﺍﻟﻔﺠﺮ ﻣﻘﺪﻣﺎﺗﯽ ﻣﺤﻮﺭ ﻟﺸﮑﺮ ۸ ﻧﺠﻒ ﺍﺷﺮﻑ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا