کاش آداب رفاقتـتـان را بلد بودیم ؛
دل میگیرد میـان جمــاعـتی که
رفاقت و معرفت یادشان رفتـه..
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
گفت رفیق بهتره یا برادر؟
گفت برادری که رفیق باشه ...
#رفاقت
#برادری
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایههای ناگفته - ۲۵ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق
🍂 لایههای ناگفته - ۲۶
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 آنها از همه بیشتر به من مشکوک شده بودند؛ چرا که قیافه من بیشتر از دیگران به مذهبیها می خورد. لحظه ای چشم از ما برنمی داشتند و خیره خیره به ما نگاه می کردند. چندبار مشکوک شدم که احتمالاً به ماهیت اصلی ما پی برده اند؛ ولی همیشه منتظر قضا و قدر می ماندم.
بعد از چند جلسه که با ما گذاشتند و البته ما هم صحبتهای متفرقه کردیم، چیزی از ما دستگیرشان نشد. ما نیز آنان را سرکار گذاشته بودیم. در واقع این گونه وانمود میکردیم که اصلاً عربی نمی دانیم ولی هر چه می گفتند متوجه میشدیم. آنها نیز به هوای اینکه ما عربی نمی دانیم رازهای پشت پرده را جلو ما به همدیگر می گفتند. شک عراقیها نسبت به ما هر لحظه بیشتر می شد و ما این را در چهره آنها می خواندیم. دنبال یک حرف منطقی میگشتم تا اگر قسمت نشد به کربلا برویم دست کم زنده به ایران برگردیم. در آخر این گونه وانمود کردم که نماینده آیت الله مشکینی هستم و آمده ام شرایط را بررسی کنیم و کمکهای مردمی را به اینجا بفرستیم. این صحبت و چاشنیهایی که برای ادای آن به کار بردم تا اندازه ای حضور ما در عراق را برای آنها موجه کرد.
البته بقيه بچه ها همان تاجران قدیمی ماندند و من نیز تاکید کردم به همین منظور با تجار همسفر شده ام. باز هم بچه ها را برای بازجویی از هم تفکیک کردند. نگرانی ما این بود که نکند مشروبات الکلی و یا دارو به خورد بچه ها بدهند و آنان را از حالت عادی خارج کنند و دیگر بچه ها نتوانند جلو زبانشان را بگیرند. عراقیها چند روزی برای قرنطینه اطلاعاتی، ما را در مقر خود نگه داشتند. حتی یک بار ما را به خاطر کمبود جا در پادگانی در کنار سربازان خود جا دادند و ما دوش به دوش سربازان عراقی خوابیدیم. همان شب بود که فرمانده تیپ در سربازخانه در حالی که با سربازان صحبت می کرد و از حضور ما در آنجا بی خبر بود، یا فکر می کرد عربی نمی دانیم به یکی از نیروهایش گفت:
- مسئول استخبارات محور ... دستور تیرباران اینها را داده و فردا همه شان را اعدام میکنند.
من به یکی از بچه ها گفتم اگر بقیه بفهمند چه خبر است، خیلی بد می شود.
ما به بهانه اینکه میخواهیم در هوای آزاد قدم بزنیم تمام پادگان را شناسایی کردیم و راههای فرار را سنجیدیم و چند طرح نیز به ذهن سپردیم تا در صورتی که وضع از این بدتر شد، بتوانیم فرار کنیم. شب فرارسید و چاره ای جز اینکه به سرباز خانه برویم و بخوابیم نداشتیم.
سربازهای عراقی برخلاف درجه دارها خیلی ما را تحویل گرفتند. قرار فرار ما ساعت ۵ صبح گذاشته شد یکی از بچه ها که همراه من بود، از فکر فردا خوابش نمی برد و در کنار من زانوهایش را بغل کرده بود و مثل یک متفکر در امواج متلاطم ذهنیتهایش غوطه ور بود که فردا چه خواهد شد. من بی خیال همه چیز سرم را زیر پتو بردم و منتظر آمدن خواب شدم. از شدت خستگی با خود گفتم: حالا که قرار است فردا ما را اعدام کنند لااقل این شب آخر را راحت بخوابیم تا خستگی از تنمان بیرون رود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۲۷
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 خواب شیرین ما تا ساعت ۲ نیمه شب طول کشید. ناگهان چند نفر وارد آسایشگاه شدند و برای بیدار کردن ما دو نفر که در آنجا خوابیده بودیم پتوها را از روی ما کشیدند. با خود گفتم: لابد آمده اند که ما را ببرند برای مراسم اعدام.
من میخواستم اگر اندک ترسی هم در وجودمان باقی مانده، از بین برود. سریع از جای خود پریدم و به فارسی فریاد زدم وحشی، آدم را این طوری از خواب بیدار نمی کنند.
با این برخورد همه سربازان داخل آسایشگاه از خواب پریدند. من همچنان به پرخاش خود ادامه میدادم.
- مگر شما آدم نیستید؟ شما انسانیت سرتان نمی شود! مگر اسیر گرفته اید؟ ما اصلاً نمیخواهیم با شما روابط اقتصادی داشته باشیم ما به ایران برمی گردیم.
و خلاصه هر چه که توانستم بار آنها کردم! آنان چند درجه دار بودند که بر خلاف نظر ما میخواستند ما را برای بازجویی ببرند. برخورد چکشی من به نفع همه تمام شد. در بازجوییها نیز نتوانستند سرنخی پیدا کنند. یک شب دیگر ما را دسته جمعی در داخل اتاقی انداختند تا تصمیم نهایی را راجع به ما بگیرند. به بچه ها گفتم
بچه ها ممکن است در این اتاق میکروفون کار گذاشته باشند تا وقتی ما با هم صحبت میکنیم صدای ما را بشنوند. به همین خاطر، به عشق کربلا و برای رسیدن به آرزوی دیرینهمان، فقط و فقط حول و حوش مسائل مادی، تجاری و اقتصادی و خلاصه دنیایی صحبت کنید. بچه ها نیز کم نگذاشتند از هواپیما گرفته تا کروات و سیگار و خلاصه هرچه که می شود آن را خرید و فروخت صحبت کردند. دو نفر نیز همیشه مواظب ما بودند البته خودشان می گفتند که فارسی بلد نیستند؛ ولی من به بچه ها گفتم که اینها حتماً فارسی می دانند وگرنه محافظت ما را به اینها نمی سپردند. به هر جهت، جلو آنها نمی بایست غیر از حرف تجارت چیز دیگری میگفتیم. با هماهنگیهای قبلی در مرز، چند تن آرد به عنوان اولین اجناس تحویل بعثیها شد و مبلغ آن نیز تمام و کمال گرفته شد. بعثیها که دیگر سوء ظنشان نسبت به ما از بین رفته بود، مشتاقانه خواهان معامله با ما شدند و این بار ما بودیم که ناز کردیم و کمی شرایط معامله پایاپای را سخت گرفتیم. من به آنها گفتم: ما به ایران برمیگردیم و گزارش برخورد بد شما را به آقای مشکینیمیدهیم و فرستادن کمکها را هم قطع میکنیم. آنجا بود که بعثیها به خاطر احتیاج زیادی که به کالاهای ما داشتند به التماس افتاده از چپ و راست برایمان خوش رقصیمی کردند.
از آنها تقاضا کردیم که ما را به نزد استاندار... ببرند و گفتیم که ما باید با خود ایشان صحبت کنیم. آنان نیز جلسه ما را با استاندار هماهنگ کردند. شب هنگام بود که وارد شهر ... شدیم. شهر، سوت و کور بود. برق و آب در سطح شهر قطع شده بود و حملات هوایی آمریکاییها نیز پشت سر هم انجام میشد. وقتی خواستیم از راهرو ساختمان استانداری، وارد اتاق استانداری شویم همه همراهان و افسرانی که همراه ما بودند کبریت روشن کردند تا جلو پایمان را ببینیم. استاندار نیز یک چراغ قوه روی میزش روشن کرده بود.
حضرت استاندار به محض ورود ما، ایستاد و با همه سلام و احوالپرسی کرد. بعد دور میز نشستیم تا مذاکرات تجاری را شروع کنیم و ما هم سر صحبت را باز کردیم. سر یک دلار، یک ساعت چانه می زدیم. البته از برخورد بعثیها نیز به استاندار شکایت میکردیم. مبنای ما در معاملات دلار بود؛ خصوصاً ما از این مسأله با خبر شده بودیم که صدام مستقیماً به استانداران بخشنامه کرده بود که آنها برای تهيه ما يحتاج مردم به هر طریق که شده با پیله وران و قاچاقچیان ارتباط حسنه برقرار کنند. من به بچه ها سفارش کرده بودم به خاطر اینکه همه بدانند ما تاجر هستیم کاملاً اقتصادی صحبت کنند. همین دلیل، گاهی اوقات سر یک دلار هم چانه می زدیم. از طرفی هم مترصد فرصتی بودیم تا به گونه ای بعثیها را در بن بست قرار دهیم تا چاره ای جز بردن ما به کربلا نداشته باشند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#لایههای_ناگفته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۲۸
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 چند شبانه روز در شهر مذکور سپری شد. روزها را با بی آبی و شبها را با صداهای ضدهوایی و بمباران هواپیماها میگذراندیم. کم کم پای ما به شهر هم باز شد. مردم ما را به چشم دیگری نگاه میکردند. می آمدند و به ما التماس می کردند که ما را دعا کنید تا خانه های ما بمباران نشود. وقتی ما می گفتیم دعا کردیم دیگر آسوده میشدند؛
چون ما چند شب در خانه های نزدیک فرماندهی هیئت دائر کردیم و کم کم صفا و معنویت ، حتی بعثیها را گرفت. حتی شبهایی که به خانه بعثیها میرفتیم دعا و مراسم توسل را برقرار می کردیم و روزهای آخر نماز جماعت را نیز به راه انداختیم. بچه ها همچنان در آرزوی رفتن به کربلا می سوختند. با رسیدن چند محموله دیگر از اجناس مورد قرارداد و خصوصاً فانوس، دیگر ما خیلی عزیز شدیم. به هر بعثی که یک قانوس و یک قوطی شیر خشک هدیه می کردیم، خالصاً و مخلصاً می شد نوکر دست به سینه ما، در تاریکی شبهای شهر جنگزده ای که ما در آن بودیم هیچ چیز مثل فانوس ارزش نداشت.
در آخرین جلسه با استاندار، او را به قطع روابط تجاری تهدید کردیم؛ مگر اینکه ترتیبی دهد تا ما به کربلا برویم. این بار از موضع قدرت برخورد کردیم و گفتیم:
اولین شرط ما برای هر گونه معامله، سفر کربلاست.
آنان نیز چون همه درها را بسته میدیدند چاره ای جز قبول این شرط نداشتند. به ما قول دادند که فردا شما را به کربلا خواهیم برد. آن شب همه از شوق کربلا مست دعا بودند. بچه ها چند ساعت در یک اتاق دربسته نشستند و گریه کردند: خدایا! ما با چه چشمی گنبد آرزوهای هزاران شهید را نظاره کنیم، با چه رویی در کنار بارگاه ابوالفضل العباس بایستیم و با چه دستی خاکهای ضریح عشق را پاک کنیم و با چه پایی به زیارت شهدای
کربلا برویم؟ آن شب همه دوستان شهید را یاد کردیم؛ آنان که گمنام، به شوق کربلا پا در جبهه گذاشته بودند و آنان که شهید شده بودند و آنان که از ما قول زیارت گرفته بودند خلاصه حال و هوایی بود غیر قابل توصيف.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
1_3619889823.mp3
10.94M
رهبرا من مصطفایی دیگرم فرمان بده....
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کاروان رفت و
تـو در خواب و بیابان در پیش ،
کی روی؟
ره ز که پرسی؟
چه کنی؟
چون باشی؟
📎 یاران آسمـانی نیازمند نگاهتان هستیم
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
و نشان عاشقی است
داغِ کربلا به دل داشتن ...
#حبیب_روحالله
#یا_زیارت_یا_شهادت
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
من شهید شدم
تا راه کـربلا باز شود
و شما در فردایی شیرین
در حرم امام حسین علیهالسلام
به یاد شهدا (باشید) و به یاد شهدا بگریید.
#فرازی_از_وصیتنامه
#شهید_محمدعلی_فتاحزاده
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
اصلاً زنِ شیعه
باید شهید پرور باشد!
درست مثل اُمالبنین
عباس میخواهد کـربلا ...
اعزام به جبهه
امالبنینهای زمان
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
((وصیت نامه شهید ترور سرهنگ پاسدار ابراهیم باقری مردی به صلابت بمو ))🌷🌷🌷 شادی ارواح طیبه شهدا و ا
🌷 پاسدار شهید ابراهیم باقری
🌷 تولد اول شهریور ۱۳۴۱ چرداول استان ایلام
🌷 شهادت ۵ شهریور ۱۳۸۸ ارتفاعات شیخ صله و بمو ارتفاعات مرزی کردستان ایران و عراق، ترور توسط عوامل ضد انقلاب ، منافقین و قاچاقچیان اسلحه و اشرار وابسته به دولت تروریست آمریکا
🌷 سن موقع شهادت ۴۷ سال
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ به فرزندانم سفارش می کنم همان طوری که اینجانب عمر خود را در راه دفاع از عزت و شرف کشورمان و پایبندی به ارزش های مذهبی و اعتقادی صرف کردم، شما نیز در حفظ سنگر مدرسه و پیشرفت در علم و دانش و حراست از آرمان های انقلاب اسلامی و نظام مقدس جمهوری اسلامی و پیروی از فرامین مقام معظم رهبری جدی و کوشا باشید.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 شهید آوینی :
کسانی به امام زمانشان خواهند رسید
که اهل سرعت باشند! و اِلاّ تاریخِ کربلا
نشان داده که قافله ی حسینی
معطل کسی نمی ماند ...
▪︎ هر روزتان، همراه و همنفس با امام قائم (عج)
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
✍وصیت عشاق:
🔹 "من خوشحالم از اینکه شهید بشوم . چون شهادت را اوج تکامل می دانم . چرا که در راه عقیده خود جهاد میکنم ...
چرا هر وقت به ما می گویند وصیتنامه ، یاد از اموال و دارایی خود می کنیم ولی به این فکر نمی افتیم که چه کارهایی برای اسلام کرده ایم ...
چه بهتر است انسان به بهترین درجۀ شهادت شهید شود ، با آگاهی کامل از اسلام و آشنایی کامل از قرآن ، مکتب اسلام ، رهبر ، و...
شهیدمحمدعلی دعائی
سالروزشهادت
شهدای فارس
🌷🍃🌷🍃
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
💢تازه از جبهه برگشته بود. گفت: مادر قدر این بازوهای من را بدان و انها را ببوس!
کمی مکث کرد و خیلی جدی ادامه داد: اگه یه وقت دست و پای من فدای حضرت ابوالفضل(ع) شد ناراحت نشی!
دلم ریخت. اما محکم گفتم: فدای حضرت ابوالفضل(ع)، فدا شد که شد، مگه تو از جوون هایی که در جبهه پرپر می شن کمتری...
از شرم سرش را پائین انداخت. برای اینکه رضایتم را نشانش دهم، رفتم صورتش را بوسیدم. خندید و گفت: بالاخره مادرم هم راضی شد.
به دور دست خیره شد
و گفت: سه روز جنازم زیرآفتاب میمونه، دست و انگشتم نداره!
رفت. وقتی از جبهه برگشت، چه زیبا حاجت روا شده بود, بدنش با ترکش ها بریده بریده بود. پیکرش را هم بعد سه روز پیدا کردند...
☝راوی مادر شهید
📚منبع: کتاب راز یک پروانه!
شهید عبدالواحد نصیرپور
شهدای فارس
🌷🍃🌷🍃🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
اگر چه غرقه در خون شد تن تو
نخواهد رست هرگز دشمن تو
تو افتادی به خاک اما دل ما
پر است از آفتاب روشن تو
به یمن خون تو جوشیده هر سو
هزاران گل به باغ میهن تو
تو فهمیدی حسینی زیستن را
جهان وا مانده در فهمیدن تو
مبارک باد می گوید به هستی
شهیدی تازه در پیراهن تو
شهدای عزیزمان را یاد کنیم با ذکر
معطر صلوات🌺
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفاقت با شهدا دو طرفه ست...
عاشق شهدا باشی
و شبیه شهدا زندگیکنی
آخرش عاقبت به خیر میشی...
#مثل_شهیدان
کانال ضد صهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 بابا نظر _ ۲۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی
🍂
🔻 بابا نظر _ ۲۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل سوم
◇ آقای فاطمی، فرمانده گردان مستقر در دب حردان بود. آقای درچه ای هم جانشین او بود.
گردان ما روی ارتفاعات فولی آباد روبه روی جاده اهواز و مقابل ساختمانهای چهار طبقه قرار داشت. بعدها لشکر ۲۱ امام رضا(ع) آنجا مستقر شد. بعد از معرفی در آنجا مستقر شدیم. رستمی بعضی از برادران را جدا کرد و برای آموزش تانک به پادگان دشت آزادگان فرستاد. ده پانزده روزی که از ورودمان گذشت، کارهای شناسایی را شروع کردیم. اولین شناسایی را خودم انجام دادم. با یک جیپ آمدم و به جاده حمیدیه اهواز رسیدم. جاده از انتهای دو سایت خودمان جاده قدیم و جدید را قطع میکرد و به جنگل میرسید. یک پاسگاه ژاندارمری در آن جا بود. دکتر چمران گفت: ما آن را شناسایی کرده ایم.
دکلها و سیم های برق فشار قوی را قطع کرده بودند. دکتر چمران در آنجا یک دکل نگهبانی درست کرده بود. البته آن را با شاخ و برگ درختان جنگل پوشانده بودند. چند کوره آجرپزی هم آنجا بود. به اتفاق چهار پنج نفر دیگر از جمله هادی جنگلی، حاجی پور و نصیری که بعدها در مقام فرمانده گردان شهید شد - برای شناسایی رفته بودیم. جوی آب خشک شده ای در آنجا قرار داشت و عراقی ها را خیلی راحت میشد دید.
پشت بلندی جوی و داخل جنگل را نگاه کردیم. از حمیدیه ده دوازده کیلومتر باید بالا میآمدی تا به جاده میرسیدی. در این بین کانال آب خشکیده ای قرار داشت که میشد آن را برای جان پناه شکافت. به قرارگاه برگشتم و با بزم آرا پیش رستمی رفتیم. نیاز به وسایلی داشتیم. رستمی هر طوری بود تهیه کرد. خیلی تلاش کردیم دو تا بیسیم تهیه کنیم. بالاخره یک بیسیم و دو دستگاه تلفن قورباغه ای گرفتیم. یکی را در سنگر خودمان گذاشتیم و تلفن دیگر را در سنگر
بچه هایی که برای استراق سمع جلو می رفتند. این شناسایی در چند مرحله انجام شد.
گردان ١٤٨ از لشکر ۷۷ ارتش روی ارتفاعات فولی آباد مستقر بود. سرگرد میر شقاقی فرمانده این گردان بود. سروان مزروعی که فرمانده گروهان ایشان بود، برعکس میرشقاقی سرخ چهره و چهارشانه بود. تن و بدن قرص و پری داشت. دوره جنگهای نامنظم را در انگلستان دیده بود. آدم پرکار و وطن پرستی بود. به همین جهت، وقتی دیــد مــا قصد کار کردن داریم از گردان ارتش جدا شد و به نیروهای ما پیوست. از نیروهای نامنظم کلاه سبز بود. هر جایی که ما می رفتیم، او هم می آمد.
حدود چهل نفر آماده حرکت شدیم. قرار شد به دهکده سیدکریم برویم و در جنگلهای آنجا مخفی شویم تا شب ها تانکها و فرماندهان دشمن را بزنیم. گروه چهل نفری ما همه ورزیده و جودوکار بودند. آنها با خودشان کارد و سرنیزه آورده بودند. چرا که بعید نبود در مواقعی در حین عبور نتوانیم تیراندازی کنیم. قبل از حرکت به گروه گفته بودم کجا میرویم و هرکس بخواهد فرار کند، او را با تیر میزنیم. این را گفتم تا بدانند اگر خیال فرار داشته باشند از همان اول نیایند. در جواب شعار دادند که آماده ایم.
در همان ایام استاندار خراسان به اتفاق آقای زرگر و چند تن از روحانیون به اهواز آمدند و در محل گردان ما سخنرانی کردند. سرگرد میر شقاقی و سروان مزروعی هم بودند بچه ها شروع کردند به شعار دادن شعارشان یادم نیست اما شعار شیرین و جالبی بود. همه گریه کردند. از جمله دکتر زرگر و آقای غفوری فرد به شدت گریه میکردند. سخنرانی آقای غفوری فرد خیلی داغ بود. او میگفت: همه ما حاضریم فدای اسلام شویم من حاضرم اگر لازم شد، اسلحه بردارم و در کنار شما باشم. در این اوضاع سرگرد میر شقاقی بسیار داغ کرده بود و به من گفت برادر نظر نژاد برای من یک سخنرانی بگذار تا من هم صحبت کنم.
گفتم باشد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۲۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل سوم
◇ سرگرد میر شقاقی بسیار داغ کرده بود و به من گفت برادر نظر نژاد برای من یک سخنرانی بگذار تا من هم صحبت کنم.
گفتم باشد.
فردا صبح بیا و برای بچه ها صحبت کن.
فردا شب بعد از نماز، سرگرد میر شقاقی با سر و وضعی به هم ریخته آمد. دیدم لباسهایش پر از خاک است و اسلحه اش بـه شـانه. چهار پنج خشاب و هفت هشت تا نارنجک هم به کمرش بسته بود؟ حاجی بزم آرا گفت: خورده زمین!
گفتم: سرگرد این چه وضعی است؟
گفت: یک حیوانی را دیدم تا آمدم به خودم بجنبم، این طوری شد.
شش تا نارنجک هم برایش انداختم!
یکی از بسیجیها پرسید: حالا به او خورد؟
گفت نه!
همه خندیدند. برایش جلسه سخنرانی برپا کردیم. مطالب آن سخنرانی درست یادم نیست.
گردان میرشقاقی با گردان من هماهنگ بود. با چند تا از نیروهای اطلاعاتی شان به طرف سیدکریم حرکت کردیم. آفتاب که غروب کرد شروع کردیم به تونل زدن. تا صبح به اندازه کل نیروهایمان در زیر زمین تونل زدیم. چهل نفر ما بودیم، هفت هشت نفر هم آنها بودند. مدرسه ای آنجا بود که جلوی آن را با درخت پوشاندیم. آقای حاجی پور و یکی دیگر از بچه ها به اتفاق یک ستوان سوم، بسیار شجاعی، درون ساختمان بودند. بقیه بچهها داخل تونل بودند. چون نیروهای عراقی جلو آمده بودند خطوط شان به هم وصل نبود. هر گردانی هرجا که میرسید دور خودش مین میریخت و مستقر میشد. تصمیم گرفتیم اذیتشان کنیم و نگذاریم شـبهـا بخوابند. بـا آر.پی.جی سراغ اینها میرفتیم. ساعت دوازده چند گلوله آرپی جی از پشت سر میزدیم و فرار میکردیم. نیروهای گشتی شان را می فرستادند ببینند چه خبر است. چیزی دستگیرشان نمی شد. ما زیر زمین بودیم و با شاخ و برگ محل خودمان را پوشانده بودیم.
یک روز غروب هلی کوپتر عراقی ها در آسمان ظاهر شد. میخواستند ما را پیدا کنند. مقداری که تجسّس کردند، آمدند نزدیک ساختمانی که ما آن را پوشش داده بودیم. بالای ساختمان یک کالیبر پنجاه گذاشته بودیم. هلی کوپتر قصد نشستن داشت. به بچه ها گفتم شلیک نکنند تا وقتی پیاده شدند، اسیرشان کنیم. یک بسیجی بود، به نام قاسم قاسمی که اسلحه ام یک داشت. نشست و تیراندازی کرد. بلافاصله هلی کوپتر خودش را بالا کشید به کالیبر پنجاه روی پشت بام گفتم بزند. تیربار ژ سه هم داشتیم. هلی کوپتر آن قدر دور خودش چرخید تا رفت و بین عراقیها سقوط کرد. بلافاصله چهار پنج نفربر به طرف هلی کوپتر آمدند.
در آنجا متوجه شدند که ما کجا مستقر شده ایم. آنجا را به موشک بستند. موشک مالیوتکا بود که پشت سر هم از نفربرها خارج میشد و به طرف ما می آمد. یک ستوان از نیروهای اطلاعات ارتش و سه نفر از بچه های بسیج مجروح شدند. جنگل هم آتش گرفت. ما دیدیم منطقه لو رفته و دیگر جای ماندن نیست. به بچه ها گفتم حرکت کنند. جاده ای که از قبل آماده کرده بودیم زیر آتش بود. باید از کانال آب رد می شدیم. درخت های گز را بریدیم و توی کانال انداختیم. لندروری که داشتیم، زخمی ها را در آن گذاشتیم و حرکت کردیم. پنج شش کیلومتر از منطقه دور شدیم که بیسیم چی آمد و گفت: حاج آقا، شما را صدا می زنند. گوشی را گرفتم. بزم آرا گفت: حاج آقا خودت را برسان که سوسنگرد سقوط کرد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۲۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل سوم
◇ پنج شش کیلومتر از منطقه دور شدیم که بیسیم چی آمد و گفت: حاج آقا، شما را صدا می زنند. گوشی را گرفتم. بزم آرا گفت: حاج آقا خودت را برسان که سوسنگرد سقوط کرد.
با تعجب پرسیدم : سوسنگرد سقوط کرد؟ گفت: بله
گفتم: گمان نمیکنم.
گفت: چرا این طور خبر داده اند. رستمی را فرستاده ایم سوخت گیری کنند و به سوسنگرد بروند.
هفتم محرم ١٣٥٩ بود که عراقی ها حمله کردند. هنوز جاده را قطع نکرده بودند. عده ای شایع کرده بودند که سوسنگرد سقوط کرده است. آفتاب غروب کرده بود که رسیدیم. پرسیدم ماشینها سوخت دارند؟
گفتند: نه...
پرسیدم کجا سوخت بگیریم؟
گفتند: به پادگان حمیدیه بروید.
داشتیم سوخت می گرفتیم که سه چهار نفر از بچه های ارتشی و سپاهی با ماشینی آمدند و با لحن عجیبی شروع کردند به جوسازی که شهر سقوط کرده و خواهران لخت و عریان خودشان را انداخته اند توی رودخانه و غرق شده اند. آمپرم رفت روی صدوهشتاد درجه، از بس که ناراحت شده بودم. به آنها گفتم شما که خودتان فرار کرده اید، چرا از این حرفها میزنید سوسنگرد را گرفته اند، پس میگیریم حتی اگر اهواز را بگیرند ما پس میگیریم.
محمودی گفت: این جوری شده است.
عصبانی شدم. اسلحه را کشیدم و میخواستم بزنمش. گفتم: اگر یک کلمه دیگر حرف بزنی میکشمت. تو داری دروغ میگویی. بزم آرا آمد وسط و گفت: حاج آقا! اگر میخواهی بزنی من را بزن. گفتم: بگویید بروند.
سوخت گیری کردیم و ساعت ده شب به سمت سوسنگرد حرکت کردیم. آمدیم و از حمیدیه گذشتیم. پنج شش کیلومتر بعد از حمیدیه، در سمت جاده، روستایی بود که نامش در ذهنم نیست. حدود پانزده کیلومتر مانده به سوسنگرد به حاج بزم آرا گفتم که نیروها باید اینجا موضع بگیرند. سرگرد اسلوبی روی جاده ایستاده بود. گفت: نمی دانـــم روی جاده عراقیها هستند یا ایرانیها.
ده نفر از نیروها شامل حاج بصیری حاجی پور، عرفانی، صبوری و دهنوی را برداشتم تا برویم و آنها را شناسایی کنیم. عرفانی گفت کـه کمی عربی بلد است. از روی جاده رفتیم حدود هفتصد متر بالاتر از محل ما روستایی در سمت راست جاده بود. منبع آب بزرگی آنجا بود که بر اثر آتش دشمن واژگون شده بود. یک تانک هم از دشمن روی جاده بود. روستا را دیدیم که آتش گرفته بود. تانک دشمن مقابل روستا روی جاده ایستاده بود با خودم گفتم خدایا، اگر اینها نیروهای خودی باشند این قدر ساده روی جاده نمی ایستند.
سطح جاده از روستا مقداری بالاتر بود. عرفانی گفت: حاجی، شما همین طرف جاده بایستید تا من بروم و ببینم آنها چه کسانی هستند. او رفت و سریع برگشت و گفت: همه عراقی هستند.
بعد با اسلحه ای که در دستش بود شروع به تیراندازی کرد. سریع موضع گرفتیم.
عراقیها سلاحهایشان را در یک قسمت گذاشته بودند و چون هوا سرد بود دور آتش جمع شده بودند. عرفانی بعد از تیراندازی سریع به پشت جاده آمد و خودش را کنار پلی که آنجا بود رساند. درگیری با نیروهای عراق بالا گرفت. عرفانی آرپی جی زن بود. تنها کلاشینکف گروه هم دست او بود.
تانک عراقی تا آمد به خودش بجنبد، عرفانی بلند گفت یا فاطمه الزهرا (س) و شلیک کرد. گلوله به تانک خورد و آتش گرفت. به محض آتش گرفتن تانک، منطقه کاملاً روشن شد و ما همه جا را کاملاً می دیدیم. با آتش گرفتن این تانک بقیه تانک ها فرار کردند. نیروهای عراقی فکر کردند لشکر منظمی به آنها حمله کرده است. در آن شب، ضربه خوبی به آنها زدیم و دماغشان را به خاک مالیدیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد.....
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
صبح که میشود
قلبم را از نو
برایِ کنارِ شما تپیدن
کوک میکنم
این یعنی خودِ خود زندگی ...
#صبح_بخیر
#قهرمانان_وطن
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌄 گردان رفت، گروهان برگشت؛ دسته رفت، نفر برگشت که راه کربلا وا شه..!
با خون اینهمه شهید راه کربلا بسته نمیشه رفیق :)
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
دنیا بماند برای عاقل ها
ما مجنونها دلهایمان
هوایِ آسمان دارد
هوای شهادت ؛
هوای حسین (ع)
#ما_ملت_شهادتیم
#ما_ملت_امام_حسینیم
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
|🌷|🍃•
🍃
شهیدعلی آقابابایی در تاریخ ۱۳۶۶/۳/۴مصادف با بیست و ششم رمضان در تهران به دنیا آمد.
علی از همان کودکی همیشه عاشق شهادت بود ،به همین جهت در مسجدجامع حسینی شادآباد تهران فعالیت میکرد
و وارد پایگاه شهید شهسواری شد
او برای زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا فعالیت های بسیاری انجام می داد .
شهید علی آقابابایی در رشته مهندسی IT تحصیل کرد و به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد ، و در نیروی هوا فضای سپاه مشغول خدمت شد .
اوایل دهه ۹۱ ازدواج کرد و حاصل ازدواج او ۲ فرزند پسر به نام های محمد چاووش، امیر ابوالفضل و یک فرزند دختر به نام نجمه است.
شهید علی آقابابایی در چهارمین ماموریت خود به سوریه ،در تاریخ سیزدهم فروردین سال ۱۴۰۳ مصادف با روز شهادت امام علی (علیه السلام)
در حمله موشکی رژیم غاصب صهیونیستی به سفارت ایران در سوریه به شهادت رسید .
و پس از تشییع در تهران و در راهپیمایی روز قدس قزوین در روستای شنستق سفلی و طبق وصیتش پایین مزار پدرش تشیع و تدفین شد.
پدر شهید ۲ سال پیش به رحمت خدا رفته اما مادر بزرگوار شهید در قید حیات است.
از مهم ترین ویژگی های اخلاقی شهید خلاص و احترام و علاقه بسیار او به پدر و مادرش بود .
🍃
|🌷|🍃
#شهید_علی_آقابابایی
#شهید_القدس
#شهید_کنسولگری
#سفارت_ایران
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd