eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.2هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
856 ویدیو
0 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح اسٺ و دڪان زندگی آباد اسٺ گلخنـده فراوان شده، دلـها شاد اسٺ وقٺی ڪه خــدا ڪلید این قصه شود دنیـای قشنگ مـان ز غـم، آزاد اسٺ 📎صبحتون زیبا با لبخند شهدا🌷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌹چه سربازانی داشت خمینی ... عشق و وفاداری به ولایت و رهبری را از آن بچه‌های چهارده و پانزده ساله‌ی جبهه ها باید آموخت..! کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌹 رفتند ولی ادامه دارند هنوز ... جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی نهادم آینه ای پیش روی آینه ات جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
●وقتى از جبهه مى‏ آمد، به او مى‏ گفتم: ديگر بدن تو سوراخ سوراخ است، لازم نيست به جبهه بروى. بيا و دستِ زن و بچّه ‏ات را بگير و مدّتى به روستا پيش ما بيا تا ما از دلتنگى در آييم. ○او در جواب میگفت: مادرم، اگر من نروم يا ديگران نروند، میدانى چه خواهد شد؟ ديگر از اسلام خبرى نخواهد بود و هر يك از ما به دست يك كافر خونخوار خواهيم افتاد كه ايمان و انسانيّت ندارند. پس بايد به اين انقلاب و جنگ تا جايى كه در توان داريم كمك كنيم.» ●به او خبر داده بودند كه بيا مبلغى واريز كن كه بروى مكّه. گفته بود: مكّه من در همين جاست و به زودى به مكّه‌اى خواهم رفت كه خشنودى خدا در آن است و آن شركت در عمليّات بود» ✍️به روایت مادربزرگوارشهید فرماندهٔ لشگر ۵نصر 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۵/۸/۲ اسفراین ، خراسان شمالی ●شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۳ عملیات والفجر۸ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣سپاس خدایی که به این بنده حقیر توفیق عنایت فرمود تا بتوانم چند صباحی از عمرم در جهت مستقیم و مشخص بگذارم. خدایا تو خود گواه و ناظر بر احوال همه بندگان هستی. خدایا این نیرو و توانایی را به ما ببخش که بتوانم در راه تو گام نهم. یاور اسلام باشید و پاسدار خون همه عزیزانی که شهید شدند امروز روز آزمایش است و سعی کنید سربلند از اینجا بیرون بیایید.. «قسمتی از وصیت‌نامه» 🌷شهید: فرشاد نوریان تاریخ ولادت: ۱۳۴۲/۶/۱۵ تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۲/۱۱ محل شهادت: لولان عراق نام عملیات: برون مرزی کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 7⃣6⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام عزیزانم! می گوید شما نمی دانید چه کار اشتباهی گردید! اعتصاب مساوی است با مرگتان. با رو به من کرد و گفت: - اسئل منهم شوف شنو يريدون؟ ( از آنها بپرس چه می خواهند؟) رو به یکی از بچه ها گفتم: - میگوید: برای چه اعتصاب کردید؟ چه میخواهید؟ یکی از نوجوان ها گفت: - ما شروطمان را فقط به رئیس اسرا میگوییم. سعی می کردم کار بدتر نشود، رو به مأمور بعثی کردم و خواسته بچه ها را ترجمه کردم، نگهبان جوش آورد و خیلی زود از اتاق بیرون رفت. نگران بودم و البته این نگرانی را در چهره بچه ها هم میشد دید. چند دقیقه بعد مأمور بعثی و رئیس زندان که عصبانی بود و چوب دستی اش را در هوا می چرخاند و تهدید می کرد، وارد اتاق شدند. رئیس شروع به فریاد کرد و من نیز حرف هایش را ترجمه می کردم: - دارید چکار می کنید؟! اینجا استخبارات است! می دانید یعنی چه؟! هرکس در سرتاسر عراق کاری کند او را می آورند اینجا تنبیه می کنند. شما به چه جرئتی در استخبارات اعتصاب کرده اید؟! داد میزد و تهدید می کرد، گفت: - سرکرده شما کیست؟ یکی از بچه ها بلند شد و گفت: منم! دومی و سومی هم بلند شدند و هرکدام می گفتند: من هستم! آنها نمی خواستند مسئولیت این کار بر عهده یک نفر باشد. همگی باهم این تصمیم را گرفته بودند. رئیس زندان با خشونت آنها را از بقیه جا کرد و شروع به زدنشان کردند. ناله بچه ها بلند شد. به همین اکتفا نکردند و آن را به حیاط بردند و با مشت و لگد و ضربات باتوم به جانشان افتادند. صدایشان در حیاط می پیچید. ابووقاص که شاهد تنبیه شان بود، عربده می کشید و با نگاهی غضبناک فریاد میزد: - ببینید چه می گویم! تا نیم ساعت دیگر برمی گردم؛ اگر دیدم صبحانه تان را نخورده اید، اول آب جوش رویتان میریزم و بعد تا سرحد مرگ کتکتان میزنم! نگران حالشان بودم و سعی کردم با وساطت مانع تنبیه آنها بشوم. اوضاع بدی شده بود. بچه ها ترسیده بودند، اما مصمم به اعتصاب ادامه دادند و چیزی نخوردند. نیم ساعت بعد ابو وقاص و شکنجه گرها کابل به دست ریختند به داخل زندان و بچه ها را بردند بیرون و دیوانه وار زیر کتک گرفتندشان، اما با این حال آنها حاضر به شکستن اعتصابشان نشدند. **** دومین روز اعتصاب بچه ها فرارسید. نزدیک ظهر بود. سربازان سینی های بزرگ پر از برنج را که روی آن مرغ سرخ کرده و کباب بود، داخل سلول آوردند و مقابلشان روی زمین گذاشتند. بچه ها بیحال بودند و درد گرسنگی، درد شکم و سردرد آنها را ضعیف و بی حال کرده بود. بوی مست کننده کباب اشتها را تحریک می کرد؛ اما هنوز بر سر عهد خود بودند. ساعتی بعد در سلول باز شد و غذاها دست نخورده بود. مأمورها کلافه شده بودند و به من سخت می گرفتند: - صالح! برو وادارشان کن اعتصابشان را بشکنند. صالح؛ اگر نتوانی اعتصابشان را بشکنی برایت بد می شود. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 8⃣6⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام مانده بودم چکار کنم. دلم به حالشان می سوخت و نگران سلامتی شان بودم و از طرف دیگر نمی خواستم به آنها سخت بگذرد. در کنارشان می نشستم و دلداری شان میدادم: - عزیزانم! من هم اگر با شما بودم همین کار را می کردم. شما یک کاری کنید جلوی چشمشان چیزی نخورید، اما من برایتان دور از چشم آنها چیزهایی می آورم که بخورید تا تلف نشوید. آنها به توصیه ام گوش نمی دادند و من هر چیزی که می شد، برایشان می آوردم تا بخورند؛ هرچند آنها نمی پذیرفتند و همچنان به اعتصابشان پایبند بودند. **** صبح روز سوم به طرف اتاق بچه های اسیر رفتم. هیچ صدایی از اتاق شنیده نمی شد. با ناراحتی از نگهبان خواهش کردم در را باز کند. وقتی داخل رفتم، بچه ها از شدت ضعف و بی حالی پس افتاده و روی زمین ولو شده بودند. بی حال شکم ها را در دست گرفته و به خود می پیچیدند و نای حرف زدن نداشتند. حال دو نفرشان رو به وخامت بود. سراسیمه بیرون آمدم و به اتاق رئیس زندان رفتم و بدی حال بچه های اسیر را خبر دادم. مأموران به سرعت داخل سلول آمدند و اسیران بدحال را به درمانگاه بردند. رئیس زندان با دیدن شرایط بد اسیران نوجوان با ناراحتی رو به من گفت: - به آنها بگو یکی به عنوان نماینده از بینشان بیاید تا با ژنرال قدوری، مسئول کل اسرای ایرانی صحبت کند. به سلولشان برگشتم تا هم آنها را از حال دوستانشان باخبر کنم و هم پیغام ابو وقاص را برسانم. چند دقیقه بعد با یکی از آنها که اوضاع روحی اش بهتر از بقیه بود، ولی به سختی قدم بر می داشت، به دفتر رئیس کل اسرا، ژنرال قدوری رفتیم. داخل اتاق روبه رویش ایستادم. اسپر نوجوان از شدت ضعف نای ایستادن نداشت و نزدیک بود بیفتد. زیر بغلش را گرفتم تا بتواند سر پا بایستد، قدوری رو به او گفت: - تو سرکرده شان هستی؟ - نه، من به نمایندگی از طرف همه آمدم و سرکرده شان نیستم. همین جا بود که دو نفر دیگر هم به نمایندگی از اسرای نوجوان وارد شدند. قدوری گفت: - له ليش ما يجوزون - های العبه المن؟ ( به او بگو چرا دست بر نمی دارند؟ این کارهای شما برای چیست؟) من گفتم: - سیدی! میگویند ما سه شرط داریم؛ اول اینکه ما را به اردوگاه ببرند؛ دوم اینکه به ما اطفال نگویند. ما مثل بقیه رزمندگان در جبهه اسیر شده ایم؛ اطفال نیستیم و سوم اینکه با صلیب سرخیها ملاقات کنیم، یکی از بچه ها که ضعف بر تمام بدن و حتی دید چشمانش غلبه کرده بود؛ رو به قدوری کرد و بی حال گفت: - شما به ما دروغ گفتید، شما گفتید می خواهید ما را به ایران بفرستید. چرا از ما برای تبلیغات استفاده کردید؟ ناگهان چشمان قدوری از تعجب و عصبانیت گرد شد! خون توی صورتش دوید. اسیر نوجوان مرتب تکرار می کرد: - چرا به ما دروغ گفتید؟! چرا گفتید می خواهید ما را پیش صلیب سرخیها ببرید؟! من می خواهم با نماینده شان حرف بزنم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 9⃣6⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام قدوری که سعی می کرد خونسردی اش را حفظ کند، گفت: | - صلیب سرخی ها به خاطر تعطیلات کریسمس رفته اند و نیستند. شما نمی توانید با آنها صحبت کنید. در ضمن سيد الرئيس می خواست کار خیرخواهانه انجام دهد و یک جانبه شما را به ایران بفرستد. شما باید اعتصابتان را بشکنید. نمایندگان اسرا گفتند: تا زمانی که به خواسته هایمان رسیدگی نشود، ما دست از اعتصاب برنمی داریم. قدوری که از شهامت نوجوانان اسير متعجب شده بود، حرف هایشان را تا انتها شنید و در آخر گفت: - شما اعتصابتان را بشکنید، من هم قول می دهم ترتیبی بدهم که شما را به اردوگاه بفرستند. با این قول، قرار شد بچه ها به اردوگاه برگردند و اعتصاب غذا را بشکنند. روز چهارم دو نفر از بچه ها را که بدحال تر از بقیه بودند وسط زندان خواباندیم و از پشت در سرباز عراقی را صدا زدیم. از دریچه در وقتی چشمش به دو نفری که وسط زندان خوابیده بودند، افتاد، سراسیمه اوضاع را به مقامات بالاتر گزارش داد و آنها را به بیمارستان منتقل کردند. پس از انتقال آن دو به بیمارستان، فضای زندان سنگین تر از قبل شد. دیگر از سینی صبحانه و... خبری نبود. دستشویی رفتن هم از شب قبل ممنوع شده بود. روز چهارم را بچه ها تشنه و گرسنه در حالی گذراندند که انگار ساعتهای پایانی عمرشان است و چیزی نمانده که از شدت تشنگی و گرسنگی بمیرند. روز پنجم روز پیروزی بود. دو سه ساعتی به اذان ظهر مانده بود که ابووقاص داخل شد و به دستور او اعلام کردم: - لطفا بلند شوید. یا الله! به هر سختی و زحمتی که بود یکی یکی بلند شدند. ابو وقاص گفت: - آماده بشید. می خواهیم به اردوگاه ببريمتان! با شنیدن این حرف همه از جا بلند شدند و جان دوباره گرفتند. از اینکه توانسته بودند حرفشان را به کرسی بنشانند خوشحال بودند. یک ساعت بعد از آن به من خبر دادند که فرستاده اند دنبال آن دو نفری که در بیمارستانند و به محض آمدن آن دو، مینی بوس حرکت می کند. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
خوشحال ترین مسافران قطار مبدا: ایستگاه دل کندن از دنیا مقصد: ایستگاه رسیدن به خدا جنگ مارا لایق خود کرده بود 🌷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
که شب قبل‌از شهادت لباس‌نو پوشید و گفت به‌ دیدار خدا میره ♥️🌷 در دی ماه سال ۱۳۵۹ بر‌اثر خیانت بنی‌صدر، در یک پاتک ،عراقی ها حدود ۷۰ نفر از بهترین جوانان را مظلومانه به شهادت رسانیدند . نقل می کنند پس از اشغال هویزه توسط مزدوران بعثی شخص صدام جهت بازدید منطقه به محل آمده بود هنگامی که در مقابل ۷۰نفر از بهترین و جان برکف ترین یاران امام و یاوران اسلام قرار می گیرد از شدت خشم دستور می دهد که اجساد را بر زمین بخوابانند و به تانکها فرمان می‌دهد که از روی این پیکرهای مقدس عبور کنند. عراقی‏ها با تانك از روی اجساد مطهر شهدای هویزه گذشتند، طوری كه هیچ اثری از شهدا نماند. بعدها جنازه‏ها به سختی شناسایی شدند. حسین را از قرآنی كه در كنارش بود شناختند. قرآنی با امضای امام خمینی(ره) و آیت‏ الله خامنه‏ ای. به خصوص 🕊🌷 🤍✨ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبرنگار:خوشحالی اخوی،عملیات دیشب چطور بود؟ ❤️رزمنده:خیلی خوب خبرنگار:حالت چطوره؟ رزمنده:خیلی خوبه،اول شب[دستم]قطع شده از مچ ولی با این [دستم]جنگیدم کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام یکی از رزمندگان جنگ تحمیلی برا اونایی که نشستن تو خونه و نیومدن جبهه. مخصوصا مشتی خیرالله☺️❤️ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۳۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم 🔘 علیمردانی فرمانده گردان حر نمی توانست خوب حرف بزند. در توجیه کردن کم می‌آورد. آقای اکبرزاده اسلامی هم جانشین فرمانده گردان ابوذر و مربی آموزش بود و خیلی خوب صحبت می کرد. وقتی شروع به صحبت کرد حسن باقری به آقای سعید ثامنی پور گفت شما وقتی چنین افرادی دارید چرا این بنده خدا علیمردانی را به عنوان فرمانده گردان گذاشته اید؟ او که نمی تواند حرف بزند چطوری میخواهد نیروها را به جلو ببرد؟ 🔘 بزم آرا هم که علیمردانی را خوب می شناخت، از این حرف ناراحت شد اما به آقای باقری حرفی نزد. ساعت دوازده شب، عملیات الله اکبر آغاز شد. علیمردانی از سمت راست ارتفاعات الله اكبر وارد عمل شد. نیمی از ارتفاعات دست نیروهای ما و نیم دیگرش که دشت مجاور آنجا بود، دست نیروهای عراقی بود. گردان تانک، سرگرد صفوی، پشت سر علیمردانی حرکت می‌کرد. گردان پشتیبانی او هم که که ارتشی بودند، سکوت را رعایت نمی‌کردند. با بیسیم صحبت می کردند. به طور مثال می‌گفتند یک رگبار بزن تا من بدانم تو کجایی. بعد، او هم از تانک خارج می‌شد و رگبار می‌زد. من از کار این ها تعجب می‌کردم. دشمن هم که احمق نبود و می‌دید. علیمردانی وقتی به پشت میدان مین رسید دیده بود اگر بخواهند مین خنثی کنند، تا صبح طول می‌کشد. خودش رفته جلو و گفته بود: مین ها را خنثی کرده اند. بیایید برویم. بعد از عبور، دو سه نفری روی مین رفته بودند. آن زمان هنوز رمز خاصی را اعلام نمی‌کردند. می گفتند حسن باقری گفته شروع کنید. 🔘 حدود ٤٥ دقيقه بعد علیمردانی اعلام کرد به مقر یکی از تیپ های عراقی رسیده است. تا حسن باقری این خبر را شنید، گفت: واقعاً علیمردانی مردانه عمل کرد من نمی‌دانستم او کیست؟! گفتم: او را با شناخت فرستادند اینجا در نیروهای خراسان، مثل و مانند ندارد. همه او را قبول داشتند و ما در رده های بعد از او قرار می گرفتیم. صبح که به آنها ملحق شدم دیدم با این که زخمی است، به هیچ کس اجازه نمیدهد به دیگران خبر بدهند. یک نکته جالب دیگر این بود که وقتی نیروهای علیمردانی خیلی جلو رفتند ارتشی ها شیر شدند. سرهنگ الماسی وقتی دیده بود نیروها خلاف مقررات ارتشی دارند پشت سر آنها می‌روند به گردان رزمی گفته بود برگردید. سرگردی که فرمانده گردان بوده جواب داده بود بچه ها جلو رفتند من باید از آنها حمایت کنم. نهایت این شد که در عرض سه ساعت هدفها گرفته شد. 🔘 آقای دهقان که یک گروهان از گردان ابوذر را گم کرده بود، می گفت: اصلاً نمیدانم کجا رفته اند. بعد معلوم شد گروهان مورد نظر داخل بچه های ارتش رفته اند و ادوات و وسایلی که از آنها جا مانده به غنیمت گرفته اند! بچه های ارتش می آمدند و آر.پی.جی و دیگر ادوات خود را از ما می‌خواستند. عملیاتی که از زمان طرح تا اجرا دو سه روز زمان برد، در عرض پنج ساعت به نتیجه رسید. تعدادی از نیروهای دشمن کشته و ۱۵۰ نفرشان اسیر شدند. خیلی جالب بود که مقر تیپشان را با کاشی حمام درست کرده بودند. بچه ها به هم نگاه می‌کردند و می‌گفتند: کسی که سنگرش این طور باشد، چطور میخواهد با ما که در باتلاق می‌خوابیم، بجنگد؟! حسن باقری می‌گفت تا وقتی که اینها این وضعیت را دارند مطمئن باشید ما پیروزیم. مگر این که روش‌شان را عوض کنند. از مقرهاشان فیلمبرداری کردند. سنگری به مساحت ده متر در شش متر برای استراحت و تفریح افسران تعبیه شده بود. سکویی هـم بـرای رقص داشتند! آشپزخانه ای داشتند که برایشان کباب می‌پخت. هر چه گشتیم که پیدا کنیم نیروهایشان چطور غذا می‌خورند، چیزی نیافتیم. 🔘 از طرف ستاد جبهه و جنگ استان خراسان برای من به عنوان مسؤول محور حکم زدند در اهواز به ستاد ذی ربط رفتم. چون مسؤول من حاج آقا بزم آرا بودند، تا مدت زیادی حکم را نشان ندادم. فقط به عنوان یکی از نیروهای او کار می‌کردم. از مشهد حدود هشتاد نفر نیرو بردم ولی الله چراغچی به عنوان جانشین همراه من بود. اولین کار، بررسی فاصله خط ما با عراق بود. تفاوت زیاد بود. فاصله ما و عراقی‌ها نزدیک چهار کیلومتر می‌شد. از آنجا بود که دیگر نقش بچه های جهاد در خاکریز زدن شروع شد. جهاد، بلدوزر و ماشین آلات خود را برای احداث خاکریز در اختیار نیروهای عملیاتی گذاشته بود. شب در رملهای شحیطیه موضع گرفتیم. صد قدم عقب تر، سرگرد صفوی با گردان تانک خود می آمد. پانصد قدم عقب تر، دو گردان از نیروهای ما مأمور بودند. این گردان رسماً مأمور حمایت از ما بود. چهار پنج دستگاه از تانکها پشت خاکریز که ما زده بودیم، ایستاده بودند. من گفته بودم یک کیلومتر خاکریز بزنند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۳۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم 🔘 بچه های جهاد هم یک بلدوزر و یک دستگاه لودر آورده بودند، خیلی هم برایشان عزیز بود. عراقی ها با کاتیوشا یکسره می زدند. شخصی به نام آخوندی کـه مسؤول بچه های جهاد بود گفت: من اگر بیست شهید هم بدهم ناراحت نیستم، ولی اگر بلدوزر مرا بزنند ناراحت می‌شوم. باید بمانند تا برای شما کار کنند. گفتم چه کنیم؟ بلدوزر چیز کوچکی نیست که زیر بغل بگیریم! آنها را می زنند. گفت: پس خاکریز را عقب تر می‌زنیم. گفتم: نمی‌شود. ما باید خودمان را به عراقی‌ها بچسبانیم تا نیروها خسته نشوند و بتوانند به خط آنها برسند. باید آهسته آهسته به عراقی‌ها بقبولانیم که میخواهیم پانصد متری شان موضع بگیریم. حالا اگر مدتی هم برای ما آتش شدید داشته باشند، عیبی ندارد. همین طور هم شد. مرحله به مرحله پیش رفتیم. ده دوازده روز طول کشید که از کنار کرخه تا کنار رملها، سه کیلومتر جلو آمدیم. کسی فکر نمی‌کرد در رمل‌ها بتوان کاری کرد. به رمل‌ها که رسیدیم خاکریزها تمام شدند. منطقه تا ارتفاعات میشداغ آزاد بود. 🔘 ۲۵ روز صبر کردیم تا آتش فروکش کرد. نوریان گفت: جلسه ای تشکیل داده ایم برای کارهای تبلیغاتی، شما هم مسائل عملیاتی را مطرح کنید تا ما بدانیم چه کارهایی می‌توانیم انجام بدهیم‌. جلسه، شب برقرار شد. من پیشنهاد کردم چون به پول احتیاج‌داریم، مبلغی را فراهم کنند. نوریان پرسید: چطوری؟ گفتم این تجار و ثروتمندان را اگر بتوانی تا اینجا بیاوری خیلی خوب می‌شود. گفت: این کار مشکلی نیست خیلی از بازاریها داوطلبانه به جبهه می آیند. نوریان به مشهد برگشت و بعد از یک هفته، با ده یا پانزده نفر از بزرگان بازار به جبهه آمد. در هتل خیام اهواز برای آنهـا اتـاقی گرفتیم. ما به خاطر پذیرایی از آنها هزینه زیادی را متقبل شدیم. 🔘 یک شب که در هتل بودند قرار شد به منطقه الله اکبر بیایند. البته چون صبح ها از تیر و ترقه خبری نبود گفتیم آنها را عصر بیاورند. بعد از ظهر حدود ساعت پنج دیدم نوریان، بزم آرا و حسین آذری نوا با آقایان بازاری آمدند. یادم می‌آید حاج آقا فهیمی هم بود. برای شام چلو مرغ تهیه دیده بودند. غذا هم زیاد بود. یک سینی پر از مرغ کردیم و به آنها دادیم. ما چهار قبضه خمپاره انداز ۱۲۰ میلیمتری، سه قبضه خمپاره انداز ۸۱ میلیمتری، ده قبضه خمپاره انداز شصت میلیمتری و چهارده دستگاه تانک و نفربر داشتیم. به حمید شکریان مسؤول واحد ادوات مان گفتم: آتش را شروع کنید! چند گلوله زدیم عراقیها شروع به ریختن آتش کردند. 🔘 من نشسته بودم و نگاه می‌کردم. این بازاریها با دیدن آتش عراق یک دفعه روی گوشتهای مرغ دراز کشیدند. لباسهایشان چرب و رنگی شد. به آنها گفتم برادران این طوری قبول نیست. شما از تاریکی هوا استفاده کرده اید و همه مرغ ها را خورده اید! حاجی فهیمی گفت: واقعا که در جبهه ها چه می‌گذرد؟ مرغ یا گلوله؟ گفتم: جفتش با هم می آید. خیلی جالب بود، یادم می آید موقعی که روی زمین دراز کشیده بودند به همدیگر سفارش می‌کردند و می‌گفتند که اگر من شهید شدم به فلانی بگویید چک‌هایم کجاست. دیگری می‌گفت اگر من شهید‌شدم، بدهکاری هایم در دفتر فلان و طلبکاریها در دفتر بهمان است. 🔘 بعد از آن صحنه و صرف شام، شروع به صحبت کردیم. من گفتم: در اینجا ما با این مشکلات روبه رو هستیم. بندگان خدا از سرمایه و دارایی و توان خودشان گفتند. مثلاً می گفتند که فلان قدر‌ سرمایه مال خودمان و مابقی مال مردم است. بعد از این که تمام سرمایه و زندگی شان را به یکدیگر گفتند، از ما خواستند که آنها را برگردانیم. روز بعد از خط آمدیم و نزد آنها رفتیم. جلسه ای گذاشتیم. من پیشنهاد کردم آنها را به آبادان ببریم چون دو گردان از نیروهای ما در آبادان تحت نظر بچه های اصفهان بودند. دو گردان نیرو هم در شوش داشتیم گفتند: ما جبهه و سنگر را دیدیم. گفتم به هر حال شما باید اینجا پول خرج کنید. 🔘 یکی از بازاریها که آدم درشت هیکل و شوخی بود، گفت: تمام این گلوله ها برای این بود که ما پول بدهیم؟! با همدیگر مشورت کردند و گفتند به نام دوازده امام دوازده میلیون تومان می پردازیم. نوریان به آنها گفت حالا اگر مسأله ای نیست، شما چهارده میلیون به نام چهارده معصوم بدهید. گفتم: راست می‌گوید شما حضرت رسول (ص) و حضرت فاطمه (س) را فراموش کرده اید. گفتند که اشکالی ندارد و چک آن را به نوریان دادند. نوریان پول را به ستاد خراسان آورد و ما برای اولین بار از راه آهن اهواز ده کامیون چوب و الوار کهنه خریدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۳۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم 🔘 بعد از خرید الوارها، مخالفت آقای شمخانی که در آن زمان فرمانده سپاه اهواز بود شروع شد. ایشان می‌گفت شما نباید زیر نامه هایتان مهر بزنید.‌ باید نامه را به سپاه اهواز‌ بدهید تا ما درخواست کنیم. بعد شما پیگیری کنید. 🔘 اما حسن باقری به شدت از ما حمایت می کرد. الوارها را از راه آهن بار زدیم و به جبهه بردیم. در آنجا سنگر ساختیم. برای اولین بار بلدوزر آمد و زمین را کند. دو طرف را کیسه چیدیم و روی آنها الوار ریختیم. هواکش هم مثل کولرگازی کار می کرد و با ریختن آب سنگر را خنک میکرد. سنگرها محل امنی شد. طوری که دیگر گلوله خمپاره ۱۲۰ میلیمتری هم قادر به خراب کردن آنها نبود. خاک زیادی روی سنگرها ریختیم و بچه ها با خیال راحت داخل سنگرها استراحت می‌کردند. بعد از اجرای برنامه سنگرسازی، انس نیروهای بسیجی با ما بیشتر شد. یکی از جلسه های روز چهارشنبه که در محل قرارگاه جنوب - گلف ـ داشتیم، رحیم صفوی رو به من کرد و گفت: شما بایستید، من با شما کار دارم. می خواستم زود خداحافظی کنم که با مـن کـاری نداشته باشند. ایشان گفت: شما زاغه مهمات دارید، تانک و خودرو و ادوات هــم دارید. بچه های اصفهان در آبادان وقتی مجروح می شوند، امکاناتی ندارند؛ در حالی که شما آمبولانس اضافه دارید. 🔘 گفتم: این همه پولدار و ثروتمند در اصفهان است. اگر بروند به آنها بگویند کمک می‌کنند. حسن باقری باز هم از ما حمایت کرد و گفت: اینها روی پای خودشان ایستاده اند چرا شما روی شانه اینها سوار می‌شوید؟ در محور عملیاتی الله اکبر و در داخل تشکیلات خودمان هشت نفر از بچه های شلوغ و جسور مشهد بودند که خیلی اذیت می‌کردند. رهبر این گروه حاج مهدی میرزایی بود. از دیگر اعضای این گروه می توان به حاج ماشاء الله آخوندی، مقدادیان، ملـکـ‌نـژاد، رفتگر و پورولی اشاره کرد. خدا رحمتشان کند. تنها فردی که در بین این هشت نفر زنده ماند حاج ماشاء الله آخوندی است. این گروه در مقابل سنگری که داشتند نوشته بودند سنگر پلنگها! 🔘 یک روز که همراه نعمانی در طول خط پیاده می آمدیم، دیدم یک نفر با تفنگ توپ ١٠٦ تیراندازی می‌کند. پرسیدم چرا این کار را می‌کنی؟ گفت: مال خودم است گفتم: مال خودت است؟ چرا تیراندازی می‌کنی؟ گفت به شما چه ربطی دارد؟ من می‌خواهم امتحان کنم و ببینم اسلحه ام چطوری است. دیدم فایده ای ندارد. به سنگر که رسیدم از چراغچی خواستم تـا خدمه تفنگ ١٠٦ را جمع بکند. چراغچی آنها را می‌شناخت. پرسیده بود شما چکار کرده اید که مسؤول محور شما را خواسته است؟ تیرانداز قلدر سؤال کرده بود مسؤول محور چه کسی هست؟ همین یارو هیکلیه؟ من نمی آیم! چراغچی پرسیده بود: چرا؟ گفته بود: من را می‌زند چون به او گفتم به تو چه ربطی دارد. چراغچی به او گفته بود بیا با هم برویم. او آدم بدی نیست. من با او صحبت می‌کنم. جلوی سنگر رسیدند. او داخل سنگر نمی آمد. با آقای بزم آرا چای می خوردیم. گفتم: آقاجان، بیا تو چای بخور. 🔘 گفت: نمی آیم. می‌خواهی من را بگیری. گفتم: مگر من شوخی دارم. اگر می‌خواستم تو را بگیرم همان جا می گرفتم زور من به تو می‌رسد. بالاخره داخل سنگر آمد و گفت حاج آقا ببخشید. من اشتباه کردم شما را نشناختم. فکر کردم یک نفر مثل خودم هستید که به من دستور می‌دهید. گفتم: تو گلوله هایت را به دشمن بزنی بهتر است یا به آسمان؟ میدانی این گلوله ها با چه بدبختی به دست ما می رسد؟ بعد از رفتن او چراغچی به من گفت: اینها سنگری دارند که روی آن نوشته اند سنگر پلنگها، چون آنها را می شناسم، نمــی تــوانـم کاری بکنم. شما کاری بکن که اذیت نکنند. به اهواز آمدم. یکی دو روز کارها را مرتب کردم و برگشتم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
لبخنــــد تو ڪم از خورشیـد نیست بعد از طلوعِ خنده ی تو صبح می‌شود ... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
سالروز عروج ملکوتی شهید محمود آمالی امیری نام پدر : رجبعلی نام مادر : شهربانو باباعلیان تاریخ تولد :1318/08/28 تاریخ شهادت : 1365/07/12 یگان خدمت : جهاد سازندگی نحوه شهادت : اصابت ترکش خمپاره محل شهادت : فاو گلزار : شایستگان امیرکلا بابل 🌹قسمتی از وصیت نامه شهید آمالی نوشته بر سنگ مزارش : اگر دیدید زندگی شیرین خود را ترک کردم برای رضای حق و کمک به رزمندگان اسلام رفتم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
تصویر دو شهید مدافع حرمی که در روز ۱۲ مهر ماه آسمانی شدند... سالروز شهادت 🌷شهید مدافع حرم 🌷شهید مدافع حرم شادی ارواح طیبه شهدا صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
✍يادتان نرود كه دشمن اصلي ما آمريكا است و به هوش باشيد كه با مراقبتهای دائمي و هوشياري كامل هر گونه انحراف از خط اصيل اسلامي را سد كنيد و اجازه ندهيد كه افكارتان از دشمن اصلي منحرف گردد و بدانيد كه سرنوشت انقلاب بستگي به استقامت شما در برابر مشكلات ناشي از جنگ خواهد داشت . 🌹 🕊 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت شهید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂