خوشحال ترین
مسافران قطار
مبدا: ایستگاه دل کندن
از دنیا
مقصد: ایستگاه رسیدن
به خدا
جنگ مارا لایق خود کرده بود 🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
#شـهـیدی که شب قبلاز شهادت لباسنو پوشید و گفت به دیدار خدا میره ♥️🌷
در دی ماه سال ۱۳۵۹ براثر خیانت بنیصدر، در یک پاتک ،عراقی ها حدود ۷۰ نفر از بهترین جوانان را مظلومانه به شهادت رسانیدند .
نقل می کنند پس از اشغال هویزه توسط مزدوران بعثی شخص صدام جهت بازدید منطقه به محل آمده بود هنگامی که در مقابل ۷۰نفر از بهترین و جان برکف ترین یاران امام و یاوران اسلام قرار می گیرد از شدت خشم دستور می دهد که اجساد را بر زمین بخوابانند و به تانکها فرمان میدهد که از روی این پیکرهای مقدس عبور کنند.
عراقیها با تانك از روی اجساد مطهر شهدای هویزه گذشتند، طوری كه هیچ اثری از شهدا نماند. بعدها جنازهها به سختی شناسایی شدند. حسین را از قرآنی كه در كنارش بود شناختند. قرآنی با امضای امام خمینی(ره) و آیت الله خامنه ای.
#برایشادی_ارواحطیبه_شهدایهویزه_کربلایشهیدانمظلوم_بیغسلوکفن
به خصوص
#شهید #سیدحسین_علمالهدی🕊🌷
#شادیروحشصلوات🤍✨
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبرنگار:خوشحالی اخوی،عملیات دیشب چطور بود؟
❤️رزمنده:خیلی خوب
خبرنگار:حالت چطوره؟
رزمنده:خیلی خوبه،اول شب[دستم]قطع شده از مچ ولی با این [دستم]جنگیدم
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام یکی از رزمندگان جنگ تحمیلی برا اونایی که نشستن تو خونه و نیومدن جبهه. مخصوصا مشتی خیرالله☺️❤️
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🔻 بابا نظر _ ۳۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 علیمردانی فرمانده گردان حر نمی توانست خوب حرف بزند. در توجیه کردن کم میآورد. آقای اکبرزاده اسلامی هم جانشین فرمانده گردان ابوذر و مربی آموزش بود و خیلی خوب صحبت می کرد. وقتی شروع به صحبت کرد حسن باقری به آقای سعید ثامنی پور گفت شما وقتی چنین افرادی دارید چرا این بنده خدا علیمردانی را به عنوان فرمانده گردان گذاشته اید؟ او که نمی تواند حرف بزند چطوری میخواهد نیروها را به جلو ببرد؟
🔘 بزم آرا هم که علیمردانی را خوب می شناخت، از این حرف ناراحت شد اما به آقای باقری حرفی نزد. ساعت دوازده شب، عملیات الله اکبر آغاز شد. علیمردانی از سمت راست ارتفاعات الله اكبر وارد عمل شد. نیمی از ارتفاعات دست نیروهای ما و نیم دیگرش که دشت مجاور آنجا بود، دست نیروهای عراقی بود. گردان تانک، سرگرد صفوی، پشت سر علیمردانی حرکت میکرد. گردان پشتیبانی او هم که که ارتشی بودند، سکوت را رعایت نمیکردند. با بیسیم صحبت می کردند. به طور مثال میگفتند یک رگبار بزن تا من بدانم تو کجایی. بعد، او هم از تانک خارج میشد و رگبار میزد. من از کار این ها تعجب میکردم. دشمن هم که احمق نبود و میدید. علیمردانی وقتی به پشت میدان مین رسید دیده بود اگر بخواهند مین خنثی کنند، تا صبح طول میکشد. خودش رفته جلو و گفته بود: مین ها را خنثی کرده اند. بیایید برویم. بعد از عبور، دو سه نفری روی مین رفته بودند. آن زمان هنوز رمز خاصی را اعلام نمیکردند. می گفتند حسن باقری گفته شروع کنید.
🔘 حدود ٤٥ دقيقه بعد علیمردانی اعلام کرد به مقر یکی از تیپ های عراقی رسیده است. تا حسن باقری این خبر را شنید، گفت: واقعاً
علیمردانی مردانه عمل کرد من نمیدانستم او کیست؟!
گفتم: او را با شناخت فرستادند اینجا در نیروهای خراسان، مثل و مانند ندارد.
همه او را قبول داشتند و ما در رده های بعد از او قرار می گرفتیم. صبح که به آنها ملحق شدم دیدم با این که زخمی است، به هیچ کس اجازه نمیدهد به دیگران خبر بدهند. یک نکته جالب دیگر این بود که وقتی نیروهای علیمردانی خیلی جلو رفتند ارتشی ها شیر شدند. سرهنگ الماسی وقتی دیده بود نیروها خلاف مقررات ارتشی دارند پشت سر آنها میروند به گردان رزمی گفته بود برگردید. سرگردی که فرمانده گردان بوده جواب داده بود بچه ها جلو رفتند من باید از آنها حمایت کنم. نهایت این شد که در عرض سه ساعت هدفها گرفته شد.
🔘 آقای دهقان که یک گروهان از گردان ابوذر را گم کرده بود، می گفت: اصلاً نمیدانم کجا رفته اند.
بعد معلوم شد گروهان مورد نظر داخل بچه های ارتش رفته اند و ادوات و وسایلی که از آنها جا مانده به غنیمت گرفته اند! بچه های ارتش می آمدند و آر.پی.جی و دیگر ادوات خود را از ما میخواستند. عملیاتی که از زمان طرح تا اجرا دو سه روز زمان برد، در عرض پنج ساعت به نتیجه رسید. تعدادی از نیروهای دشمن کشته و ۱۵۰ نفرشان اسیر شدند. خیلی جالب بود که مقر تیپشان را با کاشی حمام درست کرده بودند. بچه ها به هم نگاه میکردند و میگفتند: کسی که سنگرش این طور باشد، چطور میخواهد با ما که در باتلاق میخوابیم، بجنگد؟! حسن باقری میگفت تا وقتی که اینها این وضعیت را دارند مطمئن باشید ما پیروزیم. مگر این که روششان را عوض کنند. از مقرهاشان فیلمبرداری کردند. سنگری به مساحت ده متر در شش متر برای استراحت و تفریح افسران تعبیه شده بود. سکویی هـم بـرای رقص داشتند! آشپزخانه ای داشتند که برایشان کباب میپخت. هر چه گشتیم که پیدا کنیم نیروهایشان چطور غذا میخورند، چیزی نیافتیم.
🔘 از طرف ستاد جبهه و جنگ استان خراسان برای من به عنوان مسؤول محور حکم زدند در اهواز به ستاد ذی ربط رفتم. چون مسؤول من حاج آقا بزم آرا بودند، تا مدت زیادی حکم را نشان ندادم. فقط به عنوان یکی از نیروهای او کار میکردم. از مشهد حدود هشتاد نفر نیرو بردم ولی الله چراغچی به عنوان جانشین همراه من بود. اولین کار، بررسی فاصله خط ما با عراق بود. تفاوت زیاد بود. فاصله ما و عراقیها نزدیک چهار کیلومتر میشد. از آنجا بود که دیگر نقش بچه های جهاد در خاکریز زدن شروع شد. جهاد، بلدوزر و ماشین آلات خود را برای احداث خاکریز در اختیار نیروهای عملیاتی گذاشته بود. شب در رملهای شحیطیه موضع گرفتیم. صد قدم عقب تر، سرگرد صفوی با گردان تانک خود می آمد. پانصد قدم عقب تر، دو گردان از نیروهای ما مأمور بودند. این گردان رسماً مأمور حمایت از ما بود. چهار پنج دستگاه از تانکها پشت خاکریز که ما زده بودیم، ایستاده بودند.
من گفته بودم یک کیلومتر خاکریز بزنند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۳۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 بچه های جهاد هم یک بلدوزر و یک دستگاه لودر آورده بودند، خیلی هم برایشان عزیز بود. عراقی ها با کاتیوشا یکسره می زدند. شخصی به نام آخوندی کـه مسؤول بچه های جهاد بود گفت: من اگر بیست شهید هم بدهم ناراحت نیستم، ولی اگر بلدوزر مرا بزنند ناراحت میشوم. باید بمانند تا برای شما کار کنند. گفتم چه کنیم؟ بلدوزر چیز کوچکی نیست که زیر بغل بگیریم! آنها را می زنند.
گفت: پس خاکریز را عقب تر میزنیم.
گفتم: نمیشود. ما باید خودمان را به عراقیها بچسبانیم تا نیروها خسته نشوند و بتوانند به خط آنها برسند. باید آهسته آهسته به عراقیها بقبولانیم که میخواهیم پانصد متری شان موضع بگیریم. حالا اگر مدتی هم برای ما آتش شدید داشته باشند، عیبی ندارد. همین طور هم شد. مرحله به مرحله پیش رفتیم. ده دوازده روز طول کشید که از کنار کرخه تا کنار رملها، سه کیلومتر جلو آمدیم. کسی فکر نمیکرد در رملها بتوان کاری کرد. به رملها که رسیدیم خاکریزها تمام شدند. منطقه تا ارتفاعات میشداغ آزاد بود.
🔘 ۲۵ روز صبر کردیم تا آتش فروکش کرد. نوریان گفت: جلسه ای تشکیل داده ایم برای کارهای تبلیغاتی، شما هم مسائل عملیاتی را مطرح کنید تا ما بدانیم چه کارهایی میتوانیم انجام بدهیم. جلسه، شب برقرار شد. من پیشنهاد کردم چون به پول احتیاجداریم، مبلغی را فراهم کنند. نوریان پرسید: چطوری؟ گفتم این تجار و ثروتمندان را اگر بتوانی تا اینجا بیاوری خیلی خوب میشود.
گفت: این کار مشکلی نیست خیلی از بازاریها داوطلبانه به جبهه می آیند.
نوریان به مشهد برگشت و بعد از یک هفته، با ده یا پانزده نفر از بزرگان بازار به جبهه آمد. در هتل خیام اهواز برای آنهـا اتـاقی گرفتیم. ما به خاطر پذیرایی از آنها هزینه زیادی را متقبل شدیم.
🔘 یک شب که در هتل بودند قرار شد به منطقه الله اکبر بیایند. البته چون صبح ها از تیر و ترقه خبری نبود گفتیم آنها را عصر بیاورند. بعد از ظهر حدود ساعت پنج دیدم نوریان، بزم آرا و حسین آذری نوا با آقایان بازاری آمدند. یادم میآید حاج آقا فهیمی هم بود. برای شام چلو مرغ تهیه دیده بودند. غذا هم زیاد بود. یک سینی پر از مرغ کردیم و به آنها دادیم.
ما چهار قبضه خمپاره انداز ۱۲۰ میلیمتری، سه قبضه خمپاره انداز ۸۱ میلیمتری، ده قبضه خمپاره انداز شصت میلیمتری و چهارده دستگاه تانک و نفربر داشتیم. به حمید شکریان مسؤول واحد ادوات مان گفتم: آتش را شروع کنید! چند گلوله زدیم عراقیها شروع به ریختن آتش کردند.
🔘 من نشسته بودم و نگاه میکردم. این بازاریها با دیدن آتش عراق یک دفعه روی گوشتهای مرغ دراز کشیدند. لباسهایشان چرب و رنگی شد. به آنها گفتم برادران این طوری قبول نیست. شما از تاریکی هوا استفاده کرده اید و همه مرغ ها را خورده اید! حاجی فهیمی گفت: واقعا که در جبهه ها چه میگذرد؟ مرغ یا گلوله؟ گفتم: جفتش با هم می آید. خیلی جالب بود، یادم می آید موقعی که روی زمین دراز کشیده بودند به همدیگر سفارش میکردند و میگفتند که اگر من شهید شدم به فلانی بگویید چکهایم کجاست. دیگری میگفت اگر من شهیدشدم، بدهکاری هایم در دفتر فلان و طلبکاریها در دفتر بهمان است.
🔘 بعد از آن صحنه و صرف شام، شروع به صحبت کردیم. من گفتم: در اینجا ما با این مشکلات روبه رو هستیم. بندگان خدا از سرمایه و دارایی و توان خودشان گفتند. مثلاً می گفتند که فلان قدر سرمایه مال خودمان و مابقی مال مردم است. بعد از این که تمام سرمایه و زندگی شان را به یکدیگر گفتند، از ما خواستند که آنها را برگردانیم. روز بعد از خط آمدیم و نزد آنها رفتیم. جلسه ای گذاشتیم. من پیشنهاد کردم آنها را به آبادان ببریم چون دو گردان از نیروهای ما در آبادان تحت نظر بچه های اصفهان بودند. دو گردان نیرو هم در شوش داشتیم گفتند: ما جبهه و سنگر را دیدیم.
گفتم به هر حال شما باید اینجا پول خرج کنید.
🔘 یکی از بازاریها که آدم درشت هیکل و شوخی بود، گفت: تمام این گلوله ها برای این بود که ما پول بدهیم؟! با همدیگر مشورت کردند و گفتند به نام دوازده امام دوازده میلیون تومان می پردازیم. نوریان به آنها گفت حالا اگر مسأله ای نیست، شما چهارده میلیون به نام چهارده معصوم بدهید.
گفتم: راست میگوید شما حضرت رسول (ص) و حضرت فاطمه (س) را فراموش کرده اید. گفتند که اشکالی ندارد و چک آن را به نوریان دادند. نوریان پول را به ستاد خراسان آورد و ما برای اولین بار از راه آهن اهواز ده کامیون چوب و الوار کهنه خریدیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۳۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 بعد از خرید الوارها، مخالفت آقای شمخانی که در آن زمان فرمانده سپاه اهواز بود شروع شد. ایشان میگفت شما نباید زیر نامه هایتان مهر بزنید. باید نامه را به سپاه اهواز بدهید تا ما درخواست کنیم. بعد شما پیگیری کنید.
🔘 اما حسن باقری به شدت از ما حمایت می کرد. الوارها را از راه آهن بار زدیم و به جبهه بردیم. در آنجا سنگر ساختیم. برای اولین بار بلدوزر آمد و زمین را کند. دو طرف را کیسه چیدیم و روی آنها الوار ریختیم. هواکش هم مثل کولرگازی کار می کرد و با ریختن آب سنگر را خنک میکرد. سنگرها محل امنی شد. طوری که دیگر گلوله خمپاره ۱۲۰ میلیمتری هم قادر به خراب کردن آنها نبود. خاک زیادی روی سنگرها ریختیم و بچه ها با خیال راحت داخل سنگرها استراحت میکردند.
بعد از اجرای برنامه سنگرسازی، انس نیروهای بسیجی با ما بیشتر شد. یکی از جلسه های روز چهارشنبه که در محل قرارگاه جنوب - گلف ـ داشتیم، رحیم صفوی رو به من کرد و گفت: شما بایستید، من با شما کار دارم.
می خواستم زود خداحافظی کنم که با مـن کـاری نداشته باشند. ایشان گفت: شما زاغه مهمات دارید، تانک و خودرو و ادوات هــم دارید. بچه های اصفهان در آبادان وقتی مجروح می شوند، امکاناتی ندارند؛ در حالی که شما آمبولانس اضافه دارید.
🔘 گفتم: این همه پولدار و ثروتمند در اصفهان است. اگر بروند به آنها بگویند کمک میکنند. حسن باقری باز هم از ما حمایت کرد و گفت: اینها روی پای
خودشان ایستاده اند چرا شما روی شانه اینها سوار میشوید؟ در محور عملیاتی الله اکبر و در داخل تشکیلات خودمان هشت نفر از بچه های شلوغ و جسور مشهد بودند که خیلی اذیت میکردند. رهبر این گروه حاج مهدی میرزایی بود. از دیگر اعضای این گروه می توان به حاج ماشاء الله آخوندی، مقدادیان، ملـکـنـژاد، رفتگر و پورولی اشاره کرد. خدا رحمتشان کند. تنها فردی که در بین این هشت نفر زنده ماند حاج ماشاء الله آخوندی است. این گروه در مقابل سنگری که داشتند نوشته بودند سنگر پلنگها!
🔘 یک روز که همراه نعمانی در طول خط پیاده می آمدیم، دیدم یک نفر با تفنگ توپ ١٠٦ تیراندازی میکند. پرسیدم چرا این کار را میکنی؟ گفت: مال خودم است
گفتم: مال خودت است؟ چرا تیراندازی میکنی؟ گفت به شما چه ربطی دارد؟ من میخواهم امتحان کنم و ببینم اسلحه ام چطوری است. دیدم فایده ای ندارد. به سنگر که رسیدم از چراغچی خواستم تـا خدمه تفنگ ١٠٦ را جمع بکند. چراغچی آنها را میشناخت. پرسیده بود شما چکار کرده اید که مسؤول محور شما را خواسته است؟ تیرانداز قلدر سؤال کرده بود مسؤول محور چه کسی هست؟
همین یارو هیکلیه؟ من نمی آیم!
چراغچی پرسیده بود: چرا؟
گفته بود: من را میزند چون به او گفتم به تو چه ربطی دارد. چراغچی به او گفته بود بیا با هم برویم. او آدم بدی نیست. من با او صحبت میکنم. جلوی سنگر رسیدند. او داخل سنگر نمی آمد. با آقای بزم آرا چای می خوردیم. گفتم: آقاجان، بیا تو چای بخور.
🔘 گفت: نمی آیم. میخواهی من را بگیری. گفتم: مگر من شوخی دارم. اگر میخواستم تو را بگیرم همان جا می گرفتم زور من به تو میرسد. بالاخره داخل سنگر آمد و گفت حاج آقا ببخشید. من اشتباه کردم شما را نشناختم. فکر کردم یک نفر مثل خودم هستید که به من
دستور میدهید. گفتم: تو گلوله هایت را به دشمن بزنی بهتر است یا به آسمان؟ میدانی این گلوله ها با چه بدبختی به دست ما می رسد؟ بعد از رفتن او چراغچی به من گفت: اینها سنگری دارند که روی آن نوشته اند سنگر پلنگها، چون آنها را می شناسم، نمــی تــوانـم کاری بکنم. شما کاری بکن که اذیت نکنند.
به اهواز آمدم. یکی دو روز کارها را مرتب کردم و برگشتم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
لبخنــــد تو
ڪم از خورشیـد نیست
بعد از طلوعِ خنده ی تو
صبح میشود ...
#صبح_بخیر
#نوجوانان_دفاعمقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
سالروز عروج ملکوتی
شهید محمود آمالی امیری
نام پدر : رجبعلی
نام مادر : شهربانو باباعلیان
تاریخ تولد :1318/08/28
تاریخ شهادت : 1365/07/12
یگان خدمت : جهاد سازندگی
نحوه شهادت : اصابت ترکش خمپاره
محل شهادت : فاو
گلزار : شایستگان امیرکلا بابل
🌹قسمتی از وصیت نامه شهید آمالی نوشته بر سنگ مزارش :
اگر دیدید زندگی شیرین خود را ترک کردم
برای رضای حق و کمک به رزمندگان اسلام رفتم.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
تصویر دو شهید مدافع حرمی که در روز ۱۲ مهر ماه آسمانی شدند...
سالروز شهادت
🌷شهید مدافع حرم #مهدی_حسینی
🌷شهید مدافع حرم #یاسین_رحیمی
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
#پیامکی_از_بهشت
✍يادتان نرود كه دشمن اصلي ما آمريكا است و به هوش باشيد كه با مراقبتهای دائمي و هوشياري كامل هر گونه انحراف از خط اصيل اسلامي را سد كنيد و اجازه ندهيد كه افكارتان از دشمن اصلي منحرف گردد و بدانيد كه سرنوشت انقلاب بستگي به استقامت شما در برابر مشكلات ناشي از جنگ خواهد داشت .
🌹 #شهید_والامقام
🕊 #اصغر_حبیب_الهی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بهر آزادی قدس
از کربلا باید گذشت
شهید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#زیر_خاکی #روایت_فتح
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🌹نماز عشق
آخرین لحظات قبل از عملیات والفجر ۸ بود و کم کم می بایست به خط بزنیم ولی از او خبری نبود. بعد از جستجوی فراوان پیدایش کردم داشت در نخلستان نماز می خواند نمازش که تمام شد پرسیدم: چرا اینقدر نمازت را طول می دهی؟
لبخندی زد و گفت: من آخرین نماز هر عملیات را [ نماز عشق ] می دانم به همین خاطر این قدر نماز را طول می دهم چون دارم با خدا آخرین مناجاتم را می کنم
آری این عارف بالله کسی نبود جز شهید[محمود دوستانی دزفولی]
🍃🌺🍃🌺🍃
🍃🌺🍃
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🔹 سحری خوردن پنهانی زیر پتو
بخشی از خاطرات آزاده
اسماعیل حاجی بیگی
گفتن اذان و خواندن دعا ممنوع بود، ولی ما گوش نمی کردیم. یکی اذان می گفت و دیگران تکرار می کردند و روحیه می گرفتند.
وای از زمانی که عراقی ها مؤذن را می شناختند، آن وقت دق و دلی همه را روی سر آن بیچاره خالی می کردند. البته ما هم مواظب بودیم و نگهبان می گذاشتیم.
بچه ها مخفیانه دعا را زیر پتو می خواندند. عراقی ها وقتی دیدند حریف عبادت بچه ها نمی شوند، به بهانه های مختلف در نماز اسرا دخالت می کردند.
یک روز آمدند گفتند حالا که می خواهید نماز بخوانید اول اینکه روی #مُهر سجده نکنید و دوم اینکه وقت نماز خواندن تعدادتان از دو نفر بیشتر نشود، یعنی نماز جماعت ممنوع.
راه خبیثانه دیگری که برای جلوگیری از خواندن نماز انجام می دادند این بود که چوب هایی را آغشته به #نجاست می کردند و آن را به لباس اسرا می مالیدند.
ماه مبارک رمضان و روزه گرفتن خودش داستان جداگانه ای دارد.
روزه گرفتن ممنوع بود و کسی حق نداشت برای خوردن سحری بلند شود.
اگر هم بلند می شد چیزی برای خوردن نداشت، چون همان مقدار غذای کمی که یک وعده می دادند، خوراک افطار هم نمی شد تا چه رسد به سحری.
با این وجود بچه ها از ایمان شان مدد می گرفتند و مظلومانه، در حالی که رمقی نداشتند روز را به افطار می رساندند. گاهی می دیدی یک اسیر نیمه های شب سر از زیر پتو بیرون می کرد، مقداری آب را مخفیانه سر می کشید، تا ثواب خوردن سحری را برده باشد.
باز با همان شکم های خالی، زمزمه نماز_شب و دعای سحر از زیر پتوها شنیده می شد.😭
عراقی ها از عزاداری ونوحه خوانی هم جلوگیری می کردند، ولی ما به این حماقت آنها نیز بی توجه بودیم. هم عزاداری می کردیم و هم کتک می خوردیم. این عمل آنان، آتش عشق ما را نسبت به مولایمان حسین(ع) شعله ورتر می ساخت و تشکیلات مان را منسجم تر.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣7⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
بعد از نماز ظهر آن دو نفر را از بیمارستان آوردند و دستور حرکت داده شد.
لحظه رفتنشان، غمی بزرگ در دلم خانه کرد و اشک در چشمانم حلقه زد و بی صدا می گریستم. انگار بچه هایم را از من گرفته بودند. آرزو می کردم ای کاش من هم همراهشان می رفتم تا از این ورطه نجات پیدا کنم. میدانستم که دروازه استخبارات به زودی باز میشود و اسرای دیگری وارد میشوند که به من و همراهی و محبتم نیاز دارند،
🍂🍂🍂
پس از رفتن منصور خیالم راحت شده بود که دیگر خطری تهدیدم نمی کند؛ هرچند رئیس زندان، از حرف های او به من شک کرده بود و درصدد به دام انداختنم بود. با اینکه شخص بانفوذی چون تیمسار محمد العزاوی حامی ام بود، ابووقاص دنبال راهی بود تا گرفتارم کند. از خطر فؤاد سلسبیل هم در امان نبودم و گاهی به بهانه سوژه ای مناسب، مثل همین نوجوانان اسیر، به زندان رفت و آمد داشت.
یک روز مثل روزهای گذشته که گاهی با رعب و وحشت و انتظار رهایی می گذشت، دروازه بزرگ ساختمان استخبارات باز شد و ماشین حامل اسيران تازه وارد داخل محوطه حیاط شد. مثل هر بار به سرعت به حیاط رفتم تا پیش از رفتن اسرا به اتاق بازجویی آنها را تحویل بگیرم و تخلیه اطلاعاتی کنم. در حلقه شان ایستاده بودم:
- آقایان! من اسمم صالح البحار است. مثل شما اسیر و مترجمتان هستم. با من همکاری کنید و هیچ نترسید. من در اتاق بازجویی کنارتان هستم و تا آنجا که بتوانم، با شما همکاری می کنم. به نفعتان است جواب سؤالاتشان را بدهید. البته من نیز چیزی که به ضرر شما باشد، برایشان ترجمه نمی کنم.
اسرا با نگرانی و ترس به من نگاه می کردند. خوف و وحشت و بی اعتمادی در نگاهشان موج می زد. خسته و گرسنه و بی رمق بودند. چاره ای نبود. باید آنها را آماده می کردم. ادامه دادم:
- قبل از شما خیلی ها آمدند اینجا که اگر کمکشان نمی کردم، کارشان تمام بود. حواستان باشد، فریب وعده هایشان را نخورید. قول پناهندگی شان را قبول نکنید؛ چون شما را به خارج نمی فرستند. اینها فقط می خواهند از شما سوءاستفاده کنند
توجیهشان می کردم؛ غافل از اینکه دو چشم ناپاک و خائن در لباس اسير نگاهم می کرد. او سربازی از اهل شادگان بود که فریب وعده های بعثیان را خورده و خودش را تسلیم کرده و قاطی اسیران ایستاده بود.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣7⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
اسرای جدید را توجیه می کردم؛ غافل از اینکه دو چشم ناپاک و خائن در لباس اسير نگاهم می کرد. او سربازی از اهل شادگان بود که فریب وعده های بعثیان را خورده و خودش را تسلیم کرده و قاطی اسیران ایستاده بود.
به محض تمام شدن حرف هایم شروع به فحاشی به امام خمینی کرد و گفت:
- ببین صالح! من خودم را تسلیم کردم، با این حرف ها خامم نکن و هیچ چیز دیگر برایم مهم نیست.
متحير و هاج و واج نگاهش می کردم. ناراحت شدم و شروع به نصیحتش کردم:
- قربانت شوم! تو اسیری و من هم اسیرم، هردو از یک خاک هستیم. تو چرا خودت را تسلیم اینها کردی؟! مگر تو ندیدی صدامیان به زنان در سوسنگرد و هویزه چه هتک حرمتی کردند! چرا فریبشان را خوردی؟ نمیدانی اینها از تو سوء استفاده می کنند و به وعده هایشان عمل نمی کنند؟ اما او بی توجه به حرف هایم به فحاشی خودش ادامه داد. با ناراحتی و تأسف او را به حال خود رها کردم و رفتم.
ساعتی گذشت و بازجویی همه اسیران تمام شد و من بعد از انجام کارم، خوشحال از اینکه به این تازه واردها خدمتی کرده ام، به طرف سلولم راه افتادم.
میخواستم کنارشان بنشینم تا با آنها بیشتر آشنا شوم، هنوز چند دقیقه ای از رسیدنم به سلول نگذشته بود و میخواستم نفسی تازه کنم که ناگهان در اتاق با صدایی بلند باز شد و دو مأمور بعثی عصبانی با فحش و تشر به من حمله کردند. یکی از آنها یقه ام را گرفت و کشید و دشداشه فرسوده ام را پاره کرد. دومی هم که چندان از من خوشش نمی آمد، من را زد و گفت:
- يا ملعون! انت چنت إتخون بینه و ماندری بیک. (ای ملعون! تو به ما خیانت می کردی و ما نمی دانستیم؟)
غافلگیر شده بودم و هاج و واج. سعی می کردم یقه پاره شده ام را از دستش خلاص کنم گفتم:
- شنو صاير؟ انتم مشتبهين. ( چی شده؟ شما اشتباه می کنید)
اما دیگر خیلی دیر شده بود. کشان کشان من را به اتاق ابووقاص بردند. دوستان و هم اتاقی هایم ناراحت و پریشان شدند. هرکس از دیگری می پرسید: چه شده است؟! و از این حرکت مأموران بعثی ناراحت بودند. هیچ کس، نه من و نه آنها از اتفاق افتاده خبر نداشتیم.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 2⃣7⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
مأموران من را کشان کشان به اتاق رئیس زندان بردند. به شدت عصبانی بود و چوب دستی اش را در مشتش می فشرد. با چشمان از حدقه بیرون زده، با چوبش چنان ضربه ای به من زد که سوزشش تمام وجودم را گرفت و همه روزهای شکنجه و درد را دوباره جلوی چشمانم زنده کرد. فریاد میزد:
- اخير طلعت خیانتک!؟ (بالاخره خیانتت برایمان رو شد)
قلبم فروریخت, سرم گیج رفت. دهانم از تعجب باز مانده بود. نفسم تند میزد:
- سیدی! گلی، انا شمسوي؟ (قربان! بگو من چه کار کرده ام؟)
چشمانش مثل دو کاسه خون شده بود. فریاد زد:
- باز هم می گویی چه شده؟! چکار کرده ای؟! رو به سرباز کرد و گفت:
- روح جيبه!؟ (برو او را بیاور)
سکوت کرده بودم و از شدت ترس و ناراحتی می لرزیدم و جای ضربه چوب خیزرانش را می ساییدم و قلبم به شدت می تپید. چشمم به در بود که ناگهان با دیدن آن سرباز خائن، نزدیک بود قلبم بایستد. با عجز نالیدم: دخیلک یا ربی!
او داخل آمد و سلامی نظامی داد. صدای ضبط شده من را برای مأموران بعثی ورئيس استخبارات پخش کرد. دنیا دور سرم چرخید. زبانم بند آمده بود. دیگر نمی توانستم از خودم دفاعی کنم. روی زمین نشستم و سر به زیر انداختم. اعدامم را حتمی می دیدم و دیگر نای ایستادن هم نداشتم. خودم را به خدا سپردم. با فریادی که ابووقاص کشید، مأموران به طرفم یورش آوردند و بعد از ساعت ها کتک کاری از جا بلندم کردند و به سلول انفرادی بردند. در سلول تاریک به رویم بسته شد. انگار با بسته شدن در، تمام امید و آرزوهایم پر کشید.
غمگین و ناراحت درون سلول تاریک سرم را بر زانو گذاشته بودم و باخدا نجوا می کردم. متحیر از فریبی بودم که آن خائن خودفروخته به من زده بود. باورم نمیشد آن ملعون جاسوس استخبارات قاطی اسرا آمده بود تا من را لو دهد. خدایا! حالا که دستم رو شده با من چکار میکنند؟!
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂