eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
567 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها نمی‌ماند ؛ آنکس که بنا دارد استقامت کند تمام قوایِ عالم هستی به یاری‌ اش می‌شتابند ..! @mostagansahadat
بیت‌ المقدس‌؛ همچنان‌ مقصد مجاهدان‌ است! القدس‌ تبقي‌ للمُجاهد مقصدا @mostagansahadat
🍂 رفتند تا وظیفه خود را ادا کنند خود را فدایِ ماندن ما و شما کنند رفتند و با حمایت قلب پاک‌شان یک کربلا حماسه خونین بپا کنند 🔸 ۱۰ آبان ۱۳۶۱، ایلام جاده‌ دهلران - موسیان انتقال رزمندگان ل۸ نجف اشرف ساعاتی پیش از عملیات محرم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 دیروز هر کار کردیم نتوانستیم مرغابی بزنیم، امروز ببینم می‌توانیم بزنیم. به کنار هور رفتیم. فکر می‌کنم پنجاه شصت تیر زدیم اما به یک مرغابی هم نخورد. در واقع زدن مرغابی با کلاشینکف خیلی سخت است. مرغابی‌ها هم توجیه بودند. به محض این که می‌رفتی بزنی بلند می شدند. اسداللهی خودش را لخت کرده بود که وقتی مرغابی زدیم، شنا کند و برود آن را بیاورد. اسفند ماه بود هوا سرد بود و او سرما خورد. اسداللهی می لرزید و حاج باقر قالیباف تیراندازی می کرد. گفتم: حاج آقا، این بنده خدا پیرمرد است، نمی تواند. قایقی را توی آب انداختیم. قایق باریکی بود آقای کارگر، آقای نعمانی و آقای اسداللهی توی قایق نشستند. حاج باقر قالیباف گفت: مــن با حاج آقا نظر نژاد اینجا می ایستیم، شما چند تا ماهی بگیرید و بیاورید. به آنها دستور داده بود وسط آب که رسیدند، قایق را چپ کنند. به محضی که رسیدند وسط آب قایق را چپ کردند. اسداللهی توی آب افتاد. بعد به حاج باقر قالیباف گفت: حاج باقر این کلک ها زیر سر توست باشد. توی خط که رسیدیم جبران می‌کنم. 🔘 به محل استقرارمان برگشتیم. خودمان باید غذا را درست می‌کردیم. تعدادی سنگر در اطراف سنگر ما قرار داشت که سنگر بچه های اطلاعات بود. آنها سوپ مرغ درست کرده بودند. به آنجا رفتیم و از سوپ مرغ آنها خوردیم. به سنگر که برگشتیم، کارهای بررسی نقشه انجام شد. گفتند که باید قرارگاهی برای تیپ ۲۱ امام رضا(ع) درست شود تا گردانها به آنجا بیایند. حاج باقر قالیباف به پاسگاه برزگــر رفـت. وقتی برگشت گفت که اجازه دادند بلدوزر بیاوریم و کار کنیم. بلدوزرها خاک برداری زمین قرارگاه را آغاز کردند. قرارگاه را حول و حوش پاسگاه برزگر زدیم. بعدها جاده سیدالشهدا را هم از همان قسمت کشیدند و به سمت جزیره بردند. 🔘 آبراه جلوی قرارگاه، محل عبورمان بود. قرار شد من، حاج باقر قالیباف، هادی سعادتی، حسن آزادی و بچه های اطلاعات با دو قایق برویم و راه را بازدید بکنیم. لباسهای بلند عربی پوشیدیم و با وسایلی مثل تور و چنگک ماهیگیری در قایق ها نشستیم. من، حاج باقر قالیباف و هادی سعادتی در یک قایق نشستیم. حسن آزادی، احمدی قراقی و نعمـانی هـم در قایق دیگری نشستند. آنها جلوتر حرکت می‌کردند. آقای احمدی مسؤول اطلاعات تیپ ۲۱ امام رضا(ع) بیشتر از ما توجیه بود. به طرف هور رفتیم و شبی را در آنجا گذراندیم. 🔘 بچه های عرب که آنجا کار می‌کردند روی همین نی‌ها با کتری چای می‌گذاشتند. آتش را از نی خشک و خار و خاشاک مهیا می کردند. با همان روش چای درست شد و همه خوردیم. بعد کنسرو آوردیم. من که از ترس نیاز به بیرون رفتن جرأت نکردم کنسرو بخورم. قرار شد حاج باقر قالیباف و آقای احمدی و حسن آزادی تا نزدیکی دجله بروند و در خشکی پیاده بشوند، بعد هم به سمت روستای همایون بروند. ما در نزدیکی روستای رطه و داخل نیزار ماندیم جای خوبی بود. داخل آب خشکی‌های متحرکی وجود داشت. در یکی از آن خشکی ها پیاده شدیم و قایق را بستیم. 🔘 حاج باقر قالیباف به همراه یکی از بچه ها لباس هایشان را در آوردند و داخل کوله پشتی گذاشتند. سپس داخل آب رفتند و شناکنان به سمت خط عراقی ها حرکت کردند. از آنجا تا خشکی، دویست سیصد متر بیشتر فاصله نبود. عراقی ها خط آن چنانی نداشتند، چون فکر می‌کردند که نمی‌توان عملیات انجام داد. نیروهای جيش الشعبی در آن قسمت مستقر بودند. آنها با فاصله های خیلی زیاد روی پشت بام های روستای رطـه سـنگر زده و تیربارهای خود را کار گذاشته بودند. وقتی بچه ها به آن طرف رسیدند لباسهای عربی‌شان را پوشیدند، تورهای ماهیگیری را روی دوششان انداختند و به سمت روستای همایون رفتند. 🔘 دم غروب، حاج باقر قالیباف و بقیه از برگشتند. حاج باقر گفت: نزدیک بود گیر بیفتیم. پرسیدم چه شد؟ گفت: کنار دجله رفتیم خواستیم عبور کنیم که دیدیم سربازهای عراقی آنجا هستند. تا ما را دیدند سؤال پیچ مان کردند. این بنده خدا جوابشان را می‌داد. ما هم خودمان را به گنگی زده بودیم و اصلاً حرف نمی‌زدیم. عراقی‌ها هم از این که ما گنگ هستیم، دلشان به حال ما می سوخت. در دلم گفتم بگذار برگردم عقب، یک پدری از شماها در بیاورم که بفهمید گنگی یعنی چه.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 در عملیات خیبر چیزی به اسم غواص نبود. تا آن زمان حتـی بــه نیروهای اطلاعات عملیات هم غواص نمی‌گفتند. کار اطلاعات شناسایی، مشخص کردن راه کارها، پیدا کردن نقطه ضعف دشمن و راه های نفوذی به داخل آنها بود. شناسایی قرارگاه های سپاه دشمن از طرف قرارگاههای کربلا ، قدس، نجف و خاتم الانبیاء (ص) صورت می گرفت. بچه های عرب زبان هم در آن قرارگاه ها زیاد بودند. 🔘 کار شناسایی تیپ و گردانهای دشمن از سوی اطلاعات لشکر و تیپ‌های خودمان انجام می‌گرفت. واحدهای اطلاعات هم به صورت اکیپ های سه چهار نفره تشکیل شده بودند و انجام وظیفه می کردند. در این قسمت کارهای اطلاعاتی به عهدۀ سه تیم مختلف بود. در هور دکل‌هایی زده و روی آنها دوربین کار گذاشته بودیم. با کیسه دور دوربین ها را استتار می‌کردیم. اسفند ١٣٦٢ بود. دستور داده شد گردانها را به منطقه عملیاتی نهم بیاوریم. نعمانی، اسداللهی و کارگر گردانها را به قرارگاه آوردند. نیروها به داخل سنگرهایی که ساخته شده بود، هدایت شدند. شریفی و سید علی ابراهیمی به ترتیب فرماندهی و جانشینی گردان الحدید را به عهده داشتند. 🔘 بصیر و خاوری در گردان کوثر، سعید رئوف فرمانده گردان یاسین و پروانه فرمانده گردان رعد بودند و علی اصغر برقبانی فرماندهی پنجمین گردان را به عهده گرفت. هر گردان در جای خودش استقرار پیدا کرد. یک گروه چند نفره از مجاهدین عراقی هـم به تیپ ۲۱ امام رضا(ع) مأمور شدند. قرار شد به وسیله بیسیم با آن طرف آب ارتباط داشته باشیم. حاج باقر قالیباف فرماندهان گردانها را برای بردن نیروها به هور کاملاً توجیه کرد. حتی یک شب شریفی را با خودش به آنطرف هور برد و آبراه ها را تا خود روستای رطه کاملاً بررسی کردند. 🔘 چادرها را با نی استتار کردند. تسوجی که شیخ جوان و وارسته ای بود، قرار شد بعد از عملیات برای توجیه مردم شهر القرنه به منطقه برود. من گوشۀ چادر را مقداری بالا زدم و دیدم تسوجی داخل نیروهای پیشتاز تجهیزات بسته و عمامه اش را روی سر گذاشته و کلاشینکف هم بر شانه اش گرفته است. عربها شعار حماسی می‌دادند. گاه هم تیر هوایی شلیک می کردند. تسوجی هم با آنها دم گرفته بود. دست به کمر زده، یک چیزی می خواندند و دور آتش می‌چرخیدند. به حاج باقر قالیباف گفتم: قرار نبود شیخ تسوجی جلو برود؟! گفت: ما هرچه به ایشان گفتیم گفت شما می خواهید حیثیت و آبروی ما را ببرید که همه بگویند شیخ‌ها فقط برای حرف زدن می آیند. قرار باشد حرف بزنم بعد از عملیات بلندگو بیاورید، من برای مردم القرنه صحبت می‌کنم. 🔘 تسوجی مجرد بود. من به او گفتم آقای تسوجی، شما هنوز ازدواج نکرده اید؟ گفت: من کلاه سرم نمی رود! برای او شعر می‌خواندم و سربه سرش می گذاشتم. گفت: ایــن حرف ها در روحیه من تأثير ندارند. من حالا حالاها ازدواج نخواهم کرد. حاج باقر قالیباف شما را فرستاده که مرا منصرف بکنید. آن شب شور و هیجان عجیبی داخل این دو گروه افتاده بود. نیروهای مجاهد عراقی که در بین بچه های منطقه بودند، می دانستند اگر فردا جلو بروند پدر و مادران خود را می‌بینند. اول صبح به گردانها دستور استراحت کامل دادیم. نیروها تا ساعت دو بعداز ظهر کاملاً استراحت کردند. حاج باقر قالیباف، من و آقای احمد قراقی دوباره با قایق به آب زدیم. ده پانزده کیلومتر آبراه را طی کردیم. همه چیز عادی بود. ساعت دو به نیروها دستور حرکت داده شد. با احمد قراقی کنار آب رفتیم و نیروها را سوار قایق کردیم. روی قایق‌ها موتور گذاشته بودیم ولی سر موتورها را از آب خارج کرده بودیم. در مسیر، قسمتهایی که قرار بود با موتور روشن بروند، می رفتند. در برخی از قسمتها نیز با موتور خاموش حرکت می‌کردند. حدود ساعت سه وربع کل نیروهای گردان از دید ما دور شدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 قرار بود نیروها یک روز را داخل نیزارها مخفی باشند و فردا شبش به خط دشمن بزنند. فردای آن روز ساعت یازده و نیم به گردان های الحديد و رعد دستور حرکت داده شد. پشت سر آنها گردان یاسین حرکت کرد. گردان رعد جلوتر از بقیه بود. القرنه در کنار رود فرات واقع شده است. درست در محل الحاق دو رودخانه دجله و فرات که شط العرب را تشکیل می‌دهند. امتداد آن نیز به سمت بصره می‌رود. در در مسیر آن عراق یک پادگان آموزشی فعال داشت. در آن طرف فرات، در کنار القرنه، پلی بود که گروهانها از آن عبور می‌کردند. تعدادی قایق در آنجا بود. عراقی ها در منطقه خشکی هم کانال زده بودند. دویست متر جلوتر از هر کانال دیگر زده شده بود که دژ حساب می‌شد. همه آنها کانال های انحرافی آب بودند. جاده آسفالته ای از کنار فرات می‌گذشت و اتوبانی در امتداد دجله قرار داشت. آنجا به الصخره و العزير و العماره می‌رسید و به علی شرقی و علی غربی منتهی می‌شد. از یک طرف به بغداد و از طرف دیگر هم به ناصریه و کوت می رفت. از کوت، یک شاخه به کوفه و شاخه دیگر به بغداد ختم می شد. در واقع منطقه، منطقه ای بود که اگر مشکلاتی در آن برای ما پیش نمی آمد پایان جنگ حتمی بود. گرفتن پل ناصریه که از روی فرات عبور می کرد، شاه کلید سقوط حزب بعث بود. در آخرین لحظات به حاج باقر قالیباف پیشنهاد دادم گروه تخریب بیاید و پل ناصریه عراق را منهدم کند، یا این که با محسن رضایی تماسی گرفته شود. در این صورت اگر تعدادی هلی کوپتر به ما می دادند، ما می توانستیم نیروها را هلی برن کنیم. در حال درگیری هلی کوپترها خیلی راحت می‌توانستند نیرو پیاده کنند. این پیشنهاد بدون شک موفقیت صــد درصد به دنبال داشت. حاج باقر قالیباف درخواست هلیکوپتر کرد. آنها گفته بودند چنین امکاناتی در اختیار ندارند. به فرماندهان سپاه بیست سی قایق بیشتر ندادند. به همین خاطر در هر قایقی حداکثر دوازده نفر سوار می‌کردیم. یک گروهان از گردان الحدید را به علت کمبود قایق نتوانستیم ببریم. دو گروهان با شریفی رفتند. نیروهای گردان رعد را توانستم رد کنیم. دو گروهان از نیروهای گردان یاسین را هم بردیم. حرکت نیروها تا ساعت پنج بعدازظهر طول کشید. ساعت ده و نیم شب هم قرار بود به خط عراقی ها بزنند. عملیات از پل طلائیه آغاز شد. چیزی حدود ۱۳۰ کیلومتر تا نزدیک چزابه عرض جبهه بود. به جز تیپ ۲۱ امام رضا(ع) و تیپ مستقل لشکر ۵ نصر، پنج گردان که از قبل برای عملیات آماده بودند و ده گردان نیروی کمکی هم تحویل ما شد. آنها در سایت ها بودند. تعدادی از آنها را هم نزدیک آب آورده بودیم. نزدیک روستای رطه و به صدمتری آب رسیده بودیم که درگیری شروع شد. شریفی گفت: ما درگیر شده ایم. حاج باقر قالیباف، من و هادی سعادتی توی یک قایق بودیم. قراقی زخمی شده بود و این برای ما ضربه سختی بود. گردان آقای شریفی وارد عمل شد. شریفی شنا بلند نبود. جلیقه نجات به خودش بسته بود. بچه ها گفتند: دیدیم از قایق پرید بیرون و گفت یک آر.پی.جی بدهید. او با آر.پی.جی سنگر پشتیبانی عراقی‌ها را منهدم کرد. تیربار آنها از کار افتاد. قایقها را روشن کردیم و با سرعت به طرف دژ رفتیم. نیروهای ما در آب پیاده شده و به سمت دجله رفته بودند. گردان رعد باید از پشت رطه می‌آمد تا با کمین عراقی ها برخورد نکند. آنها هنوز به خشکی نرسیده بودند. شریفی گفت: من روی خشکی هستم به سمت القرنه می‌روم. در همان تاریکی خودش را به فرات رسانده بود. گردان یاسین از دو گروهان، یک یا دو دسته اش را گم کرده بود. آنها با بقیه نیروهاشان بـه پشت گردان رعد رسیده و راهی دجله شدند. نیروهای پروانه قرار بود بیایند روی پل فرات و شهر القرنه را پاکسازی کنند. از آنجا، مقصد پل ناصریه پشت القرنه و بین هور و فرات بود. بعد هم که می‌رسیدند، باید در محل تنگه، هور و فرات یعنی جایی بسیار باریک و تنگ پدافند می‌کردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادرم ؛ هرگاه خواستی شهادتم را به رُخ انقلاب بکشی ؛ زینب را بیاد آور ... @mostagansahadat
تازه عقد کرده بود، گفتم: نرو به صحنه درگیری، گفت: شهادت در راه انقلاب و اسلام از عروسی برایم شیرین تر و لذت بخش تر است. 🌷شهید مهدی جودکی🌷 راوی: همرزم‌ شهید درگیری ‌با گروهک‌ پژاک @mostagansahadat
آرامِ دل بودی و رفتـی زِ بَر مـا ؛ با رفتنت ، آرام و قرار از دلِ ما رفت . . . پاسدار مدافع حرم 🌷شهید جواد جهانی🌷 @mostagansahadat
صبح است و هوا و‌ نفس دلکش پاییز من هستم و ‌یک سینه‌ي از مهر تو لبریز زیباست تو را دیدن از این پنجره‌ي صبح زیباست هوای تو دراین صبح دل‌انگیز 🍂 📷 ایستگاه صلواتی حاج جوشن هورالعظیم سال ۱۳۶۴ @mostagansahadat
سالروز عروج ملکوتی شهید علی اصغر آقابراری نام پدر : علی جان نام مادر : خیرالنسا حسین زاده تاریخ تولد :1306/07/06 تاریخ شهادت : 1361/08/21 محل شهادت : زبیدات گلزار : شهید عبدالله بابل 4️⃣3️⃣ عملیات محرم ❤️فرزند شهید : شهید بار دوم که به جبهه می رفت فصل کشاورزی بود شهید هیچ گاه از نماز جمعه غافل نمی شد درست یک ساعت مانده به اذان دست از کار کشاورزی می کشید و می گفت فرزندم شما مشغول کار شوید تا من به نماز جمعه ام برسم . در رابطه با تهیدستان به همسرش می گفت : سهم مرا به فقیری که در خیابان یا در خانه آمده بده و دست رد به سینه ی فقیری نزن . شهید برای اعزام به جبهه برای بار دوم آماده شد هر کاری کردیم که مانع شویم نشد از طریق روحانی محل حاج آقا رمضانی خواهش کردیم اما پدر با سماجت گفتند باید بروم یا تیر به قلبم می خورد یا بر می گردم. خواهر شهید : شهید بسیار خوش اخلاق و خوش رفتار بود و به پیر و جوان به دارا و ندار احترام می گذاشت بسیار راستگو و درستکار بود . وفای به عهد داشتند و به قولی که می دادند عمل می کردند . @mostagansahadat
🍂 قانع بودند و راضی..! از هرچه که متعلق به دنیا بود کمترین را انتخاب می‌کردند! امّا در مرگ بهترین و بالاترین ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
۳۴ روز آماده باش حتی در روزهای استراحت؟ ۳۴ شب غسل شهادت تو اون سرمای طاقت فرسای سوریه؟ اینهمه تلاش و عزم راسخ من رو یاد جمله ی شهید بیضایی میندازه که گفت: « من یک چیز را خوب فهمیدم خداوند شهادت را به آدم های پرتلاش و سختکوش می دهد» یک چیزی که در آقا علیرضا موج میزد بحث اخلاصش در کارها بود و همین باعث شد حضرت زینب(س) اون رو بخره و برای همیشه مهمون خودش کنه. راوی: دوست شهید دوست دارم شبیه تو شوم شبیه کلمه‌ای که خدا دوست دارد «شهید»...ꨄ🕊️ 📸شهید مدافع حرم @mostagansahadat
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 9⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی نیروهایم را جمع کردم و گفتم: شما فرماندهان آينده جنگ
🍂🍂 🔻 0⃣1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی زمانی که در کنار ارتشیها کار میکردیم، مشکلاتی برایمان پیش می آمد که خارج از قاعده و قانون جنگ بود. آنها امکانات و شرایط خوبی داشتند، اما ما چیزی نداشتيم. مجبور بودیم خیلی جاها با امکانات کمتر، کارهای بیشتر و بزرگتری انجام بدهیم. یک روز یکی از بچه ها آمد و به من گفت: من میخوام پشت دشمن رو ببینم چه خبره؟ یک دوربین می خوام نداریم. برجک میخوام، نداریم». گفتم: «برو فعلا یک دوربین از ارتشی ها قرض بگیر، کارتو راه بنداز تا بعد او هم رفته بود و برای دو روز دوربین گروهبانی را قرض گرفته بود، دو روزش شده بود دو ماه. گروهبان آمد و پیش من شکایت کرد که این نیروی شما دوربین من را قرار بوده دو روزه بدهد، الآن دو ماه است که نداده. حالا هم که رفتم و به خودش گفتم، منکر همه چیز است و می گوید کدام دوربین؟ صدایش کردم و گفتم: «فلانی! چرا دوربین آقا رو نمیدی؟» - تو از ما کار میخوای، علی. ما هم که وسیله نداریم، مجبور میشیم بدزدیم دیگه!! - تو دوربین آقا رو بده من برات دوربین می آرم رفتم و هر طور بود دو تا دوربین تلسکوپی گرفتم و تحویلش دادم تا کارش راه بیفتد و دیگر از این کارها نكند. تا دوربین را گرفت گفت: «خب. دستت درد نکنه، ما یک برجک هم نیاز داریم». . - برجک برای چی میخوای؟ . . . . . میخوایم عراقی ها رو ببینم، یه بولدوزر بده برجک خاکی بزنیم. به بچه ها گفتم یک لودر و بولدوزر بدهند تا ببینیم چه فکری در ذهنش دارد. او هم به راننده گفته بود یک برجک خیلی بلند بزند. نزدیک صبح که هوا کمی روشن شد دیدم همین طور اطراف سنگر خمپاره به زمین می خورد. تعجب کردم تا روز قبلش اینقدر آتش دشمن شدید نبود. بیرون آمدم، دیدم یک برجک به چه بلندی نزدیک هشت متر کنار سنگر فرماندهی بالا رفته. هم عصبانی بودم، هم خنددام گرفته بود. طراح برجک را صدا کردم و گفتم: این کی زده؟! خرابش کن، جاش اینجاست؟ بغل سنگر فرماندهی به این بلندی؟!» کمی اخم هایش را به هم کشید و ناراحت شد، اما به راننده لودر گفت که خرابش کند. بعد هم آمد و دوربینش را پس داد و گفت: «من کار نمی کنم. باید گزارش هام دقیق باشه. من به خاطر اینکه کارم درست باشه برجک خواستم». @mostagansahadat 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 1⃣1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی طراح برجک را صدا کردم و گفتم: اینو کی زده؟ خرابش کن، جاش اینجاست؟ بغل سنگر فرماندهی به این بلندی؟!» کمی اخم هایش را به هم کشید و ناراحت شد، اما به راننده لودر گفت که خرابش کند. بعد هم آمد و دوربینش را پس داد و گفت: «من کار نمی کنم. باید گزارش هام دقیق باشه. من به خاطر اینکه کارم درست باشه برجک خواستم». دستش را گرفتم و گفتم: «بیا بریم تو سنگر» یک چایی ریختم و جلویش گذاشتم. گفتم: «اگر می خوای چیزی بزنی، برو ۲۰۰ متر اون طرف تر بزن. میگم سه چهار تا لودر و بلدوزر دیگه هم بیان و سه ساعته برات بزنن». خیالش که راحت شد، چهره اش از هم باز شد، چایی اش را سر کشید و دوربینش را برداشت و از سنگر بیرون رفت. *** سرانجام عملیات بزرگ بیت المقدس با موفقیت انجام شد و خرمشهر در مقابل چشمان بهت زده دشمنان آزاد شد. از شوق بیسیم را گرفته بودم دستم و داد میزدم: خرمشهر آزاد شد، خرمشهر آزاد شد»، بعد از عملیات با بچه های تیپ به جفیر رفتیم و در پاسگاه شمالی مستقر شدیم. عراقی ها وقتی عقب نشینی میکردند پشت سرشان مین می انداختند تا حرکت ما را کند کنند. آنجا که بودیم قرارگاهمان موقت و دور تا دورمان خاکریز بود. بعد از چند روز به پاسگاه برزگر برگشتیم که عراق با تانک های تی ۷۲ و ادوات زرهی سنگین دوباره حمله کرد. ما را دور زد و جلو آمد، داشت بچه ها را قتل عام میکرد. شب که شد به جودی گفتم: «بریم پیش عراقی ها ببینیم چه خبره؟» گفت: «منطقه خطرناکه. نمیشه بریم. تو فرمانده ای» گفتم: «اتفاقا برای همین باید بریم ببینیم چه خبره». بالأخره راضی شد و سوار موتور شديم و سمت سیل بند دوم که نزدیک هورالهویزه بود رفتیم تا پشت سر عراقی ها در بیاییم. از نزدیک عراقی ها را می دیدیم. سیل بند حالت شيب مانندی داشت. سرم را کنار آن گذاشتم. اما آنقدر خسته بودم که نفهمیدم چشمانم بسته شد. شاید ده ثانیه خوابم برد. در همان حالت خواب دائم میگفتم: «به گوشم، به گوشم، بله...» که ناگهان از صدای جودی به خود آمدم @mostagansahadat 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 2⃣1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی آنقدر خسته بودم که نفهمیدم چشمانم بسته شد. شاید ده ثانیه خوابم برد. در همان حالت خواب دائم میگفتم: «به گوشم، به گوشم، بله...» که ناگهان از صدای جودی به خود آمدم - على بلند شو داره پی ام پی میاد. بلند شو. اصلا عین خیالم نبود. در عالم دیگری سیر می کردم و متوجه دور و برم نبودم. جودی دائم میگفت: «بلند شو، بلند شو» موتور را سر و ته کرد. نشسته بودم روی خاک و میگفتم: «باشه، باشه، عجله نکن، عجله نکن» به آرامی بلند شدم و ترک موتور نشستم. جودی گاز میداد، تازه آنجا متوجه شدم چه خبر است. از عراقی ها رد شدیم و آنها موتور را دیدند و شروع به تیراندازی کردند. جودی با سرعت میرفت و می گفت: «اشتباه کردم تو رو آوردم. اگر تیر بخوری خیلی بد میشه. تو ناسلامتی فرماندهی». حواسش نبود بادمجان بم آفت ندارد، با هر دردسری بود به سلامت به مقر خودمان برگشتیم. روزهای بعد از آن مواضعمان را تثبیت کردیم و شجاعانه دشمن را عقب زدیم و عراق تا امروز نتوانسته به خرمشهر وارد شود. بعد از آن که منطقه پاکسازی شد، پدرم به بهانه ی اینکه مناطق آزاد شده را ببیند به منطقه آمد. بیشتر دلتنگ شده بود. دیر به دیر به خانه سر می زدم و پدرم هر روز که از کار بر میگشت از ننه سراغم را می گرفت. فكر میکردم عادت کرده اند و موقعیت را درک میکنند اما دلتنگی می کردند و همیشه برایم نگران بودند. اوایل جنگ هم که در سپاه حمیدیه بودم یکی دو بار پدرم آمده بود دم در سپاه؛ اما به او گفتم که دیگر نیاید. بعد هم که در پاسگاه شهابی مستقر شدیم، رادیو مرتب اسم جفير و پاسگاه را اعلام میکرد و میگفت: «پادگان استراتژیک "حميد" به دست رزمندگان اسلام آزاد شد». پدرم آمده بود و میخواست پادگان حمید را ببیند. من هم گفتم چشم و به سمت پادگان حمید راه افتادیم. وقتی رسیدیم آنجا و چند ساختمان نیمه ويران را دید با تعجب گفت: «هی میگویند پادگان حمید، پادگان حمید اینه؟! بريم جفیر رو ببینم». به طرف جفیر حرکت کردیم. جفير چهارراهی بود که فقط چند خانهی گلی و چند تا درخت داشت و یک تانکر زنگ زده آب هم کنارش افتاده بود . پدرم گفت: «جفير اینه؟ » - بله. - خونتون خراب، این همه جوون کشته دادید برای اینجا؟ محل پرتاب موشک جفیر اینه؟ من فکر کردم یک چیزیه مثل پالایشگاه آبادانه خیلی شوکه شده بودم و جوابی نداشتم، میدانستم تمام اینها بهانه های دلتنگی است، برگشتیم و فرستادمش رفت خانه . ادامه دارد..... @mostagansahadat 🍂 🍂
🍂 سردار شوشتری با دیدن این عکس گفت: عکس عجیبی است! نشسته‌ها پرواز کردند ولی ما ایستاده‌ ها، هنوز هم ایستاده‌ایم ! کاشکی من هم توی این عکس آن روز می‌نشستم، بلکه تا امروز "شهید" شده بودم! نفر اول ایستاده از سمت چپ در تصویر سردار نورعلی شوشتری که در ۲۶ مهرماه ۱۳۸۸ در همایش وحدتِ اقوام و مذاهب سیستان‌وبلوچستان حضور یافت و براثر انفجار انتحاری یکی‌از عوامل گروهکِ ریگی به فیض شهادت نائل آمد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🌷 : اگر عاشق شدی دوان دوان بسوی فدا شدن در راه معشوقت خواهی دوید و این خاصیت کسانی است که در فکر جاودانه شدن اند... @mostagansahadat
روزیکه طهرانی مقدم شهید شد؛ حاج قاسم بلافاصله خود را به منزلش رساند با چشمان اشکی به خانواده شهید گفت: "قول میدهم انتقام خون حسن را بگیرم" همین هم شد به جز همسایگی،دوستی عجیبی داشتند... خود طهرانی مقدم میگفت اگر روزی نگذارند کارم را در موشکی ادامه دهم،حتماً سرباز قاسم میشوم!  @mostagansahadat