بسم الله الرحمن الرحیم
❤️#عاشقانه_مذهبی❤️
#با_قلبت_در_نیوفت1⃣
گوشی به صدا در اومد از کیف بیرون اوردمش ریحانه بود😡
بدون اینکه بزارم حرف بزنه اروم اما با تشر گفتم
وسط این گرما منو گذاشتی و رفتی
اخه چی بهت بگم
اونم کجا در سپاه منطقه😠
خب حداقل میگفتی طول میکشه میومدم داخل به محیا سر میزدم🤬
ریحانه:اروم یواش خب ببخشید طول کشید دیگه الانم زنگ زدم بگم بیا کارم طول کشید تو هم بیا پیش محیا همین جاست
یه نفس عمیق کشیدم یکم اروم شدم و گفتم
من(ضحی):باشه اومدم😒
ریحانه:جبران میکنم گلم فعلا یاعلی
من:یاعلی
گوشیو قطع کردم و به سمت در ورودی سپاه حرکت کردم
وارد شدم یه سرباز پشت میز نشسته بود سلام دادم گوشی رو با کارت ملی تحویل دادم و به سمت سالن ورودی حرکت کردم
از پله ها تند بالا رفتم و به سمت اتاق که محیا بود حرکت کردم
در زدم محیا درو باز کرد
همو بغل کردیم
من:سلام گلم
محیا:سلام ضحی خودم سایه ات سنگین شده
من:از شما یادگرفتیم دیگه😉
محیا:حالا بیا تو زبون درازی نکن
روی صندلی مقابل محیا نشستم سر چرخوندم ریحانه رو نبود
من:راسی ریحانه کجاست؟🧐
محیا با خنده گفت:اتاق رو به روی واسه همین سابقه بسیج رفت پرونده اش رو بگیره(میخواست از بسیج دانش اموزی ببره واسه بسیج دانشگاه حالا پرونده اینجا چیکار میکنه هم داستان داره)گفت سر تو رو گرم کنم تا بیاد😆
صدای در اتاق به صدا در اومد
چادرمو یکم جلو کشیدم
محیا:بفرمایید تو
در باز شد و یه اقایی با لباس پاسداری وارد شد
سلام داد
منم اروم جواب دادم و سرمو پایین انداختم
محیا با خنده جواب داد
تعجب کردم😳 اخه محیا با کسی ایطور گرم نمیگرفت🤨
محیا:چه عجب ما شما رو زیارت کردیم
و من بیشتر تعجب کردم😧😳
آقاهه:سر به سرم نزار دیگه سرم شلوغه وگرنه خونه میدیدی منو
محیا:باشه داداش شما هم که سرتون همیشه شلوغه😕
اِ داداش محیا بود گفتم چرا ایطور گرم گرفت وگرنه محیا از این اخلاقا نداشت🙃
داداش محیا:پرونده...بده ببرم بدم سردار دیگه تموم شه کامل؛ باید برم گردان
محیا پرونده رو برداشت و به داداشش داد و گفت:بفرمایید کی ما شما رو دوباره میبینیم☺️
داداشش:فردا ان شالله میام خونه🙂
محیا اهانی گفت و خداحافظی کردن
در بستو سمت منو اومد
محیا:چایی میخوری بیارم یا ابی شربتی چیزی؟
ضحی:نه چایی نه خیلی بیرون گرم بود...😓
محیا: الهی بگردم اره بیرون گرمه خب وایسا من الان برمیگردم🤗
به روش لبخند زدمو به پنجره اتاق نگاه کردم که بیرون رو قشنگ نشون میداد
به پنجره خیره بودم که در باز شد و ریحانه اومد داخل
ریحانه:اِ پس محیا کو؟🧐
من:رفت ابی چیزی بیاره
ریحانه:اها
من:چی شد پرونده ها مشکلی نداشتن که؟
ریحانه:نه اولش یکم سرش شلوغ بود یه ده دقیقه دیگه امادن😇
من:اون دفعه با خودم میومدی خب
ریحانه:نشد دیگه
محیا با یه سینی شربت وارد شد
ریحانه رو که دید گفت....
⏪#ادامه_دارد...
#نویسنده_ر_حقیقت✨
#کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع❌
✅کانال مستشهدین۳۱۳
@mostashhadin_313
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈