مستشهدین ۳۱۳
❤️#عاشقانه_مذهبی❤️ #قسمت_3⃣2⃣ . 🌷#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . . یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم مید
❤️#عاشقانه_مذهبی❤️
#قسمت_4⃣2⃣
.
.
🌷#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕
.
راستیتش خیلی نگران شده بودم😯
.
تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔
.
کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر😕
.
توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐
صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😕
اخه من که چیزی نگفته بودم 😔
اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕
انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن
.
.
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته .
تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😢
.
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده .
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐
.
یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن😢
.
-چی شده زهرا؟!😯
.
-ریحانه 😢...ریحانه 😢
.
-چی شده؟؟😯
.
-کجایی تو دختر؟!😢
.
-چی شده مگه حالا؟!😕
.
-سید...😢
.
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!😯
.
-سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢
همش ناراحت بود به خاطر تو😢
عذاب وجدان داشت😔
.
میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔
.
میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔
.
-الان مگه نیستن؟!😯
.
-این نامه رو بخون😢...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی🙏
.
-کجا رفتن مگه؟؟😯
.
-یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر.
.
بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢
.
این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢
.
یعنی مگه امکان داره که ایشون😯😢
.
-هر چیزی ممکنه ریحانه 😢
.
-گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢
.
-داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده
.
داداش محمد ؟!😯
.
اره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔
.
-چیا رو مثلا؟!😢
.
-اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم.
ولی تو فکر کردی ما...
.
از شدت گریه هیچی نمیدیدم😢
صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢
فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢
.
صدای لا اله الا الله گفتناش 😢
.
.
ادامه_دارد..
✅کانال مستشهدین۳۱۳
@mostashhadin_313
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
مستشهدین ۳۱۳
❣ . #قسمت_5⃣2⃣ . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفه
❤️#عاشقانه_مذهبی❤️
#قسمت_6⃣2⃣
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
.
وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید😢
احساس میکردم کاملا یخ زدم 😢
احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست😢
اشکام بند نمیومد...😭
.
خدایا چرا؟!😢😢
.
خدایا مگه من چیکار کردم؟!😢😢
.
خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه...🙏
.
خدایا خواهش میکنم سالم باشه🙏 .
.
((از حسادت دل من می سوزد،
از حسادت به کسانی که تو را می بینند!
از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست
مثل ماه و خورشید
که تو را می نگرند
مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست
مثل آن بستر و آن رخت و لباس
که ز عطر تو همه سرشارند
از حسادت دل من می سوزد
یاد آن دوره به خیر
که تو را می دیدم))
.
.
کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن.😢
.
یهو به ذهنم اومد که به امام رضا متوسل بشم😢
.
خاطرات سفر مشهد دلم رو اتیش میزد.
.
ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم 😢
.
ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود😔
.
شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بود😐
.
ولی عشق چی؟!...😔
.
اقا جان...
این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟!😢
.
اقا من سید رو از تو میخوام 😢😢
.
🔴یک ماه بعد:
.
یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده
(ریحانه میتونی ساعت 9 بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم)
.
.
اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد..😢😢
سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار
.
-چی شده زهرا😯
.
-بشین کارت دارم😕
.
-بگو تا سکته نکردم😯😕
.
ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟!😔
..
-اره..خب؟؟😞
.
-اینا هم همه پدر و مادر داشتن...همه شاید خواهر داشتن...همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود...همه شاید یه معشوق زمینی داشتن ولی الان تک و تنها اینجا به خاطر من و تو هستن.😢
.
گریم گرفت😢
.
-پس به سید حق میدی؟!😔
.
-حرفات مشکوکه زهرا😯
.
-روراست باشم باهات؟؟😔
.
-تنها خواهش منم همینه 😕
.
-ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟!😢
.
-سرمو پایین انداختم و گفتم خب اول خاطر غرور و مردونگیش و به خاطر حیاش به خاطر ایمانش..به خاطر فرقی که با پسرای دور و برم داشت 😔😔
.
-الانم هستی؟؟😢
.
-سرمو پایین انداختم 😔😔
.
-قربون قلبت برم😢...این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره😔
.
-یعنی چی این حرفت؟!😯
.
یعنی ...
.
-بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا...😢
.
ادامه دارد...
✅کانال مستشهدین۳۱۳
@mostashhadin_313
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
مستشهدین ۳۱۳
💌 #قسمت_7⃣2⃣ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . . یعنی ... . -بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا...
💌
#عاشقانه_مذهبی❤️
#قسمت_8⃣2⃣
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت:
.
-چرا؟!😢
.
-چی چرا؟؟😯😯
.
-شما دعا کردید که شهید نشم؟!😢
.
سرم رو پایین انداختم😔
.
-وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم😊...اما در باغ بسته بود😔...از توی باغ صدای خنده های اشنایی میومد😢...صدای خنده سید ابراهیم😢...صدای خنده سید محمد😢...صدای خنده محمدرضا😢...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت.
نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری😢
گفتم چرا؟؟😯
گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش😔😢
.
یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم
.دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن😢😢
شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟!😢
اخه من تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده😢😢
اونوقت...
.
-اشک تو چشمام حلقه بسته بود 😢نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم
- آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی😐
میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟😔
.
-الانم که برگشتم هم فرقی نداره😐
.خواهر
اون نامه..اون حرفها همه رو فراموش کنین...
من دیگه اون اقا سید نیستم...😔
.
-چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!😯😐
.
-نمی بینید؟؟😐
من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم😔
حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم😢
نمیتونم رانندگی کنم 😔
برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟!
.
-این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست.نظر شما هم برای خودتون😐
.
-لازم نیست کسی بهم ترحم کنه😑
.
-میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره 😊
عین
شین
قاف...
.
-لااله الا الله😐
به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید
.
-اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم☺
.
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...من هم اروم اروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون.
.
بعد یه ربع مادر سید وزهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن.
.
مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان😯
.
زهراگفت:
این خانم..
این خانم..
همون کسی هستن که...
.
ادامه دارد...
✅کانال مستشهدین۳۱۳
@mostashhadin_313
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
مستشهدین ۳۱۳
💌 #قسمت_9⃣2⃣ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟!😯 . زهرا:
❤️#عاشقانه_مذهبی❤️
.
#قسمت0⃣3⃣
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
-فک کنم گفت علوی
.
-چییی😯😯علوی؟!؟!
.
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟😯
.
-چی؟!😨 ها؟!ا😕آهان..اره..فک کنم بشناسم☺
.
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم 😊😊یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! 😯 ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!😯نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه.
.
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند😊 فرستاد
.
منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده😊
.
-سلام زهرایی..خوبی؟!
.
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری 😊😊😆
.
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟😯
.
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت😃
.
-ای بابا 😂😂
.
.
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...دل تو دلم نبود😕...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود..یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..😕
اصلا حوصله عیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟
حالا این پسره چی میخونه؟؟
وضعشون چطوریه؟!
و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد
.
.
هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم.
خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.😓
.j
از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم😞
اول مادر سید که یه خانم میانسال بل چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل..
با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد😢
.
تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی😊
.
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت:
شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆
آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊
.
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺
.
ادامه_رمان...
✅کانال مستشهدین۳۱۳
@mostashhadin_313
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
مستشهدین ۳۱۳
. #قسمت2⃣3⃣ . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . -منم با گریه گفتم...بابا اون فلج نیست😢...جانبازه😔 . -حال
❤️#عاشقانه_مذهبی❤️
#قست 3⃣3⃣
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن .
.
ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب تر نشستم و به حرفهاش گوش دادم😔
.
دیدم با بغض داره درد دل میکنه 😢
.
-شهدا چی شد؟!😔مگه قرار نبود منم بیام پیشتون ؟! الان زنده موندم که چی بشه؟!😢 که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟!😢... بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن گریه کردن 😭
.
دلم خیلی براش میسوخت😢...منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم...اروم رفتم پشت سرش...
نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم...
فقط آروم گفتم: سلام آقا سید 😶
اروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد: زهراااا مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن
.
-اقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم ؟!
.
-خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه...
لااله الا الله
.
-قلبی چطور؟!😯 اینقدر راحت جا زدید؟!😕من رو تا وسط میدون اوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟😔 یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟!
چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟!این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟!😢
.
-من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟😔
.
-چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟😯
.
-چه جوابی؟!چه دفاعی؟!مگه دروغ میگفت؟!من فلجم.😢..حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو...کجای حرفهاش غلط بود؟!
.
-اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست...
ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ...این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...شما فکر میکنید نظر من راجب شما عوض شده؟!😯
حق هم دارید فکر کنید..چون عاشق نشدید تا حالا...و نمیدونید عشق یعنی چی...خداحافظ .
بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر اروم گفت:
.
ریحانه خانم😶(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد) این اتوبان همیشه دوطرفه بوده ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمینونه😔
.
برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه...
خداحافظ...
و از محوطه بیرون اومدم...
.
.
چند روز گذشت و از اقا سید هیچ خبری نداشتم...روزها برام تکراری و بیخود میگذشت😔..فکر به اینکه اینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.. دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری ازز دستم بر نمیومد..هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد😐
.
تا اینکه یه شب نزدیک صبح دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد😯سریع خودمو رسوندم بالاسرش😯دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه😢
.
-چی شده مامان؟!😯
.
#ادامه_دارد...
✅کانال مستشهدین۳۱۳
@mostashhadin_313
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
مستشهدین ۳۱۳
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت6⃣3⃣ . . -لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید ت
❤️#عاشقانه_مذهبی❤️
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.#قسمت7⃣3⃣
یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه😓
نمیدونم چرا بغضم گرفته بود 😢
تمام بدنم میلرزید😕سرم گیج میرفت.😧 رفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه کردم😭😭
.
اومدم تو اتاق و نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شد😯بعد چند دیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت😕صدای پرت کردن کیفش روی میز رو میشنیدم😦خیلی سر سنگین و سرد بود...رو به مامانم کرد و گفت :
خوشم باشه😠تحویل بگیر خانم...دختر بزرگ کردیم عین یه دسته گل اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت...نمیدونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه...اونم جلوی یه پسر غریبه 😡
.
توی اتاق از شدت ترس به خودم میلرزیدم😣
.
مامانم گفت: حالا که چیزی نشده..چرا شلوغش میکنی...ولی اینبار دیگه قضیه رو مثل ارش و سحر نکنیا😐...پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره😔
.
-چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟!😡
تو قضیه ارش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد
ولی نه..اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد..با آبروی چندین و چندساله من داره بازی میشه😡
آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه 😐😐
.
-نا شکری نکن آقا...حالا میخوای چیکار کنی؟!😯 میبینی که دخترت هم هم دوستش داره😕
.
-اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده😑چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این ابرو ریزی تموم بشه...پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام...کم اینجا ابرومون رفت میخواد اونجا هم ابرومونو ببره...
بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای اخرین بار😡
اونجا شرط هامو میگم😐
.
-از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت 😯
ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود😔
.
-مامان زنگ زد خونه اقا سید اینا و گفت اگه باز مایلن برای اخر هفته بیان خواستگاری
.
توی هفته خیلی استرس داشتم 😔
همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه 😢
هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه😢
یاد حرف سید افتادم😔
گفته بود هر وقت دلت گرفته قران رو باز کن و با خدا حرف بزن
خدایا خودت میدونی حال دلم رو😢
خودت کمکم کن😔
اگه نشه چی ؟!😢
اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟!😔
خدایا خودت کمکم کن...😢
یا فاطمه زهرا خودت گفتی که اقاسید نوه ی شماست😢
پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم 😢
قران رو برداشتم و اروم باز کردم😔
.
.
#ادامه_دارد..
✅کانال مستشهدین۳۱۳
@mostashhadin_313
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
مستشهدین ۳۱۳
❤️#عاشقانه_مذهبی❤️ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . .#قسمت7⃣3⃣ یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه😓 نم
❤️.#عاشقانه_مذهبی❤️
#قسمت8⃣3⃣
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم 😢😢
.
قرآن رو اروم باز کردم😕
سوره نور اومد😔
شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به ایه 26 سوره
فک کنم جواب من همین آیه بود 😢
.
لخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ(26)
.
زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و (بالعکس) زنان پاکیزه نیکو لا یق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.
.
.
ولی خدایا؟!
من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک😢😢
خودت که میدونی ته دل چیزی نیست😔😔
اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستم بوده😔
.
.
اخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود😟..دفعه ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم😢...بدنم داغ شده بود...😢
.
خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد😯
.
-خدایا خودت کمکم کن 😔
.
از لای در اشپزخونه نگاه میکردمشون....بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو وپشت سرشون آقا سید و زهرا.
.
میدیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت
چند دقیقه ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت.
از استرس داشتم میمردم 😔
سید هم سرش رو پایین انداخته بود و اروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت 😔
شاید اونم استرس داشت😢
همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست:
خب آقای تهرانی...امر کرده بودید خدمت برسیم...ما سرا پا گوشیم .
-بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم...
.
مامانم رو کرد سمت اشپزخانه و گفت ریحانه جان...بیا دخترم
.
پاهام سست شده بود انگار..چادرمو سرم کردم و اروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام اروم یه گوشه ای نشستم...😔
.
مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت بشین...برای پذیرایی وقت هست...
-خب...اقای علوی...من نه قصد ازار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت...
من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست😡
.
میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن...اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن
منم مشکلی ندارم...
ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم..
من با ازدواج اینها مشکلی ندارم...
فقط...
.
حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن..چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه...خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون.
اقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت😔
.
دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این اقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیایم
.
و جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه
.
حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین😐
.
بغضم گرفته بود😢اخه ارزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن.
اشکام کم کم داشت جاری میشد...😢😢
یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا اورد😢😢
.
#ادامه_دارد...
✅کانال مستشهدین۳۱۳
@mostashhadin_313
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
بسم الله الرحمن الرحیم
❤️#عاشقانه_مذهبی❤️
#با_قلبت_در_نیوفت1⃣
گوشی به صدا در اومد از کیف بیرون اوردمش ریحانه بود😡
بدون اینکه بزارم حرف بزنه اروم اما با تشر گفتم
وسط این گرما منو گذاشتی و رفتی
اخه چی بهت بگم
اونم کجا در سپاه منطقه😠
خب حداقل میگفتی طول میکشه میومدم داخل به محیا سر میزدم🤬
ریحانه:اروم یواش خب ببخشید طول کشید دیگه الانم زنگ زدم بگم بیا کارم طول کشید تو هم بیا پیش محیا همین جاست
یه نفس عمیق کشیدم یکم اروم شدم و گفتم
من(ضحی):باشه اومدم😒
ریحانه:جبران میکنم گلم فعلا یاعلی
من:یاعلی
گوشیو قطع کردم و به سمت در ورودی سپاه حرکت کردم
وارد شدم یه سرباز پشت میز نشسته بود سلام دادم گوشی رو با کارت ملی تحویل دادم و به سمت سالن ورودی حرکت کردم
از پله ها تند بالا رفتم و به سمت اتاق که محیا بود حرکت کردم
در زدم محیا درو باز کرد
همو بغل کردیم
من:سلام گلم
محیا:سلام ضحی خودم سایه ات سنگین شده
من:از شما یادگرفتیم دیگه😉
محیا:حالا بیا تو زبون درازی نکن
روی صندلی مقابل محیا نشستم سر چرخوندم ریحانه رو نبود
من:راسی ریحانه کجاست؟🧐
محیا با خنده گفت:اتاق رو به روی واسه همین سابقه بسیج رفت پرونده اش رو بگیره(میخواست از بسیج دانش اموزی ببره واسه بسیج دانشگاه حالا پرونده اینجا چیکار میکنه هم داستان داره)گفت سر تو رو گرم کنم تا بیاد😆
صدای در اتاق به صدا در اومد
چادرمو یکم جلو کشیدم
محیا:بفرمایید تو
در باز شد و یه اقایی با لباس پاسداری وارد شد
سلام داد
منم اروم جواب دادم و سرمو پایین انداختم
محیا با خنده جواب داد
تعجب کردم😳 اخه محیا با کسی ایطور گرم نمیگرفت🤨
محیا:چه عجب ما شما رو زیارت کردیم
و من بیشتر تعجب کردم😧😳
آقاهه:سر به سرم نزار دیگه سرم شلوغه وگرنه خونه میدیدی منو
محیا:باشه داداش شما هم که سرتون همیشه شلوغه😕
اِ داداش محیا بود گفتم چرا ایطور گرم گرفت وگرنه محیا از این اخلاقا نداشت🙃
داداش محیا:پرونده...بده ببرم بدم سردار دیگه تموم شه کامل؛ باید برم گردان
محیا پرونده رو برداشت و به داداشش داد و گفت:بفرمایید کی ما شما رو دوباره میبینیم☺️
داداشش:فردا ان شالله میام خونه🙂
محیا اهانی گفت و خداحافظی کردن
در بستو سمت منو اومد
محیا:چایی میخوری بیارم یا ابی شربتی چیزی؟
ضحی:نه چایی نه خیلی بیرون گرم بود...😓
محیا: الهی بگردم اره بیرون گرمه خب وایسا من الان برمیگردم🤗
به روش لبخند زدمو به پنجره اتاق نگاه کردم که بیرون رو قشنگ نشون میداد
به پنجره خیره بودم که در باز شد و ریحانه اومد داخل
ریحانه:اِ پس محیا کو؟🧐
من:رفت ابی چیزی بیاره
ریحانه:اها
من:چی شد پرونده ها مشکلی نداشتن که؟
ریحانه:نه اولش یکم سرش شلوغ بود یه ده دقیقه دیگه امادن😇
من:اون دفعه با خودم میومدی خب
ریحانه:نشد دیگه
محیا با یه سینی شربت وارد شد
ریحانه رو که دید گفت....
⏪#ادامه_دارد...
#نویسنده_ر_حقیقت✨
#کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع❌
✅کانال مستشهدین۳۱۳
@mostashhadin_313
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
❤️#عاشقانه_مذهبی❤️
#با_قلبت_در_نیوفت2⃣☺️
محیا:اِ تو کی اومدی چی شد کارت حل شد؟🧐
ریحانه:اره الان تمومه دیگه😌
محیا شربت رو تعارف کرد کنارمون نشست
محیا:میگم بچه ها تا محرم دو روز مونده فقط
ماهم که اول محرم نذری داریم شما هم میاین دیگه؟!!
یکم از شربت خوردم و گفتم
من:والا من که خودم عاشق اینم توی نذریا کمک کنم😍 ولی بزا ببینم مامان چی میگه اگه شد چشم حتما🙃
ریحانه:اره منم شاید اومدم
محیا:مامان تاکید کرد بهتون زنگ بزنم و بگم بیاین چون هم دلش تنگتونه هم میدونه دوست دارین حالا دیدمتون دیگه بهتر😉🤩
یاد داداشش افتادم اصلا اینکه یه داداش داشت این کی بود
بزا بپرسم🤔
من:میگم ما پارسال که اومده بودیم خونتون واسه نذری ندیده بودم داداشت رو!! اصلا نمیدونستم غیر آقاحسین داداش داری؟؟😳
محیا:اره محرم پارسال ماموریت بود جدی نمیدونستی؟😳
من:نه والا🤷🏻♀
محیا خواست چیزی بگه که در اتاق زده شد و یه نفر پرونده بدست وارد شد
با خوش رویی سلام کرد منم جواب دادم😇
رو کرد طرف ریحانه و پرونده رو داد دستش
خانومه:بفرمایید ریحانه خانوم تموم شد بالاخره
ریحانه:دستت درد نکنه زهرا جونم☺️
زهرا هم باخنده یه خواهش میکنمی گفت و رفت
ریحانه رو کرد سمت منو گفت:بریم که تموم شد🤓
بلند شدمو چادرو مرتب کردم
محیا:چه زود یکم دیگه ام میموندین خب
من:نه دیگه بریم حالا پس فردا میایم خونتون اگه بشه البته
محیا:اره باید بیاین دیگه
من:حالا بهت خبر میدم...
از محیا خداحافظی کردیمو کارت و گوشی رو هم از سربازی که توی اتاق. بیرونی سپاه نشسته بود گرفتم و به سمت خانه حرکت کردیم
ریحانه منو رسوندو خودشم رفت هر کارم کردم خونه نیومد☹️
وارد سالن شدم
من:سلام مامان
اِ چرا جواب نمیده
وارد اشپزخونه شدم نه اینجا هم نیست
حالا بزا اب بخورم زنگش میزنم
روی یخچال یه نوشته اس
ببینم چیه
"سلام دخترم منو بابات رفتیم خونه داداشت غذا هم تو یخچال هست داغ کن بخور..."
اینا هم که نیستن..
ابو خوردمو به سمت اتاق قدم برداشتم که گوشیم زنگ خورد
اینکه....
#ادامه_دارد✌️😊
#نویسنده_ر_حقیقت✨
#کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع❌
✅کانال مستشهدین۳۱۳
@mostashhadin_313
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
❤️#عاشقانه_مذهبی❤️
#با_قلبت_در_نیوفت3⃣
اینکه اجی هدی هست
جواب دادم
من:سلام اجی
هدی:سلام ضحی خوبی؟
من:خوبم شکر خدا دخملت چطوره؟
هدی:الحمدالله حنا هم خوبه کجایی ضحی؟
وارد اتاق شدمو چادرو از سرم در اوردم و روی صندلی کامپیوتر گذاشتمش
ضحی:خونه برا چی
هدی:مگه خونه داداش نرفتی؟
من:نه. خودمو ریحانه سپاه بودیم
هدی:اها میگم اون دفعه بود میخواستی روسری مشکی و ساق اینا بگیری گرفتی؟
من:نه دیگه نشد برم برا چی؟
هدی:من بازارم یه دفعه یادت افتادم گفتم ببینم گرفتی یا نه اگه نه که برات بگیرم
من:اره بگیر دستت دردنکنه اجی فقط روسری و ساق مشکی بدون طرح باشه
هدی:واسه محرم میخوای؟
من:اره دیگه
هدی :باشه چشم خب فعلا خداحافظ
من:یاعلی
گوشیو روی میز گذاشتمو روی تخت خودمو رها کردم
که اذان ظهر از گوشی به صدا در اومد
خسته ام که الان نماز بخونم🙁
یاد حرف استاد پناهیان افتادم🤔که میگفت:نماز برا اینکه با نفست در بیوفتی نه عشق حال اگه واسه عشق حال بود میگفتن هر موقع حال داشتی بخون، اذانو که گفت پاشو نماز بخون نفستو بشکن بعدش کم کم عاشق نماز میشی ❤️
خب پس یاعلی بریم به جنگ با نفس💪🏻
تندی لباس عوض کردمو تو روشوی وضومو تجدید کردم اخه من همیشه وضو داشتم
چادر نمازمو سر کردمو شروع کردم
نماز ظهر و عصرو خوندم نگاهم به تسبیح آبیم افتاد تسبیحی که یادآور خاطرات کربلامه😍
اول آیت الکرسی بعد تسبیحات حضرت زهرا و بعدش سه بار سوره توحید و بعد از اون 3 تا صلوات و در اخر ایه 2 سوره طلاق از "و من یتقل الله تا اخر ایه 3 رو خوندم🙃 بعدم تعقیبات نماز عصر 😍
دستمو بالا اوردم و از خدا سلامتی و عاقبت بخیری واسه همه خواستم🙂
در اخر هم خدایا کمکم کن بتونم به تو نزدیک تر شم بتونم گناهامو کنار بزارم🤲🏻
یه سجده شکر به جا اوردمو یاعلی به سمت آشپزخونه قدم برداشتم
توی یخچال پاستا در اوردم و بسم الله😍
خورشت هست ولی خب تا وقتی پاستا هست چرا خورشت😁
اصلا نمیشه به.پاستا دست رد زد
بسم الله و شروع کردم دیگه یه کاسه رو خوردم سیرم شدم دیگه
کاسه رو شستمو به اتاق رفتم تا یکم بخوابم
خب الان ساعت 12:45 هست تا یه ساعت بخوابیم تا بعدشم خدا کریمه
....
توی خواب بودم که حس کردم یکی داره صدام میکنه
صداه:ضحی ضحی پاشو؛پاشو ساعت 4عصر پاشو دیگه
اینو که گفت زود روی تخت نشستم ساعت 4عصر من چقد خوابیدم🤯😮
اِ اینکه هدی ست
من:هدی تو که اومدی
هدی یه. پشت چشم نازک کردو گفت:یه نیم ساعتی هست
من:خب چرا منو بیدار نکردی تنها بودی خب
هدی:مامان بود دیگه نزاشت بیدارت کنم...
◀️#ادامه_دارد...
#نویسنده_ر_حقیقت✨
#کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع❌
✅کانال مستشهدین۳۱۳
@mostashhadin_313
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
❤️#عاشقانه_مذهبی❤️
#با_قلبت_در_نیوفت4⃣
هدی:مامان بود دیگه نذاشت بیدارت کنم گفت خسته ای😕
من:مامان مگه اومد😳
هدی بلند شد از روی تخت و به طرف آیینه اتاق رفت تا روسریش رو درست کنه
در همین حال گفت:از دنیا بی خبریا از همون اول خواب ظهر به تو نساخت اره گفت یه ساعتی هست که اومده
من:اها
هدی دست از روسریش برداشتو
و هر دو از اتاق خارج شدیم
به سمت روشوی رفتم وضو گرفتمو مامان رو صدا زدم
من:مامان کجایی؟
مامان از اتاق بیرون اومدو گفت:سلام وقت خواب
من:خسته بودم دیگه هادی(داداشم که 9 سال ازم بزرگتره و یه پسر شیطون داره) اینا چطور بودن؟
مامان توی سالن نشستو گفت:خوب بودن گفتن تو چرا نبودی گفتم که کار داشتی
مامان سرشو به طرفم گرفت و گفت:کار ریحانه حل شد؟
من:اره راستی مامان محیا رو دیدم.گفت که پس فردا برم واسه نذری خونشون برم؟
مامان یه ثانیه نگام کردو گفت نمیدونم میخوای بری برو ولی قبلش به بابات بگو ما میخوایم بریم هیئت شاید اومدیم به زهرا(مامان محیا رفیق ایشون) هم کمک کردیم
من:اها ممنونم مامان
سر چرخوندم هدی رو توی اشپزخونه دیدم که مشغول چایی دم کردن بود راسی پس حنا کجاست
من:هدی حنا کجاست
هدی به طرف کابینتا رفتو گفت:با محمدرضا(شوهرش) رفته خونه مامان جون(مادر شوهرش منظورشه)
منم کنار مامان نشستمو در ادامه گفتم:گرفتی روسری اینا رو؟
چایی بدست اومد کنارمون نشست و گفت:اره ولی مشکیه مشکی نیست دور روسری و ساق یه خط زرد رنگ داره
من:قابل استفاده واسه این روزا هست یا نه؟
چایی که تعارف کردو ازش گرفتم
هدی سر تکون دادو گفت:اره بابا
مامانم همچنان به حرفای ما گوش میکرد
هدی:نمیای حسینه ی امام حسن؟
من:نه دیگه نذری ها خونه محیا اینا درست میکنن بعد از اون ور میریم هیئت حسین جان🙂
هدی:اها در هر صورت هر جا رفتی دعام کنیا
با حالت لوس و شوخی گفتم
من:به شرطی دعات میکنم که دعام کنی؟
هدی با خنده سر تکون دادو گفت: مثلا 21 سالته هااا هوای بچگیات به سرت زد باشه دعات میکنم😅
مامانم که تا الان سکوت اختیار کرده بود خندیدو گفت:موقعش که برسه دوتاتون بچه میشین
خلاصه کنم براتون که یه ساعت بعد بابا و محمدرضا اومدن و شام پیش ما بودن
#ادامه_دارد...
#نویسنده_ر_حقیقت🌟
#کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع❌
✅کانال مستشهدین۳۱۳
@mostashhadin_313
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
❤️#عاشقانه_مذهبی❤️
#با_قلبت_در_نیوفت5⃣
در کل شب خوبی بود با اون زبونی که حنا واسه بابا میریخت همه از خنده غش کرده بودیم😂
اون شبم با خوشی به پایان رسید...🙃
شب روز بعد...
روی تخت گوشی بدست نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد
محیاس حتما میخواد بپرسه فردا هستم یا نه
من:سلام گلم
محیا:سلام عزیزدل چطوری خوبی
من:به خوبی شما
محیا:واو😍😁
خندیمو روی تخت دراز کشیدم
من:چی شده افتخار دادی و من زنگ زدی؟
محیا هم خندشو کنترل کردو گفت: اها کلا با تو که حرف میزنم همه چی یادم میره خواستم بپرسم فردا هستی دیگه؟
سرمو خاروندمو گفتم:به احتمال زیاد اره ریحانه چی میاد؟
محیا:اره میاد
من:کیا هستن؟
محیا:واسه نذری؟فک و فامیل دوست و اشنا خیلین بابا تا کی نام ببرم
من:اوه اوه من روم نیس که ایطور
محیا:مگه میخوای چیکار کنی جمعیت اندازه همون پارساله خودت بودی که فقط چنتا خانواده اضاف تر😅
ابرومو بالا انداختمو گفتم:دیگه چی؟باشه چشم هستیم دیگه اصلا مگه میشه واسه نذری امام حسین کاری نکرد؟
محیا:آ باریکلا رفیق گلم پس من صبح منتظرتم😉
من :چشم
یکم از پشت خط خش خش اومد و انگاری یکی داشت محیا رو صدا میزد
محیا:ضحی من برم دیگه دارن صدام میکنن فردا میبینمت
من:برو به سلامت چشم پس تا فردا یاعلی
محیا همین حین به اونی که صداش زد گفت چشم الان
صداش بلند تر شد معلومه گوشیو رو نزدیک اورد
محیا:الان بخوابیااا یاعلی☺️🙃
و زودی قطع کرد
به گوشی خیره شدم و یاد اول محرم پارسال افتادم
خانواده محیا خیلی شلوغ و شوخن
مخصوصا مامانش زهرا خانوم خیلی ماهه😍اصلا ادم دلش میخواد فقط کنارش بشینه و نگاش کنه خیلی ماهه خدایی😍😘
اقای طباطبایی هم خیلی مرد شوخ و مهربونی بود
اولین پسرشون که اقا حسین هست که همسن داداش هادی خودمه
تا دیروزم که نمیدونستم ولی مثل اینکه یه داداش بزرگ تر از خودش داره که اسمشو نمیدونم🤷🏻♀ همون اقای طباطبایی میگیم بعدشم نرگس😍 خدایی خیلی ماه این دختر
بعدشم که محیای گلم
کلا خانواده خوبی هستن
از فکر بیرون اومدو نگام به ساعت افتاد ساعت 12ست😳🤯
چه زود گذشت😕
امشب رو باید زود بخوابم چون فردا صبح باید در خدمت خانواده طباطبایی باشیم😁
دعای های قبل خواب رو که شامل سوره حشر و واقعه...(بقیه شون رو خودمون توی کانال هر شب میزاریم☺️) رو خوندم
و الارم گوشی رو واسه ساعت 15 دقیقه قبل اذان تنظیم کردم تا نماز شبم بخونم...
توی فکر فردا بودم که خوابم برد😴
با صدای گوشی تند رو تخت نشستم و هشدار رو خاموش کردم
وضو گرفتمو و چادر سر کردمو الله اکبر...
نماز شب رو تموم کردم ولی چند دقیقه به اذان مونده بود
گوشی برداشتمو مداحی رو پلی کردم(البته هدفون زدم)
میاد خاطراتم جلوی چشام😍
♫ میاد خاطراتم جلوی چشام؛ میاد خاطراتم جلوی چشام ♪♪
♫♫ من اون خستگی تو راهو میخوام ♪♪
♫♫ میخواستم مثل اهل بیت حسین؛ با اهل و عیالم پیاده بیام ♪♪
♫♫ آه حسرت توو سینمه و میباره چشام به پای غمت ♪♪
♫♫ این غم کم نیست لیاقتشو ندارم آقا بیام حرمت ♪♪
♫♫ این غم کم نیست لیاقتشو ندارم آقا بیام حرمت ♪♪
♫♫ میاد خاطراتم جلوی چشام؛ میاد خاطراتم جلوی چشام ♪♪
✅کانال مستشهدین۳۱۳
@mostashhadin_313
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈