❤️#عاشقانه_مذهبی❤️
#با_قلبت_در_نیوفت4⃣
هدی:مامان بود دیگه نذاشت بیدارت کنم گفت خسته ای😕
من:مامان مگه اومد😳
هدی بلند شد از روی تخت و به طرف آیینه اتاق رفت تا روسریش رو درست کنه
در همین حال گفت:از دنیا بی خبریا از همون اول خواب ظهر به تو نساخت اره گفت یه ساعتی هست که اومده
من:اها
هدی دست از روسریش برداشتو
و هر دو از اتاق خارج شدیم
به سمت روشوی رفتم وضو گرفتمو مامان رو صدا زدم
من:مامان کجایی؟
مامان از اتاق بیرون اومدو گفت:سلام وقت خواب
من:خسته بودم دیگه هادی(داداشم که 9 سال ازم بزرگتره و یه پسر شیطون داره) اینا چطور بودن؟
مامان توی سالن نشستو گفت:خوب بودن گفتن تو چرا نبودی گفتم که کار داشتی
مامان سرشو به طرفم گرفت و گفت:کار ریحانه حل شد؟
من:اره راستی مامان محیا رو دیدم.گفت که پس فردا برم واسه نذری خونشون برم؟
مامان یه ثانیه نگام کردو گفت نمیدونم میخوای بری برو ولی قبلش به بابات بگو ما میخوایم بریم هیئت شاید اومدیم به زهرا(مامان محیا رفیق ایشون) هم کمک کردیم
من:اها ممنونم مامان
سر چرخوندم هدی رو توی اشپزخونه دیدم که مشغول چایی دم کردن بود راسی پس حنا کجاست
من:هدی حنا کجاست
هدی به طرف کابینتا رفتو گفت:با محمدرضا(شوهرش) رفته خونه مامان جون(مادر شوهرش منظورشه)
منم کنار مامان نشستمو در ادامه گفتم:گرفتی روسری اینا رو؟
چایی بدست اومد کنارمون نشست و گفت:اره ولی مشکیه مشکی نیست دور روسری و ساق یه خط زرد رنگ داره
من:قابل استفاده واسه این روزا هست یا نه؟
چایی که تعارف کردو ازش گرفتم
هدی سر تکون دادو گفت:اره بابا
مامانم همچنان به حرفای ما گوش میکرد
هدی:نمیای حسینه ی امام حسن؟
من:نه دیگه نذری ها خونه محیا اینا درست میکنن بعد از اون ور میریم هیئت حسین جان🙂
هدی:اها در هر صورت هر جا رفتی دعام کنیا
با حالت لوس و شوخی گفتم
من:به شرطی دعات میکنم که دعام کنی؟
هدی با خنده سر تکون دادو گفت: مثلا 21 سالته هااا هوای بچگیات به سرت زد باشه دعات میکنم😅
مامانم که تا الان سکوت اختیار کرده بود خندیدو گفت:موقعش که برسه دوتاتون بچه میشین
خلاصه کنم براتون که یه ساعت بعد بابا و محمدرضا اومدن و شام پیش ما بودن
#ادامه_دارد...
#نویسنده_ر_حقیقت🌟
#کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع❌
✅کانال مستشهدین۳۱۳
@mostashhadin_313
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈