لابد هفته پیش وقتی داشتهاند با هم از آرزوهایشان میگفتهاند، یکهو دخترک پریده وسط و گفته:
«راستی ما این هفته میخوایم بریم پیش حاج قاسم!»
و لابد وقتی همکلاسیاش انگشتبهدهان مانده و چشمانش گرد شده که: «پیش حاج قاسم یا پیش مزار حاج قاسم؟»
دخترک خندیده و گفته: «حالا چه فرقی میکنه؟!»
و لابد حالا همه همکلاسیهایش به حالِ او غبطه میخورند!
به حالِ دخترکی که برای همیشه رفت پیش حاج قاسم!💔
#همکلاسی_شهید
#کرمان_تسلیت
@mosvadde
🌹«وصف جوراب پدر»🌹
هرکه وصف رُخ جوراب تو را داشته است/
از دَم بوی خوشش عاشق و دلباخته است/
عجب اینگونه زمین با همهی وسعت خویش/
سر به زیر کف جورابِ تو انداخته است/
همچو رنگ سیه و توسی و آبی و سفید/
دل من با نخ جوراب پدر تافته است/
من به قربان دو دستی که به صد سوز و گداز/
تاروپودِ نخ جوراب تو را بافته است/
هر زمانی که به جوراب تو سوراخی شد/
مادرم وصلهی خوبی به تنش ساخته است/
خوش بر احوال هر آنکس که به چشمان تَرش/
گرد و خاک کف جوراب تو را یافته است/
روشنی میطلبد دیدهی «خاموش» چرا؟/
که به وصف خوش جوراب تو برخاسته است/.
○ سروده شده در تاریخ ۱۳۹۳.۲.۲۳
مصادف با ۱۳ رجب ۱۴۳۵
#عیدانه
#روز_پدر
#خاموش
@mosvadde
«نسبت هنر با آلهه هنرمند»
در افق نهاییِ هنر، هنرمند سعی میکند با اثر هنری خود، اِله خود را جلوه دهد و آلهه دیگر را نقض کند. اگر عمق نگاه او محدود به دنیا باشد سعی میکند دنیا را جلوه دهد و پرستش خدای متعال و عبودیت و بندگی را نقد و تحقیر نماید. رسالتِ هنر، تحقیر، تجلیل، تصرف در زیبایی شناسی و تغییر ارزشهاست؛ از آنجا که نهایت ارزشها نیز به اِله میرسد، هنر یا توحید را بسط میدهد، یا شرک را.
"گفتارهایی در مبانی هنر"
سیدمحمدمهدی میرباقری
#هنر
#هنرمند
#هنر_متعهد
@mosvadde
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کودک، همانجا کنار کوچه خوابش برده بود.
پدر، روی کُندههای زانو، خودش را کشید کنار کودک.
میخواست آرزوی کودک را بعد از یک هفته، برآورده کند!
از لای پارچه متقال، دستِ کودک را بیرون آورد و بیسکویت را داخل انگشتانِ کبودشده، جا داد.
دستِ کودک و بیسکویت، هرکدام به یک سمت افتادند.
پدر دوباره و دوباره بیسکویت را داخل دست کودک گذاشت.
میخواست هرطور شده، پدربودنش را به کودک ثابت کند؛
اما کودک...
خیلی خوابش عمیق شده بود!
#پدر
#کودک
#روز_پدر
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
@mosvadde
اگر میخواهید یک نویسنده باشید، اولین کار مهم این است که فقط بنویسید.
برای پیدا کردن موضوع، صبر نکنید.
چیزی بنویسید.
موضوعات، خودشان میآیند.
شما باید قبل از اینکه آب جریان پیدا کند، شیر آب را باز کنید.
لوئیس لامور [ 1908 _ 1988 ]
از کتاب «۱۰۱ عادت فیلمنامهنویسان موفق»، صفحه ۱۷۹.
#نویسنده
#نویسندگی
#روش_نویسندگی
@mosvadde
انسان به دلیل اینکه معایب دنیا را کشف میکند و میفهمد، وقتی به عمق چیزهایی از دنیا مینگرد که مردم به آنها شیفته شدهاند و میبیند که محتوا ندارد، از دنیا سیر میشود.
صادق هدایت در کتاب «بوف کور» و «سه قطره خون» و سایر کتابها میخواهد معين كند ایـن چیزی که مردم به آنها وابسته شدهاند، چیزی بیمحتوا و بیارزش است. از این نظر روشن میکند که دل به دنیا بستن و سربه دنیا سپردن، چیزی بیمحتواست. از این نظر سرباز میزند؛
ولی او نمیتواند به خدا هم رو بکند. چرا؟ چون از آن طرف هرچه از خدا میبیند بد تعبیر میکند ...
در این حالت است که به خدا بدبین است، به دنیا هم بدبین است و این دوره بدبینی کامل انسان است؛ دورهای است که فرد دست به خودکشی میزند؛ دوره یأس انسان است.
محمدصادق (محیالدین) حائری شیرازی
کتاب «تعلّق» ، صفحه ۳۹ و ۴۰
#هدایت_خوانی
#صادق_هدایت
#سه_قطره_خون
#بوف_کور
@mosvadde
● به بهانه خوانش رمان «ثریا در اغما» ●
«حسین پاینده» در تحلیل و بررسیِ این رمان نوشته است:
تعبیر «در کُما بودن» (حالت اغما) _ که ضمناً، هم در عنوان رمان آمده و هم از طریق شخصیت ثریا، به منزلهی نماد ایران در وضعیت جنگی، پیاپی در رمان تکرار می شود _ وصف حال هنرمندان و ادیبانِ مهاجر است.
هنرمند با هنر آفرینیاش زنده است؛ هنرمندی که حیات جسمانی داشته باشد، اما هنر نیافریند مانند کسی است که به کُما رفته: چنین بیماری هنوز نمرده، اما به معنای واقعیِ کلمه زنده نیست. ...
... پیشتر گفتیم که اپیزود «کاخ ورسای» نمودی از «کُمای» روشنفکران و ادیبانی است که موضوع مشاهدات انتقادآمیزِ راوی این رمان قرار میگیرند.
کُما به حالتی اطلاق میشود که بدن بیمار کاملاً راکد است و وضعیتش تغییر نمیکند.
گنجاندهشدن این اپیزود در رمانی که عنوانش ثریا در اغما است، خواننده را به صرافت اندیشیدن به کُمایی میاندازد که صاحبان کذاییِ اندیشه و هنر در کشور ما از دیرباز به آن مبتلا بودهاند و گویا هرگز قرار نیست تمام شود. برنتابیدن انتقاد، کینهورزی با منتقد و انتقامجویی و رویاروییطلبی، وضعیت بیمارگونهای است که حتی تا به امروز در فضای روشنفکری و هنری و ادبی ما ادامه دارد.
اما توجه به این نکته هم ضرورت دارد که یکی از علائم کُما، فقدان هوشیاری است. بیمارِ بهاغمارفته از رویدادها بیخبر است، گویی که در برههای از زمان متوقف شده است. این دقیقاً همان حالتی است که جماعت ایرانیان مهاجر، از روشنفکر و هنرمند تا وابستگان فراریِ رژیم سابق، به آن گرفتار آمدهاند. آنان از آنچه در ایران میگذرد (جَنگ) به کلی غافل و حتی نامطلعاند و در عوض در دنیایی منقضیشده و ایستا روزگار میگذرانند.
نماد تمام عیار این اغما، خود کافه «دو لا سانکسیون»، پاتوق این مهاجرانِ در کُمارفته، است. توصیف آریان (راوی و شخصیت اول رمان) از این مکان، وقتی اولین بار به آنجا میرود، به گونهای است که گویی خودِ این کافه به اغما رفته، و البته این توصیف بار دیگر اهمیت و کارکرد «عنصر مکان» به منزلهی شاخصی از شخصیت را در رمان برجسته میکند:
«کافهی دو لا سانکسیون بر خلاف اسم پُرطمطراقش پناهگاه مقدسی نیست. در حقیقت آشغالدانی کهنه و دربوداغونی است که انگار سقف و کفپوش و دیوارها و پردههایش را از زمان انقلاب کبیر فرانسه تا حالا نه تنها مرمت نکردهاند، بلکه شسته هم نشده».
منبع:
کتاب «گشودن رمان»، صفحه ۱۳۸ و ۱۴۴ و ۱۴۵.
#ثریا_در_اغما
#اسماعیل_فصیح
@mosvadde
« پپسی »
دستم را به سمت بطری پپسی میگیرم و به مسعود میگویم: «اون مواد سمّی رو رد کن بیاد.» نیشخندی میزند و نگاه تمسخرآمیزی تحویلم میدهد. به روی خودم نمیآورم. انگار که اصلا قیافه مضحکش را ندیدهام.
نه اینکه بخواهم خودم را بگیرمها! نه! نه! اصلا از اول صبح که تصویر آن زن و آن گربههای در حالِ خوردن را دیدهام، حالم یکطوری شده! دائم یک چیزی مثل کک یا شپش یا نمیدانم چی...، در حال جویدن مغزم است. «اصلا مگه گوشت انسان چه طعمی داره؟! شاید تلخ! شاید گس! شاید هم مثل همین پپسی، شیرینه!» معدهام پشت حلقم چنبره میزند و بیامان به ته حلقم فشار میآورد.
مسعود بطری پپسی را میآورد توی قاب چشمم و با لبهای یکوریاش غرولند میکند که «اگه سمّیه پس چرا اینقد کوفت میکنی؟ یه کمم به اون معده واموندهت رحم کن».
پپسی را از لای دستش میقاپم و میریزم توی لیوان کاغذی. تصویر قاپیدنِ گوشتها توسط گربهها جلوی چشمم رژه میرود. «گربهها حسابی پروار و گوشتی شدهاند از بسکه این مدت گوشتِ آدمیزاد خوردهاند.» این را فقط ذهنِ کثیفِ من نمیسازد! زنِ غزّهای هم، توی آن کلیپِ حالبههمزن، همین را میگفت.
میگفت: «صدای غذاخوردنِ سگها و گربهها را از بقایای خانوادهام، در خیابان میشنیدم.» و باز میگفت: «همین امروز وقتی خیابان را تمیز میکردیم، هنوز بقایای آنها روی زمین مانده بود و گربهها مشغولِ خوردن بودند و ما به دنبال آنها میدویدیم تا بقایای عزیزانمان را از چنگشان در بیاوریم و با احترام دفنشان کنیم.»
فکر خوردنِ گوشتِ بدنِ غزّهایها، تمام دل و رودهام را زیر و رو کرده. نصف لیوان پپسی را یک نفس میدهم بالا بلکه بشورد و ببرد و راحتم بکند. تا عمق شکمم میسوزد و بعد از چند ثانیه، صدای قارتِ آروغم، حالِ مسعود را هم، بههم میزند.
#پپسی
#فلسطین
#طوفان_الأقصی
@mosvadde