#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام وخدا قوت خدمت شما خادم الشهدا💐
بنده همزمان با چله شهید نوید در دوره پانزدهم توسل به شهدا هم شرکت کردم
حاجتی داشتم و به شهید نوید گفتم تا آخر چله ی شما هم منتظر می مونم
همین امروز مشکلی که دو سال لاینحل مانده بود و باهمفکری ۱۰ تا ریش سفیدها حل نشده بود و مثل یه گره کور شده بود به برکت شهدا حل شد😭😭
تا ابد مدیون شهداییم
اجر شما با خود شهدا🤲
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام خدمت تک تک عزیزان وبزرگوارانی که این کانال را راه انداختند و باعث میشن که با شهدا انس بگیریم،درد دل کنیم حاجت بگیریم،،
خدا را شکر منم به شهیدان عزیز ،هادی و شهید بابایی و شهید دانشگر متوسل شدم و حاجت گرفتم.خیلی خوشبختم که با این کانال آشنا شدم.هر روز صبح با وجود کمبود وقت فقط به این کانال سر میزنم و انرژی میگیرم.
انشاءالله خداوند به شما عمر با عزت عنایت کند و شهدا را شفیع ما در برزخ و قیامت قرار دهد انشاءالله
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام وقت بخیر
من تو چله شهدا شرکت کردم.دوتا حاجت داشتم.یکیش خداروشکر امروز حل شد💐
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
باسلام به شما خادمان شهدا من دوسه سال پیش تو اینستا با شهید عزیز ابراهیم هادی آشنا شده بودم البته خیلی کم در همون زمانها بخاطر مشکل جسمی که داشتم باید عمل میشدم که بعد از دو روز که در بیمارستان بودم قبل عمل برای انجام آزمایشات وطی بقیه مراحل دکتر متخصص که از پایین نیومدنِ قند خون به این نتیجه رسیدن که بخاطر حساس وبزرگ بودن جراحی و با شرایط بالابودن قند پیشنهاد به کنسل کردن عمل دادن
من بااینکه همیشه قند خونم لب مرز بود وهیچ وقت دارو مصرف نکرده وبا ورزش وپیاده روی قند خون رو کنترل میکردم توی بیمارستان با تزریق انسولین قند، پایین نمیومد..
همونجا یه دفعه لطف خدا شامل حالم شد وشهید به یادم اومد وبا توسل به ایشون وبرداشتن چله زیارت عاشورا بدون تزریق یا دارویی قند خونم پایین اومد وجراحی بحمدالله انجام شد...
شهدا ما همیشه وهمیشه شرمندتونیم
اللهم الرزقنا توفیق شهاده فی سبیل الله
🌷🌷🌷
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام و وقت بخیرگفته بودین هرکس ازشهداحاجت گرفته بیاد وبازگو کنه من تا بحال خیلی ازشون حاجت گرفتم هرگره کوری که توزندگیم بوجود میاد صلوات برای شهدای گمنام میفرستم بحول وقوه الهی جفت وجور میشه تا اینکه پارسال همسرم دچار سرطان شدن یک دختر 18ویک پسر2ساله دارم چندروزی همسرم بیمارستان وعمل داشتن وبعد اومدن خونه... 6ماه شیمی درمانی روزبه روز حالشون ووضع ظاهریشون داغونتر میشد ازیک طرف بیماری همسرم ازیک طرف ناآرامی پسرم که برای باباش گریه میکردوهی میگفت بابا کی خوب میشه...
یک شب موقع خواب بود که یکی از کتاب های استاد مطهری رو مرورمی کردم درایام شهادت سردار دلها حاج قاسم سلیمانی بودیم ومن خیلی ارادت دارم به حاج آقا چون مشهدی هستم هروقت توفیق زیارت پیدا کنم تمامی شهدا الخصوص سردار رو یاد میکنم... شب خوابم برد دیدم توعالم خواب استاد مطهری ره با حاج قاسم وارد خونمون شدن وشهید مطهری یک ذکری رو عربی میخوندن..
من مات ومبهوت بهشون نگاه میکردم وپرسیدم این که گفتین یعنی چی گفتن یعنی شکر خداوند و تمام موجودات عالم بر محمد وخاندانشان درود میفرستن ودراین هنگام همسرم یک تسبیح داشتن که ازکربلا براشون هدیه آورده بودن که با اون ذکر میگفتن سردار تسبیح همسرمو برداشتن وبه حالت ذکر دستشون بود و دراین موقع منم که دلم شکسته بود شروع کردم به صحبت کردن با سردارکه پسرم چقدر بی تابی میکنه خودم فلان ودلم شکسته..
ایشون فقط با لبخند بهم گفتن درست میشه خوب میشه و7حبه انگور زرد که تابحال عین اونو هیجا ندیدم بهم دادن وگفتن بده بخورن انشالله شفاس
گفتم خیلی حالش بده گفت این عوارض شیمی درمانی هاشه بحول وقوه الهی خوب میشه بعد تسبیح همسرمو دادن وبراش دعا کردن دراین حین ازخواب پریدم.
الان یکسال از اون خواب میگذره وهمسرم روز به روز بهتر شدن یعنی شفا پیدا کردن هر دو سه ماهی کلی آزمایش و سی تی میرن خداروشکر به بمدد وجود شهدا همه سال💐💐♥️
ادامه👇
تجربه دیگه من هم قبل از تولد پسرم بود که بعداز 16سال خدا بهمون بچه داده بود وچون قبلش سابقه سقدجنین داشتم باید خیلی ملاحظه میکردم
دقیقا اعزام شدیم به راهیان نور که قبل رفتن آزمایش حاملگی من مثبت شد همسرم گفتن نمیخواد بری سختی راه مشکلی پیش نیاد ولی گفتم توکل بخدا ومدداز شهدا انشالله صحیح وسالم میریم ومیایم
خلاصه حمیدیه اسکان داشتیم فضایی که پراز عطر ونفس های شهدا بود متوسل شدم به شهدا که خدا جنین منو سالم صالح وپسر باشه که هم دختر داشتم هم پسر داشته باشم و برام نگه داره وشرمنده خانوادم نشم
به یاری خدا وشهدا جنین من پسر شد وسالم بدنیا اومد منکه معجزاتی تو زندگیم از شهدا دیدم که محاله دست بکشم از متوسل شدن به این ارواح طیبه
ممنون وخدا خیرتون بده که چنین چله هایی رو برمیدارین باعث خیر میشین اجرتون با خوده شهید کربلا
🌹🌹🌹
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_9
قهوه خانه حاج مسعود
صدای قل قل قلیان به گوش می رسید و بوی تنباکوی میوه ای،شامّه را تحریک میکرد.جماعت روی تخت های دو سه نفره،با چای و قلیان مشغول بودند.گاهی دود تنباکو،از تختی بالا میرفت،چرخی میزد و لحظه ای دیگر،در فضای قهوه خانه محو میشد.این جا برای مجید نا آشنا نبود.بیشتر شب ها و روزهای جوانی اش را،با دوست و آشنا، روی همین تخت ها گذرانده بود.
مجید از راه رسید.دفتر و خودکاری در دستش بود.با بیشتر آن هایی که جابه جا روی تخت ها نشسته بودند،سلام و علیک داشت.بعضی ها برای مجید پا میشدند و برایش جا باز میکردند. یکی دو نفری هم،نی قلیان را به سمتش گرفتند و تعارف کردند:
_آقا مجید پرتقالی یه،بفرما!
_نه داداش!من چند ماهی میشه نمیکشم
_ای بابا مجید جون،بیا یه دم بزن،حالش و ببر.
_میگم دیگه نمیکشم،تو میگی بیا یه دم بزن،
و بی آنکه پی حرفِ این و آن را بگیرد،رفت به طرف حاج مسعود.حاج مسعود مداح هیأت بود.بیشتر محرم ها را مجید ،توی همین هیئت سینه زده بود و گاهی میدان داری میکرد.آقا مسعود در بچگی، به حج رفته بود و از همان سربند شده بود حاج مسعود.
مجید سلام کرد و گفت:
_حاجی بیا کارت دارم.
حاج مسعود در حالی که از اتاق بیرون می آمد، با حوله کوچکی دستش را خشک کرد
_جونم مجید،کاری داری؟
_بیا داداش،بیا حاجی جون چارتا حرف قلمبه سلمبه یادم بده،من سواد آن چنانی ندارم، میخوام وصیت بنویسم.
_مجید!این دیگه از اون حرفهاست ها! خودت باید بنویسی،من آخه چی بهت بگم؟
روی لبه ی یکی از تخت ها نشست.شروع به نوشتن کرد.مجید و مسعود باهم زیاد خاطره داشتند.سال های سال باهم بودند.اول هم صنف بودن و بعد بچه محل بودنشان، آن ها را تنگ هم گذاشته بود،اصلا قاطی بودند. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه،خبردار شدند مجید قرار است به سوریه برود.
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_10
حرف سوریه،سینه به سینه و دهان به دهان،به گوش همه رسید.خیلی ها تعجب کردند و هرکس چیزی گفت:
_نه بابا،این سوریه برو نیست.حالا هم میخواد یه اعتباری جمع کنه.
_اخه اصلا مجید را سوریه نمیبرن،مگه میشه؟!
هیچکس خبر نداشت که چه اتفاقی ،مجید را راهی سوریه خواهد کرد.یک روز بعد از این که بیشتر بچه ها خبردار شدند،مجید از راه رسید.سلام و علیکی کرد و رفت پیش حاج مسعود.یکی از آن هایی که نی قلیان توی دستش بود،دود دهانش را بیرون داد و گفت:
_مجید الهی بری و برنگردی!
جمع یک صدا داد زدند:ایشاالله!
_مجید،استخوان هات هم برنگرده!
دوباره صدای جمع توی قهوه خانه پبچید:ایشاالله.
مجید فقط نگاهشان کرد و خندید.
حاج مسعود هم چنان تماشا میکرد و مجید با خط بدش مینوشت.
حاجی به یاد نداشت،حتی پول یک قلیان را از مجید گرفته باشد.
پیش خودش فکر میکرد:
_مجید بیاد قهوه خونه و فقط یک سری از دوستاش رو بیاره،من برا یه روزم بسه!
اون خودش خود به خود مشتری جمع کنه.مشتری های من،همه واسه خاطر مجید میان.
مجید گاهی یک کلمه مینوشت و خودکار را روی کاغذ میگذاشت و به کلمه بعدی فکر میکرد.حاج مسعود خوب میفهمید که مجید،آن مجید یک سال پیش نیست،آن قدر که حتی لباس هایش هم،لباس های یک سال پیش نبود.کتانی های گران قیمت و تی شرت های رنگ وارنگ و شلوار لی،از بچگی تا همین چند ماه قبل،تیپ مجید بود.اما حالا پیراهن و شلواری ساده میپوشید.جنگ و دعواهای هر روزه،يا چند روز در میان،مهمانی های آن چنانی و رفت و آمدهای بیش از حدش تمام شده بود.حاج مسعود دستی به ريشش کشید و نگاهی به محاسن مجید انداخت.توی این همه سال،اولین بار بود که مجید را با ریش میدید.هميشه یک مثلث کوچک،زیر لبِ پایین،روی چانه میگذاشت.آن قدر مجیدِ یک سال پیش نبود،که جواب شوخی های رفقا را هم نمیداد.هرکس حتی یک کلمه به مجید میگفت، بدون جواب،از او رد نمیشد. قبل ترها،جواب یک کلمه را حتما با دو تا کلمه می داد و بعد هم میزد زیر خنده.حرف درشت را با درشت ترش جواب می داد و بی ناراحتی رد میشد .اما این اواخر دیگر جواب نمیداد.فقط یک خنده زورکی روی لبش می نشست و حرف را بی جواب می گذاشت و می گذشت.آن قدر جواب نداد و نداد،تا دوستانش دیگر پیِ شوخی را نگرفتند.فقط سؤال از رفتن و اعزام بود،که بین شان رد و بدل میشد.
_مجید چی کار کردی،آخرش میری يا نه؟
_اگه خدا بخواد و بی بی بطلبه،راهی ام.
_مجید تو تَک پسری،خانواده ات راضی شدن؟
_راضی شون میکنم.
نوشتنش تمامشد .برگه را از دفتر کند و داد دست حاج مسعود.
_حاجی جون،این هم از وصیت نامه ام!
حاج مسعود برگه را گرفت،نگاهی به بالا تا پایین ورق نوشته انداخت و زد زیر خنده.
_مجید تو خجالت نمیکشی! آخه این چه خطّی یه؟
این بار هم خندید و جوابی نداد.
وقتی خبر شهادتش توی قهوه خانه پیچید،حاج مسعود تا چند دقیقه بی حرکت ایستاد.یاد آخرین روزی افتاد که مجید را دیده بود.انگار نبود مجید برایش سخت بود.هیچکس شهادت مجید را باور نداشت.اما حاج مسعود چرا،باور داشت.
میدانست که مجیدِ روزهای آخر ،با مجیدی که یک عمر می شناخت، از زمین تا آسمان توفیر کرده بود.هرکسی به جز حاج مسعود، وقتی خبر را می شنید، میگفت:
_مثل همیشه داره شوخی میکنه، همین فرداست که پیدا بشه!
😔😔😔
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم ربّ الشّهدا و الصّدیقین❣
6⃣1⃣ شانزدهمین دوره چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#شنبه 21 بهمن ماه"
📌#روز_دهم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#اصغر_الیاسی" 🌷🌷🌷
معرف: ناشناس 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
شهید مدافع حرم اصغر الیاسی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت : 1373/12/18
محل ولادت : کرج - البرز
تاریخ شهادت : 1397/06/18
محل شهادت : جنوب حلب - سوریه
وضعیت تاهل : مجرد
مزار : البرز - چهارباغ - خیابان شهیدالیاسی - بهشت رقیه (س)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰زندگینامه شهید مدافع حرم اصغر الیاسی
💐🌿🍃شهید الیاسی درهجده اسفند سال ۷۳ در منطقه خرمدشت، یکی از مناطق محروم استان البرز پا به عرصه حیات گذاشت. او اولین فرزند خانوادهی پنجنفره خود بود.
مادرش هرگز به خاطر نمی آورد که بدون وضو به او شیر داده باشد.
پدرش تعزیه خوان دستگاه ابا عبدالله حسین(ع) بود و این فرصتی بود برای « اصغر» که از همان ابتدا با آئین دین مقدس اسلام و فرهنگ غنی دینی تربیت پیدا کند. دوران خردسالی و کودکی راه پدر را در پیش گرفت و تعزیهخوان اهلبیت(ع) شد. ایام محرم در دستگاه امام حسین(ع) و مجلس تعزیه سکینه خوانی می کرد.
کلاس پنجم ابتدائی رتبه اول قرآن در ساوجبلاغ را کسب کرد و همان سال در حوزه ابوذر غفاری عضو بسیج شد. همین بهانه ای شد که بیشتر با مسجد انس پیدا کند. اذانگو و مکبر و مداح مسجد بود در نوجوانی همچون معلمی فداکار به بچههای حوزه و مسجد درس قرآن آموزش میداد و در کنار همه اوصاف اش بسیار شوخطبع، و خنده بر لبانش همیشه جاری بود.
در رشته ورزشی کشتی همچون پهلوانان مبارزه میکرد، چندین مدال کسب کرد. تحصیلاتش دیپلم فنی و حرفهای است. دوران سربازی را در سال ۹۲ در نظرآباد شروع کرد. اصغر شوق شهادت داشت و از خدا، برتر از هر نیکی یعنی در راه خدا کشته شدن را میخواست، وارد سپاه شد تا بتواند به سوریه اعزام شود از تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند دو سال در سپاه، لشکر ۱۰ سیدالشهدا حضور پیدا کرد و در نهایت در چهار تیرماه سال ۱۳۹۷ به سوریه اعزام شد.
صحبت از شهید مدافع حرم اصغر الیاسی است که او را با نام مستعار علی اصغر می شناختند، ((نخستین شهید مدافع حرم استان البرز که در ماه محرم)) به فیض شهادت نائل آمد؛ او را به جرأت نمونه تربیتی در جوار مسجد و هیئت می توان خواند.
روحش شاد یادش گرامی🌷🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
♥️🌿زیارت کربلای مادر مهمترین آرزوی شهید اصغر الیاسی
✨« رقیه اخشیک» در خصوص فرزند شهیدش گفت: اصغر همواره علاقه داشت که کار مهمی انجام دهد. می گفت: مامان من دوست دارم کارهای بزرگ انجام بدم برام خیلی دعا کن. میگفتم: مادر من نمیدانم تو از خدا چه میخواهی هرچه هست هرچه دوست داری خدا به تو بدهد. یک ماه که به سرکار جدید رفته بود، در حیاط خانه مشغول شستن لباس بودم که آمد و گفت: مامان یک چادر سرکن میخواهم ببرمت یه جایی، هیچوقت مرا سوار موتورش نمیکرد، میگفت ناموسم را سوار کنم اگه اتفاقی بیفته چکار کنم. چند روز قبل بهش گفته بودم که مسجد کربلا میبره خیلی آرزو دارم برم.
💐سوار موتورش شدم. اصغر من را برد برایم پاسپورت گرفت. باورم نمیشد. بعد یک چک از برادرم گرفت و رفت مسجد. چک را داد و اسم مرا برای کربلا نوشت. گفتم: مادر من خیلی آرزو دارم برم امام حسین(ع) را زیارت کنم، اما تو وقت زن گرفتنت است! خواهر و برادرت کوچک هستند، وقتش نیست برم شما واجب ترهستید. گفت: مامان این هم واجبه تو نگران نباش.
از کربلا که آمدم، تمام گلدانهای حیاط را آورده بود در کوچه. من خیلی گلدان داشتم. کوچه را شسته بود. قربانی گرفته بود. وقتی رسیدیم یک دستهگل به من داد و مرا محکم بغل کرد و بوسید، بعد گفت: وایسا ببینم این چیه زیر پات مامان، خم شد، وسط کوچه بود.
❣ از جوب وسط کوچه آب روانی جاری بود. خم شد و زانوش رفت تو آب جوب و پای من رو بوسید. همه فامیلها و همسایهها که برای دیدن من آمده بودند این صحنه را دیدند همه را دعوت کرد میهمانی داد اینقدر اصغر خوشحال بود که تابهحال من و پدرش او را به این خوشحالی ندیده بودیم. انگار میخواست از خوشحالی پرواز کند انگار به مهمترین آرزوی زندگیاش رسیده بود.
🌹🍃آخرین روضه ماه محرم برای مادر
مادر شهید اصغر الیاسی گفت: اصغر در مخابرات مشغول کار بود. یکی از روزها از قول همسایه های شنیدم که مخابرات را زدند. خیلی نگران شدم. فردای آن روز اصغر زنگ زد. خیلی خوشحال شدم، که سالم است و صداش را میشنوم. به او گفتم: مادرجان خیلی نگران بودم.
چون اول محرم بود یک لحظه فکری به ذهنم رسید. گفتم: یک روضه بخوان سپس یک روضه از حضرت زینب(س) خواند. هنوز هم روضه آن روز در گوشم است.
گاهی اوقات با خودم میگویم کاش صدایش را ضبط میکردم. وقتی من در حال گوش دادن به روضه بودم، پدرش خوابیده بود به پدرش گفتم: اکبر ببین اصغر چه نوحهای می خواند، گفت: گوشی را بده بهش ببینم. بگو برای من هم بخواند. پدرش هم این طرف روضه امام حسین(ع) را میخواند و اصغر روضهی علیاکبر(ع) را . همان شد دیگه، روضه آخرش بود.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿✨🌷🌿✨🌷🌿
🔸سه وصیت از شهید مدافع حرم علی اصغر الیاسی
🔹خواهر شهید الیاسی با اشاره به وصیت برادرش میگوید: " سه تا وصیت داشت اول گفت پیرو خط رهبری باشید. دومین حرفش این بود که امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنیم و سومین حرفش درباره حجاب بود، خیلی به حجاب اعتقاد داشت و خودش هم هیچ وقت لباس نامناسب نپوشید. همیشه تیپ مردانه می زد و می گفت مردان هم مثل زنان باید حجاب داشته باشند."
🔹مادر شهید الیاسی از لحظه باخبر شدن شهادت فرزندش تعریف میکند: " وقتی در اینترنت خبر شهادتش را شنیدم باور نمیکردم، پدرش که خواست پیگیر خبر شود، گفتم: دست نگه دار، خود اصغر برمیگردد. اول فکر میکردیم شایعه است، به مجلس امام حسین که رفتیم همه برای ما گریه میکردند من و خواهرش بقیه را دلداری میدادیم. به مجلس اباعبدالله (ع) رفتم، سینه زدم اما برای پسرم گریه نکردم تا دشمن شاد نشود."
شهید مدافع حرم🕊🌹
#علی_اصغر_الیاسی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
📚معرفی کتاب از شهید الیاسی:
《عباس حرم》
بر اساس زندگی شهید مدافع حرم اصغر الیاسی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌸🌿