eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
34.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
308 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 29 دی ✨پایان: 8 اسفند تبادل و تبلیغات نداریم❌ @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈خادم الشهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ سلام خدمت عزیزان خیلی از گروه متوسلین به شهدا تشکر میکنم واقعا شهدا زنده هستن و حرفها ی ما رو میشنوند قبلا پیام داده بودم از ی شهیدی که متاسفانه اسمشون در خاطرم نیست خواستم همانطور که خودش عاشقانه نماز میخوند دعا کنه که پسرم به نمازش اهميت بده شکر خدا این معجزه صورت گرفت بعد برای کارش متوسل شدم به شهید سید مجتبی خوانساری که پسرم بیکاره ی کار خوب براش جور بشه سه تا سه شنبه یس خوندم اتفاقا دفعه سوم ی جا براش درست شد اما قسمتش نشد گفتم حتما به صلاح پسرم نبود .گذشت بعد از چند ماه ی جا دیگه قرار شد بره برای مصاحبه اتفاقا همون شب چله به نام این شهید والا مقام بود واقعا گریه ام گرفت. شهید تقاضای منو رد نکرد و الان پسرم مشغول کار شد😭😭😭😭 خدایا ما رو شرمنده ی شهدا نکن🤲🤲 💠🔆💠🔆💠🔆💠🔆💠 سلام علیکم و رحمه الله. برای اینکه مدیون شهدا نباشم این پیام رو میذارم. چون در کانال متوسلین به شهدا هستم به چند شهید برا مشکل پسرم متوسل شدم .زیاد از شهید عبدالحمید کمک می خواستم یه روز دیدم پسرم مشکلش حل شد تمام ذهن من وهمسرم درگیر این مشکل بود خدا رو هزاران بار شکر از وجود شهدا . 🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 سلام وقتتون بخیر من با شروع چله زیارت عاشورا شروع به ختم کردم ولی زندگی نامه شهدا رو نمیخوندم فقط به نام هر روز اون شهید عزیز زیارت میخوندم .این بگم که ۲۰ ساله ازدواج کردم وشوهرم اهل نماز خوندن نبود وهر وقت ازش میخواستم نماز بخونه با بی احترامی وسر وصدا میگفت هر کسی توگور خودش میخوابه ومن خیییلی از بی نمازی ایشون ناراحت بودم. تا اینکه تو چله نوبت رسید به شهید والا مقام بلال ابراهیمی رسید بعداز خوندن زندگی نامه شون دلم شکست ازشون خواستم شوهر منم اهل نماز قرار بده همون شب که برای خوردن سحری بیدار شدم شوهرمم هم بلند شد وگفت دیگه بسه بی نمازی والان نزدیک دو ماه نمازش ترک نکرده وخدارو هرازان بار شکر 💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈خادم الشهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ سلام،عرض ادب و ارادت در پیشگاه مردان آسمانی که همچون فرشتگان مقرب خداوند همچنان نظاره گر خاکیان و نیازمندان عطوفت هستند... من دقیقا دقیقا سه روز پیش دچار مشاجره ی شدیدی که به علت سوءتفاهم بود شدم،هیچ راهی برای اثبات حقانیت خودم نداشتم .خیلی آشفته و کلافه بودم اومدم سراغ کانال متوسلین به شهدا.. کیلیپ ها رو دیدم و اشک ریختم وبه نظرم رسید براشون نذر کنم وازشون بخوام که توی خواب حقانیت من و به همسرم اثبات کنن. بعد از دیدن کیلیپ (۲۰ عشق در یک قاب) عکس بعدی که زیارت عاشورا برای شهید حسین یوسف الهی بود رو دیدم که نوشته بود (بنا نیست ما تکلیفمان را فقط در یک جا انجام دهیم،تکلیف برای من نه زمین می‌شناسد نه زمان) به یکباره بغضم ترکید و باهاش حرف زدم و باهاش عهدهایی بستم حتی بهش قول دادم که دیگر کوچکترین گناهی مرتکب نشم و شب حاج قاسم و چند تا از یارانشان به خواب همسرم آمده بودند و تکلیف زندگی مرا ،برادروارانه مصلحت نمودند الان روز سوم است تا بیدار میشوم نماز اول وقت زیارت عاشورا هدیه به حسین آقای یوسف الهی و سردار گرانقدر و عهدهای بعدی که با برادرهای آسمانی ام دارم و انجام میدم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋 دوستان بزرگوار پیام های *حاجت‌روایی* زیادی از (چله ی شهدا) داشتیم که این پیام ها را با ♥️ می تونید ببینید. 🌸🌸🌸🌸🌸 خاطرات زیادی هم دوستان از توسلات و عنایاتی که بهشون شده برای ما فرستادند همه اینها را با هشتک ببینید 👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
‍‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل هجدهم 💥 دست‌هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست‌هایش بود. قبلاً هم آن‌ها را دیده بودم اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم. 💥 گفت: « برایم چای بریز. » صدای شرشر آب از حمام می‌آمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان‌طور که صبحانه‌شان را می‌خوردند، بهت‌زده به بابایشان نگاه می‌کردند. چای را گذاشتم پیشش. گفتم: « بعد چی شد؟! » گفت: « عراقی‌ها گروه‌گروه نیرو می‌فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه‌ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این‌بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. صورتش را بوسیدم و گفتم: " برادرجان! خیلی از بچه‌ها مجروح شده‌اند، طاقت بیاور. " دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی‌یکی یا شهید می‌شدند، یا به اسارت درمی‌آمدند و یا مجروح می‌شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ‌سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آن‌جا بود. گفتم: " طاقت بیاور. با خودم برمی‌گردانمت. " 💥 یکی از بچه‌ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی‌ها. موقعی که می‌خواستم ستار را کول کنم و برگردانم، درویشی گفت حاجی! مرا تنها می‌گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! 💥 ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیراللّه درویشی. او را داشتم کول می‌کردم که ستار گفت بی‌معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه‌ی سختی بود. خیلی سخت. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم؟ » 🔰ادامه دارد...
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل هجدهم 💥 صمد چایش را برداشت. بدون این‌که شیرین کند، سر کشید و گفت: « قدم! مانده بودم توی دو راهی. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می‌توانم ببرم. خودتان بگویید کدام‌تان را ببرم. این‌بار دوباره هر دو اصرار کردند. 💥 رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا. با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمی‌خواهی؟! گفت تشنه‌ام. قمقمه‌ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی‌خالی. » صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: « قدم‌جان! بعد از من این‌ها را برای پدرم بگو. می‌دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند. » گفتم: « پس ستار این‌طور شهید شد؟! » گفت: « نه... داشتم با او خداحافظی می‌کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی‌ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آن‌جا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه‌ها می‌گویند خیراللّه درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی‌ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند. » 💥 بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: « بیا صبحانه‌ات را بخور. » گفت: « میل ندارم. بعد از شهادتم، این‌ها را موبه‌مو برای پدر و مادرم تعرف کن. از آن‌ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم. » بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: « باباجان! بلند شوید، برویم مدرسه. » 🔰ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا