eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
256 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
💠ملاقات با شهید/ رویای صادقه ❣همسر شهید میگوید درمراسم تعزیه همسرم،دختر کوچکم مریض بود من هم حال وهوای بدی داشتم یک شب آنقدر حالش بد شد که فکر میکردم میمیرد من تا نیمه های شب بالای سرش نشسته بودم و اشک میریختم... ناگهان دیدم همسرم وارد شد و کنار گهواره آمد و گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم فرزندمان مریض است وممکن است بلایی سرش بیاید.دست روی سینه دخترم کشید از آن به بعد من حتی کوچکترین بیماری را در دخترم ندیدم. ♥️دختر شهید میگوید: وقتی پدرم بعد از هر چند ماه به خانه بر می گشت هر کجا می رفت مرا با خودش می برد وحتی شبها در آغوش گرم خود می خواباند.من درآن سال ها که هفت سال بیشتر نداشتم، وقتی می دید ناراحت یا نگران هستم کنارم می نشست و با من درد و دل میکرد. الان هم که شهید شده هر وقت مشکلی دارم و نگران هستم به خوابم می آید و مرا راهنمایی می کند. یک شب خواب دیدم که در مجلس جشن بزرگی هستم ومردی جوان با کت وشلوار سفید به تن جلو آمد، از او پرسیدم آقا شما عباس پهلوان را می شناسید؟ جواب داد دخترم خودم هستم، وقتی شناختمش با گریه از او خواستم که دیگر از پیش ما نرود ، او به من گفت گریه نکن دخترم دیگر نمی روم من زنده ام و همیشه در کنار شما هستم. 🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🔷نامه دختر شهید عباس پهلوان به پدرش؛ ... من لحظه ای را تصور میکنم که پدرم در جلوی من ایستاده در صورتی که بوی گل شقایق می دهد به او می گویم کاش زنده بودی و دستان پرمهرت را بوسه می زدم . پدرم قولی را که به من و مادرم دادی را به یاد دارم که گفتی می روی و زود برمیگردی ولی انگار مثل کبوتر پر کشیدی وبه سوی ایزد منان رفتی . پدرم من الان به وصیت نامه ات عمل کردم وبه حجابم که حجاب فاطمی است عمل کردم وهنگامی که عکست را می بینم انگار به من لبخند می زنی، پدرم دوست دارم فقط یک لحظه تو را ببینم و بوی پدر را که غریب ترین بوهاست احساس کنم . من هر شب در خواب برای تو نامه مینویسم و تو میخوانی و پاسخ می دهی. ━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥وصیت نامه شهید عباس پهلوان؛ 🌷امروز بر همه واجب است برای یاری دین خدا به جبهه ها برویم این جنگ،جنگ حق علیه باطل است و باید از دین و ناموس وکشورمان دفاع کنیم و همیشه گوش به فرمان امام خمینی باشیم و او را یاری کنیم و به ندای او لبیک بگوییم و شماها هم در پشت جبهه به فکر جبهه و رزمندگان اسلام باشید. 🌷از فرزندانم می خواهم که حجاب خود را رعایت کنند و با حفظ حجاب خود راه من را ادامه بدهند. ━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت الشهدا | 🎙 شهادت پایان کار نیست آغاز است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" عباس پهلوان " نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 🕯️به نیت شهید: "عباس پهلوان" 💚همنوا با امام زمان(عج) ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧ صلے‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدللھ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج🤲 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🎙با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ سلام وخدا قوت خدمت شما خادم الشهدا💐 بنده همزمان با چله شهید نوید در دوره پانزدهم توسل به شهدا هم شرکت کردم حاجتی داشتم و به شهید نوید گفتم تا آخر چله ی شما هم منتظر می مونم همین امروز مشکلی که دو سال لاینحل مانده بود و باهمفکری ۱۰ تا ریش سفیدها حل نشده بود و مثل یه گره کور شده بود به برکت شهدا حل شد😭😭 تا ابد مدیون شهداییم اجر شما با خود شهدا🤲 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 سلام خدمت تک تک عزیزان وبزرگوارانی که این کانال را راه انداختند و باعث میشن که با شهدا انس بگیریم،درد دل کنیم حاجت بگیریم،، خدا را شکر منم به شهیدان عزیز ،هادی و شهید بابایی و شهید دانشگر متوسل شدم و حاجت گرفتم.خیلی خوشبختم که با این کانال آشنا شدم.هر روز صبح با وجود کمبود وقت فقط به این کانال سر میزنم و انرژی میگیرم. انشاءالله خداوند به شما عمر با عزت عنایت کند و شهدا را شفیع ما در برزخ و قیامت قرار دهد انشاءالله 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 سلام وقت بخیر من تو چله شهدا شرکت کردم.دوتا حاجت داشتم.یکیش خداروشکر امروز حل شد💐 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 باسلام به شما خادمان شهدا من دوسه سال پیش تو اینستا با شهید عزیز ابراهیم هادی آشنا شده بودم البته خیلی کم در همون زمان‌ها بخاطر مشکل جسمی که داشتم باید عمل میشدم که بعد از دو روز که در بیمارستان بودم قبل عمل برای انجام آزمایشات وطی بقیه مراحل دکتر متخصص که از پایین نیومدنِ قند خون به این نتیجه رسیدن که بخاطر حساس وبزرگ بودن جراحی و با شرایط بالابودن قند پیشنهاد به کنسل کردن عمل دادن من بااینکه همیشه قند خونم لب مرز بود وهیچ وقت دارو مصرف نکرده وبا ورزش وپیاده روی قند خون رو کنترل میکردم توی بیمارستان با تزریق انسولین قند، پایین نمیومد.. همونجا یه دفعه لطف خدا شامل حالم شد وشهید به یادم اومد وبا توسل به ایشون وبرداشتن چله زیارت عاشورا بدون تزریق یا دارویی قند خونم پایین اومد وجراحی بحمدالله انجام شد... شهدا ما همیشه وهمیشه شرمندتونیم اللهم الرزقنا توفیق شهاده فی سبیل الله 🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ سلام و وقت بخیرگفته بودین هرکس ازشهداحاجت گرفته بیاد وبازگو کنه من تا بحال خیلی ازشون حاجت گرفتم هرگره کوری که توزندگیم بوجود میاد صلوات برای شهدای گمنام میفرستم بحول وقوه الهی جفت وجور میشه تا اینکه پارسال همسرم دچار سرطان شدن یک دختر 18ویک پسر2ساله دارم چندروزی همسرم بیمارستان وعمل داشتن وبعد اومدن خونه... 6ماه شیمی درمانی روزبه روز حالشون ووضع ظاهریشون داغونتر میشد ازیک طرف بیماری همسرم ازیک طرف ناآرامی پسرم که برای باباش گریه میکردوهی میگفت بابا کی خوب میشه... یک شب موقع خواب بود که یکی از کتاب های استاد مطهری رو مرورمی کردم درایام شهادت سردار دلها حاج قاسم سلیمانی بودیم ومن خیلی ارادت دارم به حاج آقا چون مشهدی هستم هروقت توفیق زیارت پیدا کنم تمامی شهدا الخصوص سردار رو یاد میکنم... شب خوابم برد دیدم توعالم خواب استاد مطهری ره با حاج قاسم وارد خونمون شدن وشهید مطهری یک ذکری رو عربی میخوندن.. من مات ومبهوت بهشون نگاه میکردم وپرسیدم این که گفتین یعنی چی گفتن یعنی شکر خداوند و تمام موجودات عالم بر محمد وخاندانشان درود میفرستن ودراین هنگام همسرم یک تسبیح داشتن که ازکربلا براشون هدیه آورده بودن که با اون ذکر میگفتن سردار تسبیح همسرمو برداشتن وبه حالت ذکر دستشون بود و دراین موقع منم که دلم شکسته بود شروع کردم به صحبت کردن با سردارکه پسرم چقدر بی تابی میکنه خودم فلان ودلم شکسته..‌ ایشون فقط با لبخند بهم گفتن درست میشه خوب میشه و7حبه انگور زرد که تابحال عین اونو هیجا ندیدم بهم دادن وگفتن بده بخورن انشالله شفاس گفتم خیلی حالش بده گفت این عوارض شیمی درمانی هاشه بحول وقوه الهی خوب میشه بعد تسبیح همسرمو دادن وبراش دعا کردن دراین حین ازخواب پریدم. الان یکسال از اون خواب میگذره وهمسرم روز به روز بهتر شدن یعنی شفا پیدا کردن هر دو سه ماهی کلی آزمایش و سی تی میرن خداروشکر به بمدد وجود شهدا همه سال💐💐♥️ ادامه👇
تجربه دیگه من هم قبل از تولد پسرم بود که بعداز 16سال خدا بهمون بچه داده بود وچون قبلش سابقه سقدجنین داشتم باید خیلی ملاحظه میکردم دقیقا اعزام شدیم به راهیان نور که قبل رفتن آزمایش حاملگی من مثبت شد همسرم گفتن نمیخواد بری سختی راه مشکلی پیش نیاد ولی گفتم توکل بخدا ومدداز شهدا انشالله صحیح وسالم میریم ومیایم خلاصه حمیدیه اسکان داشتیم فضایی که پراز عطر ونفس های شهدا بود متوسل شدم به شهدا که خدا جنین منو سالم صالح وپسر باشه که هم دختر داشتم هم پسر داشته باشم و برام نگه داره وشرمنده خانوادم نشم به یاری خدا وشهدا جنین من پسر شد وسالم بدنیا اومد منکه معجزاتی تو زندگیم از شهدا دیدم که محاله دست بکشم از متوسل شدن به این ارواح طیبه ممنون وخدا خیرتون بده که چنین چله هایی رو برمیدارین باعث خیر میشین اجرتون با خوده شهید کربلا 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💐 قهوه خانه حاج مسعود صدای قل قل قلیان به گوش می رسید و بوی تنباکوی میوه ای،شامّه را تحریک میکرد.جماعت روی تخت های دو سه نفره،با چای و قلیان مشغول بودند.گاهی دود تنباکو،از تختی بالا میرفت،چرخی میزد و لحظه ای دیگر،در فضای قهوه خانه محو میشد.این جا برای مجید نا آشنا نبود.بیشتر شب ها و روزهای جوانی اش را،با دوست و آشنا، روی همین تخت ها گذرانده بود. مجید از راه رسید.دفتر و خودکاری در دستش بود.با بیشتر آن هایی که جابه جا روی تخت ها نشسته بودند،سلام و علیک داشت‌.بعضی ها برای مجید پا می‌شدند و برایش جا باز می‌کردند. یکی دو نفری هم،نی قلیان را به سمتش گرفتند و تعارف کردند: _آقا مجید پرتقالی یه،بفرما! _نه داداش!من چند ماهی میشه نمیکشم _ای بابا مجید جون،بیا یه دم بزن،حالش و ببر. _میگم دیگه نمیکشم،تو میگی بیا یه دم بزن، و بی آنکه پی حرفِ این و آن را بگیرد،رفت به طرف حاج مسعود.حاج مسعود مداح هیأت بود.بیشتر محرم ها را مجید ،توی همین هیئت سینه زده بود و گاهی میدان داری میکرد.آقا مسعود در بچگی، به حج رفته بود و از همان سربند شده بود حاج مسعود. مجید سلام کرد و گفت: _حاجی بیا کارت دارم. حاج مسعود در حالی که از اتاق بیرون می آمد، با حوله کوچکی دستش را خشک کرد _جونم مجید،کاری داری؟ _بیا داداش،بیا حاجی جون چارتا حرف قلمبه سلمبه یادم بده،من سواد آن چنانی ندارم، میخوام وصیت بنویسم. _مجید!این دیگه از اون حرفهاست ها! خودت باید بنویسی،من آخه چی بهت بگم؟ روی لبه ی یکی از تخت ها نشست.شروع به نوشتن کرد.مجید و مسعود باهم زیاد خاطره داشتند.سال های سال باهم بودند.اول هم صنف بودن و بعد بچه محل بودنشان، آن ها را تنگ هم گذاشته بود،اصلا قاطی بودند. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه،خبردار شدند مجید قرار است به سوریه برود. 🌷🕊 💥ادامه دارد...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💐 حرف سوریه،سینه به سینه و دهان به دهان،به گوش همه رسید.خیلی ها تعجب کردند و هرکس چیزی گفت: _نه بابا،این سوریه برو نیست.حالا هم میخواد یه اعتباری جمع کنه. _اخه اصلا مجید را سوریه نمیبرن،مگه میشه؟! هیچکس خبر نداشت که چه اتفاقی ،مجید را راهی سوریه خواهد کرد.یک روز بعد از این که بیشتر بچه ها خبردار شدند،مجید از راه رسید.سلام و علیکی کرد و رفت پیش حاج مسعود.یکی از آن هایی که نی قلیان توی دستش بود،دود دهانش را بیرون داد و گفت: _مجید الهی بری و برنگردی! جمع یک صدا داد زدند:ایشاالله! _مجید،استخوان هات هم برنگرده! دوباره صدای جمع توی قهوه خانه پبچید:ایشاالله. مجید فقط نگاهشان کرد و خندید. حاج مسعود هم چنان تماشا میکرد و مجید با خط بدش می‌نوشت. حاجی به یاد نداشت،حتی پول یک قلیان را از مجید گرفته باشد. پیش خودش فکر میکرد: _مجید بیاد قهوه خونه و فقط یک سری از دوستاش رو بیاره،من برا یه روزم بسه! اون خودش خود به خود مشتری جمع کنه.مشتری های من،همه واسه خاطر مجید میان. مجید گاهی یک کلمه می‌نوشت و خودکار را روی کاغذ می‌گذاشت و به کلمه بعدی فکر می‌کرد.حاج مسعود خوب می‌فهمید که مجید،آن مجید یک سال پیش نیست،آن قدر که حتی لباس هایش هم،لباس های یک سال پیش نبود.کتانی های گران قیمت و تی شرت های رنگ وارنگ و شلوار لی،از بچگی تا همین چند ماه قبل،تیپ مجید بود.اما حالا پیراهن و شلواری ساده می‌پوشید.جنگ و دعواهای هر روزه،يا چند روز در میان،مهمانی های آن چنانی و رفت و آمدهای بیش از حدش تمام شده بود.حاج مسعود دستی به ريشش کشید و نگاهی به محاسن مجید انداخت.توی این همه سال،اولین بار بود که مجید را با ریش میدید.هميشه یک مثلث کوچک،زیر لبِ پایین،روی چانه می‌گذاشت.آن قدر مجیدِ یک سال پیش نبود،که جواب شوخی های رفقا را هم نمیداد.هرکس حتی یک کلمه به مجید میگفت، بدون جواب،از او رد نمی‌شد. قبل ترها،جواب یک کلمه را حتما با دو تا کلمه می داد و بعد هم میزد زیر خنده.حرف درشت را با درشت ترش جواب می داد و بی ناراحتی رد میشد .اما این اواخر دیگر جواب نمیداد.فقط یک خنده زورکی روی لبش می نشست و حرف را بی جواب می گذاشت و می گذشت.آن قدر جواب نداد و نداد،تا دوستانش دیگر پیِ شوخی را نگرفتند.فقط سؤال از رفتن و اعزام بود،که بین شان رد و بدل میشد. _مجید چی کار کردی،آخرش میری يا نه؟ _اگه خدا بخواد و بی بی بطلبه،راهی ام. _مجید تو تَک پسری،خانواده ات راضی شدن؟ _راضی شون میکنم. نوشتنش تمام‌شد .برگه را از دفتر کند و داد دست حاج مسعود. _حاجی جون،این هم از وصیت نامه ام! حاج مسعود برگه را گرفت،نگاهی به بالا تا پایین ورق نوشته انداخت و زد زیر خنده. _مجید تو خجالت نمیکشی! آخه این چه خطّی یه؟ این بار هم خندید و جوابی نداد. وقتی خبر شهادتش توی قهوه خانه پیچید،حاج مسعود تا چند دقیقه بی حرکت ایستاد.یاد آخرین روزی افتاد که مجید را دیده بود.انگار نبود مجید برایش سخت بود.هیچکس شهادت مجید را باور نداشت.اما حاج مسعود چرا،باور داشت. می‌دانست که مجیدِ روزهای آخر ،با مجیدی که یک عمر می شناخت، از زمین تا آسمان توفیر کرده بود.هرکسی به جز حاج مسعود، وقتی خبر را می شنید، میگفت: _مثل همیشه داره شوخی میکنه، همین فرداست که پیدا بشه! 😔😔😔 🌷🕊 💥ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد 🎙با نوای استاد فرهمند من دعای عهد میخوانم بیا بر سر این عهد میمانم بیا 🌤🌿 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج🤲 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝