سلام_امام_زمانم
هزار بار هم که
بهار بیاید کافی نیست!
تویی...ربیع الأنام همان بهار
که قرار است تیشه ای باشد
برای شکستن انجماد دل هایی،
که سالهاست یخ زده اند!
به گمانم حلول تو نزدیک است!
اللهمعجللولیکالفرج🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢✨ انشاالله تعجیل در ظهور و سلامتی وجود مبارڪ امام زمان #صلـــــــ3ـــــــوات و #حمـــــــ1ــــــــــد بفرستیم .
🟡✨اللّهُمَّصَلِّعَلي
🔴✨مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🟢✨وَعَجِّلفَرَجَهُــم
💥
#part653
احسان جوابی نمیده و هر دو
از پله ها بالا میرن
ساره از عصبانیت مثل یه کوره است
دلش میخواد احسانو لِه کنه
وسط سالن که میرسن
آرنج احسانو میگیره و میکشه
احسان می ایسته و به ساره خیره میشه
با خودش میگه
اگه
مثلا
الان تو این لباس نخی گشاد بپیچونمشو، گاز گازش کنم
چی میشه..؟
ولی نه!
باید بیاد عذر خواهی کنه
چون هنوز از قهر و طلاق و منو سکه یه پول کردن
پشیمون نیست
اما ساره حس کاملا برعکسی داره
هر روز دلسرد تر از احسان میشه
وکاش احسان اینو میفهمید!!!
کاش مردا میفهمیدن غرور کمتر از عذر خواهی ارزش داره
چشماش اشکیه ولی تند تند پلک میزنه
که اشکاش نریزه، دستشو ول میکنه:
_ بریم احسان
هر کار میخوای بکنیم
من تسلیمم، دیگه با تو حرفی ندارم
همین امشبم خواستی بری برو
_ گرسنمه ظهر نهار نخوردم ، تو هم میشینی با من میخوری
خواهرمم که دیگه نیست، برم باهاش غذا بخورم
حداقل یه کار مفید انجام بده
_ احسااان...! یعنی من به درد این میخورم که تنهایی غذا نخوری؟
_ حساس نشو منظورم این نبود!
_ اصلا تو چرا دو هفته است دیگه به من بچم نمیگی؟
_ مگه بچمی؟
من از حالا بچه دارم دیگه..
تو شکم مامان لوسشه
_ احساان؟
#part654
لقمه هاشو به زور و با بغض قورت میده
آماده میشن و به خونه جدید میرن.
تو ماشین یه کلمه هم حرف نمیزنن.
داخل خونه هم که میره
فقط نگاه میکنه چون احسان واسه همه چی برنامه ریزی کرده از رنگ پرده ها تا
تابلوهایی که برای خونه پسندیده
انگار شعورش ته کشیده
یه سری زیر خاکی هم تو خونه است
که به عنوان تزیین میخواد برای خونه
نصب کنه
روی لبه پنجره کنار ساره میشینه و میگه:
_ نظرت؟
_ ندارم
_ من خوب سلیقم خوبه
_ هووم
_ فردا برو خونه بابات پنج تا کارگر وسیله ها رو جمع میکنن
اینجا هم دوتا میان تمیز میکنن و میچینن
_ ولی من باید باشم
باید وسایلو بسته بندی کنم
_ چرا تو؟ لازم نیست کار کنی
_ کارو نمیگم
باید خودم بالاسر وسایل باشم
اصلا از کجا معلوم کارگرا قابل اعتماد باشن؟
پارسال از وسایل عمم که اسباب کشی کرد چند تا تیکه گم وگور شد
_ مهم نیست به درک
_ احسان اونا وسایل منه
دوسشون دارم
میدونم شما همه چیتون آلمانیه وخارجیه و فلانه و چه کاره
اما من وسایلمو جهیزیمو دوست دارم
به من باید زودتر میگفتی تا وسایلو ذره ذره ببندم
_ چرا زبون میریزی
من کی به وسایلت ایراد گرفتم؟
****
⚡️سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من
قدمی رنجهکن،ای دوست به مهمانی من
⚡️عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت
غیبتت سخت شد،ازدستِ مسلمانی من
✦اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ
✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ
✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ،
✦وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
#سلام_امام_زمانـم... ♥️
صبحت بخیر حضرت صاحب دلم
#العجلمولایغریبم
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
به حق
#زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#part655
ساره روشو بر میگردونه و با ناراحتی میگه:
_ رفتارت
اصلا
درست نیست.
_ ببین پاشدم آوردمت اینجا، نظر بدی دیگه باید چه کار کنم؟
_ تو نظر نخواستی.
نظرات خودتو بهم دیکته کردی
و یه مشت چیز میز زشتو کج کوله هم میگی زیر
خاکی.
_ میدونی همینا چه قدر ارزشمندن؟
_ من از اینا بدم میاد
بعدشم مگه اینا آثار باستانی نیست؟
دست تو چه کار میکنه؟
نکنه با مامانت، دستتون تو یه کاسه است؟
_ چرت نگو ساره، داری بد عصبیم میکنی این طور نیست
_ خوب سواله.
_ مینشونمت سر جات، که هر سوالی رو نپرسی.
_ خوب بگو تا من از فکر اشتباه خارج بشم
_ پاشو بریم خونه
فقط شدی استاد حال گیری
_ تو چی احسان؟ یکم به رفتار این اواخرت فکر کن.
هر جور خواستی بچین
منم آشغالامو جمع میکنم، تا تو بدت نیاد
_ عزیز دلم من کی گفتم آشغالات
تو چرا این قدر.
_ این قدر چی؟ من بهونه گیر ولجباز شدم. یا تو
که سر هر چیزی بچه بازی درمیاری؟
تا حتی پرده های یک زنو واسش انتخاب کردی
خسته ام از کارات
ساره خودشو به احسان نزدیک میکنه و دستشو دور پهلوش میندازه و از کنار، بغلش میگیره
میخواد این دعوای پوچ وبی هدفو تموم کنه.
دوست داره زندگی کنه.
_ چهار تا مسائل پیش پا افتاده ارزش ناراحتیو نداره. پرده ووسایل ارزش کل کل کردن نداره ولی کاش بفهمی دلمو چه قدر شکستی
#part656
برای بار چندم در این هفته های اخیر، خودشو جلو میندازه
تا ناراحتی ها تموم شه
روی قلب احسانو میبوسه و میگه:
_ دیدی بچه ام؟
هنوز بچتم؟
من یه هفته ونیمه که منتظر این بچم گفتنتم...
بگو بچم؟
_ ازت دلگیرم بچم
ساره بغضشو میخوره تا نگه من بیشتر.
تا بحثو جمع کنه تا دعوا نشه.
احسان نمیخواد خطاهاشو بپذیره
به جاش میگه:
_ ببخشید اگه اذیتت کردم
بذار پای همین بچگیم.
یه نفس عمیق هم ضمیمه اش میکنه، تا اشکش درنیاد.
احسان این عذر خواهیه صوری رو با اعماق وجودش حس میکنه.
ساره داره دروغکی همه چیو تموم میکنه.
احساس میکنه کمی زیاده روی کرده اماهمچنان حقو به خودش میده
میدونه فقط داره از تشنج بینشون جلو گیری میکنه.
چه قدر اون اوایل ، زندگیشون قشنگ بود
میدونه یه درصدم از عشقش که کم نشده، حتی چندین برابر شده
اما احساس میکنه داره کنترل خیلی چیزا از دستش درمیاد.
همین طوری تو بغل هم دیگه تا دم در آپارتمان میرن
ساره درو باز میکنه، خم میشه کفششو بپوشه که زیر دلش تیر میکشه.
یه آخ آرومی از گلوش بیرون میاد
#part657
احسان سریع جلو میاد از شونه ساره میگیره و میپرسه:
_ چی شد؟
_ هیچی یه دفعه دلم درد گرفت.
_ هی میگم بریم دکتر گوش نمیدی.
_ چرا حرص میخوری خوب میترسم.
_ میترسی که اینی؟ وسایل که جا به جا شد با دوستم صحبت کردم
با خانومش که پزشکه یه شب بیاد خونمون
_ هر پزشکی که نمیشه
باید تخصصش زنان باشه
_ حالیم میشه این چیزا
_ وا شوخی بود.
ولش کن اصلا
اسباب کشی که ساره هیچیشو متوجه نشد، انجام شد.
به جاش تا جا داشت تو خونه سلیمه چرخیدو چرخید وحرص خورد...
فقط از احسان قول گرفته که گلدوناشو خودش بیاد، ببره...
احسان اخر شب به خونه سلیمه برمیگرده
این قدر خسته است که یکراست جاشو پهن میکنه ومیخوابه...
سلیمه سر از پا نمیشناسه...
هم از اومدن احسان به خونش خوشحاله
هم از حسنه شدن روابط دخترشو دامادش...
از این که دوباره بلای خودش سر دخترش بیاد واهمه داره...
ساره دوست داشت از احسان، درباره خونه بپرسه...
اما جرات نکرد...
چشمای سرخ احسانو خستگیش، این اجازه رو بهش نداده...
*
رمان به #اتمام رسیده برای درخواست شرایط رمان #کامل به صورت فایل به @gavanehelma پیام بدین
🕊 روزی شاگـرد ما بود و حال استـاد ما
آرمــٰان مـن!
آه ای ستارهی همنشیـن خورشیـد!
ای قدمگاهت سجدهگـاه عشـاق اباعبدالله...
ای استــاد مـن!
ما را در روز محشر محضر مولـی و صاحبمـان
شفاعت کن...
🔰 استاد سید میرهاشمحسینی
بر سر مزارشهید آرمـان علـیوردی💔
#شهید_آرمان_علی_وردی
#برادر_شهیدم
🌿☘
#کلام رهبری
🌷امام خامنه ای حفظه الله :
☘اگر تلاوت تلاوت درست و به جایی باشد، دو فایده ی مهم را باید به ما بدهد:
🌱یکی اینکه معنویت ما را عمق ببخشد.
🌱 دوم اینکه به فکر و اندیشه ی خودمان مدد برسانیم و آن را از معرفت قرآنی تغذیه کنیم؛
👌یعنی قرآن هم در دل ما اثر میگذارد هم در ذهن ما اثر میگذارد. قرآن هم به ما معنویت میدهد هم به ما معرفت میدهد.
🌹رهبر انقلاب اسلامی ۲۶ فروردین ۱۳۹۸
🌿☘
🌿هروقت نیمهشب بیاختیار
بیدار شدید،سریع نخوابید.
چون ملکی به اذن خداوند شما را
بیدار کرده تا با خدا هم صحبت
بشوید،اگر بیدارشدن خیلی برایتان
سخت است،لااقل بلندشوید بهآنها
سلام کنید،بعد دوباره بخوابید..!
•آیتﷲبهجت ره•
🌿☘
الهیایفلکدیگرنگردی
اگرگِردِسَرِحیدرنگردی
الهیاینفسبیذکرمولا
اگرازسینهرفتیبرنگردی..
#رمضان
#شب_قدر
#سیدشهرامشکیبا
#part658
دو روز بعد از اسباب کشی
_ احسان همه وسایلم تو خونه روی همه...
اصلا
نمیدونم لباسام تو کدوم باکس
و کارتنه
_ گفتم بریم لباس بخریم عروسیه خواهرته...
تو تا دوساعت دیگه که میری!
_ به سلیمه خانوم زنگ زدم بیاد با هم برین... من دیگه دیرم میشه
برنامه ریزیم واسه اسباب کشی یکم بهم ریخت
_ بازم بدون این که من بگی برام تصمیم گرفتی...؟
_ یعنی چی ساره جان؟
_ آره خوب باید خوشحال باشم
آقا دو روزه دوباره ته اسمم جانم و بچم میچسبونه...
دیگه نباید برای خودمم نظر بدم که یه وقت به آقا بر نخوره...
_ بیا تو بغلم ساره میخوام برم دلم واست تنگ میشه...حال وهوای خوبی ندارم ساره
دلم کش میاد تا پیش ساره خودم ومجبورم حسرت دوری رو جون بخرم وبرم سفر
چشمای مشکی احسان که پر از برق اشک میشه
ساره با بغض میگه:
_ نمیخوام بیام، بذار یکم دلتنگم بشی شاید دست از این کارات برداشتی...
_ کاری نکردم بچم فقط دوست ندارم با یوسف بری خرید
_ آخه من کی خواستم با یوسف برم؟
_ خوشم نمیاد پا میشه میاد دیدنت.
من نبودم اگه اومد، درو باز نکنی.
تو مال منی ساره
#part659
_ احسان جان، چند ماه پیش که دختر عمت اومد دیدنمون
وقتیکه از کربلا اومده بودیم
و صورتتو بوسید
من چیزی گفتم؟
مگه اون خواهر شیریت نیست...؟
یوسفم همین طور.
خود دختر عمت گفت ما کوچیک که بودیم خیلی با هم نزدیک بودیم
زمان از هم دورمون کرد.
باید حسودی میکردم از این حرفش؟
تازه یوسف از ترس تو از دومتری من نزدیک تر نمیشه.
_ با من بحث نکن! من مردم تو زنی!
_ اححححسااان چه فرقی داره؟
اینا رفتارهای متعصبانه است.
_ دختر عمه منو که دیدی چه قدر مذهبیه.
شوهرش هم طلبه است.
_ چه فرقی داره یعنی خواهر تر میشه؟
_ اصلا ولش کن.
بیا بغلم زود زود. که از الان دلتنگم
این روزا خیلی خودتو ازم دریغ کردی
حساب همه شونو یکجا ازت میگیرم ساره
_گرفتی دیگه ببین تو شومزده سالگی حامله ام
لبای احسان به یه طرف کشیده میشه وبا شعف به شکم ساره خیره میشه:
_اون بچه رو خدا داده
_اِ منم خدابهت داده منو شیطون برات فرستاده؟
نگاهش بالا میاد وروی صورت ساره دنبال چیزی میگرده
شونه دخترک لاغر اندام رو به طرف خودش میکشه ومحکم اونو بین بازوهاش فشار میده:
_تو همه زندگی منی ساره.. تو خود منی دختر!