با حمل مجروح👆
بارانکارد، یا همون قبضه چهارلولی که باهاش دونفری باید مجروح رو حملش کنن..
زمستان سال ۱۳۶۶ با اعزام انفرادی راهی منطقه شدم تا برم #گردان_عمار #لشگر_عملیاتی۲۷ .. اون موقع گردان آماده برای #عملیات_بیت_المقدس۲ بودش و مقرشونم اردوگاه باهنر باختران (آناهیتا) بود. من #جامانده خیلی دیر به گردان رسیدم.. گردان تکمیل بود و چون آماده عملیات بود جذب نداشت.. میگفتن نمیشه مگر برای حملمجروح که یک نفر میخوایم.. منم با کمال میل و خوشحالی قبول کردم.. هرچند جثه ام خیلی نحیف و نازک بود و برای این کار اصلا مناسب نبودم.. فک کنید چارتا استخونو یه روکش پونزده ساله میتونه نعش کش باشه..😊 رفتم توو یکی از دسته ها به فرماندهی #شهید_اسماعیل_سمیعیمعز..
اوایل عملیات، دیدم اسماعیل افتاده.. رفتم بالاسرش.. هنوز نفس داشت.. بارانکاردو انداختم کنارش.. با کمک یکی از برادرا.. به سختی کشاندیمش رو بارانکاد.. هوا تاریک بود ونمیدونستم کجاش خورده.. یه داد الله اڪبری زدم سرش بهش گفتم درست بخواب رو بارانکارد! چون به پهلو خوابیده بود میترسیدم موقع حمل سریع، بیافته.. دیدم نه توجهی نمیکنه! طفلی صداش در نمیومد! ته صداشو شنیدم و گوشمو آوردم نزدیک سرش، هی میگفت یازهرا.. یازهرا.. ظاهرا از ناحیه پهلو آسیب دیده بوده..😭 خلاصه با زحمت بردیمش پیش مابقی مجروحا.. دورهمی دیدنی بود.. با زحمت باهم احوالپرسی میکردنو میخندیدن وبه هم روحیه میدادن.. یادمه #شهید_چراغی داشت به #شهید_اسماعیل_سمیعیمعز مثل آدمای شیره ای میگفت کچل! توهم اینجایی..😁
هوا که روشن شد آماده شدیم تا یکی یکیشونو با خودمون ببریم عقب.. چون بعثیا داشتن میومدن سراغمون.. از طرفی هم اونقدر هواسرد و امکانات امدادی محدود بود که میترسیدیم خون بچه ها یخ بزنه و شهیدشن.. حتی توو اون گیرودار دنبال پتو میگشتیم تا بندازیم روشون ولی یا خیس بود و یا پیدا نمیشد.. هرجوری بود دونه دونه شهدا و مجروحا رو اوردیم عقب.. باید از بالای ارتفاع میاوردیمشون پایین.. تعدادمونم کم بود ولی هرطوری بود باید مجروحارو میرسوندیم عقب وگرنه دست بعثیا میافتادن و تیر خلاص..
اوناییه که جثهشون قوی بود رفقای مجروحو مینداختن رو کولشون و با سرعت از ارتفاع میرفتن پایین تا برسن به جاده.. مثل برادر صنعتی که #اسماعیل_سمیعیمعز رو برد..
منم چون جثه ای نداشتم.. با کمک یکی از رفقا.. دونفری! یکی از رفقارو به نام برادر محمدی کشان کشان اوردیم عقب.. طفلی ناحیه پشت و کمرش ترکشی بود.. دوتا دستاشو گرفتیم و رو زمین میکشوندیم و میدویدیم.. اونم هی فریاد می کشید.. ما هم نشنیده می گرفتیم.. چاره ای نداشتیم..
به هر حال مجروحا رو آوردیم کنار جاده خوابوندیم تا بلکه محض رضای خدا یه ماشینی بیاد ببرشون عقب.. مجروحامون دیگه رمق نداشتن.. یه ماشین تویوتا اومد که اونم تا کله شهید و مجروح حمل کرده بود.. اصلا جا نداشت.. آمبولانس هم که یافت نمیشد.. ما هم چاره ای نداشتیم.. مجروحامونو با زحمت روی کله همه انداختیم.. توو ماشین معلوم نبود کی شهیده کی مجروح..! جاده هم که قربونش برم خیلی ناجور و پرپیچ و خم بود.. راه هم طولانی.. همش ترس اینو داشتیم که بچه ها از بالای ماشین پرت شن پایین! آخرم چندتا از مجروحامون به علت شدت خونریزی و دیر رسیدن و بد رسیدن، شهید شدن 😭 مثل #شهید_اسماعیل_سمیعیمعز فرمانده دستمون..
نثار روح این شهید عزیز و همه شهدای حمل مجروح یک حمد و سه توحید احسان بفرمایید. صلوات
@nmotahari7
پای خاطرات دفاع مقدس که میشینیم یاد و خاطره های شیردلان و دلاوران دل و جانمان را زنده می کند
خاطره ای از #گردان_عمار درباره #شهید_جربان بشنوید. متاسفانه نتوانستم عکسی از این شهید عزیز پیدا کنم
برادر حاجیان میگه👇
در تکمیلی کربلای پنج، ما در کوت سواری بودیم.. سنگر اطلاعات عملیات کنار سنگر فرمانده لشگربود و مدت زمان ما در خط حدود ۴۵ روز طول کشید.. خیلی خاطرها در ذهن ما ماند..
مثلا یک شب خیلی آتیش سنگین بود.. وقتی صدای تلفن قورباغه ای درمیامد، تپش قلب میگرفتی! ی بار صدای زنگ درامد برداشتم حاج محمد کوثری گفت دو نفر بروند بولدیزر ببرند خط.. من اونشب مسؤول بودم.. به شهید جربان گفتم: شما ویکی از بچه ها بروید.. (البته مسؤول اطلاعات حاج محسن بود) شهید جربان گفت: من تازه ازمرخصی اومدم واشراف ندارم! یکی به شوخی بهش گفت عیبی نداره جدیدا خمپارهای اتریشی اومده که صدا نداره! همین که بدون سوت کنارت بخوره کاملا توجیه میشی..!
خلاصه برادران را راهی کردیم.. چراغ بادی را پایین کشیدم و گفتم امشب بخیر گذشت.. دیگه بخوابیم..جای من کنار تلفن قورباقه ای در اخر سوله یود.. هنوز چشمم گرم نشده بود که شهید قیومی وارد سوله شد گفت عباس! اگه میخواهی برادر جربان را ببینی بلند شو دارن میبرنش.. شوکه شدم نفهمیدم چطور رفتم بیرون دیدم راحت کف تویوتا دراز کشیده وبه شهادت رسیده.. صورتش را بوسیدیم.. انگار خواب میدیدیم! یعنی به همین راحتی؟!
نثار روح این شهید والامقام یک حمد و سه توحید احسان بفرمایید. صلوات
@nmotahari7
کرامتی از ساختمان #گردان_عمار
برادر سید جمال حسنی میگه:
سال ها بعد از جنگ در تابستان ۱۳۷۴ مسئول شب پادگان دوکوهه بودم.. یک شب ساعت یک و نیم تصمیم گرفتم که به پستهای نگهبانی پادگان سرکشی کنم؛ طبق عادت همیشگیم بین راه به ساختمانهای گردانها سری میزدم؛ هر پنج طبقه ساختمان ها را اتاق به اتاق وتک به تک ادامه دادم تا رسیدم به ساختمان گردان عمار.. به خودم گفتم بعد از سرکشی آخرین پست نگهبانی از ساختمان گردان عمارهم بازدید خواهم کرد.. از محوطه ساختمان گردان چند قدمی دور نشده بودم که صدایی منو متوجه خودش کرد.. با تامل به سمت ورودی درب ساختمان گردان حرکت کردم وواحد های چپ وراست رواتاق به اتاق رفتم.. طبقه دوم و سوم صدا شدیدتروواضحتر بود.. باعجله خودم رو به اتاق آخر سمت چپ رساندم و صحنه ای دیدم عجیب! (گرچه باورش برای شما بسیارسخت است ولی برای من حقیقت محضه) صحنه ای که مشاهده کردم این یود که تعدادی از بچه های گردان، داخل اتاقی داشتند روضه میخواندن و سینه میزدن و یا زهرا میگفتن و سرشونو به دیواراتاق میزدن وتا صبح که اذان صبح از حسینیه دوکوهه پخش شد ادامه داشت.. یکمرتبه من به خودم آمدم ومتوجه شدم که با زیرپوش نشستم وتمام بدنم هم سرخ شده و چندتا مهرنماز وسجاده وچندتا سربند یا زهرا اطرافم بود! بعد که بیشتر بخودم امدم بلافاصله برگشتم به ستاد فرماندهی برای اجرای مراسم صبحگاه. توی راه نیروهای نگهبان بهم گفتن برادر حسنی! دیشب ما چند باربه شما ایست دادیم چرا ایست نکردی وفقط برای ما دست تکان دادی وخسته نباشید گفتید! چرا نیامدید روی برجک وبا عجله به سمت برجک بعدی میرفتی؟!
#جامانده
@movahheddanesh