🌨 فصل زمستان بود و خاک نرم خوزستان بعد از کمی بارندگی به گل چسبندهایی تبدیل می شد.
شبها بعد از رزم شبانه، به قدری گل به پوتین هایمان می چسبید که وزن هر پوتین به سه کیلو می رسید.
نیمه شب، وقتی از رزم شبانه برمی گشتیم، پوتین ها را با همان گل و لای بیرون چادر می گذاشتیم.
روز بعد پوتین تمام بچه های گردان تمیز و مرتب جلوی چادر چیده شده بود.
بدون شک کار بچه های مخلص گردان بود.
ما با شوخی و خنده از آن ها تشکر می کردیم و آنها با خنده انکار می کردند و ما باز هم به حساب اخلاصشان می گذاشتیم.
یک روز در حالی که بچه های گردان بعد از رزم شبانه و نماز شب و نماز و مناجات صبح خوابیده بودند، از چادر بیرون آمدم،پوتین ها سر جایشان نبود.
فرصت خوبی بود،می توانستم مخلص های گردان را غافلگیر کنم.
آهسته پشت چادرها پیچیدم،ماشاءالله کنار منبع آب نشسته بود و به شدت کار می کرد.
پوتین های گلی بچه های گردان جلوی رویش بود،بدون آنکه حرفی بزنم، برگشتم.
راوی: سید خلیل حسینی
۱۰ روز دیگر تا یادواره #سردار_بی_سر_شلمچه
#سردار_بی_سر_شلمچه #شهید_رشیدی
#نشر_خوبی_ها
#روایت_محله
امام على عليه السلام:
چه زود مى گذرد
ساعات روز و
روزهاى ماه و
ماه هاى سال و
سال هاى عمر!
ما أسرَعَ السّاعاتِ فِي اليَومِ، و أسرَعَ الأيّامَ فِي الشَّهرِ، و أسرَعَ الشُّهورَ فِي السَّنَةِ، و أسرَعَ السّنينَ (السَّنَةَ) فِي العُمرِ!
نهج البلاغه، از خطبه 188
#نشر_خوبی_ها
#هشتگ_منبر