eitaa logo
گاه گدار
2.5هزار دنبال‌کننده
200 عکس
55 ویدیو
3 فایل
گاه نوشت های یک طلبه ساده در گوشه‌ای از ایران که سال‌هاست دغدغه اولش فرهنگ است و دین. لیست صفحه‌های من در فضای مجازی: zil.ink/mrarasteh
مشاهده در ایتا
دانلود
از این به بعد هر یک‌شنبه از ساعت ۱۴ تا ۱۶ در خانه شعر و ادبیات درباره ادبیات و زندگی صحبت می‌کنم اگر تهران هستید، تشریف بیارید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پشت صحنه ضبط روایت انسان . یک روزهایی ما دست‌مان از امکانات خالی بود، به زور دنبال یک جای خلوت می‌گشتیم برای ضبط روایت انسان، دست‌گاه درست و درمانی برای ضبط نداشتیم و با یک میکروفن یقه‌ای که بین من و آقای نخعی رد و بدل می‌شد، جلسات را ضبط می‌کردیم. توی همه آن شرایط سخت کار ضبط را متوقف نکردیم، همان موقع‌ها هم البته تلاش می‌کردیم سختی کار سمت ما باشد و خروجی کار با کیفیتی قابل قبولی به دست دوستان برسد. آن راه سخت، حالا کمی هموار شده. حالا که چهار سال است ما مدام درگیر روایت انسانیم تازه رسیده‌ایم به ضبط ماجراهای حضرت دانیال. توی همین فصل قرار است پیامبرهای نام آشنای دیگری هم مهمان روایت انسان بشوند و دست آخر کار این فصل را با حضرت عیسی تمام کنیم. خدا اگر یاری کند، فصل هفتم، فصل پیامبر اسلام است. دلم از همین حالا برای فصل بعدی می‌تپد. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
هدایت شده از ت.م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢فرصت استثنایی!🟢 ترجمهٔ خواندنی قرآن ترجمهٔ روان و پیام‌رسان 🌱 سفارش از طریق: _ سایت ترجمه خواندنی قرآن https://qurantr.com/ _ پیام به آیدیِ @qurantr
۱۲۰ نفر آدم ساعت یک بامداد در حال گفتگو درباره کتاب‌ها و زیارت از راه دور خانه خدا ما در زمانه رواج نق‌زدن‌ها و ناامیدی‌ها، در جمع خوبی از دوستان، حال خوبی داریم و به آینده امیدواریم. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
🔰 ظرفیت باقی‌مانده نویسندگی خلاق این استقبال شما، بار روی دوش ما را برای رویای روایت سنگین‌تر می‌کند. 🖍دریافت صندلی دوره نویسندگی خلاق: https://b2n.ir/b99911 .
یک سوال ساده که دست از سر آدم بر نمی‌دارد. من یک بار نشستم آدم‌های بعد از پیامبر را گذاشتم روبه‌رویم، اتفاقات بعد از پیامبر را هم گذاشتم جلو دستم و نتیجه‌ای که رخ داده بود را هم مشخص کردم. این یک معادله حل نشدنی بود برای من. جلو من آدم‌هایی بودند که می‌گفتند ما در غدیر بودیم، خودمان حرف پیغمبر را شنیدیم اما وقتی اتفاقات بعد از پیغمبر را تماشا می‌کردم می‌دیدم توی مسجد دور خلیفه اول جمع‌اند و دارند دست در دست او می‌گذارند. بعضی وقت‌ها به اسم‌ها، به تاریخ‌ها، به نقل قول‌ها و به اتفاقات شک می‌کردم اما وقتی سراغ کتاب‌های تاریخ می‌رفتم یا خطبه‌های نهج‌البلاغه را می‌دیدم، شک‌ها بر طرف می‌شد و چهره‌ها واضح می‌شد و تاریخ‌ها ثابت می‌شد و حرف‌ها باز هم تکرار می‌شد. من ساده‌ترین سوال ممکن را داشتم: «چطور می‌شود مردم بلافاصله بعد از رحلت پیامبر، حرف پیامبر را بگذارند کنار؟» در تاریخ دیده بودم حرف رهبران بزرگ به مرور زمان تغییر می‌کند و تحریف می‌شود اما «بلافاصله» را کم دیده بودم. کتاب «حدیث غدیر از زبان امیرالمومنین» کتابی است که بخشی از ابهامات تاریخی را کنار می‌زند، بعضی گفتگوهای پنهان را روشن می‌کند و کمی ریشه‌های کنار گذاشتن دستور رسول خدا را مشخص می‌کند. من این کتاب را دوست داشتم. کتاب امیرالمومنین را دنبال می‌کند و هر جا حضرت در گفتگو با مخالفان و موافقان به غدیر ارجاع داده‌اند، فصلی باز می‌کند و آن موقعیت را برای ما بیان می‌کند. موقعیت‌هایی که از روزهای بعد از رحلت پیامبر شروع می‌شود و تا آخرین روزهای زندگی امیرالمومنین ادامه دارد. تازه از لابه‌لای ورق‌های این کتاب معلوم می‌شود دست‌گاه جعل حدیث دشمنان امیرالمومنین، حتی در روزگار زندگی پیامبر هم فعال بوده. معلوم می‌شود دل بعضی از مسلمانان شناسنامه‌ای عصر پیامبر، پر از کینه امیرالمومنین است. معلوم می‌شود آن زمان هم لابی‌های فراوانی در جریان بوده تا افکار عمومی را به سمت مخالفت با امیرالمومنین جهت بدهد. حالا برای من از همیشه معلوم‌تر است که غدیر، چه سنگ بزرگی پیش پای دشمنان پیامبر بوده و چه نشان درخشانی است که امیرالمومنین در همه سال‌های بعد از پیغمبر هیچ وقت از نمایشش دست بر نداشته.
مسلم بن عقیل مفسد فی الارض است. . این اولین یادداشت است از مجموعه یادداشت‌هایی با عنوان «ماجرای یک روایت جعلی». در این یادداشت نامه یزید را به ابن زیاد می‌خوانید. متن کامل نامه و توضیحاتی درباره چگونگی کارکرد روایی این نامه را در همین یادداشت تقدیم‌تان کرده‌ام. . پ.ن: تیتر این یادداشت عنوانی است بر گرفته از تحریفی که یزید درباره شخصیت حضرت مسلم ارائه داده والا ساحت بلند آن جناب کجا و عبارتی جسورانه و این‌چنین کجا. . متن کامل یادداشت را در ادامه بخوانید 👇 «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
مسلم بن عقیل مفسد فی الارض است مینی‌مالیست‌ها بلدند با کم‌ترین کلمات، بیشترین تصویرها و معناها را بسازند. مینی‌مالیست‌ها داستان اگر بخواهند بنویسند برای شخصیت‌پردازی، صفحه صفحه کلمه خرج نمی‌کنند، شخصیت‌هایشان را در دل اتفاقات و با کم‌ترین کلمه‌ها معرفی می‌کنند. مینی‌مالیست‌ها نامه هم اگر بخواهند بنویسند، کلمه‌ها را در حداقلی‌ترین شکل اما اثرگذارترین حالت استفاده می‌کنند. مثلا شاید «سلام» و حتی «احوال‌پرسی» را از اول متن‌شان حذف کنند. شاید «جناب آقای» یا «سرکار خانم» را هم حذف کنند، چون بود و نبود این‌ها تاثیری روی خط اصلی ماجرا ندارد. یک مینی‌مالیست در ۱۴۰۰ سال پیش نامه‌ای مهم و سرنوشت‌ساز را این‌طور شروع کرده: «اما بعد، فانه كتب الىّ شيعتي من اهل الكوفه» ترجمه‌اش می‌شود این‌که: «اصل مطلب این‌که، هواداران کوفی من برایم نامه نوشته‌اند» تا همین‌جای متن را ببینید چقدر محکم و جدی است. نویسنده نامه بی‌آن‌که لازم باشد جمله‌پردازی‌های فراوان کند، به خواننده متن حالی کرده که جای پایش در شهر کوفه محکم است، چون هوادارانی در آن‌جا دارد. بعد گفته تصمیمی که می‌خواهد بگوید، بر اساس حدس و خیال و توهم نیست، بلکه پشتوانه‌اش سند مکتوبی از شاهدان میدانی و یاران وفادارش در خود شهر کوفه است. حالا این سند تازه از کوفه رسیده چه چیزی می‌گوید؟ «يخبرونني ان ابن عقيل بالكوفه يجمع الجموع» یعنی این‌که «مسلم بن عقیل، دارد حزب تشکیل می‌دهد و جمعیت‌سازی می‌کند و همه را دور خودش جمع می‌کند.» نویسنده نامه، متن نوشتن را بلد است، بلد است ارجاعات فرامتنی بدهد تا خواننده بی‌آن‌که چیزی اضافه در متن بخواند، چیزهای زیادی به ذهنش اضافه شود. آوردن اسم «مسلم بن عقیل» کافی است تا مخاطب نامه حساب کار دستش بیاید. خواننده هم عقیل را می‌شناسد هم پسرش مسلم را و هم پدرش ابوطالب را. می‌داند مسلم از بنی‌هاشم است، می‌داند هر قدر جمعیت زیر پرچم بنی‌هاشم زیاد بشود، پرچم بنی‌امیه بی‌هوادارتر می‌شود. خب حالا این جمعیت‌سازی مگر خلاف قانون است؟ مگر ایرادی دارد؟ «لشق عصا المسلمين» هدف این آقای مسلم بن عقیل تخمِ پراکندگی کاشتن و شکاف مذهبی ساختن و از بین بردن وحدت ملی و ترویج اختلاف بین جامعه مسلمین است. این حزب‌بازی‌ها و یارکشی‌های جناب مسلم، خلاف امنیت ملی است. تا این‌جای نامه شرح وضعیت موجود در یکی از شهرهای استراتژیک جهان اسلام است. یک بار با عبارتی خودمانی‌تر مرورش کنیم: «من سند محکمی دارم که مسلم ابن عقیل در کوفه مشغول یارکشی است تا بین مسلمانان اختلاف بیاندازد و وحدت جامعه مسلمین را از بین ببرد.» انصافا اگر من و شما باشیم و این روایت، به نویسنده نامه و آن آدم با خبر که برای حرفش سند هم دارد، حق نمی‌دهیم نگران باشد؟ حق نمی‌دهیم اگر دستش می‌رسد و توانی دارد، به داد جامعه مسلمانان برسد؟ من و شما باشیم و این روایت، علیه بر هم زنندگان نظم عمومی تظاهرات نمی‌کنیم؟ می‌کنیم! آقای نویسنده با دو خط روایتی که ساخته، ما را نگران آینده جامعه اسلامی کرده. حالا باید کاری کرد. همان آقای نویسنده، می‌نویسد: «فسر حين قرأ كتابي هذا حتى تأتي اهل الكوفه» معنایش این است که تا این نامه را خواندی راه بیفت و به کوفه برو.» حق هم همین است دیگر. زمینی که در خطر است را که نمی‌شود با کنترل از راه دور نجات داد. باید یک فرمانده قوی در کوفه مستقر بشود بلکه توطئه اختلاف‌افکنی مسلم را بشود خنثی کرد. خب قدم اول حضور میدانی یک حاکم قدرتمند است، قدم دوم چیست؟ «فتطلب ابن عقيل كطلب الخرزه حتى تثقفه»، برو و دنبال ابن عقیل در کوفه بگرد، مثل کسی که دانه گوهری را روی زمین و بین سنگ‌ریزه‌ها جستجو می‌کند، آن قدر بگرد تا پیدایش کنی. نویسنده نامه در یک جمله هم اهمیت و نقش کلیدی مسلم را به خواننده نشان داده و هم از سختی کار حرف زده. بعد از آن‌که مسلم را پیدا کردی «فتوثقه او تقتله او تنفيه، و السلام.» ‌نوشتن یک پایان خوب، از سخت‌ترین کارها برای یک نویسنده است. پایانی که بتواند به ذهن مخاطب ضربه بزند و قابل پیش‌بینی نباشد. پایانی که بتواند مخاطب را به نقطه اوج هیجان برساند. نویسنده نامه پایان متنش را با ضرب‌آهنگی تند و جملاتی کوتاه و البته قاطع تمام می‌کند: «مسلم را یا به بند بکش، یا بکش، یا تبعیدش کن، والسلام.» نامه مهر کاخ ریاست‌جمهوری دارد. نویسنده‌اش شخص اول یکی از بزرگ‌ترین کشورهای جهان در سال ۶۰ هجری قمری است. یزید فرزند معاویه و نوه ابوسفیان در نامه‌ای سه چهار خطی، روایتی وارونه‌ای می‌سازد از فعالیت سیاسی اجتماعی نماینده امام زمان خودش در شهر کوفه. روایتی که جای شهید و جلاد تویش عوض می‌شود. روایتی که تویش مصلح اجتماعی تبدیل به مفسد فی‌ الارض می‌شود. روایتی که اگر آدم تاریخ ندانی بخواندش، حق را به یزید می‌دهد نه به مسلم بن عقیل و حزب امام. یزید در روایتش واقعیت‌های زیادی را نگفته، بعضی واقعیت‌ها را هم وارونه گفته و در
نهایت تصویری ساخته که خواننده متن را ‌همدل و همراه خودش کند. یزید کلمه‌ها را خوب می‌شناخته و ساختار روایت‌سازی را هم بلد بوده. یزید می‌دانسته می‌شود با کلمه‌ها هم آدم کشت بی‌آن‌که آب از آب تکان بخورد. پی‌نوشت. متن نامه: «اما بعد، فانه كتب الى شيعتي من اهل الكوفه يخبرونني ان ابن عقيل بالكوفه يجمع الجموع لشق عصا المسلمين، فسر حين قرأ كتابي هذا حتى تأتي اهل الكوفه فتطلب ابن عقيل كطلب الخرزه حتى تثقفه فتوثقه او تقتله او تنفيه، و السلام.» تاریخ طبری، ج ۵، ص ۳۵۷. ترجمه نامه «امّا بعد، همانا پيروان من از مردم كوفه به من نوشته‏اند و مرا آگاهى داده‏اند كه پسر عقيل در كوفه، لشكر تهيه مى‏كند تا در ميان مسلمانان، اختلاف اندازد. چون نامه مرا خواندى، رهسپار كوفه شو و پسر عقيل را همچون دُرّى [كه در ميان خاك گم شده باشد]بجوى تا بر او دست يابى. پس او را در بند كن يا بكُش يا از شهر بيرونش كن. و السلام»
. نویسنده، بازیگر و کارگردان: آقای ابن زیاد . این دومین یادداشت است از مجموعه یادداشت‌هایی با عنوان «ماجرای یک روایت جعلی». در این یادداشت اولین سخنراین ابن زیاد را در کوفه می‌خوانید. متن کامل سخنرانی و توضیحاتی درباره چگونگی کارکرد روایی‌اش را در همین یادداشت تقدیم‌تان کرده‌ام. . متن کامل یادداشت را در ادامه بخوانید 👇 «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
ابن‌زیاد‌ روی سن نمایشی تاریخ‌ساز کوفه ۱۴۰۰ سال پیش سالن تائتر نداشته، اما مسجدی داشته که محل اتفاقات و برنامه‌ها و یک‌طورهایی مرکز همایش‌های شهر بوده. ابن زیاد قبل از رسیدن به کوفه خبر دار داشته که شهر دارد زیر بیعت با مسلم بن عقیل می‌رود برای همین می‌دانسته که فرصت کار تدریجی و دیر بازده ندارد. ابن زیاد می‌خواسته ورق شهر را یک باره برگرداند. ابن زیاد می‌دانسته هیچ چیزی جز یک نمایش میدانی بزرگ نمی‌تواند کمکش کند. نمایش قبل از هر چیز سن و دکور و سالن می‌خواهد. مسجد جامع شهر، بهترین انتخاب برای این نمایش بوده. سالنی که به اندازه بیشتر مردم شهر جا دارد، دکوری که به چشم مردم شهر آشناست و فضایی که تویش حال مردم خاضعانه و مومنانه است. ابن زیاد نماینده‌ای فرستاد و همه مردم شهر را برای نماز به مسجد دعوت کرد. شهر یک‌باره تبدیل شد به شریان‌هایی از آدم که کوچه کوچه به مسجد وصل می‌شدند. مسجد پر شد و موذن اذان گفت. سالن پر بود، تماشاچی‌ها نشسته بودند، چشم‌ها منتظر بود و هیچ کس نمی‌دانست نمایش چطور شروع خواهد شد. ابن زیاد با تیمی از هوادارانش وارد مسجد شد. شما موقعیت را تصور کنید. خیلی از این‌ها که الان در مسجد منتظر شروع نماز هستند، دست‌شان در بیعت با مسلم بن عقیل است و پای نامه‌های فدایت شوم را برای امام امضا زده‌اند. مسجد نفس به نفس پر از آدم است. بازیگر نقش اول از در می‌آید تو، صدای کسی در نمی‌آید، می‌رود تا صف اول، همه نگاه می‌کنند، جلوتر از همه در جایگاه امام جماعت می‌ایستد، ذهن‌ها همه پر از گیجی است، اذان می‌گوید، اقامه می‌گوید، کسانی در صف اول در میانه‌های اقامه بلند می‌شوند و می‌ایستند، یکی یکی همه مردان مسجد بلند می‌شوند و بعد از الله اکبری که ابن زیاد می‌گوید، تکبیر می‌گویند و نمازشان را شروع می‌کنند. هیچ کس نمی‌داند همه مسجد شده است سن تئاتر و تک بازیگر نمایش همه تماشاچی‌ها را تبدیل کرده به جزئی از دکور و صحنه نمایش. ابن زیاد چیزی را تجربه کرد که قرن‌ها بعد اسمش شد «تئاتر تعاملی»، تئاتری که تماشاگران هم جزئی از بازیگرانش می‌شوند. از من اگر بپرسید می‌گویم همین‌جا کار تمام شد. ابن زیاد اگر بعد از نماز، راه آمده را برمی‌گشت هم برنده بازی بود. او در روز اول حضورش، همه را به مسجد کشانده بود، پیش‌نمازشان شده بود، در عملی‌ترین شکل ممکن از همه‌شان اقرار به عدالت و ایمانش گرفته بود و از فردا، هم حاکم شهر بود و هم امام شهر. ابن زیاد اما دلش به این راضی نبود، بیشتر می‌خواست. نماز که تمام شد، بلند شد و رفت روی منبر و نگاه انداخت به مردم شهر که جمع شده بودند روبه‌رویش. برای این‌که حال این نمایش را بهتر درک کنید، ماجرا را از چشم یکی از تماشاگران برای‌تان تعریف می‌کنم: آقای ابی وَدّاک یکی از تماشاچیان است، می‌گوید: «فَحَمِدَ اللّهَ و أثنی عَلَیهِ» ابن زیاد روی منبر مسجد حرف‌هایش را با حمد و ثنای الهی شروع کرد. نه این‌که فکر کنید برود بالای منبر و بگوید الحمدلله یا سبحان الله، نه. ابن زیاد یک خطبه خوانده در حمد و ستایش خدا. در این پرده از نمایش، ابن زیاد لباس عارفان را تن کرده و جمله‌هایی پر مغز و چند لایه تحویل جمعیت مومن پیش رویش داده. تاریخ هیچ جایی نگفته که ابن زیاد سر کلاس‌های نویسندگی بوده یا هنرهای نمایشی را از کسی آموخته، اما در قدم قدم نمایشی که در کوفه رقم زده، طلایی‌ترین دستورالعمل معلم‌های نویسندگی را رعایت کرده. قاعده «نگو، نشان بده» انگار سرلوحه لحظه به لحظه رفتارهای ابن زیاد است. ابن زیاد نمی‌گوید من از همه با تقواترم، وقتی امام جماعت مسجد می‌شود، این را به همه نشان می‌دهد. نمی‌گوید من یک مومن راستین هستم، این را با خطبه‌ای که می‌خواند و عبارت‌پردازی‌هایی که در ستایش خدا دارد به همه نشان می‌دهد. . ادامه متن را در پست بعدی بخوانید.
پرده اول که تمام می‌شود، انگار ابن زیاد لباس عارفان را در جامه‌دان می‌گذارد و لباس حاکم را می‌پوشد و حرفش را ادامه می‌دهد: «ثُمَّ قالَ: أمّا بَعدُ؛ فَإِنَّ أمیرَ المُؤمِنینَ أصلَحَهُ اللّهُ وَلّانی مِصرَکُم وثَغرَکُم». معنایش این می‌شود که: امیرالمومنین که خدا امورش را سامان دهد، من را مسئول شهر شما و مرزهای اطراف شما کرده. نمایشنامه‌نویس‌ها همیشه بهترین دیالوگ‌نویس‌های تاریخ بوده‌اند. جای نام ابن زیاد در بین نویسندگان قرن‌های گذشته خالی است. همین چند جمله را ببینید، چقدر عبارت‌پردازی‌ها دقیق است. اگر کسی بیاید و همچین حرفی را به ما بزند و نخواهیم حرفش را بپذیریم، چه عکس‌العملی نشان می‌هیم؟ به کجای حرفش ایراد می‌گیریم؟ بیشتر ما شاید بگوییم، حُکمت کو؟ چرا تو را فرستاده و دیگری را نفرستاده؟ کم‌تر کسی اما برمی‌گردد و می‌گوید کدام امیرالمومنین؟ چه کسی خلیفه خودخوانده حرام‌خوار را امیرالمومنین می‌داند؟ نوع جمله‌بندی‌های متن طوری است که گویی همه صفت امیرالمومنین را برای یزید قبول دارند، حالا بعد از این توافق، ابن زیاد خبر می‌دهد که همان امیر، حکم ولایت این شهر را به نام من زده. شهر همه گوش است، کسی حرفی در مخالفت نمی‌زند. حالا ابن زیاد باز لباس عوض می‌کند، این‌بار لباس رفاقت می‌پوشد و می‌گوید: «و أمَرَنی بِإِنصافِ مَظلومِکُم، وإعطاءِ مَحرومِکُم، وبِالإِحسانِ إلی سامِعِکُم ومُطیعِکُم» کارویژه من از طرف امیرالمومنین این است که هوای مظلوم‌های شهر را داشته باشم و به فقیران‌تان کمک کنم و با همراهان و موافقان خلیفه مهربان باشم. شما صدای ابن زیاد را می‌شنوید. این ابن زیاد چقدر با تصور شما از ابن زیاد فرق دارد؟ چند دقیقه بعد از همین کلمات، ابن زیاد نشان داد حرفش راست است. حاکم تازه آمده اشاره‌ای کرد و بازیگری فرعی از گوشه صحنه وارد شد و یک بغل کیسه پول به ابن زیاد داد و مردم دیدند شیرینی حرف‌های ابن زیاد خیلی زود سر سفره‌هایشان آمد. «وبِالشِّدَّهِ عَلی مُریبِکُم وعاصیکُم» البته هیچ مربی دل‌سوزی فقط تشویق نمی‌کند. ابن زیاد هم فقط برای آفرین گفتن نیامده. ابن زیاد دستور دارد با همه طغیان‌گرها و تردیدکننده‌ها سخت و جدی برخورد کند. ابن زیاد می‌گوید که یک سرباز است، «و أنَا مُتَّبِعٌ فیکُم أمرَهُ، ومُنَفِّذٌ فیکُم عَهدَهُ»، او یک ولایتمدار محض است. خودش را بر مدار ولایت بنی‌امیه تنظیم کرده و حالا هم که در کوفه است آمده تا حرف امیرالمومنینش را در بین مردم محقق کند و عهدی که با خلیفه دارد را در شهر جاری کند. مسجد از انبوه آدم‌ها لبریز است. کسی دم نمی‌زند. حاکم جدید شهر را از بین همین حرف‌ها باید بشناسند، از بین همین چیزها که می‌بینند، در دل نمایشی که از آن بی‌خبرند. ابن زیاد بین حرف‌هایش مکث می‌کند، حتما صدایش را بالا و پایین می‌برد، جایی اخم می‌کند و به این‌جا که می‌رسد حتما چهره‌اش گشاده است و لبخند می‌زند: «فَأَنَا لِمُحسِنِکُم و مُطیعِکُم کَالوالِدِ البَرِّ، و سَوطی و سَیفی عَلی مَن تَرَکَ أمری، وخالَفَ عَهدی» من برای نیکوکارها و آدم‌های سر به راه شما مثل یک پدر مهربانم و البته شلاق و شمشیرم برای آن‌هایی است که از دستوراتم سرپیچی می‌کنند و با پیمانم مخالفند. ابن زیاد احتمالا ساکت می‌شود، شاید به صدایی آرام‌تر از چیزی که تا الان مسجد را انباشته، مثل حرفی در گوشی شاید، می‌گوید: «فَلیُبقِ امرُؤٌ عَلی نَفسِهِ» هر کدام‌تان به فکر خودش باشد، مراقب خودتان باشید. بعد همان وقت که عبای کنار رفته از پایش را دوباره جمع می‌کند، نگاهش را روی جمعیت می‌چرخاند و می‌گوید: «الصِّدقُ یُنبِئُ عَنکَ لَا الوَعیدُ» این‌ها که گفتم همه نصیحت بود، کسی تهدید برداشت نکند. اهل مسجد در جای‌شان خشک شده‌اند، نفس هم کسی انگار نمی‌کشد و چشم‌ها ابن زیاد را می‌بیند که از منبر پایین می‌آید و از جلو صف اول می‌گذرد و می‌رود و از مسجد خارج می‌شود. پرده نمایش آرام آرام پایین می‌آید و تماشاگران در بهت اجرایی که دیده‌اند نمی‌دانند باید فریاد بزنند یا تشویق کنند. نمایش ابن زیاد، روایتی بود از ایمان، از مسئولیت‌شناسی، از ولایت‌مداری، از مردم‌داری و نوع دوستی. ابن زیاد در موقعیتی پیش‌بینی نشده برای مردم، همه را به انفعال کشانده بود و خودش تبدیل شده بود به قهرمان شهر. ورق برگشته بود، از فردا کوچه‌های شهر پر می‌شود از پچ‌پچ‌هایی درباره جلسه امروز، تحلیل سیاست‌مدارها و کنش فعالین اجتماعی همه بر محور حرف‌های ابن زیاد می‌شود. ابن زیاد با ساختن روایتی قوی و با کمک‌گرفتن از فرمی محکم، دست مردم شهر را از دست امام زمان‌شان در آورد و در دست طاغوت زمان گذاشت.
. یک روایت جعلی، تقدیم به امام زمان . این سومین یادداشت است از مجموعه یادداشت‌هایی با عنوان «ماجرای یک روایت جعلی». در این یادداشت یکی از مهم‌ترین نامه‌های مردم کوفه به امام را می‌خوانید. . متن کامل یادداشت را در ادامه بخوانید 👇 «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
یک روایت جعلی، تقدیم به امام زمان. این روزها در زمانه رونق پیام‌رسان‌ها، آدم‌ها نامه نمی‌نویسند، برای هم پیام می‌فرستند. پیام‌هایی درباره چیزهای مهم و چیزهای بی‌ارزش، درباره حرف‌های اساسی و حرف‌های کم اهمیت. پیام‌رسان‌ها کار ما را راحت کرده‌اند و ما به ساده‌ترین شکل ممکن کلمه‌های‌مان را به دوستان و عزیزان‌مان می‌رسانیم. ما حالا راحت کلمه خرج می‌کنیم. در گذشته‌ اما پیام‌ها به این راحتی به دست عزیزان نمی‌رسیدند، پیام‌ها پر تکرار هم نبوده‌اند. پیام‌ها نامه می‌شدند و نامه‌ها را یک نفر دست می‌گرفت و سوار بر اسب می‌شد و کیلومتر‌ها را در بیابان می‌تاخت و روزها در راه بود تا به مقصد می‌رسید. نامه را به دست شخص مخاطب می‌داد و برمی‌گشت. آن قدیم‌ها مردم خیلی با وسواس کلمه خرج نامه‌های‌شان می‌کردند. نامه‌ها تبدیل می‌شد به یادگاری‌های دوستانه یا اسنادی تاریخی. نویسنده‌ها همه می‌دانستند، گیرنده نامه ممکن است بارها و بارها نامه را از صندوق بیرون بیاورد، بخواند، به دیگران نشان بدهد و درباره‌اش با اطرافیان حرف بزند. آن قدیم‌ها نامه رسانه‌ای گران و ارزشمند و ماندگار بوده. حالا بیایید برویم یک نامه تاریخی را بگذاریم جلوی‌مان، خط به خطش را بخوانیم و ببینیم کلمه‌هایش چه روایتی را با خودشان حمل می‌کردند. این نامه، نامه یک فرد نیست، نامه یک شهر است. نامه‌ای که پایینش را آدم‌های سرشناس یک شهر استراتژیک در ۱۴۰۰ سال پیش امضا زده‌اند. نامه این طور شروع می‌شود: «بسم الله الرحمن الرحیم للحسین بن علی علیه السلام من سلیمان بن صرد و المسیب بن نجبه و رفاعه بن شداد البجلی و حبیب بن مظاهر و شیعته المؤمنین و المسلمین من أهل الکوفه» نامه، نامه محترمانه‌ای است. شروعش با بسم الله است و بعدش اسم چند شخصیت سرشناس کوفه آماده: سلیمان بن صرد و مسیب بن نجبه و رفاعه بن شداد و حبیب بن مظاهر. این اسم‌ها شاید برای شما آشنا باشد. این نامه البته فقط از طرف این شخصیت‌ها نیست، در متن نامه این طور نوشته شده «نامه‌ای از طرف شیعیان حسین بن علی،‌ از مومنان و‌ مسلمانان کوفه». امضا کننده‌ها کسانی مثل ما هستند، انگار که نوشته باشد: نامه‌ای به حجه بن الحسن العسکری از طرف فلانی که جزء شیعیان اهل قم است، یا تهران یا مشهد یا شیراز. پیداست نامه نامه‌ای دوستانه است، متندر همان اول کار جایگاه گیرنده و فرستنده را معلوم کرده: گیرنده رهبر است، فرستنده راه‌رو. گیرنده فرمانده است، فرستنده سرباز. از طرف اهل کوفه نامه‌های زیادی برای امام فرستاده شده. این نامه اما یکی از مهم‌ترین آن‌هاست، هم به خاطر متنش و هم به خاطر امضاهایی که پای نامه آمده. «سلام علیک فإنا نحمد إلیک الله الذی لا إله إلا هو». ادب و احترام را در نامه ببینید، نوشته است: سلام آقا جان. نویسنده می‌دانسته همین جوهری که دارد برای نوشتن کلمه سلام استفاده، قرار است جلو‌ چشم امام زمانش بیاید، او برای امام حاضر و اتفاقا نزدیک به خودش نامه می‌نوشته. بعد نوشته: «ما با شما سپاس می‌گوییم خدایی را که جز او خدایی نیست.» ادب متن را ببینید. امام را جلو گذاشته، گفته همان‌طور که شما حمد خدا را می‌گویید، ما هم با شما همان خدای یگانه را حمد می‌کنیم. می‌بینید چقدر تنظیمات نامه درست است. چقدر همان‌طوری است که یک‌ شیعه باید باشد. می‌بینید ا‌ندیشه و ادبیات متن چقدر شبیه چیزی است که ما دوست داریم خطاب به امام زمان‌مان بگوییم. تا این‌جا هر چه در نامه بود، مقدمه بود. حالا نامه‌نویس‌ها باید بروند سر اصل حرف‌شان. «أما بعد فالحمد الله الذی قصم عدوک الجبار العنید» این قسمت از نامه یک ظرافت جذابی دارد. قسمت قبلی ستایش خدا بود در شکل مطلقش، حالا ستایش خدا جنبه‌ای سیاسی پیدا می‌کند. «سپاس خدایی را که دشمنِ ستمکار و سرکشِ تو را در هم شکست.» نامه در سال ۶۰ هجری قمری نوشته شده و خطاب به اباعبدالله است. فکر می‌کنید منظور نویسنده‌ها از عبارت «دشمن ستمکار و سرکش» چه کسی است؟ کسی باید باشد که همین تازگی‌ها از بین رفته باشد. نویسندهای نامه آدم‌های دل و جگر داری بودند. کسی که بتواند در زمان حکومت فراگیر بنی‌امیه، کلمه‌هایی این چنین تند را علیه خلیفه تازه از دنیا رفته بگوید، آدم جرئت‌داری است. نویسنده‌های نامه ننوشته‌اند سپاس خدایی را که دشمن ستمکار و سرکش تو را کشت یا به سرای اعمالش رساند. نوشتند دشمنت را در هم شکست. یک طورهایی یعنی ذلیل کرد و خفتش داد. این جور عبارت‌پردازی‌ها و حرف‌ها فقط از شیعیان جدی برمی‌آید. . ادامه متن را در پست بعدی بخوانید
کار نامه با این دشمن سخت تمام نمی‌شود. نویسنده‌های نامه می‌خواهند نشان بدهند بصیرت دارند، دشمن‌شناسی بلدند، اوضاع و احوال زمانه را می‌شناسند و حواس‌شان به آن‌چه در جامعه اتفاق می‌افتد هست: «الذی انتزى على هذه الأمه فابتزها أمرها و غصبها فیئها و تأمر علیها بغیر رضى منها ثم قتل خیارها و استبقى شرارها و جعل مال الله دوله بین جبابرتها و أغنیائها» در اوضاع و احوال پیچیده آن زمان، شناختن مختصات دشمن کار مهمی بوده. نامه می‌گوید ما می‌دانیم دشمن‌مان چطور آدمی بود: کسی که «بر این امت حمله کرد»، بعد «خلافت را به یغما برد»، بعد «اموال امت را غصب کرد»، بعد «بدون رضایت آنان فرمانروایی‌شان را به دست گرفت»، بعد «نیکانِ آنان را کشت»، بعد «اشرار را باقی گذاشت» و در آخر هم «مال خدا را میان ستمکاران و ثروتمندان قرار داد.» اگر تاریخ بلدید این صفات را تطبیق بدهید بر معاویه، برای‌تان معلوم می‌شود که چقدر بزرگان شهر کوفه خوب دشمن‌شان را می‌شناختند و چه درست توصیفش کرده‌اند. بعد از این‌ها هم نفرت‌شان را در کلمه‌ها می‌ریزند و می‌گویند: «فبعدا له کَما بَعِدَتْ ثَمُودُ.» یعنی «لعنت خداوند بر او باد، همچنان که قوم ثمود به لعنت گرفتار شدند.» می‌بینید چه شیعیان خوبی هستند این‌ها، هم ولایت امام‌شان را دارند و هم نفرت از دشمن امام‌شان را. فراز اصلی نامه اما این‌جاست: «إنه لیس علینا إمام فأقبل لعل الله أن یجمعنا بک على الحق» این نامه بدون این جمله، شاید هیچ وقت در حافظه تاریخ نمی‌ماند. نویسندگان نامه، همه این حرف‌ها را زده‌اند تا برسند به این جمله، تا بگویند: «بیا!» بگویند: «همانا ما پیشوایی نداریم؛ به سوی ما بیا، شاید خداوند ما را به وسیله تو بر گرد حق جمع کند.» شما اگر معلم باشید و دانش‌آموزی بیاید پیش‌تان و‌ کارنامه‌های سال‌های قبلی‌اش را بیاورد و بگوید ببین نمره‌های درس‌هایم را، فارسی را شده‌ام خیلی خوب، ریاضی را شده‌ام خیلی خوب، تاریخ و جغرافی و املا و دینی‌ام را هم شده‌ام خیلی خوب، شما چه کار می‌کنید؟ سری تکان می‌دهید و به‌بهی می‌گویید و تحسینش می‌کنید. بعدش ولی اگر بگوید حالا امسال معلم ندارم، از درس‌ها عقب افتاده‌ام، حاضرم هر کاری بکنم که شما معلمم بشوید، تو را به خدا معلمم بشوید! چه می‌گویید؟ حال نویسندگان انگار حال همان دانش‌آموز است پیش معلمش. بزرگان کوفه نوشتند: «النعمان بن بشیر فی قصر الإماره لسنا نجتمع معه فی جمعه و لا نخرج معه إلى عید» حاکم شهر آقای نعمان است، ما مدت‌هاست مخالفت مدنی خودمان را شروع کرده‌ایم، پشت سرش نماز نمی‌خوانیم و در برنامه‌هایش شرکت نمی‌کنیم. او حاکمی است که در قصرش تنها مانده و ما را ندارد. بعد از همه این‌ها متن تیر خلاص را زده و این‌طور تمام شده: «لو قد بلغنا أنک قد أقبلت إلینا أخرجناه حتى نلحقه بالشام إن شاء الله.» یعنی «هرگاه به ما خبر رسد که تو به سوی ما آمده‌ای، ما او را از شهر بیرون می‌کنیم تا اینکه او را به شام روانه سازیم، ان‌شاءالله». پایان نامه، پایانی در اوج است، انگار سیلی از جمعیت دارند فریاد می‌زنند، وای اگر امامم حکم جهادم دهد، ارتش امیه نتواند که جوابم دهد. نامه می‌گوید از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن. می‌گوید کار حاکم شهر تمام است، او مترسکی است که هر وقت بخواهیم از زمین شهرمان دور می‌اندازیمش. نامه‌ای که سران کوفه نوشتند یک روایت اصلی دارد و آن هم اثبات هم‌مدار بودن با اباعبدالله است و هم‌رکاب بودن برای جنگ و هم‌حزب بودن برای تشکیل حکومتی ایمانی. این روایت آیا روایت بدی است؟ آیا روایت غلطی است؟ من اصلا چرا این نامه را و این روایت را در کنار باقی روایت‌های جعلی در ماجرای عاشورا آوردم؟ نامه حرفش درست است و روایتی هم که به خواننده ارائه می‌دهد، روایتی پذیرفتنی است اما واقعیت این است که عمق دل بعضی از نویسندگان این نامه چیزی نبود که در این روایت آمده بود. نویسنده‌های نامه انگار چیزی را که دوست داشتند باشند، به جای چیزی که هستند، نوشتند. از بین همه اسم‌هایی که در ابتدای نامه آمده بود، فقط حبیب بن مظاهر حرف و عملش همان بود که نامه می‌گفت. باقی همه در جایی از مسیر پای‌شان لنگ شد. حتی شاید بعضی از امضا کننده‌های همین نامه که نام‌های کم‌تر شناخته شده‌ای دارند در کربلا روبه‌روی امام ایستاده باشند. نعمان، حاکم کوفه، هیچ‌گاه به دست شیعیان از شهر اخراج نشد، مردم کوفه هیچ وقت دور امامی که دعوتش کرده بودند جمع نشدند و دست شیعیان شهر برای بیعت هیچ وقت به دست امام نرسید. بهترین‌های شهر کوفه، نامه‌ای نوشتند که روایتی عالی و تصویری درخشان از آن‌ها برای مخاطب می‌ساخت، اما وقتی نوبت هزینه کردن و پا به میدان گذاشتن رسید، معلوم شد روایت‌شان آن‌قدرها هم عمیق و از ته دل و واقعی نبوده.
از فردا شب تا اخر محرم، این‌جا خادم عزاداران اباعبدالله هستم، ان‌شاءالله.
. یک روایت جعلی در دهان امام بگذاریم. . این چهارمین یادداشت است از مجموعه یادداشت‌هایی با عنوان «ماجرای یک روایت جعلی». در این یادداشت با یک تک جمله روبه‌رو هستیم. جمله‌ دروغی که زیرساخت حرکت‌های تمدنی در آینده می‌شود. . متن کامل یادداشت را در ادامه بخوانید 👇 «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
یک روایت جعلی توی دهان امام بگذاریم یک شخصیت بحث‌برانگیز در میان شخصیت‌های تاریخی، کسی است به نام آقای عبدالله بن عباس که نامش معمولا به خلاصه، ابن عباس گفته می‌شود. آقای ابن عباس جزء شیعیان است و از شخصیت‌های مهم و به نام هم به حساب می‌آید و خانه‌اش در مکه است. در روزهای آخر سال ۶۰ هجری، امام حسین هم در مکه است و مشغول آماده شدن برای مراسم حج. شرایط آن روزهای مکه شرایط آرامی نبوده. معاویه تازه از از دنیا رفته بوده و ماموران حکومتی از همه مردم کشور پهناور اسلامی برای یزید بیعت گرفته بودند جز چند نفر، که مهم‌ترین‌شان اباعبدالله بود. حالا هم مجموعه‌ای از نیروهای ویژه نظامی، دنبال امام بودند تا دو راهی بیعت یا مرگ را پیش روی امام بگذارند. خیلی از تاریخ‌نویسان شیعه و سنی نوشته‌اند که در همین روزها امام حسین جلساتی دارد با بعضی از شخصیت‌های سرشناس شهر مکه، مثل ابن عباس. ابن عباس، چند سالی از امام بزرگ‌تر است. دغدغه‌اش در ملاقات‌هایی که با امام دارد یک چیز است: مراقب مردم کوفه باش، این‌ها آدم‌های درست و حسابی نیستند، نرو، حالا اگر مجبوری بروی، زن بچه‌ها را با خودت نبر. شما ماجراهای بعد از این را می‌دانید. امام حجش را نیمه تمام می‌گذارد، راه می‌افتد سمت کوفه، مسلم را می‌فرستد تا شرایط شهر را بررسی کند، حر جلو امام را می‌گیرد، عمر سعد با سپاهش به کربلا می‌رسد و آرایش نیروها آرایش جنگی می‌شود. تا این‌جا همه روایت‌ها درست است اما از این‌جا به بعد، بعضی‌ از نویسنده‌ها یک جمله دروغ را به امام نسبت داده‌اند، جمله‌ای که درباره ابن عباس است. این جمله گرچه چند کلمه بیشتر ندارد اما یک گذشته مهم را به یک آینده مهم ربط می‌دهد و چهره‌ای دگرگونه از امام و ابن عباس می‌سازد. باورتان می‌شود یک جمله این قدر توان داشته باشد. برای این‌که کار این جمله را خوب درک کنید، باید موقعیت گفته شدنش را درست تصور کنید. راوی جمله می‌گوید روز عاشورا، وقتی بعضی از اصحاب امام شهید شده بودند و همه آن چیزهایی که دیروز احتمال بود، تبدیل به واقعیت شده بود، یک باره صدای ناله و ضجه و گریه از خیمه‌های امام بلند شد. امام به حضرت عباس و علی اکبر فرمودند بروید و زنان توی خیمه‌ها را آرام کنید. من تا این‌جا مشکلی با روایت ندارم، شبیه همین فضا در کتاب‌های زیادی آمده اما مساله این جمله است که امام می‌گوید: «لله در ابن‌ عباس ینظر من ستر رقیق» ترجمه ساده‌اش می‌شود این‌که: «مرحبا به ابن عباس که چقدر خوب و درست این روزها را پیش‌بینی می‌کرد.» بعد از این جمله ذهن من خواننده پر می‌کشد به چند هفته قبل، وقتی در جلسه‌ای ابن عباس داشت خودش را به آب و آتش می‌زد تا امام وارد این مسیر نشود. موقعیتی که امام تویش قرار گرفته و دیالوگی که به امام نسبت داده می‌شود این حال را می‌سازد که ما با یک امام ساده‌اندیش و زودباور طرف هستیم که آدم تیزبینی مثل ابن عباس قبلا نصیحتش کرده بود اما او نپذیرفته بود و حالا که دیگر کار از کار گذشته، درستی تدبیر ابن عباس برایش معلوم شده و وسط معرکه و جنگ به آن اعتراف می‌کند. حالا کارکرد این جمله چه چیزی است و اصلا کجا قرار است مورد توجه قرار بگیرد؟ این عبارت و عبارت‌هایی شبیه این، خیلی سال بعد از کربلا وارد متن‌های روایی شده. این روایت‌ها در خدمت ساختن عظمتی غیر واقعی برای ابن عباس هستند تا زیر سایه عظمت او، حکومت فرزند‌هایش در سلسله بنی‌عباس را موجه و قابل قبول کنند. روایت‌نویس‌ها همیشه قصه‌هایی عجیب از سرزمین‌هایی نادیده روایت نمی‌کنند. گاهی وقت‌ها مثل تاریخ‌نویس‌ها یا جامعه‌شناس‌ها در جزئیات واقعی زندگی آدم‌ها دقیق می‌شوند و بعد جایی در میانه روایت‌های واقعی‌شان، شخصیتی خیالی یا موقعیتی خیالی یا دیالوگی خیالی را وارد متن می‌کنند. روایت‌نویس‌ها بلدند چطور مرز بین واقعیت و خیال را درز بگیرند که چشم خواننده‌ها هیچ وقت نتواند این دو را از هم جدا کنند. حالا یک آقای تاریخ‌نویس، در یکی از کتاب‌های مهم‌اش، این دیالوگ را ساخته و بین اتفاقات تاریخی جا داده. دیالوگی که با همه کوتاهی‌اش خیلی دقیق طراحی شده و در جایی اثرگذار هم کاشته شده است و بعدها بارها و بارها هم شیعیان و هم سنی‌ها به آن استناد کرده‌اند. «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰رویداد گفتگو محور «جنگ روایت‌ها» گفتگوی محمدرضا جوان آراسته با: 🔻محمدرضا شهبازی با موضوع «روایت معمولی» ⏰چهارشنبه ۱۱ مرداد - ساعت ۲۱ 🔻محمدامین نخعی با موضوع «روایت انسان» ⏰پنجشنبه ۱۲ مرداد - ساعت ۲۱ 🔻منصوره مصطفی‌زاده با موضوع «روایت و ارتباط بین نسل‌ها» ⏰جمعه ۱۳ مرداد - ساعت ۲۱ 🔻حمیدرضا قادری با موضوع «روایت و حقیقت » ⏰شنبه ۱۴ مرداد - ساعت ۲۱ 🔻پرستو عسکرنجاد با موضوع «انیمیشن روایت‌ساز» ⏰یکشنبه ۱۵ مرداد - ساعت ۲۱ 📺پخش در صفحه اینستاگرام مدرسه مبنا 🆔از طریق این لینک، اینستاگرام مبنا را دنبال کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «همین قضیه حجاب هم، نتیجه‌ی کم‌کاریمون توی جنگ روایت‌ها بوده ...» 📌بخشی از اولین گفتگوی روایت‌محور محمدرضا جوان‌آراسته با محمدرضا شهبازی را با موضوع «روایتِ مردم معمولی» بشنوید. ⭕️امشب سومین لایو این رویداد را در صفحه اینستاگرام مدرسه مبنا از دست ندهید. | @mabnaschoole |
31.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. من پای روضه‌های پدرم شبیه کودکی هستم که قصه‌ی هزار‌بار شنیده را با ولع می‌شنوم. انگار همه چیز دارد برای بار اول اتفاق می‌افتد؛ تازه و غیرتکراری ... من توی لحظه‌لحظه‌ی روایتی که پدرم از کربلا می‌سازد؛ غرق می‌شوم ... روایت‌خوانی من در ویژه ‌برنامه فصل باران . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
‎⁨این فراخوان رزم است.⁩.mp3
2.32M
🔴 شهریور و مهر امسال، پر از تقابل دوباره جریان انقلابی و ضد انقلاب خواهد بود. سالگرد مهسا امینی، بازروایت اتفاقات مهر و آبان سال گذشته و تکرار روایت‌های راست و‌ دروغ در مخالفت با انقلاب، برنامه جبهه ضد انقلاب است. 🟢 حالا که تحرکات طرف مقابل معلوم و صف‌آرایی راویان ضد انقلاب روشن است، ما هم باید هم صف و هم صدا و هم جهت باشیم و توان‌مان را برای ساختن روایتی واقع‌گرایانه از ماجراهای سال گذشته و ارزش‌های انقلاب و آرمان‌های ایران ارائه بدهیم. «خط روایت»، خط مقدم جنگ ماست. با حضور شما، حتما خطی محکم‌تر و قدرتی بیشتر خواهیم داشت. 🟠 این یک دعوت‌نامه است برای پوشیدن لباس رزم، بسم الله. https://eitaa.com/joinchat/805110265Cfd9c7c01e5
مرد دشداشه قهوه‌ای سوخته تنش بود، کتری بزرگی را از روی ذغال‌های منقل برداشت و گفت: «هر چی توی ماشین داری ببر بذار صنودق عقب، از این‌جا تا خود کربلا دیگه همش موکبه.» جایی که من ایستاده بودم و داشتم چای می‌گرفتم، جایی میانه اندیمشک بود تا اهواز. مرد می‌گفت از همین‌جا تا کربلا کیلومتر به کیلومتر موکب است و مردم دارند آب خنک دست زائرها می‌دهند و چای به زائرها می‌دهند و غذا برای زائرها ظرف می‌کنند و چرخ کالسکه تعمیر می‌کنند و جای خواب خنک آماده می‌کنند و به روی همه لبخند می‌زنند. من هنوز در ایران بودم، این رسم‌ها رسم عراقی‌ها در راه کربلا بود ولی حالا کشیده شده بود به این‌جا، توی مرزهای ایران. قبل‌‌ترش هم البته من از قم که راه افتادم، چایم را در اراک خوردم، نان و ماستی را مهمان عشایر شدم، ناهارم را اندیمشک خوردم. ما از خانه که راه افتاده بودیم، افتاده بودیم در حلقه آدم‌های دوست‌دار امام و همین‌طور دست به دست رفته بودیم تا جایی در نزدیکی‌های مرز. من فلاسکم را از مرد دشداشه‌پوش گرفتم، مرد نه من را می‌شناخت، نه فالور صفحه‌ام بود و نه حتی دنبال این بود که سر از کارم در بیاورد، کسی بود ایستاده پای منقلی از آتش و لبخند به لب می‌گفت خیلی‌ها پیشاپیش آمده‌اند و آماده‌اند تا من زائر کربلا و نجف باشم. فلاسک را دادم دست همسرم، در صندوق عقب را باز کردم سبد خوراکی‌ها را با بالش و پتویی که توی ماشین داشتیم گذاشتم عقب. برای مرد دستی به احترام تکان دادم و گفتم: «خدا زندگی‌تان را پر کند از نعمت و برکت و امنیت، ان‌شاءالله.» «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
🖋 قلم و صفحه مهیّاست، بیا تا بنویسیم... ⏳ 3 روز تا آغاز ثبت‌نام نویسندگی خلاق نوبتی هم باشه نوبت ماست؛ اگه 31 شهریور 41 سال پیش، ندای «بیا تا برویم» برای حضور تو میدان جنگ و جهاد بلند بود، امروز مدرسه مبنا شعار «بیا تا بنویسیم» رو در میانه جنگ روایت‌ها، بلند و بی‌هراس سر می‌ده. 🖋بیا تا بنویسیم از «سرباز روز نهم» 🖋بیا تا بنویسیم از «آن بیست و سه نفر» 🖋بیا تا بنویسیم از «مهاجر سرزمین آفتاب» این مسیر، مسیر شیرین و البته سخت و طولانی خواهد بود. مسیری که برای پیمودنش، شوق و اشتیاق داریم؛ اما عجله نه... 📍مسیر نویسندگی مبنا، از دوره نویسندگی خلاق آغاز خواهد شد؛ 🕗 آغاز ثبت‌نام: 31 شهریور 1402 - ساعت 20 .