eitaa logo
مجله فرهنگی ترنم مهر
395 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
183 ویدیو
11 فایل
فرهنگی،ادبی،هنری و تربیتی سال هشتم مدیر کانال: غلامرضا محمدپور راه ارتباطی: @mmtaranom
مشاهده در ایتا
دانلود
🕯 شب یلدا بود. باران می‌بارید عین چی! وسط این باد و باران و گرومپ گرومپ رعد و برق، بابام نصیحت‌کردنش گرفته بود: «اون قدیم ندیم‌ها آدم‌ها دل‌رحم‌تر بودن، مهربون‌تر بودن… شب یلدا شب دورهمی و مهربونی بود… حتی اگر یک پیره‌زن خونه‌ش قد یک غربیلم بود، دلش اون‌قدر بزرگ بود که باز هرچی جونور تو عالم بود، تو همون خونه پناهش می‌داد… ولی امروز چی؟ اگه تو همین شب یلدا و کولاک و بارون، یه حیوون بخت‌برگشته بهت پناه بیاره، عمرا کسی در خونه‌ش رو به روش باز کنه…» – تق تق تترق… @mtaranom
💢 بدن ما با ما حرف میزنه @mtaranom
نشانه های افرادی که از لحاظ عاطفی برای شما مناسب هستند: @mtaranom
اولین نقشه مترو تهران در سال 1353 که قرار بود فرانسوی‌ ها درست کنند. @mtaranom
♦️چای کیسه‌ای میلیاردها میکروپلاستیک آزاد می‌کند 🔹یک مطالعه جدید که توسط محققان دانشگاه بارسلونا (UAB) در اسپانیا انجام شده، نشان می‌دهد که هر عدد چای کیسه‌ای، می‌تواند میلیاردها ذره میکرو و نانوپلاستیک (MNPL) را در هر میلی‌متر آبی که در آن غوطه‌ور می‌شود، آزاد کند. 🔹میکروپلاستیک‌ها قطعات پلاستیکی کوچکی هستند که می‌توانند برای محیط زیست و سلامتی انسان‌ها مضر باشند. 🔹محققان در مقاله منتشرشده خود نوشته‌اند که پلیمرهای میکرو و نانوپلاستیک، تأثیر زیادی بر برهمکنش‌های زیستی دارد که منجر به اثرات متنوعی بر ارگان‌ها، بافت‌ها و سلول‌ها می‌شود و می‌تواند منجر به پاسخ‌های ایمنی و تأثیرات بلندمدت بر سلامت مانند سرطان‌زایی شود. @mtaranom
📗 قصه شب 🔹تونل قسمت اول نویسنده: ترجمه: 💎 مرد جوانی که آن بعد‌از‌ظهر یکشنبه سوار قطار همیشگی‌اش شد بیست و چهار ساله و چاق بود. چاق بود تا از خودش نگهداری کند، چرا که هر چیز نامعمولی می‌ترساندش. براستی، این بینش شفاف شاید تنها توانایی واقعی‌ای بود که داشت و حتی همین هم برایش گران می‌آمد. هرچند چاقی‌اش در کل از تنش نگهداری می‌کرد، نیاز می‌دید تا هر گونه سوراخ در تنش را که از آن اثرهای وحشتناک درون می‌شدند پر کند. سیگار می‌کشید (اورموند برزیل ۱۰). عینک آفتابی روی عینک معمولش می‌گذاشت. حتی گوش‌هایش را با تکه‌هایی از پنبه پر می‌کرد. در بیست و چهارسالگی هنوز به پدر و مادرش وابسته بود، در نتیجه‌ی درس خواندن بی‌پایانش در دانشگاه. و تا دانشگاه دو ساعت از خانه راه بود با قطار. ساعت حرکت پنج و پنجاه. رسیدن در هفت و بیست و هفت. پس این دانشجو، چاق و بیست و چهار ساله، سوار قطار همیشگیِ یکشنبه‌اش شد تا در همایشی در روز بعدش شرکت کند. اینکه تصمیم گرفته بود سر کلاس نرود بی‌ارتباط بود. هنگاهی که شهرش را ترک کرد، خورشیدِ بعد از ظهر از آسمانِ تابستانیِ بی‌ابر می‌تابید. هوای خوبی بود برای سفری که کمابیش از بر بود. مسیر قطار میان کوه‌های آلپ و یورا بود، از شهر و دهکده‌های ثروتمند می‌گذشت، از روی یک رود و پس از ۲۰ دقیقه حرکتِ بیشتر،‌ از درون تونلی کوچک پس از بورگدورف. قطار بیش از اندازه شلوغ بود و او از یکی از واگن‌های پیشین وارد شده بود. با دشواری فراوان خود را به انتها رساند. عرق‌ریزان، و با دو عینک، ظاهر کودنانه‌ای داشت. همه‌ی مسافران تنگاتنگ نشسته بودند،‌ برخی حتی روی چمدان. همه‌ی کوپه‌های درجه دو پر بود، و فقط کوپه‌های درجه‌ سه به نسبت خالی بودند. مرد جوان با کلنجار از غوغای خانواده‌ها و سربازان و دانشجوها و عاشقان می‌گذشت، با پیچ و تاب قطار روی این یا آن می‌افتاد، اتفاقی به شکم‌ها و سینه‌ها می‌خورد،‌ تا اینکه به صندلی‌ای در واگن آخر رسید. سرانجام آن اندازه جا پیدا کرده بود که نیمکت خودش را داشته باشد، غافل‌گیری دل‌چسبی بود، چرا که واگن‌های درجه سه کمتر به کوپه‌های نیمکت‌دار بخش می‌شوند. روبرویش، مردی را دید که با خودش شطرنج بازی می‌کرد و حتی از او هم چاق‌تر بود و روی همان نیمکت، کنار راهرو، دختر موسرخی نشسته بود و رمان می‌خواند. مرد جوان صندلی کنار پنجره در نیمکت خالی را با خرسندی برگزید. تازه یک اورموند برزیل ۱۰ را روشن کرده بود که قطار وارد تونل شد. البته از این تکه مسیر بارها گذشته بود، کمابیش هر شنبه و یکشنبه در سراسر سال پیش، ولی هیچ‌گاه پیش نیامده بود که تونل را از نزدیک وارسی کند. در واقع فقط به گنگی نسبت بهش آگاه بود. چندین بار خواسته بود که همه‌ی توجه‌اش را به آن بدهد، ولی هر بار به موضوع‌های دیگری می‌اندیشید، و این فرورفتن کوتاه در تاریکی هر بار با بی‌توجهی می‌گذشت، با آن تندای قطار و کوتاهی فروفتن در تاریکی آن تونل کوتاه. و حتی این بار هم به تونل نمی‌اندیشید و بنابراین فراموش کرده بود که عینک آفتابی‌اش را بردارد. بیرون تونل خورشید با همه‌ی نیرو می‌تابید و با نور طلایی عصر، تپه‌ها و جنگل‌ها و رشته‌ کوه دور یورا را غرق می‌کرد. حتی خانه‌های کوچک شهرهایی که از آنها به تازگی گذشته بودند هم انگار که از طلا ساخته شده بودند. بنابراین، این گذر ناگهانی از نور به تاریکی باید دلیل این می‌بود که تونل درازتر می‌نمود. با شکیبایی در کوپه‌ی تاریک منتظر بازگشت نور روز ماند. هر آن بود که نخستین سوسوهای کم‌رنگ خورشید بر قاب پنجره‌اش بتابد و مانند یک آذرخش به تندی گسترده شود، سپس با همه‌ی درخشندگی طلایی‌اش پیش بیاید. با این حال، تاریکی پایید. عینک آفتابی‌اش را برداشت. کمابیش همان زمان دختر سیگاری روشن کرد. با روشن شدن شعله‌ی نارنجی کبریت، پنداشت که در چهره‌ی دختر رنج بزرگی دیده است. بی‌شک، از بهم خوردن رمان خواندنش رنجیده بود. به ساعت مچی‌اش نگاهی انداخت. صفحه‌ی شب‌نمایش شش و ده را نشان می‌داد. به پشت تکیه داد، خودش را در گوشه‌ی میان پنجره و دیوار جا داد  و اندیشه‌اش را به پیچیدگی‌های درسش متوجه کرد. هیچ‌کس باور نداشت که او درس می‌خواند. به همایشی اندیشید که باید فردا در آن حضور می‌داشت، و تصمیم داشت نرود. هر فعالیتی برایش به مانند دستاویزی برنامه‌ریزی شده بود تا در پس ظاهر کارهای روزمره، به نظم برسد. شاید آنچه می‌جست نظم نبود، بلکه فقط وانمودن به نظم بود. هنر بازیگری بود که از چربی، سیگارها و پنبه‌ی طبیعی‌اش به مانند آرایشی برای کمدی باشکوهی بهره می‌برد، در حالی که همیشه می‌دانست که بخشی از نمایشی لودگانه و سنگدلانه است. زمانی که دوباره به ساعتش نگاه انداخت، ساعت شش و پانزده بود. قطار هنوز در تونل بود. احساس کرد گیج شده. 👈 ادامه دارد... @mtaranom
عشق شعبه ی دیگری ندارد... به جز چشم های تو... تو با همین چشم ها پشت پیشخوان دوستت دارم... عاشقانه می ایستی... و راه به راه... برایم... ناز می فروشی... و هی ناز می فروشی @mtaranom
دیگر منتظر کسی نیستم هر که آمد، ستاره از رویاهایم دزدید هر که آمد، سفیدی از کبوترانم چید هر که آمد، لبخند از لب هایم برید منتظر کسی نیستم از سر خستگی در این ایستگاه نشسته ام ...! @mtaranom
☘ سخن روز @mtaranom
یک صبح دم به طرف گلستان گذشته‌ای شبنم هنوز بر رخ گل آب می‌زند... @mtaranom