eitaa logo
مجله فرهنگی ترنم مهر
480 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
306 ویدیو
18 فایل
فرهنگی،ادبی،هنری و تربیتی سال نهم مدیر کانال: غلامرضا محمدپور راه ارتباطی: @mmtaranom
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 قصه شب 🔹تونل قسمت اول نویسنده: ترجمه: 💎 مرد جوانی که آن بعد‌از‌ظهر یکشنبه سوار قطار همیشگی‌اش شد بیست و چهار ساله و چاق بود. چاق بود تا از خودش نگهداری کند، چرا که هر چیز نامعمولی می‌ترساندش. براستی، این بینش شفاف شاید تنها توانایی واقعی‌ای بود که داشت و حتی همین هم برایش گران می‌آمد. هرچند چاقی‌اش در کل از تنش نگهداری می‌کرد، نیاز می‌دید تا هر گونه سوراخ در تنش را که از آن اثرهای وحشتناک درون می‌شدند پر کند. سیگار می‌کشید (اورموند برزیل ۱۰). عینک آفتابی روی عینک معمولش می‌گذاشت. حتی گوش‌هایش را با تکه‌هایی از پنبه پر می‌کرد. در بیست و چهارسالگی هنوز به پدر و مادرش وابسته بود، در نتیجه‌ی درس خواندن بی‌پایانش در دانشگاه. و تا دانشگاه دو ساعت از خانه راه بود با قطار. ساعت حرکت پنج و پنجاه. رسیدن در هفت و بیست و هفت. پس این دانشجو، چاق و بیست و چهار ساله، سوار قطار همیشگیِ یکشنبه‌اش شد تا در همایشی در روز بعدش شرکت کند. اینکه تصمیم گرفته بود سر کلاس نرود بی‌ارتباط بود. هنگاهی که شهرش را ترک کرد، خورشیدِ بعد از ظهر از آسمانِ تابستانیِ بی‌ابر می‌تابید. هوای خوبی بود برای سفری که کمابیش از بر بود. مسیر قطار میان کوه‌های آلپ و یورا بود، از شهر و دهکده‌های ثروتمند می‌گذشت، از روی یک رود و پس از ۲۰ دقیقه حرکتِ بیشتر،‌ از درون تونلی کوچک پس از بورگدورف. قطار بیش از اندازه شلوغ بود و او از یکی از واگن‌های پیشین وارد شده بود. با دشواری فراوان خود را به انتها رساند. عرق‌ریزان، و با دو عینک، ظاهر کودنانه‌ای داشت. همه‌ی مسافران تنگاتنگ نشسته بودند،‌ برخی حتی روی چمدان. همه‌ی کوپه‌های درجه دو پر بود، و فقط کوپه‌های درجه‌ سه به نسبت خالی بودند. مرد جوان با کلنجار از غوغای خانواده‌ها و سربازان و دانشجوها و عاشقان می‌گذشت، با پیچ و تاب قطار روی این یا آن می‌افتاد، اتفاقی به شکم‌ها و سینه‌ها می‌خورد،‌ تا اینکه به صندلی‌ای در واگن آخر رسید. سرانجام آن اندازه جا پیدا کرده بود که نیمکت خودش را داشته باشد، غافل‌گیری دل‌چسبی بود، چرا که واگن‌های درجه سه کمتر به کوپه‌های نیمکت‌دار بخش می‌شوند. روبرویش، مردی را دید که با خودش شطرنج بازی می‌کرد و حتی از او هم چاق‌تر بود و روی همان نیمکت، کنار راهرو، دختر موسرخی نشسته بود و رمان می‌خواند. مرد جوان صندلی کنار پنجره در نیمکت خالی را با خرسندی برگزید. تازه یک اورموند برزیل ۱۰ را روشن کرده بود که قطار وارد تونل شد. البته از این تکه مسیر بارها گذشته بود، کمابیش هر شنبه و یکشنبه در سراسر سال پیش، ولی هیچ‌گاه پیش نیامده بود که تونل را از نزدیک وارسی کند. در واقع فقط به گنگی نسبت بهش آگاه بود. چندین بار خواسته بود که همه‌ی توجه‌اش را به آن بدهد، ولی هر بار به موضوع‌های دیگری می‌اندیشید، و این فرورفتن کوتاه در تاریکی هر بار با بی‌توجهی می‌گذشت، با آن تندای قطار و کوتاهی فروفتن در تاریکی آن تونل کوتاه. و حتی این بار هم به تونل نمی‌اندیشید و بنابراین فراموش کرده بود که عینک آفتابی‌اش را بردارد. بیرون تونل خورشید با همه‌ی نیرو می‌تابید و با نور طلایی عصر، تپه‌ها و جنگل‌ها و رشته‌ کوه دور یورا را غرق می‌کرد. حتی خانه‌های کوچک شهرهایی که از آنها به تازگی گذشته بودند هم انگار که از طلا ساخته شده بودند. بنابراین، این گذر ناگهانی از نور به تاریکی باید دلیل این می‌بود که تونل درازتر می‌نمود. با شکیبایی در کوپه‌ی تاریک منتظر بازگشت نور روز ماند. هر آن بود که نخستین سوسوهای کم‌رنگ خورشید بر قاب پنجره‌اش بتابد و مانند یک آذرخش به تندی گسترده شود، سپس با همه‌ی درخشندگی طلایی‌اش پیش بیاید. با این حال، تاریکی پایید. عینک آفتابی‌اش را برداشت. کمابیش همان زمان دختر سیگاری روشن کرد. با روشن شدن شعله‌ی نارنجی کبریت، پنداشت که در چهره‌ی دختر رنج بزرگی دیده است. بی‌شک، از بهم خوردن رمان خواندنش رنجیده بود. به ساعت مچی‌اش نگاهی انداخت. صفحه‌ی شب‌نمایش شش و ده را نشان می‌داد. به پشت تکیه داد، خودش را در گوشه‌ی میان پنجره و دیوار جا داد  و اندیشه‌اش را به پیچیدگی‌های درسش متوجه کرد. هیچ‌کس باور نداشت که او درس می‌خواند. به همایشی اندیشید که باید فردا در آن حضور می‌داشت، و تصمیم داشت نرود. هر فعالیتی برایش به مانند دستاویزی برنامه‌ریزی شده بود تا در پس ظاهر کارهای روزمره، به نظم برسد. شاید آنچه می‌جست نظم نبود، بلکه فقط وانمودن به نظم بود. هنر بازیگری بود که از چربی، سیگارها و پنبه‌ی طبیعی‌اش به مانند آرایشی برای کمدی باشکوهی بهره می‌برد، در حالی که همیشه می‌دانست که بخشی از نمایشی لودگانه و سنگدلانه است. زمانی که دوباره به ساعتش نگاه انداخت، ساعت شش و پانزده بود. قطار هنوز در تونل بود. احساس کرد گیج شده. 👈 ادامه دارد... @mtaranom
📗 قصه شب تونل قسمت پایانی دیگری گفت: «دیگر قطعا اکنون نمی‌ایستد.» به نشانگر تندا اشاره کرد. «صد. آیا تا کنون موتور به صد تا رسیده بود؟» «یا خدا! هیچ‌گاه این همه تند نرفته بود. تهش شصت و پنج.» «دقیقا. و تندا دارد بیشتر می‌شود. تنداسنج صد و پنج را نشان می‌دهد. احتمالا داریم سقوط می‌کنیم.» به سوی پنجره رفت ولی نتوانست تعادلش را نگه دارد. با صورت به شیشه چسبانده شد. تندایشان چنین شگفت‌انگیز بود. هنگامی که به توده‌های سنگی زل زد که در تابش کمان نور به سویش می‌شتافتند و از بالا و پایین و دو سویش ناپدید می‌شدند داد زد: «راننده‌ی موتور؟» کلر هم با فریاد پاسخ داد: «بیرون پرید.» اینک روی زمین نشسته بود و پشتش به تنظیم‌ها بود. دانشجو لجبازانه موضوع رو ادامه داد: «کِی؟» کلر اندکی درنگ کرد. تصمیم گرفت دوباره اورموندش را روشن کند که کاری ناجور بود چون زمانی که قطار همچنان به یک سو می‌پیچید پاهایش هم ارتفاع سرش شده بود. «پنج دقیقه پس از عوض شدن خط. اندیشیدن به نجاتش سودی ندارد. مسئول بار هم قطار را رها کرد.» دانشجو پرسید: «و تو؟» «من مسئول قطارم. من هم همیشه بی‌امید زندگی کرده‌ام.» مرد جوان تکرار کرد: «بی امید.» در این هنگام روی قاب شیشه‌ای دراز کشیده بود و صورتش به شیشه فشرده شده بود. شیشه و موتور و گوشت انسان، بالای مغاک به هم فشرده شده بودند. اندیشید: «در بخش، درون تونل شدیم، ولی نمی‌دانستیم که حتی همان هنگام هم همه چیز از دست رفته است. گمان نمی‌کردیم هیچ چیز عوض شده باشد، و با این حال، چاه ژرف ما را دریافته بود و درون مغاک شده بودیم.» «درسته» دانشجو به بازیکن شطرنج و دختر موسرخ و رمانش اندیشید. به کلر باقی‌مانده‌ی بسته‌های اورموند برزیلش را داد «بگیرشان. دوباره زمانی که بالا بروی سیگارت را از دست خواهی داد.» «تو نمی‌آیی؟» مسئول دوباره سرپا بود و با دشواری داشت از قیفِ راهرو بالا می‌رفت. دانشجو به دستگاه‌های بدرد‌نخور خیره شد، به اهرم‌ها و کلید‌های بدرد‌نخور مسخره که در نور اتاقک مانند نقره می‌درخشیدند. گفت: «صد و سی. گمان نمی‌کنم بتوانی با این تندا به واگن‌های بالای‌مان برسی.» کلر سرش را چرخاند و فریاد زد: «وظیفه‌ام است.» مرد جوان پاسخ داد: «بی‌گمان». به خودش زحمت نداد تا برای دیدن تلاش بی‌معنی آن دیگری سرش را بچرخاند. مسئول داد زد: «دست کم باید تلاش کنم.» تا همین جا هم بسیار بالاتر از مرد چاق جوان بود. آرنج و ران‌هایش را به دیوارها‌ی سُر فشار می‌داد و به نظر می‌آمد که به راستی داد پیش می‌رود. ولی همین زمان موتور دور دیگری به سوی پایین زد. با شیرجه‌ی هولناکش شتابناک به سوی درون زمین، هدف همه چیز، رفت. کلر اکنون درست بالای سر دوستش بود که با صورت، رو به پایین، روی پنجره‌ی سوسوزننده‌ی ته اتاقک راننده بود. توانش از دست رفت. ناگهان افتاد و به قاب تنظیم‌ها برخورد کرد و کنار دوستش روی پنجره آرام گرفت. چسبیده به شانه‌های مرد جوان و فریاد زنان در گوشش نالید: «چه باید بکنیم؟» همین که اکنون نیاز بود فریاد بزند هراسانش کرد. سر و صدای دیوارهایی که اکنون یورش می‌بردند حتی سکوت موتور را نابود کرده بود. مرد جوان‌تر بی‌حرکت روی قاب شیشه‌ای که او را از ژرفای پایین جدا می‌کرد دراز کشید. تن چاق و گوشت‌های سنگینش دیگر به کارش نمی‌آمد و دیگر از او نگهداری نمی کرد. مسئول دوباره پرسید: «چه باید بکنیم؟» پاسخ سنگدلانه‌ای آمد: «هیچ.» سنگدلانه ولی با شادی‌ای شبه‌مانند. اکنون برای نخستین بار عینکش افتاده بود و چشمانش کاملا باز بود. آزمندانه مغاک را از آن چشمان کاملا باز مکید. ترکش‌های شیشه و فلز قاب تنظیمِ خرد شده تنش را سوراخ سوراخ کرده بودند. و همچنان از اینکه چشمان تشنه‌اش را از چشم‌انداز کشنده‌ی در زیر بپوشاند سر باز می‌زد. همین که نخستین ترک روی پنجره‌ی زیرشان گشان شد، جریانی از هوا سوت‌کشان به درون اتاقک آمد و دو تکه پنبه‌اش را گرفت و مانند پیکان‌هایی به سوی راهروی بالای سرشان روبید نگاه کوتاهی بهشان انداخت و دوباره سخن گفت. «هیچ. خدا اجازه داد بیفتیم. و اکنون به سویش می‌آییم.» نویسنده: ترجمه: @mtaranom