نامه های مردم به دست اون مرد آزاد رسید📜 اون آقای مهربون نامه ها رو خوند و پسر عموش رو به عنوان نماینده فرستاداونجا 🌹مردم با دیدن پسرعموی اون مرد مهربون خیلی خوشحال شدن😍 و بهش گفتن ما مرد آزاد رو خیلی دوست داریم🌹 ما از خلیفه بدردنخورمون بدمون میاد🤢 می خوایم باهاش بجنگیم🤺 تا اون مرد آزاد خلیفه ما بشه 😍
نماینده وقتی این حرف ها رو شنید خیلی خوشحال شد😊 فورا برای مرد آزاد نامه نوشت📜 و گفت مردم شهر کوفه راست میگن اونا با شما دوست هستن😍 منتظرن شما بیایین اینجا و کمکشون کنید 😍.
حاکم غلدور بیشتر عصبانی شد😡 و گفت اگر نماینده مرد آزاد رو به من تحویل ندید همتون رو میفرستم داخل زندان😤
یکی از دوستای پادشاه فهمید که نماینده مرد آزاد خونه چه کسی هست بخاطر همین اون خونه رو نشون حاکم غلدور داد😔 حاکم غلدور هم با عصبانیت رفت داخل خونه اون مرد😩 و بهش گفت چرا نماینده مرد آزاد رو تو خونت راه دادی 😡مگه نمیدونی این دشمن منه😏
صاحب اون خونه که خیلی پیر بود گفت👨
من اونو به خونم دعوت نکردم خودش اومده🌹 اون مهمون منه منکه نمیتونم مهمون رو از خونه بیرون کنم 😊
مرد غلدور دوباره عصبانی شد😤 بلند شد و با چوب دستیش اونقدر اون مرد پیر رو کتک زد که بدنش خونی شد😭 و گفت این مرد پیر رو بندازید زندان😱
حاکم بداخلاق و عصبانی رفت توی شهر و گفت🤨
ای مردم خوب گوش کنید هر کدوم از شما که به نماینده کمک کنه یا اون رو به خونش راه بده میندازمش داخل زندان🤺 و نمیگذارم هیچوقت از زندان بیاد بیرون😕.
مردم هم ترسیدن و فرار کردن رفتن داخل خونه هاشون🏃🏻♂️🏃🏻♂️🏃🏻♂️
نماینده مردِ آزاد تنهای تنها موند😔 چون مردم همشون رفته بودن خونه هاشون😔 از حاکم غلدور ترسیده بودن😔.
نماینده جایی نداشت که بره تنها و غریب توی کوچه ها راه میرفت نمیدونست کجا بره خسته شده بود😭 پشت در یه خونه ای نشست🏡.
بعد از چند دقیقه خانمی در رو باز کرد🧕🏻 و نماینده رو دید ازش پرسید تو کی هستی☺️ چرا اینجا نشستی🤔 نماینده گفت من نماینده مرد آزادم😔 تشنه هستم میشه کمی آب بمن بدید💦
اون خانم 🧕🏻نماینده مرد آزاد رو به خونش برو و بهش آب و غذا داد🌹 وقتی اون مرد داشت غذا میخورد پسر اون خانم از راه رسید 🙍🏻♂️متوجه شد نماینده مرد آزاد خونشون هست😞 یاد حرف های پادشاه افتاد که گفته بود اگر کسی به مرد آزاد کمک کنه میندازمش زندان😔
بخاطر همین پسر اون خانم یواشکی از خونه بیرون اومد🚶🏼♂️ و رفت پیش پادشاه و به پادشاه گفت نماینده مرد آزاد داخل خونه ما هست😭.
صبح شد🌞 نماینده مرد آزاد خواب بود🌹 که یکدفعه سروصدای پای اسب ها رو شنید🐴 و از خواب پرید و فهمید مامورها اومدن با او بجنگن🤺
نماینده مرد آزاد با تمام توان جنگید🌹ولی تعداد دشمنان خیلی زیاد بود😔
نماینده گریه کرد😭 و گفت من خیلی ناراحتم😭 ناراحتم از اینکه برای پسر عموم ( که همان مرد آزاد بود) نامه نوشتم📜 و گفتم به این شهر بیاد و به مردم کمک کنه😔 مردم دوستش دارند 😔.
ولی مردم این شهر آدمهای خوبی نیستن🧕🏻 و به قولهایی که میدن عمل نمیکنن😱 از این حاکم ترسیدن و توی خونه هاشون قایم شدن😔
مامورا💂🏻♂️💂🏻♂️💂🏻♂️ نماینده رو دستگیر کردن و انداختنش توی زندان😱
اما بچه ها مرد آزاد از این اتفاق خبر نداشت 😔و نمیدونست توی شهر فراموشی این اتفاق ها افتاده 😔
مرد آزاد همراه خانواده توی راه بود و داشت به شهر کوفه می رسید....
ادامه داستان رو در روزهای بعد بخوانید 🌺
💠 نماز، سلب عادت
نماز برای سلب عادت است؛ پس باید مواظب بود که خودش عادت نشود، وگرنه قدرت عادت شکنی اش را از دست می دهد. علت اینکه بسیاری از نماز ها، آن خواص ذاتی خودشان را بروز و نشان نمی دهند، این است که در اجزا، نماز را طبق عادتی که به او گفته اند، به جا می آورد. نماز باید ذکر باشد تا بتواند اثر بگذارد. نماز به خاطر آوردن است؛ پس این جنبه اش باید محفوظ بماند.
📚آیت الله حائری شیرازی، کتاب نماز
#عمود_۱۷
@mthqir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*نامه های ماریه* 🏴
قسمت دوم
@mthqir
قسمت بعد👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامه های ماریه🏴
قسمت سوم
#نامه_های_ماریه
@mthqir
قسمت بعد👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نامه_های_ماریه
قسمت چهارم
@mthqir
قسمت بعد👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*نامه های ماریه*
- قسمت پنجم
✉️
▪️ماریه تو نامه نوشته تعداد آدم بدهایی که جلوی آقای #امام_حسین رو گرفتن روز به روز داره بیشتر میشه، اون امشب یه خواب بد درباره عبدالله کوچولو دیده که آدم بدها اونو به خاطر کمک کردن به عموش؛ یعنی آقای امام حسین کشتند.
#نامه_های_ماریه
@mthqir
🌱⃢♥️
#منبر_مجازے ✍
•
.
•
💚))امام علے علیه السلام:
🌸))گوش خود را به شنيدن خوبے
ها عادت بده و به آنچه ڪه به
صلاح و درستےتو نمےافزايد،
گوش مسپار.
📚))غررالحکم،حدیث6434
@mthqir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 قصه بندگی ٢٠| زنگ حساب
💠مناسب: #عموم_مخاطبان
کتاب و دفترش📚 رو با عجله جمع کرد و به سمت در کلاس رفت. گفتم: کجا؟ گفت: میرم خونه.🏠 متعجب گفتم: پس کلاس ریاضی 📐📏 چی میشه؟ گفت: نمیتونم بمونم. هیچی نخوندم. 😓 دستشو گرفتم و گفتم: بیا هنوز یک ربع وقت داریم. هرچقدر بتونم بهت یاد میدم. با استرس نشست. گفت: اخه توی یه ربع چی یاد میگیرم؟ 😢 گفتم: عجب... منو یاد قضیه زنگ حساب انداختی. هرچقدر بتونم الان بهت یاد میدم. هرچقدر هم موند، بعدا جبران کن ولی هیچوقت از زنگ حساب فرار نکن‼️ چون بلاخره پایان سال، توی امتحان باهاش مواجه میشی. آرومتر شد. گفت: قضیه زنگ حساب چیه؟ لبخند زدم و کتاب ریاضی رو باز کردم. 📖 گفتم: باشه بعد تمرین بهت میگم.😉
#قصه_بندگی
#نماز
02 علم بابرکت.mp3
3.82M
↯#منبـــــࢪمجازے🌱↯
نعمــت با برکـت
فرق میکنـــــہ...🌺
برکت فقط براے کمیّت نیست
بلکه کیفیته ..👌
#استاد_عالی
@mthqir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🏴السلام علیک أیها العلم المنصوب 🏴
سلام بر شما امامی که جدتان امـام حسیـن ( سلاماللهعلیه ) درباره تان فرمودهاند:
فرزندم #مهـدی در عصر خودش مظلوم است.
تا میتوانید برای او سخن بگویید و قلم فرسایی
کنید.
آنچه برای او بگویید در حقیقت برای همه
ما اهل بیت گفته اید.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#استوری
@mthqir
روزی روزگاری 🌺
دوتا مرد با هم همسفر شدند😇
اونا با هم دوست بودند 🥰و داشتند از دست حاکم غلدور فرار میکردن 🏃🏻♂️🏃🏻♂️
اونا میخواستن خودشون رو به مرد آزاد برسونن👌🏻 چون مرد آزاد خیلی خوب و مهربون بود😍 دوست مردم بود و دشمن حاکم غلدور 😍
یادتونه گفتم مردم شهر کوفه برای مرد آزاد نامه نوشتن📜 و ازش خواستن به شهرشون بره و حاکم بشه🌹
حاکم قلدور هم وقتی این ماجرا رو فهمید به مامورانش دستور داد تا دوستهای مرد آزاد رو دستگیر کنه 😱
مرد آزاد به نزدیکی های شهر کوفه رسیده بود🌹 فکر میکرد مردم منتظرشون هستن😔 اما خبر نداشت مردم از حاکم غلدور ترسیدن و توی خونه هاشون قایم شدن😭 مرد آزاد خبر نداشت مامورای حاکم غلدور درها رو بستن که کسی وارد شهر کوفه نشه و از اونجا بیرون نره😔
مرد آزاد با کاروانی از یاران و خانوادش نزدیک شهر کوفه میشد🌺
اون دو تا دوست خودشون رو از مامورا قایم کردن👌🏻 اما مامورا همه جا بودن و حواسشون به همه چیز بود😞.
یکی از اون دو تا دوست که اسمش مسلم بود گفت😇 بهتره که ما روزها قایم بشیم🌞 و شب ها حرکت کنیم🌚اون یکی دوست دیگه که اسمش حبیب بود گفت باید خیلی اروم و بی سر و صدا راه بریم🚶🏼♂️🚶🏼♂️ که مامورای حاکم غلدور ما رو نبینن👌🏻 چند روز بعد اون دو تا دوست به مرد آزاد و کاروانش رسیدن😍
مرد آزاد از دیدن اونها خیلی خوشحال شد 🌹و گفت خدا رو شکر که سالم هستید🤲🏼
اون طرف هم اردوگاه دشمن بود 4000نفر اومده بودن با مرد آزاد و خانوادش بجنگن😭 هر روز هم بیشتر و بیشتر میشدن😱
اما تعداد و یارای مرد آزاد خیلی کم بود😔 آقا حبیب از دیدن سپاه کوچک مرد آزاد خیلی ناراحت شد😔 فکر کرد چکار میتونه کنه تعداد یارای مرد آزاد بیشتر بشه🤔 به یاد قبیله ای افتاد که همون نزدیکی ها زندگی میکردن😍 اقا حبیب با خوشحالی رفت پیش مرد آزاد و گفت اجازه میدید من پیش اون قبیله برم و از اونها کمک بخوام 🙏🏻
مرد آزاد هم اجازه داد🌹
آقا حبیب نصف شب حرکت کرد تا به افراد اون قبیله رسید 😇و بهشون گفت مرد آزاد همراه خانواده و یارانش محاصره شدن😔 مردم شهر کوفه مرد آزاد رو تنها گذاشتن😔 مامورای حاکم غلدور میخوان اونها رو بکشن😭
یکی از افراد اون قبیله گفت من کرد مرد آزاد رو میشناسم او خیلی آدم خوب و مهربونیه🌹 او همیشه طرفدار عدالت بوده🌹 همیشه با ظلم کردن به دیگران مخالف بوده 🌹
نگران نباش،من و قبیله ام با تو میاییم و به مرد آزاد کمک میکنیم😍.
یکی دیگه از افراد همون قبیله گفت حاکم غلدور خیلی ادم ظالمی هست🙍🏻♂️ دلش میخواد همه آدم های خوب رو بکشه😔 نگران نباش ما هم به کمکت میاییم و با کمک مرد آزاد حاکم غلدور رو از بین میبریم😍
آقا حبیب تونست 90 نفر از اون قبیله رو با خودش همراه کنه😍 وقتی اونا آماده شدن و میخواستن به کمک مرد آزاد برن یک مردی بی سروصدا از قبیله دور شد🚶🏼♂️
او جاسوس دشمن بود😱 او از ظرف حاکم غلدور اومده بود که ببینه چه کسانی میخوان به مرد آزاد کمک کنه😱
آقا حبیب از این ماجرا خبر نداشت خوشحال اومد پیش مرد آزاد و گفت مرد آزاد نگران نباشید من نود نفر آوردم تا به شما کمک کنن🥰.
اما خوشحالی آقا حبیب خیلی طول نکشید😔
چون مامورای دشمن حمله کردن به اون اردوگاه🤺 بعضی از افراد قبیله که به کمک مرد آزاد اومده بودن کشته شدن😭 و بعضی هاشون توی تاریکی فرار کردن و به قبیلشون برگشتن😔 .
آقا حبیب با ناراحتی زیاد پیش مرد آزاد برگشت😭 مرد آزاد وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده او رو دلداری داد و گفت هرچی خدا بخواد همون میشه نگران نباش🌹
روز جنگ رسید😭 سپاه دشمن مثل یک هَیولای گرسنه اومده بودن تا سپاه کوچک مرد آزاد رو از بین ببرن😱
تعداد خیلی زیادی از سپاه دشمن به خیمه های مرد آزاد نزدیک شدن 😭دوستان و یاران مرد آزاد گودال های پشت خیمه ها رو آتش زدن 🔥که دشمن نتونه از پشت به خیمه ها حمله کنه.
آخه خانواده مرد آزاد توی خیمه ها بودن و با نگرانی و ناراحتی به سپاه دشمن نگاه میکردن😔
سپاه دشمن لحظه به لحظه به مرد آزاد و یارانش نزدیک و نزدیکتر میشدن😔
تیراندازهای دشمن تیرهاشون رو داخل کمان گذاشتن و رها کردن😭 تیرها و گلوله ها مثل بارون روی سر مرد آزاد و سپاهش میریخت🔥 یاران مرد آزاد با اینکه زخمی بودن جنگ رو ادامه دادن و دست از مبارزه برنداشتن🌹
مسلم😇 همسفر آقا حبیب زخمی شده بود و روی زمین افتاده بود 😔 مرد آزاد و آقا حبیب به سمتش دویدن مرد آزاد به زحم هاش دست کشید و گفت خدا تو رو رحمت کنه🤲🏼
آقا حبیب جلوی اشک هاش رو گرفت و گفت مرگ تو برای من خیلی سخته مطمئن هستم تو به بهشت میروی🤲🏼
همسفر اقا حبیب همانطور که درد میکشید گفت به من قول بده کنار مرد آزاد بجنگی تا شهید بشی🥰.
همسفر آقا حبیب اینها رو گفت و چشم هاش رو بست😭
کمی که گذشت موقع نماز ظهر بود🌞 دوستان مرد آزاد میخواستن نماز ظهر رو بخونن ولی دشمن خیلی بهشون نزدیک شده بود😔 مرد آزاد به یکی از یارانش گفت برو به دشمن بگو چند دقیقه ای دست از جنگ بردارن تا نماز بخونیم🌹 .
یکی از افراد دشمن بلند بلند خندید و گفت مگه شما نماز میخونید😔
آقا حبیب تا اینها رو شنید عصبانی شد و گفت مرد آزاد همیشه نماز میخونه 🌹و بهترین کسی هست که نماز میخونه و نمازش همیشه قبوله🤲🏼 اما نماز خری مثل تو هیچ وقت قبول نمیشه🤨 اون مرد به آقا حبیب حمله کرد😱 آقا حبیب شمشیرش رو حرکت داد شمشیر خورد به صورت اسب و ناله ای کرد و به زمین افتاد🐴دشمن هم از بالای اسب افتاد پایین🤨 یاران دشمن اومدن بهش کمک کنن و باخودشون بردن بقیه هم اومدن و به آقا حبیب حمله کردن 😭.
آقا حبیب یک نفر بود و سپاه دشمن چندین نفر بودن😱 با این وجود آقا حبیب چندتا از دشمن ها رو کشت 👌🏻و در آخر به شهادت رسید😭 .
در شب های بعد بقیه اتفاق هایی که برای مرد آزاد و یارانش می افته رو با همدیگه میگیم و میشنویم🌹