✨اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم✨
🌷سَتَجِدُونَ آخَرِينَ يُرِيدُونَ أَن يَأْمَنُوكُمْ وَيَأْمَنُوا قَوْمَهُمْ كُلَّ مَا رُدُّوا إِلَى الْفِتْنَةِ أُرْكِسُوا فِيهَا ۚ فَإِن لَّمْ يَعْتَزِلُوكُمْ وَيُلْقُوا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ وَيَكُفُّوا أَيْدِيَهُمْ فَخُذُوهُمْ وَاقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ ۚ وَأُولَٰئِكُمْ جَعَلْنَا لَكُمْ عَلَيْهِمْ سُلْطَانًا مُّبِينًا
🌷گروه دیگری را خواهید یافت که می خواهند از شما و قوم خود در امان باشند، اینان هرگاه که به کفر دعوت شوند بدان بازگردند پس اگر خود را به کناری نکشند و صلح نکنند و از اعمال خویش بازنایستند؛ آنان را هر جا که یافتید، بگیرید و بکشید که خدا شما را بر آنان تسلطی آشکار داده است.
(نساء/۹۱)
👉 @mtnsr2
🌸پرسید : کدام راه نزدیک تر است ؟
🌹گفتم: به کجا ؟
🌸گفت : به خلوتگه دوست !
🌹گفتم:تو مگر فاصله ای میبینی؟
🌻بین آن کس که دلت منزل اوست؟!
👉 @mtnsr2
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹
🌿
🌹یکی از اخلاق های خدا صبر است
خداوند به حضرت داود (علیه السلام) وحی فرستاد که ای داود، اخلاق خود را چون اخلاق من کن و یکی از اخلاقهای من صبر است و صابر اگر بر صبر بمیرد شهید مرده است و اگر نمیرد با سعادت زندگی کرده است.
✨خداوند بنده اش ایوب را چنین ستوده.
انا وجدناه صابرا نعم العبد انه اواب
ما ایوب را بنده ای صابر و شکیبا یافتیم و نیکو بنده ای بود و همواره به ما توجه داشت.
🍁در روایت آمده که وقتی بیماری حضرت ایوب شدت یافت، همسرش به او گفت دعای پیامبران الهی مستجاب می گردد، پس اگر از خدا خواهی مشکلات رفع می شود؟
🌱حضرت ایوب فرمودند: ای زن خداوند هفتاد سال ما را غرق در نعمت خود کرد، حالا باید به همان اندازه بر بلایش شکیبائی ورزیم
👉 @mtnsr2
🌿
🌿🌷🌹
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
1_38333708.mp3
2.13M
💠برای خدا خوشکل کار کن....
🍃استاد پناهیان
👉 @mtnsr2
❓صبر جمیل چیست؟
💢پیامبر اكرم صلى الله علیه و اله نیز در برابر این سؤال كه صبر جمیل چیست؟
فرمودند:
«هو الذى لاشكوى معه،
صبرى است كه شكایتى در آن نباشد.
👉 @mtnsr2
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹
🌿
💢 کسب #آمادگی_برای_ظهور حجّت حق
یکی از وظایف مهمی، که به تصریح روایات، در دوران غیبت بر عهدة شیعیان و منتظران فرج قائم آل محمّد(ص) است، کسب آمادگی های نظامی و مهیّا کردن تسلیحات مناسب هر عصر برای یاری و نصرت امام غایب است،
✅چنانکه در روایتی که نعمانی به سند خود از امام صادق(ع) نقل کرده است:
هر یک از شما باید که برای خروج حضرت قائم(ع) [سلاحی] مهیّا کند. هر چند که یک تیر باشد، که خدای تعالی هرگاه بداند که کسی چنین نیتی دارد امیدوارم عمرش را طولانی کند تا آن حضرت را درک کند [و از یاران و همراهانش قرار گیرد]
✅در روایت دیگری مرحوم کلینی به سند
خود از امام ابوالحسن [موسی کاظم(ع)] نقل می کند که:
هر کس اسبی را به انتظار امر ما نگاه دارد و به سبب آن دشمنان را خشمگین سازد و او به ما منسوب باشد خداوند روزیش را فراخ گرداند و شرح صدر به او عطا کند و به آرزویش برساند و یار بر حوائجش باشد.
✅همچنین مرحوم کلینی در روضة کافی به سند خود از ابوعبدالله جعفی روایتی را نقل می کند که توجه به مفاد آن بسیار مفید است:
حضرت ابوجعفر محمد بن علی، امام باقر(ع)، به من فرمودند: منتهای زمان مرابطه(مرزداری) نزد شما چند روز است؟ عرضه داشتم: چهل روز، فرمودند: ولی مرابطه ما مرابطه ای است که همیشه هست...
👉 @mtnsr2
🌿
🌿🌷🌹
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
4_5829980850879463687.mp3
1.57M
🌷بی تو ای صاحب زمان
🍁جواد مقدم
👉 @mtnsr2
🌷بی تو ای صاحب زمان بی قرارم هر زمان
🌷از غم هجر تو من دل خسته ام 🌷 همچو مرغی بال و پر بشکسته ام
🌷کی شود آیی نظاره بر دل اندازی تو یاران
🌷 بر دل خسته که دم سازی تو یاران
🌷ده مدال دیده بانی زعنایت
🌷به منو از مهر و عشق بازی خدایا
🍁یابن الحسن با ما بیا
🌷ای تو شور عشق من
🌷روشنی انجمن
🌷بی تو در دام بلا افتاده ام
🌷 بر تو یاران جان و دل را داده ام
🌷از فراق تو شده حال من خسته پریشان
🌷 کی میایی منجی و سلطان امکان
🌷عقده ها را وا کنی با یک نگه ای نور یزدان
🌷بین چه کرده با دل من
یابن الحسن با ما بیا
👉 @mtnse2
عرض خسته نباشی خدمت دوستان
در ادامه خاطره
ویلای جناب سرهنگ
از خاطرات شهید برونسی در خدمت شما هستیم
👉 @mtnsr2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍂تو دوره آمورشی، به قول معروف تمسه از گرده مان کشیده بودند. یاد داده بودند به مان که اگر مافوق گفت: بمیر، بی چون و چرا باید بمیری. رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال زنه رفتم تو. ولی هنوز در تب و تاب این بودم که تو خانه یک خانم می خواهم چکار کنم؟!
🍂روبروی در ورودی، آن طرف حیات یک ساختمان مجلل، چشم را خیره می کرد.وسعت حیات و گلهای رنگارنگ و درختهای سربه فلک کشده هم زیبایی دیگری داشت.
زن گفت:«دنبالم بیا.»
گونه به دست دنبالش راه افتادم. رفتیم تو ساختمان. جلوی «راه پله ها» زن ایستاد. اتاقی را تو طبقه دوم نشانم داد و گفت: «خانم اونجا هستن.»
🍂به اعتراض گفتم: « معلوم هست می خوام چکار کنم؟ این نشد سربازی
که برم پیش یک خانم.»
ترس نگاهش را گفت. به حالت التماس گفت: «صدات رو بیار پایین پسرم!
با اضطراب نگاهی به بالا انداخت و ادامه داد: «برو بالا، خانم بهت می گن چکار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست.»
باز پرسیدم: «آخه باید چکار کنم؟»
انگار ترسید جواب بدهد،تا تکلیفم را یکسره کنم، از پله ها بالا رفتم. در اتاق قشنگ باز بود، جوری که نمی توانستم در بزنم. نگاهی به فرشهای دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتین هام را باز کرد و بیرونشان آوردم. با احتیاط یکی، دو قدم رفتم جلوتر.
«یا االله.»
صدایی نیامد.دوباره گفتم :«یا االله ،یا االله!»
این بار صداي زن جوانی بلند شد: «سرت رو بخوره! یا االله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!»
مردد و دو دل بودم. زیر لب گفتم: «خدایا توکل برخودت.»
🍂رفتم تو. از چیزی که دیدم چشمام یکهو سیاهی رفت. کم مانده بود پخش زمین شود. فکر می کنی چه دیدم.
گوشه اتاق، روي مبل، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان:
«مینی ژوپ»نشسته بود، با یک آرایش غلیظ و حال بهم زن! پاهاش را هم خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد.
چند لحظه ماتم برد. زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درك کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطوراز اتاق زدم بیرون. پوتین ها را پام کردم. بندها را بسته نبسته، گونی را برداشتم.
«آهای بزمجه کجا داری می ری؟ بر گرد!»
گوشم بدهکار هار و پورت زن بی حجاب نشد. پله ها را دو تا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت زن چادری پریده بود.
زیاد به اش توجهی نکردم و رفتم توی حیات. دنبالم دوید بیرون. دستپاچه گفت: «خانم داره صدات می زنه.»
«اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!»
گفت:«اگر نري، می کشنت ها!»
عصبی گفتم:«به جهنم!»
🌷و در ادامه 👇👇
🍂من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریباً داشت می دوید.
دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد.
ازش پرسیدم: «پادگان صفر-چهار کدوم طرفه؟»
🍂حیران و بهت زده گفت:« برای چی می خواهی؟»
گفتم: «می خوام از این جهنم- دره فرار کنم.»
«به جوانی ات رحم کن پسر جان، این کارها چیه؟ اینجا بهت بهترین پول، بهترین غذا، و بهترین همه چیز رو به تو
می دن، کیف می کنی.»😒
«نه ننه، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم.»
🍂وقتی دیدم زن می خواهدمرا منصرف کند که دوباره برگردم، بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم توی
خیابان، خیابانی که خلوت بود و پرنده پرنمی زد. فقط گاه گاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد می شد.
آن روز هر طور بود پادگان را پیدا کردم و رفتم تو.
از چیزهایی که تو پادگاه دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد. آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آنجا حکم گماشته را پیدا می کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسریک جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود!
به هر حال، دو سه روزی دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی اصلاً وابداً حریف من نشدند. دست آخر آن
سرهنگ با عصبانیت گفت:
🍂«این پدرسوخته روتنبیهش کنید تا بفهمه ارتش خونه ننه- بابا نیست که هر غلطی دلش خواست، بکنه. »
هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر برای یک نوبت،
نوبت بعدی باز چهار نفر دیگر را می بردند. قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی همه توالتها را تمیز کنم.
یک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها پشت سر هم. صبح روز هشتم، گرماگرم کار بودم که سرگرد آمد سروقتم.
خنده غرض داری کرد و به تمسخر گفت: « ها، بچه دهاتی! سرعقل اومده یا نه؟»
جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندی توی چشماش نگاه می کردم. کفری تر از قبل ادامه داد: «قدر اون ناز
ونعمت و اون زندگی خوش را حالا می فهمی، نه؟»
برّ و بر نگاهش می کردم. باز گفت: «انگار دوست داری برگردی همون جا، نه؟»
عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً تو آن لحظه خدا و امام زمان ( سلام االله علیه) کمکم می کردند که
خودم را نمی باختم.خاطر جمع و مطمئن گفتم: « این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی
دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز تو بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم، ولی تو او خونه دیگه پا نمی گذارم.»
😡عصبانی گفت: «حرف همین؟»
گفتم: «اگر بکشیدم اونجا نمی رم.» ...
حدود بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند.وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند
و فرستادنم گروهان خدمات "
👉 @mtnsr2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ #قرار_عاشقی
🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات
🌷 #شهیدابراهیم_هادی
🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع
🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷
👉 @mtnsr2
✨اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم✨
🌷وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ أَن يَقْتُلَ مُؤْمِنًا إِلَّا خَطَأً ۚ وَمَن قَتَلَ مُؤْمِنًا خَطَأً فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُّؤْمِنَةٍ وَدِيَةٌ مُّسَلَّمَةٌ إِلَىٰ أَهْلِهِ إِلَّا أَن يَصَّدَّقُوا ۚ فَإِن كَانَ مِن قَوْمٍ عَدُوٍّ لَّكُمْ وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُّؤْمِنَةٍ ۖ وَإِن كَانَ مِن قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُم مِّيثَاقٌ فَدِيَةٌ مُّسَلَّمَةٌ إِلَىٰ أَهْلِهِ وَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُّؤْمِنَةٍ ۖ فَمَن لَّمْ يَجِدْ فَصِيَامُ شَهْرَيْنِ مُتَتَابِعَيْنِ تَوْبَةً مِّنَ اللَّهِ ۗ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا»*
🌷هیچ فرد باایمانى مجاز نیست که مؤمنى را به قتل برساند، مگر این که (این کار) از روى خطا و اشتباه باشد. و اگر کسى مؤمنى را از روى خطا به قتل رساند، باید یک برده مؤمن را آزاد کند و خونبهایى به کسان او بپردازد. مگر این که آنها خونبها را ببخشند.و اگر مقتول، از گروهى باشد که دشمن شما هستند (و کافرند)، ولى مقتول با ایمان بوده، (تنها) باید یک برده مؤمن را آزاد کند (و پرداختن خونبها به کافران لازم نیست). و اگر از گروهى باشد که میان شما و آنها پیمانى برقرار است، باید خونبهاى او را به کسان او بپردازد، و یک برده مؤمن (نیز) آزاد کند. و آن کس که نمى تواند (برده آزاد کند) باید دو ماه پى در پى روزه بگیرد. این، (یک نوع تخفیف، و) توبه الهى است. و خداوند، دانا و حکیم است.
(نساء/۹۲)
👉 @mtnsr2
🌸وقتی خدا را دیدم مشکلم را حل می کرد
🌹به توانایی او ایمان می آوردم
🍁وقتی حل نمی کرد
🌼میفهمیدم او به توانایی من ایمان دارد
👉 @mtnsr2
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹
🌿
👑پادشاه به نجارش گفت :فردا اعدامت میکنم…
🔸نجار آن شب نتوانست بخوابد …
🔹همسر نجار گفت ::مانند هر شب بخواب …” پروردگارت یگانه است و درهای گشا یش بسیار ”
کلام همسرش آرامشی بر دلش ایجاد کرد
😴چشمانش سنگین شد و خوابید …
👮صبح صدای پای سربازان را شنید…
😨چهره اش دگرگون شد و با نا امیدی، پشیمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دریغا باورت کردم با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجیر کنند…
دو سرباز با تعجب گفتند… پادشاه مرده و از تو میخواهیم تابوتی برایش بسازی …چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت …..
🌸همسرش لبخندی زد و گفت ” مانند هر شب آرام بخواب , زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند ”
♻️فکر زیادی انسان را خسته می کند . درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبیر کننده کارهاست
👉 @mtnsr2
🌿
🌿🌷🌹
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
✨تنها راه خلاصی از گرفتاریها
🌷آیت الله بهجت(ره):
راه خلاص از گرفتاریها منحصر است به دعا کردن در خلوات برای فرج ولیعصر عجلاللهتعالیفرجهالشریف. نه دعای همیشگی و لقلقه زبان و صِرف گفتن «عَجلْ فَرَجَهُ؛ در فرج او تعجیل فرما»، بلکه دعای با خلوص و صدق نیت و همراه با توبه.
📚در محضر بهجت، ج۲، ص۳۴۷
👉 @mtnsr2
9f1b0518205f4b6e6329d20b359bba1db329ea4e.mp3
1.48M
⭕️ به ایمان جوانی که اهل ورزش نیست به سختی میشه اعتماد کرد!
🍁 راه درمان بیماریهای روحی
👉 @mtnsr2
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹
🌿
⭕️چرا باید خدا را عبادت کنیم با اینکه از ما
بی نیاز است؟
✍روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: ای موسی خدا را از عبادت من چه سودی می رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟
🌼حضرت موسی علیه السلام فرمود: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی برایش بیفتد.
🌴با هزار مصیبت و سختی خودم را به صخره رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز ! خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است.
🍁دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
🌿ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا شیطان بر ما احاطه پیدا نکند و در دام حیله های شیطان نیفتیم...
🌱وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ " و هر کس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف 36)
📚الانوار النعمانیه
👉 @mtnsr2
🌿
🌿🌷🌹
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢دنیا باید به غلط کردن بیفته تا شیرینی عدالتی مانند #عدالت امیر المومنین (ع) رابچشه!
#استاد_رائفی_پور
👉 @mtnsr2
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹
🌿
🔅شیفتگان حضرت مهدی عج
✍حکایت شنیدنی پیرمردی که ناخودآگاه جیب هایش پر از پول می شد!
🍃پیرمرد ساده و مؤمنی بود، شاید حدود چهل پنجاه سال پیش در همین قمِ خودمان زندگی می کرد، سیمش به امام زمانش وصل، می گفت امام زمان ارواحنافداه عَطر یاس می دهند، اما نه از این یاسهای خودمان، یاس بهشتی
🍃 یک سال یکی از علما به مکه مشرف می شوند و در مجلسی حضور می یابند که امام زمان ارواحنافداه هم حضور داشتند، نام افرادی که مولا از آنها رضایت دارند برده می شود، اسم آن پیرمرد هم میان آن نام ها به چشم می خورد. «آقا فخر تهرانی»
🍃 خادم آن عالم وقتی ماجرا را می فهمد دامنش را می گیرد که آی پیرمرد! چه کرده ای که مولایت لبخند رضایت از تو بر لبانشان دارند؟ گریه می کند و می گوید مادر پیر و بیمارِ علویه ای دارم که حسابی به او رسیدگی می کنم، گمان می کنم رضایت مولا از آن عمل باشد...
🍃 آیت الله مبشر کاشانی می فرمایند:
ایشان(حاج آقا فخر تهرانی) روزی بعد از ایام اعتکاف به منزل حقیر آمد . به آقا فخر عرض کردم چه خبر ؟، فرمود: امسال در ایام اعتکاف گفتم خدایا رزق من حیث لایحسب خود را به من نشان بده، در صحن مسجد امام ایستاده بودم، پیراهن بلندی پوشیده بودم که یک جیب خالی داشت، بعد از درخواست من از خدا ناگاه دیدم جیب پیراهنم پر از پول شد و حال این که هیچ کس در اطراف من نبود. این نوع رزق نیز خالی از محاسبات ذهنی است و علت آن شخص یا موجودی نامرئی است.
📚برداشتی آزاد از زندگی مرحوم آقا فخر تهرانی
👉 @mtnsr2
🌿
🌿🌷🌹
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
⭕️واما شهید عبد الحسین برونسی
با اولین قسمت خاطره زیبای
🍁فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
👉 @mtnsr2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
🍃سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود. روزهای اول ازدواج، شیرینی خاص خودش را داشت. هرچند بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت، با اخلاقیات وروحیه او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده:
پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.
آن وقتها توی روستا کشاورزی می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.همه اش برای این و آن کار می کرد.به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی.
همان اول ازدواج رساله ئ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله های دیگر که دیده بودم، فرق می کرد؛
عکس خود امام روی جلد آن بود، اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت.
🍃پدرم چند تایی از کتابهای امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند.کارهای دیگری هم تو خط انقلاب می کرد.انگار اینها را خدا ساخته بود برای عبدالحسین. شبها که می
آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهای دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یکروز کار را از تن او بیرون می کرد.وقتی گوش می داد، تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد.
خیلی زود افتاد تو خط مبارزه.حسابی هم بی پروا بود. برای این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما. تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این
جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد.
🍃شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.
آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاك خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش را همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می
خورد. من پاک گیج شده بودم.پیش خودم می گفتم: «اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره!»
🍃کنجکاوی ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند یک بار که خیلی دمغ بود، به اش گفتم:«چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟»
اخمهایش را کشید به هم.جواب واضحی نداد. فقط گفت: «همه چی خراب می شه، همه چی رو می خوان نجس کنن!»
بالاخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد.یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. همه اهالی را گفتند:«بیاین تو مسجد آبادی.
🍃خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد. تو همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه.دنبالش رفتم. تازه فهمیدم میخواهد قایم شود. جا خوردم. رفت تو یک پستو و
گفت:«اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.»
😳چشام گرد شده بود.
بگم نیستی؟!
آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.
🍃این چند روزه، بفهمی، نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!
جوابم را نداد.تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته بود، در زدند.زود رفتم دم در.آمده بودند پی او.گفتم نیست.
رفتند.چند دقیقه ئ بعد، بزرگتر های ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند.سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: نیست.
🍃هرچه می پرسیدند کجاست؟ می گفتم نمی دونم.
تا کار آنها تمام نشد، خودش را تو روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند.خوب یادم نیست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهای روستا هم آمدند که: ملک به اسمت در اومده بیا و بگیر.»
می گفت:نمی خوام.
اگه نگیری، تا عمر داری باید رعیت باشی ها.»
عیبی نداره...
هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند.می گفتند: شما چکار داری به ما؟ شما اختیار خودت رو داری.»
🍃آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما.گفت: عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالاکه از ما زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از شیر مادر برات حلال تر.
تو جوابش گفت:شما خودت خبر داری که چقدر از اون آبها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با هم قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم را نمی شه کاری کرد.
🍃کم کم فهمیدم که چرا زمین را قبول نکرده. بالاخره هم یک روز آب پاکی را ریخت به دست همه و گفت:چیزی رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من همچین چیزی رو نمی خوام. اونا یک سر سوزن هم تو فکر خیر و صلاح ما نیستن.»
وقتی هم که تنها شدیم، با غیظ می گفت:«خدا لعنتش کنه با همین کارهاش چه بلایی سر مردم در میآره!
🌷ادامه دارد....
👉 @mtnsr2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃