فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸نماهنگ به مناسبت سالگرد شهید حاج قاسم سلیمانی
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تا کسی شهید نبود شهید نمیشود
شرط شهید شدن شهید بودن است.
👉@mtnsr2
2835047.mp3
10.11M
⭕️دعای کمیل
🔺با نوای سید مهدی میرداماد
التماس دعا
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 برای امام زمان(عج) دلبری کنید
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨ ⭕️ادامه خاطره شهید محمد بروجردی از کتاب تکه ای از آسمان 🔺این خاطره سرباز كوچك 🔸
➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰
⭕️پایان خاطره ی سرباز کوچک
🔸همانطور كه محمد حدس زده بود انگار آن شب قرار نبود به صبح برسد. تـا
فردا نزديك ظهر كه محمد به مغازه اوس رضا رسيد، در نظر او پنداری يك سـال
طول كشيد. پيش از ظهر بود كه محمد از خانه بيـرون رفـت. مغـازه اوس رضـا
نزديك ميدان شاه بود. محمد اين مسافت را خيلي زود طی كرد. وقتـی بـه آنجـا
رسيد، اوس رضا داخل مغازه كوچكش پشت چهارپايه كوچكی نشسته بـود.
دورو برش پر از كفش های جورواجور بود، نو و كهنـه. اوس رضـا بـا ديـدن محمـد
لبخندی زد. نگاهي به خيابان و بازارچه انداخت. چهارپايه كوچكی را جلو كشيد
تا محمد روی آن بنشيند.
محمد از شوق اينكه تا چند دقيقه ديگر همه چيـز بـرايش روشـن مـيشـود،
سرازپا نميشناخت. آن قدر تند آمده بود كه نَفَس نَفَس ميزد و گلـويش خشـك
شده بود. ميخواست هر چه زودتر اوس رضا كارش را بگويد. از ديشـب تـا آن
لحظه هزار جور فكر و خيال از مغزش گذشته بود؛ به چيزهای جورواجوری
فکركرده بود، اما هيچ فكری او را قانع نكرده بود.
اوس رضا انگار خيلي هم عجله نداشت. اول از كار و كاسبي محمد پرسيد.
شبها با اين خستگي چه طور درس ميخوانی؟ مدرسـه شـبانه هـم سـخت
است، ها!
محمد كه ميخواست زودتر اين حرف ها تمام شود و اوس رضا برود سرِ اصـل
مطلب، خيلي كوتاه گفت: «نه! آنقدرها هم سخت نيست».
اوس رضا كه فكر كرد، محمـد خيلـی عجلـه دارد، سـرش را نزديـك آورد؛
طوری كه هم بيرون را ميپاييد و هم حواسش به محمد بود، گفت: «ميدانـم
که بچه پردل و جرأتی هستی! ميخواهم يك بسته كوچك را بگيري و ببری بـه
یک جايی».
لحن اوس رضا آن قدر مرموزانه بود كه محمد به هيجان آمـد. پرسـيد: «چـه
بسته ای؟ تويش چی هست؟»
ـ چند تا نوار ! ميخواهم ببريشان مسجد الرحمن!
ـ كجاست؟
ـ نزديك است. ميدان فردوسی را بلدی، يك كم بالاتر از آن توی فيشرآباد!
محمد به فكر فرو رفت. با خود گفت: «يك بسته نوار چيست كـه خـود اوس
رضا نبرده و از من خواسته آن را ببرم؟ تازه چرا نبايد مادرم بفهمد. مگر چه
چیز مهمی است؟»
اوس رضا كه ديد محمد وارفته و از آن اشتياق چند لحظه پيش درآمده،گفت:
«نه پسرجان، فكر نكن كار راحتی است!»
محمد گفت: «يك بسته نوار بردن كه كاری ندارد. چرا خودتان نبرديد؟»
اوس رضا گفت: «اينها نوارهای معمولی نيستند. نوار سخنرانی آقاسـت. البتـه
بايد خودم ميبردم. اما مأموران به من شك كرده اند. ترسيدم توی راه تعقيبم كننـد و
ازم بگيرند. اگر اين نوارها را از كسی بگيرند، بيبرو برگرد ده سال زندانی دارد.
آن هم با كلّی دردسر!»
محمد با تعجب به اوس رضا زل زده بود. مردی كه تـا آن روز بـرای محمـد
مظهر قدرت و بزرگی بود، حالا داشت مثل بچه ها با ترس و لـرز حـرف مـيزد.
محمد با خود گفت: «مگر توی ايـن نوارهـا چيسـت كـه اوس رضـا ايـن قـدر
ميترسد؟»
اوس رضا يك بار ديگر به محمد سفارش كرد: «محمـدجان، هـر جـا دیدی
كسی دنبالت ميايد، يك جوری نوارها را بينداز و فرار كن».
محمد پرسيد: گفتی نوارهای سخنرانی كی است؟»
اوس رضا گفت: «سخنرانی آيت الله خمينی است!»
با شنيدن اسم آيت الله خمينی، چشمان محمد گرد شد. چند بار اسـم ايشـان را
شنيده بود. بارها آرزو كرده بود كه كاش ميشد نوار يا اعلامیه ايشـان را ببينـد و
حالا مأمور شده بود كه چند تا از آن نوارها را به جايی برسـاند. ناگهـان
شوقی وجود او را پر كرد. حس كـرد يـك دفعـه بـزرگ شـده اسـت. حـس غـروری
وصف ناپذير، وجود او را در برگرفت. بسته نوار را از كنار ميز اوس رضا برداشت
و بر سينه فشرد و به كوچه دويد. از اينكه سرباز كوچك راه خمينـی شـده بـود،
خيلی خوشحال بود.
👉 @mtnsr2
➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️دعای هفتم صحیفه سجادیه
🔺دعایی خواندنش را رهبری در شدائدها توصیه فرمودند
🔺علی فانی
👉 @mtnsr2
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
1. یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.
2. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.
3. فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.
4. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ
5. وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.
6. وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.
7. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.
8. فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.
9. وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.
10. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ
👉 @mtnsr2
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️خدای متعال اراده کرده ملت ایران را به عالیترین درجه ها برساند
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️به عشق خود لایقم کردی عاشقم کردی جان به قربانت
👉 @mtnsr2
4_5904253192048215901.mp3
1.83M
🔸بلاهای امام زمان علیه السلام
👉 @mtnsr2
جلسه نهم[1] (1).mp3
6.05M
⭕️عالم پس از مرگ
🔸برزخ
🔸حجت الاسلام عالی
🔸جلسه نهم
عفاف وحجاب بعدظهور.mp3
987.2K
🔸درباره عفاف و حجاب پس از ظهور
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 چرا مردم اینقدر حاج قاسم را دوست دارند؟
👉 @mtnsr2
✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰
تعقيب
صبح اول وقت بود. محمد هم مثل ساير كارگرها تازه كارش را شـروع كـرده
بود. ناگهان درِ كارگاه باز شد و پيكر و پسرش داوود وارد كارگـاه شـدند. پيكـر
طبق عادت هميشگياش چند لحظه جلو پلـه هـای ورودی ايسـتاد و نگـاهی بـه
چرخ كارها انداخت. بعد راه افتاد طرف محمد. امـا محمـد دل خوشـی از پيكـر
نداشت. چند هفتهاي بود كه دنبال بهانه ای ميگشت تا از كارگاه پيكر برود. بـرای
همين خودش را مشغول نشان داد و حتی سرش را هم بالا نكرد تا پيكر را ببيند. پيكر و داوود كنار چرخ محمد ايستادند. پيكر چنـد ژورنـال خـارجی را كـه
دستش بود، روی ميز چرخ گذاشت. يكی از آنها را ورق زد و گفت: «اينها پـر از
جديدترين مدل های روز دنياست. يک نگاهی به آنها بينداز، يكی شـان را انتخـاب كند. بعد هم رنگ و نوع پارچه اش را بگو تا برويم بخريم».
محمد بدون اينكه سرش را بلند كند يكی از ژورنال ها را برداشت و ورق زد و
زود گذاشت كنار. داوود دست پدرش را گرفت و كشيد. هر دو از كارگاه رفتنـد
بيرون. وقتی به طبقه بالا يعنی دفتر كارشان رسيدند، داوود رو به پـدرش كـرد و گفت: «اين پسره چرا اين طوری شده؟ ديدی چه قيافه ای بـرای خـودش درسـت كرده! ريش گذاشته و ...».
پيكر كه اين رفتارها را به حساب اخلاق محمد گذاشـته بـود، گفـت: «اينهـا
كارگرند، حتماً فرصت نكرده اصلاح كند».
داوود، دست برد و از كشو ميز كتابی را بيـرون آورد و گذاشـت روی ميـز و
گفت: «اين را چی، پدر؟ اين كتاب را ديدهای؟ ظهرها كـه كارگرهـا مـيگيرنـد
ميخوابند، محمد يا به مسجد ميرود يا از اين كتابها ميخوانـد. ايـن را از تـوی
كمدش برداشتم».
پيكر كتاب را برداشت و پشت و رويش را نگاه كـرد. چیزی از آن نفهميـد؛
«كارنامه سياه استعمار» پسرش گفت: «از اين كتابهـای ممنوعـه اسـت. شـنيده ام خرابكارها تبليغش را ميكنند».
پيكر با تعجب گفت: «خرابكارها؟ يعنی محمد خرابكار شده؟»
داوود گفت: «به هر حال بهتر است مواظبش باشی. ممكن اسـت كـار دسـتت بدهد!» پيكر يک صندلی كنار ميز خودش گذاشت و علی روی آن نشست.
ـ علي جان، چند روزی است كه ميخواهم از داداشت گله كنم. امـا فرصـت
نشد. گفتم قبل از آنكه دير شود، فكری بكني و جلويش را بگيری! علی با تعجب به پيكر نگاه كرد. نميدانست از چه حرف مـيزنـد. تـا همـين ديروز، محمد بهترين كارگر پيكر بود و حالا دارد از او گله ميكنـد. پيكـر ادامـه داد: «نميدانم تازگيها متوجه رفتارش شدهای يا نه؟»
علي نميدانست چه بگويد. اخلاق محمد عوض شده بود، اما به نظـر او تـازه
محمد درست شده بود. خوب كار ميكرد، سرش به كارش بود و شب بـه موقـع
می آمد خانه. پيكر گفت: «اينجا كارگاهی است كه بهترين شركت ها، كارشان را به ما سفارش ميدهند. دلم ميخواهد كارگرهايم تميز و مرتب باشند. به علاوه اوضـاع مملكت هم شلوغ پلوغ است. محمدتان هم كه بچه سادهای است. ميترسـم گيـر آدم های ناجور بيفتد. بايد خيلی مواظبش باشی!
علی نگران شد. پيكر كه فرصت را مناسب ديد، كتاب را برداشت و بـه علـي
نشان داد و گفت: «محمد آقاتان از اين كتابها ميخواند. ميداني اگر اين كتاب را
ازش بگيرند، سر و كارش با ساواک ميافتد و خدا مـيدانـد چنـد سـال زنـدان
ميخوابد!»
علی خواست حرفی بزند و از محمد دفاع كند. اما پيكر گفت: «ببين، علی آقا! الان تو كارگاه من، خودت و دو تا از برادرهايت مشغول كاريد. وقتی آمديد اينجا
وضعتان خوب نبود. البته محمد برای من خيلي خدمت كرد، هم در كار و هـم در
آن قضيه عبداالله قزاق. هيچ وقت هم فراموش نميكنم. او جان مرا نجات داد. امـا حالا هم نميخواهم كارگاهم را به هم بريزد و كارگرهايم را از راه بـه در كنـد و
خدای نكرده... ميدانی، محمد برادر توست، تو بزرگتر اويی؛ بـه جـای پـدرش
هستی. ميخواهم باهاش حرف بزني. بعدازظهر كه تعطيل كرد، تو هم برو دنبالش. يواشكی برو ببين كجا ميرود، با چه كسانی سروكار دارد. اگر توی دردسر بيفتد، تو بايد غصه اش را بخوری».
علي گفت: «كارم چی ميشود، اوستا؟»
ـ نگران نباش، من جزء ساعت كارت حساب ميكنم. اضافه كار هم مـيدهـم.
اگر توانستی بفهمی كجا ميرود، انعام خوبي هم پيش من داری!
علي كه فكر ميكرد برادرش به خطر افتاده،گفـت: «ولـی اوس پيكـر، محمـد
موتور دارد، ميرود توی كوچه پس كوچه ها. آخر منم چه طور بروم دنبالش؟»
پيكر گفت: «يكی دو ساعت موتور اوس محمود را ميگيری. مـيگـويم آن را
بدهد به تو».
👉 @mtnsr2
🌷ادامه دارد.
✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷️لحظات شهادت سردار سلیمانی چگونه گذشت
🔶️استاد میرزا محمدی
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️دعای عهد
🔺علی فانی
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰ تعقيب صبح اول وقت بود. محمد هم مثل ساير كارگرها تازه كارش را شـروع كـرده بود. ن
✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰
⭕️ادامه خاطره تعقیب از کتاب خاطرات شهید محمد بروجردی
🔺نزديک غروب، محمد بلند شد. لباسش را عوض كرد و از كارگاه بيرون رفت؛
علی هم پشت سرش. وقتی علی به خيابان رسيد، محمد تازه حركت كـرده بـود.
خيلی سريع موتور اوس محمود را روشن كرد و افتاد دنبال محمد. خيابان شـلوغ
بود و محمد مجبور بود از لابهلای ماشين ها بگذرد. علی هم همين كار را ميكرد.
محمد به چهارراه رسيد و خواست بپيچد سمت راست كه يک دفعـه نگـاهش
افتاد به علی. اول تعجب كرد، اما زودمتوجه موضوع شد. داخل يک كوچه فرعی شد و زيرچشمی شروع به پاييدن علی كرد. در يک لحظه به يک دوراهـی رسـيد، رفت داخل يک كوچه باريكتر. كوچه باريک ولی كوتاه بود و برميگشت به همان خيابانِ اصلی. وقتي علی به دوراهی رسيد، محمد را نديد. نمـيدانسـت از كـدام
يكی برود. از هر كدام كه ميرفت، ممكن بود محمد از ديگری رفته باشد. در دل
گفت: «به همين زودی گمش كردم».
ايستاد و سرگشته و حيران، به دو كوچه باريک نگاه كرد. در همين فكرها بـود
كه يک لحظه حس كرد، دستی روی شانه اش گذاشته شد. نگاه كرد، محمد بود.
ـ دنبال كسی ميگردی، داداش؟
در یک لحظه علی ترسيد و رنگش پريد. محمد خنديد. علی نميدانسـت چـه
بگويد. انگار كاری بدی كرده و محمد مچش را گرفته است.
محمد به علی گفت: «اين طوری کسی را تعقيب ميكنند؟»
علی ساكت بود. محمد گفت: «بيا دنبالم!»
ـ كجا؟
ـ بيا، ميفهمی!
محمد راه افتاد و علی هم دنبالش. جلو مسجد ايستادند. حميد از مسجد بيرون
آمد و با ديدن محمد سلام كرد و با او دست داد. اما معلوم بود كه از ديدن علـی تعجب كرده است. محمد كه تعجب حميد را ديد، گفت: «داداشم علی است. با ما بيايد كه اشكالی ايجاد نميكند؟»
حميد با كمی ترديد گفت: «حالا كه آمده اند! فكر نميكنم چندان اشكالی هـم
داشته باشد. فقط راه دور است. ميترسم نتواند دنبالمان بيايد».
محمد گفت: «تو با اين موتور برو، من با علی آقا می آيم».
موتور گازيش را داد به حميد.
آفتاب غروب كرده بود و حالا ديگر كوچه های پايين شهر تاريک بود اما آنهـا
هنوز به مقصد نرسيده بودند. وقتی جاده خاكي رسيدند و كمی جلـوتر رفتنـد، علی ترس برش داشت. محمد متوجه شد و سر در گوش او برد و گفت: «ترسيدی
داداش؟»
علی حرفی نزد. محمد گفت: «اگر ميخواستی تنها دنبالم بيايی، آن وقت چـه
ميكردی؟»
كورسوی چند چراغ از دوردست نمايان شـد و چنـد دقيقـه بعـد بـه آبـادی
كوچكی رسيدند؛ روستایی حوالی ورامين. علی به جوان هايی كه دور تا دور اتـاق
نشسته بودند و به حرف های روحانی جوانی گوش ميدادند، نگاه كرد و حيرت زده برجا ماند؛ مخصوصاً از برخورد گرم و دوستان های كه آنها نسبت بـه هـم داشـتند تعجب كرد.
در پايان جلسه، علی شيفته و مجذوب شده بود. برگشـتنا در تمـام طـول راه، علی سر در گوش محمد داشت و حرف ميزد.
🌷ادامه دارد.
👉 @mtnsr2
✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰
جلسه دهم (1).mp3
5.42M
⭕️عالم پس از مرگ
🔸برزخ
🔸حجت الاسلام عالی
🔸جلسه دهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸چه کسی یار واقعی امام زمان(عج) است؟
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #سیاحت_غرب
♦️ قسمت اول
♦️ چرا گریه می کنید؟! های با شما هستم!!! مگر کر و کور شده اید که پاسخ مرا نمی دهید؟!! های با شما هستم...
هر چه فریاد کردم کسی به من توجهی نکرد!! انگار اصلا مرا نمی بینند و صدایم را نمی شنوند!!!
از این بی توجهی آنها سخت دلگیر شدم...
♦️ کاری از گروه رسانه ای صدای میقات و رزمندگان بدون مرز
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ قیمت صدای اذان
🔸صبر برای حفظ اسلام
🔻حجت الاسلام پناهیان
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️چه کسی یار واقعی امام زمان(عج) است؟
🔸حجت الاسلام پناهیان
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸چقدر منتظر امام زمان هستیم؟
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸انتظار امام زمان (عج) از زنان و دختران چیست؟
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این برش از مناظره صادق زیباکلام و خسرو معتضد درباره رضاخان خلاصه بیشتر منازعات تاریخی روزگار ماست
ببینید چه کسی با سند و منبع معتبر حرف میزند و چه کسی با سیاسیبازی و حرفهای عوامپسندانه به دنبال ماهیگیری از آب گلآلود است...
پ؛ن؛امثال صادق زیبا کلام ازونایی هستن که فقط چهار متن در فضای مجازی خواندن و دیگه شدن تاریخ شناس!!!!
👉 @mtnsr2
6669432_527.mp3
958.7K
⭕️مناجات با امام زمان
🌷 تو دلم یه دنیا حرفه 🌷
🔸با نوای سید مهدی میر داماد
👉 @mtnsr2
16_Motiee_DoaNodbeh_941025_(www.rasekhoon.net).mp3
50.31M
⭕️دعای ندبه
☑️با نوای حاج میثم مطیعی
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️غیبت....
🔸از کنار بعضی گناه ها چه ساده می گذریم
🔸گناهانی که آثارش توفیقاتیست که از ما سلب می شود
👉 @mtnsr2