eitaa logo
قَلْبــــــ سَلِیمــْـــ♥
404 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1هزار ویدیو
362 فایل
﷽ ولتکن منکم امة يدعون الي الخیر کانال «قلب سلیمـــــ» یک پشتیبان برای مبلغین از جهت تولید محتوا می باشد. "گروه فرهنگی،تبلیغی قلب سلیمـــ "استان قم. 📲ادمین کانال👇 🌍 @moballegh_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 همای رحمت 🕊 🎬قسمت 9⃣ 📍 📌|لینک قسمت هشتم: https://eitaa.com/mtsadoghi2/3679 لبهایم خشک شده بود. چقدر امروز هوا گرم شده این مدت مدام باران باریده بود و هوا خیلی خوب بود، 😕 همین امروز که من از خانه بیرون آمدم، انقدر گرم شده است. خدا هم با من لج کرده و دارد من را آزار می‌دهد. در همین افکار بودم و سرم را بالا گرفتم و گفتم: آ خدا 🙄 دستت درد نکنه تو که از اول هم با ما لج بودی چیز جدیدی نیست اینم روش. انقدر هواتو گرم کن که بشه انگاری جهنم ما که دیگه پوستمون کُلُفت شده، آب دیده شدیم.😏 به سمت خانه حرکت کردم. در مسیر دوباره همان پسره را دیدم که با عجله رد شد و رفت❗️ تعجب کردم جریان چیه این پسره مشکوک میزنه معلومه چیکار میکنه⁉️ اصلا این مدت اینو تو این محله ندیده بودم. خواستم دنبالش بروم و ببینم چکار می‌کند. پیش خودم گفتم: که چی؟ از بیکاری فضول محله شدی⁉️ برو خونه یه لیوان آب بخور تا خفه نشدی مادرم داشت قرآن می‌خواند و سمیرا مشغول آماده کردن ناهار برای من بود. لباسهایم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. سمیرا: کجا بودی از صبح؟ مگه کلاس مجازی نداشتی⁉️ با بی‌حوصلگی گفتم: بیرون کار داشتم. کلاس هم نداشتم. امری بود⁉️ سمیرا: چته با کی دعوات شده نرسیده با من اینجوری حرف می‌زنی؟😤 بی محل از کنارش رد شدم و از یخچال یک بطری آب برداشتم و سر کشیدم سمیرا: حمید❗️ با لیوان آب بخور بطری رو دهنی کردی -دلم نمیخواد، تو از ین بطری آب نخور سمیرا که دید اعصاب ندارم از آشپزخانه خارج شد و رفت توی اتاق کنار مادرم مشغول دفتر و کتابش شد. او هم دانشجو بود و کلاسهای دانشگاه را مجازی می‌گذراند. به اتاق رفتم و یک بالشت گذاشتم و خوابیدم. مادر: حمید❗️ مامان چیزی شده؟ از دیروز انگار حالت عوض شده اخم‌هات تو هم رفته و خیلی حرف نمیزنی از صبح رفتی بیرون و حالا هم ناهار نخورده خوابیدی😔 Negahynov دارد... 📮 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @mtsadoghi2 ╰┅─────────┅╯
🕊 همای رحمت 🕊 🎬قسمت 0⃣1⃣ 📜 📌|لینک قسمت نهم: https://eitaa.com/mtsadoghi2/3707 -چیزی نیست مامان خیالت راحت، تو فکر اینم که یه کاری پیدا کنم همین 🙂 مادر: توکل بخدا پسرم. فکر کردم چی شده❗️ فعلا که هنوز پسنداز داریم یک ملیون یارانه هم گیرمون اومده منم که دوباره خورده خورده مشغول کار شدم یکی دوتا لباس آوردن بدوزم 👚 -به هر حال آخرش چی منم باید یه کاری پیدا کنم⁉️ مادر: نگران نباش خدا بزرگه 😌 نیشخندی زدم و گفتم: آره خیلی بزرگه امروز یک چشمه‌اش رو دیدم فقط زورش به ما میرسه 😒 مادر: وا مگه چی شده❓ -هر روز بارونی بود و خنک، همین امروز ما رفتیم بیرون خیابونا از شدت گرمای آفتاب انگار جهنم شده بود. خدا انگار با ما لج کرده. 😏 مادرم خنده‌ای کرد و گفت: این چه حرفیه پسرم⁉️ تو مثلا دانشجوی این مملکتی‌هاااا، خب دیگه قرار نیست که هر روز بارون بیاد بعدم داریم به تابستون و گرما نزدیک میشیم زمستون که نیست توقع داری هوا خنک باشه. 😒 سمیرا جلوی در ایستاده بود و به حرفهای ما گوش میداد گفت: حالا اگر بارونی بود می‌گفت خدا با من لج کرده، هوا رو بارونی کرده خیس بشم سرما بخورم نتونم کاری پیدا کنم. حالا ی روز خواستی بری بیرون هوا اینجوری هست، بقیه مردم هر روز سال، زیر بارون و گرمای تابستون و باد و خاک و ... بیرون هستن و به خدا هم گیر ندادن، حالا امروز آب و هوا هم رو خدا بخاطر تو گرم کرده❗️ نذاشتم ادامه بده و گفتم: خب حالا بسه... 😐 مادر: پاشو حالا ناهار بخور بعد بخواب -ناهار نمیخوام، میخوام بخوابم. بعدا میخورم هردو از اتاق خارج شدند. دستم را روی سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم. درمانده شده بودم و نمی‌دانستم آخر چه خواهد شد⁉️ اخبار می‌گفت معلوم نیست این بیماری تا کی ادامه داشته باشد. یک دفعه جا خوردم و به اطرافم نگاه کردم. خوابم برده بود و با صدای سمیرا از خواب پریدم رفتم بیرون و گفتم: چته نمی‌تونی یواش با تلفن حرف بزنی؟ 😠 سمیرا: نیست خودت یواش حرف میزنی⁉️ Negahynov ... 📮 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @mtsadoghi2 ╰┅─────────┅╯
🕊 همای رحمت 🕊 🕹قسمت 1⃣1⃣ 📍 📌|لینک قسمت دهم: https://eitaa.com/mtsadoghi2/3740 نگاهی به ساعت کردم، ساعت 2و نیم بود. با خودم گفتم حدود ساعت 4ونیم دوباره برم ببینم جایی کاری پید می‌شود یا نه❗️ به آشپزخانه رفتم و مشغول خوردن غذا شدم. خیلی گرسنه بودم. نمی‌دانم این سمیرا و مامان چجوری از صبح تحمل می‌کنند⁉️ در همین حین درب خانه به صدا در آمد خواستم بروم در را باز کنم که مادرم پیشدستی کرد و در حالی که چادرش را سرش می‌کرد به سمت در رفت. 👀 بعد از چند لحظه که مادرم با نمی‌دانم چه کسی، صحبت کرد، آمد داخل. سوال کردم مامان کی بود⁉️ مادر: یکی از همسایه‌ها بود، گفت اگر می‌تونم برای دوخت ماسک بهشون کمک کنم.🤔 -لازم نکرده واسه کسی کار مفتی انجام بدی. می‌خواستی بگی نه نمیام 😒 مادر: گفتم بذار فکرام بکنم خبر میدم. بعد از خوردن ناهار گوشیم را برداشتم و مشغول چک کردن پیام‌ها شدم. ❌ یکی از هم‌دانشگاهی‌ها که پسر مذهبی بود و کلیپ آن پسر کانادایی را برایش فرستاده بودم، 📨پیام داده بود. 🤦‍♂حوصله‌اش را نداشتم 🙅‍♂و اصلا از هرچی مذهبی هست، حالم بهم می‌خورد. 🔍📍 اما انتهای پیامش که در صفحه نمایش افتاده بود، من را کنجکاو کرد.🙄 📝نوشته بود: 📍حمید داداش، یافتمش 📱صفحه پیام‌هایش را باز کردم و دیدم یک کلیپ و یک متن برایم ارسال کرده است. کلیپ همان پسر کانادایی. 🕹زیرش نوشته بود: 🈴 رفع یک سوتفاهم❗️❗️ چند روز پیش «مداد» خبر داد که جمعی از نیکوکاران کامیونیتی ایرانیان مونترال اقدام به تهیه چند ده سبد خواربار کرده‌اند تا در این روزهای سخت بین آنهایی که نیاز دارند، توزیع شود. پس از دریافت ده‌ها درخواست، توزیع این بسته‌ها شروع شد و در مجموع ۶۳ سبد خواربار بین متقاضیان توزیع گردید. گویا یکی از همشهریانی که این بسته را تحویل گرفته بودند تصور کرده‌اند این مواد غذایی بخشی از کمک دولت کانادا است. Negahynov دارد... 📮 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @mtsadoghi2 ╰┅─────────┅╯
🕊 همای رحمت 🕊 🎬قسمت 2⃣1⃣ 📍 📌لینک قسمت یازدهم: https://eitaa.com/mtsadoghi2/3871 ♻️مجددا یادآوری می‌کنیم که در این اقدام نیکوکارانه، «مداد» صرفا وظیفه خبررسانی خود را انجام داده و این اقدام حاصل زحمت جمعی از مهربانان کامیونیتی است. 🤷‍♂گفتم: خب که چی⁉️ حالا نیست ایران داره کمک می‌کنه ولم کن بابا حوصله داری. 👌البته حرفش اگر درست بود که واقعا چه گافی آن پسره آمده بود. 🤔 در این مدت مثل اصحاب کهف از بس در خانه بودم دیگر از بیرون و ماجراهای اطرافم هیچ اطلاعی نداشتم. 🚶‍♂ فقط گاهی نانوایی سر کوچه و سوپری محله، میرفتم و بر می‌گشتم. 🏕 فکر کنم بخاطر رعایت هشتک در خانه بمانیم یک جایزه باید به خانواده ما بدهند. 🕓ساعت چهار شده بود. 👕👖🧢 دوباره لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم. 🚶‍♂ به چند جا سر زدم و صحبت کردم و قرار شد به من خبر بدهند. 🤲به دارالرحمه رفتم و سری به خاک پدرم زدم. خیلی دلم گرفته بود و دلم می‌خواست من بجای پدرم مرده بودم. سنگ قبرش توی این مدت شسته نشده بود و گرد و خاک زیادی روی قبر نشسته بود دستی بر سنگ کشیدم و فاتحه‌ای خواندم.آرام خاشاکی که روی قبر بود را کنار میزدم و با پدرم درد دل می‌کردم انگار کنارم بود و صدایم را می‌شنید. 🌂در همین حین یک مرد سالخورده با یک ظرف آب به سمت من آمد و گفت پسرم آب بریزم⁉️ 🙇‍♂سری تکان دادم و آمد و مشغول شستن سنگ قبر شد. همراه او که آب می‌ریخت بر سنگ دست می‌کشیدم و درونم آتش می‌گرفت انگار همین دیروز بود که پدرم را از دست داده بودم. بعد از اینکه فاتحه‌ای خواند پولی را به او دادم و رفت. چند لحظه‌‌ای آنجا نشستم و بعد به سمت خانه حرکت کردم. 🚶‍♂🕌جلوی مسجد که رسیدم چیز عجیبی دیدم. درب مسجد باز است" مگر نماز جماعت و مسجد و اینها ممنوع نشده بود⁉️ 🧐 در همین افکار بودم که دوباره همان پسره را در کوچه دیدم بسرعت به سمت انتهای کوچه حرکت می‌کند و چیزهایی را در یک پلاستیک مشکی گذاشته و با احتیاط می‌برد❗️ 🤔 تصمیم گرفتم این بار دنبال سرش بروم و ببینم این چکار می‌کند که انقدر در این کوچه بدو بدو دارد و اینور و آن‌ور می‌رود. Negahynov 📚گروه فرهنگی تبلیغی 📮 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @mtsadoghi2 ╰┅─────────┅╯
صوت حاجاقا حسینی مغرب شش دی ماه (1).MP3
8.92M
بسم الله 🔺سخنرانی کوتاه استاد حجت الاسلام والمسلمین حسینی: از اساتید خبره حوزه علمیه قم 🔺 | جلسه اول _ بررسی نامه امیرالمومنین علیه السلام به مالک اشتر _ قتل محمد ابن ابی بکر و اهمیت نامه های امیرالمومنین
201028_2246.mp3
5.88M
بسم الله 🎙| سخنرانی کوتاه استاد حجت الاسلام والمسلمین حسینی: (از اساتید خبره حوزه علمیه قم) 🔺 | جلسه دوم - یاری گری همه جانبه امام را از حضرت زهرا سلام الله علیها میتوان فرا گرفت - دیدار خلیفه اول و دوم با حضرت زهرا سلام الله علیها
جلسه سوم عهد نامه مالک اشتر.mp3
7.09M
بسم الله 🎙| سخنرانی کوتاه استاد حجت الاسلام والمسلمینحسینی: (از اساتید خبره حوزه علمیه قم) 🔺 | جلسه سوم 🔹 توضیحی درمورد «اتباع الهوی» ▪️ امام علی علیه السلام و ابوعبیده بن جراح 🚫 انحراف استاد اخلاق
بیانات و اعمالنیمه شعبان FILE_001.MP3.mp3
8.36M
بسم الله 🎙| سخنرانی کوتاه استاد حجت الاسلام والمسلمینحسینی: (از اساتید خبره حوزه علمیه قم) 🔺اعمال شب نیمه شعبان - از امام صادق(ع) - از ابن بطوطه 📮گروه فرهنگی تبلیغی ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @mtsadoghi2 ╰┅─────────┅╯
نامه 45 بخش 5.MP3
7.37M
بسم الله ✅ حجت الاسلام استاد حسینی: 🔺نامه ۴۵ نهج البلاغه نامه به عثمان بن حُنَيف انصاری‌ كارگزار حضرت امیر المؤمنین در بصره 🎬 جلسه: 5⃣ - زهد حضرت امیرالمؤمنین ع - توضیح ورع و اجتهاد - از امام صادق ع و پیامبر اکرم ص درمورد ورع - ورع شهید نیری - سردار صفوی؛ آزادسازی خرمشهر .... 📮گروه فرهنگی تبلیغی ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @mtsadoghi2 ╰┅─────────┅╯
❁﷽❁ 📜| 🎬| قسمت 1⃣ به دخترهایم که (سه قولو هستند) قول داده بودم که روز تولدشان در مشهد مقدس باشیم. به همین علت از مدرسه‌شان اجازه گرفتم و به همراه همسرم به سمت مشهد حرکت کردیم. 😊 23 اردیبهشت بود که حدوداً به حوالی توس رسیده بودیم. یادم افتاد که 25 اردیبهشت روز فردوسی است. از همسرم خواستم تا در مسیر که به مشهد می‌رویم، اگر امکانش باشد یک سر هم به مقبره‌ی فردوسی بزنیم. دخترهایم از این پیشنهاد من استقبال کردند و همسرم هم که اشتیاق دخترها را دید، تصمیم گرفت به سمت توس و مقبره فردوسی حرکت کنیم. رضا در آغوش من آرام خوابیده بود و دخترها هم محو تماشای بیرون بودند و گاه گاهی هم کتاب‌های در دستشان را مطالعه می کردند. حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود که به توس و مقبره‌ی فردوسی رسیدیم.🛣 زهرا: مامان اینجا که هنوز خبری نیست! 😕 -دخترم امروز که روز فردوسی نیست، پس فردا هست. 😊 زهرا که انگار منتظر برنامه و جشن و شلوغی بود، کمی با دیدن فضای بدون این برنامه‌ها بادش خالی شد، اما فضای سبز و زیبای مقبره فردوسی دخترم را محو خودش کرده بود. هوای عالی اردیبهشت در آن باغ، روح را جلا می‌داد.🌳 در همین افکار و گشت و گذار در باغ بودیم که یک خانم در حالی که یک جیغ ناگهانی از سر شوق زد، دوان دوان به سمت مقبره دوید و روسری خودش را درآورد و در دست گرفت و جلوی مقبره فردوسی ایستاد.🏃‍♀ ما که از تعجب دهانمان باز مانده بود و نمی‌دانستیم چه شده❗️ همچنان با چشمانمان این زن را دنبال می‌کردیم.👀 احمد دست رضا را که بیدار شده بود گرفت و به سمتِ دیگر باغ رفت. در همین حین چند خانم دیگر هم به دنبال آن خانم می‌دویدند و در حالی که روسری‌های آنها هم روی سرشان نبود، با گوشی‌هایشان فیلم می‌گرفتند و به طرف مقبره حرکت می‌کردند🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀ مرضیه: مامان این خانمه چرا اینجوری کرد⁉️ چرا این خانم‌ها روسری سرشون نیست❗️😳 📌Negahynov 🌹... «قلبــــــــ سلیمــــــــــ همراه تبلیغی مبلغـــــــ» ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @mtsadoghi2 ╰┅─────────┅╯
اهل ذکر 05.MP3
5.47M
❁﷽❁ 🛑 🔹 📜|خطبـــــــــه۲۲۲ 🎬|جلســـــــــه: 5⃣ 🎙|حجتــــ الاسلامــــ استاد حسینی - ویژگی دهم اهل ذکر؛ بریدن از دنیا و رسیدن به آخرت. - از کتاب شنود قلبــــ سلیمــــــ همراه تبلیغی مبلغــــ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @mtsadoghi2 ╰┅─────────┅╯
❁﷽❁ 📜| 🎬| قسمت 1⃣ به دخترهایم که (سه قولو هستند) قول داده بودم که روز تولدشان در مشهد مقدس باشیم. به همین علت از مدرسه‌شان اجازه گرفتم و به همراه همسرم به سمت مشهد حرکت کردیم. 😊 23 اردیبهشت بود که حدوداً به حوالی توس رسیده بودیم. یادم افتاد که 25 اردیبهشت روز فردوسی است. از همسرم خواستم تا در مسیر که به مشهد می‌رویم، اگر امکانش باشد یک سر هم به مقبره‌ی فردوسی بزنیم. دخترهایم از این پیشنهاد من استقبال کردند و همسرم هم که اشتیاق دخترها را دید، تصمیم گرفت به سمت توس و مقبره فردوسی حرکت کنیم. رضا در آغوش من آرام خوابیده بود و دخترها هم محو تماشای بیرون بودند و گاه گاهی هم کتاب‌های در دستشان را مطالعه می کردند. حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود که به توس و مقبره‌ی فردوسی رسیدیم.🛣 زهرا: مامان اینجا که هنوز خبری نیست! 😕 -دخترم امروز که روز فردوسی نیست، پس فردا هست. 😊 زهرا که انگار منتظر برنامه و جشن و شلوغی بود، کمی با دیدن فضای بدون این برنامه‌ها بادش خالی شد، اما فضای سبز و زیبای مقبره فردوسی دخترم را محو خودش کرده بود. هوای عالی اردیبهشت در آن باغ، روح را جلا می‌داد.🌳 در همین افکار و گشت و گذار در باغ بودیم که یک خانم در حالی که یک جیغ ناگهانی از سر شوق زد، دوان دوان به سمت مقبره دوید و روسری خودش را درآورد و در دست گرفت و جلوی مقبره فردوسی ایستاد.🏃‍♀ ما که از تعجب دهانمان باز مانده بود و نمی‌دانستیم چه شده❗️ همچنان با چشمانمان این زن را دنبال می‌کردیم.👀 احمد دست رضا را که بیدار شده بود گرفت و به سمتِ دیگر باغ رفت. در همین حین چند خانم دیگر هم به دنبال آن خانم می‌دویدند و در حالی که روسری‌های آنها هم روی سرشان نبود، با گوشی‌هایشان فیلم می‌گرفتند و به طرف مقبره حرکت می‌کردند🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀ مرضیه: مامان این خانمه چرا اینجوری کرد⁉️ چرا این خانم‌ها روسری سرشون نیست❗️😳 📌Negahynov 🌹... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @mtsadoghi2 ╰┅─────────┅╯