برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!
بویِ ترانهای گمشده میدهد، بویِ لالایی که روی چهرهی مادرم نوسان میکند.
از پنجره،
غروب را به دیوارِ کودکیام تماشا میکنم.
بیهوده بود، بیهوده بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" گزیده شعرِ فروغ. "
- به نام آن ذاتِ بیچون، که عاشق را معشوق و عابد را معبود آفرید.
عزیزِ پر مهرم.
مدت بسیاری میشود که برایت مکتوب نکرده ام و بسیار بر پایان این فقدان و تخریب خشت به خشتِ این دیوار دوری مشتاقم، و شکی در این فقره نیست که سپیدهدم را با خیال تو و شبهای مطلقاً بینور را نیز با موج افکار تو در ذهن سپری میکنم.
آگاه نیستم که تو، تا چه اندازه تعلق خاطری _هرچند ناچیز_ به من داری؛ ولیك من به وصالِ تو و گذران این روزهای تاریك زندگانی با تو دل بسته ام و از برای اندوهِ فراقت، شادی را از سینه برون کرده ام. به قولی، ₍ مـن همانم که بی تو هیچم. ₎
گمان میبرم این عشق را که در هر ثانیه در وجودم رشد میکند، طراوت میگیرد و به پرتو آفتاب میرسد، روزگاری پس از این در بوق و کرنا کنند و بانگ بر آورند که: این بار، لیلی به مجنون دل بست و نه مجنون به لیلی. حقیقت هم دارد، تاریخ گاهی مواقع به طرز اعجابانگیزی منعکس میشود؛ روزگاری در خاكِ این بوم، فرهاد به شیرین عاشق شد و روزی دیگر، خسرو به شیرین که هر کدام افسانـۀ منحصر به فردی دارند. ولیك کجایند آنان که ببینند این بار، لیلی به مجنون دل بسته و افسار قلبِ خود را به محبوب سزاواری چون او گره زده است؟
در لا به لای صفحات کهنِ این سرزمین، عشق های بیسرانجامی سرکوب شده اند و اکنون به ژرفای خاك رفته اند. نشانهها هم بسیارند، چندیست که صدای تیشه از بیستون به گوش نمیرسد [ اشاره به این شعر که میگوید: دیگر صدای تیشه از بیستون نیامد / شاید به خوابِ شیرین، فرهاد رفته باشد. ] ، چندیست که تهمینه، نجواهای عاشقانـۀ رستم را مهمان نمیبیند و مدتیست که خسرو به خواب آرامِ شیرین میرود، نا امید باز میگردد و به استیصال مینشیند. در درونمایه های اسرارِ این عشق علیهالسلام، چه نهفته است که آدمی را تا اقیانوس بیکران انتظار میبرد و گاه، سر افکنده و مشوش باز میگرداند؟
عطوفِ آبیِ من، در واقعیت من از این هراس دارم که روزگاری فرجام این عشق نیز به دستان باد سپرده شود و واژهها از بیان آنچه که گذشت و کس ندانست، مضایقه کنند. منِ بی تو بسیار مضحك و منفور است، به سان پروانهای بی بال و پر و نقش که تمام زیبائی خود را در نبودِ این سه از دست داده است.
-
«بوسه به پیوست است | آبانگانِ یك هزار و چهارصد و سه.»
جنازه ام زیرِ چکمههای شما نمیماند.
بر میخیزد، ستاره ای میشوم، خورشید، ماه، یا باران میبارم.
و جهان از گلهای کوچکم سرشار میشود.
•
[ ناظمِ حکمت. ]
"هر کلمهای که در هنگام عصبانیت گفته میشود، در خلوت خود درموردش فکر کرده اند."
•
[ فروید ]