- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
• بزار از یه واقعیتِ تازه برات بگم .. دیروز حدودِ ساعتِ ⁶ شیشُنیمِ عصر بود که تو شلوغی و همهمه یِ ا
بد قفل شد نگاهمون به صورتِ هم .. اولین لحظهای که به چشمم خورد تا وقتی درِ اوتوبوس بسته بشه و راه بیفته هر دو سه ثانیه سرمُ بلند میکردم تا ببینمِش ، کارم احمقانه بود ؛ قلبم میخواست اون خودش باشه و عقلم نه و همین باعث میشد نتونم یه سره دقت کنم به چشمهاش تا مطمئن شم خودش بوده.
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
بد قفل شد نگاهمون به صورتِ هم .. اولین لحظهای که به چشمم خورد تا وقتی درِ اوتوبوس بسته بشه و راه بی
ولی اون تا چشمِش از بیرونِ اوتوبوس و رو نیمکتِ ایستگاه بهم افتاد برنداشت نگاهِش رو ازم .. انگار تو صورتِ اخمآلودم و دستهام که مشغولِ تایپ کردن بودن دنبالِ یه نشونه یِ آشنا میگشت ؛ شاید اون مطمئن شده باشه منتها من نشدم ، آخه ماسک داشت و جدا از اینکه موهاش همرنگِ تو بود مجبور بودم با چشمهایِ ضعیفم به زور چشمهایِ عسلیش رو تشخیص بدم.
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
ولی اون تا چشمِش از بیرونِ اوتوبوس و رو نیمکتِ ایستگاه بهم افتاد برنداشت نگاهِش رو ازم .. انگار تو
- اما خودمونیم جانِ دلم ، شبیهِ خودت بود ؛ ولی پختهتر .. خانومتر ❤️🩹 .
- 🧷 پنجشنبه ؛ شانزدهمِ اسفندماهِ هزارُ چهارصدُ سه ، اولین ملاقات با مهیارِ عزیزم .. عضوِ بامعرفتِ خانواده یِ تروما .
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
تصویرمون تو آینه یِ بوتیکهایی که کنارِ هم عکس مینداختیم جامونده ، صدایِ خنده و مسخرهبازی هامون هن
دلم میخواد بیام راه بیفتم تو شهر ، اسمتُ صدا بزنم و پشتِ سرِ هم بگم دلم برات تنگ شده .. من هر جایِ این سرزمین پا میزارم به عطرِ تو آغشتهست ؛ بیا چشمهاتُ ببند و فقط یه بارِ دیگه بغلم کن.