eitaa logo
مبلغ یار (بانک محتوای تبلیغی)
344 دنبال‌کننده
118 عکس
43 ویدیو
5 فایل
🌺 جواب سوالات و شبهات خود را از ما بخواهید 🌺 🆔 @baligh1 1⃣ خاطرات شهدا 2⃣ داستان های مذهبی 3⃣ سوالات و شبهات 4⃣ نکات قرآنی آدرس سایت 1baligh.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ابراهیم هادی یا حاتم طایی 💠در یکی از محله های اطراف ما پیرمردی مغازه داشت به نام عمو عزت. او از پهلوان های قدیم بود و هر بار هم به مغازه او می‌رفتیم، برای ما از زورخانه های قدیم تعریف می‌کرد. 💠ابراهیم هر بار به بهانه ای به مغازه او می رفت و از او خرید می‌کرد. ما را هم با خودش می‌برد تا لااقل درآمدی نصیب این پیرمرد شود. 💠مدتی گذشت و مغازه عمو عزت بسته شد. نمی‌دانستیم کجاست. زنده است یا مرده؟ راستش برای من زیاد مهم نبود. 💠تا اینکه یک روز با موتور داشتیم از حوالی خیابان ری عبور می‌کردیم. ابراهیم داد زد امیر وایسا! 💠سریع نگه داشتم. با تعجب گفتم: چی شده؟! ابراهیم پرید پایین و رفت سمت پیاده رو. بعد با خوشحالی به سمت من برگشت و گفت: بیا! عمو عزت اینجاست. 💠رفتم پایین دیدم که همان عمو عزت مغازه دار در کنار خیابان یک ترازو گذاشته تا مردم برای وزن کشیدن مبلغی به او بدهند. 💠ابراهیم جلو رفت و گفت: کجایی پهلوون؟ مغازه ات چرا بسته است؟ عمو عزت آهی از سر درد کشید و گفت: ای روزگار! مغازه را از چنگ ما درآوردن. آدم دیگه به کی اعتماد کنه؟ پسر خود آدم که بیاد مغازه پدر رو بگیره و بفروشه و ... آدم چی کار باید بکنه؟ 💠بعد ادامه داد: من یه مدت بیکار بودم تا این که یکی از بازاریها این ترازو رو برام خرید تا کاسبی کنم. الان هم دیگه خونه خودم نمیرم تا چشمم به پسرم نیفته. منزل دخترم همین اطرافه. میرم منزل دخترم. 💠ابراهیم خیلی ناراحت شد. گفت: عمو بیا برسونیمت منزل. الان هوا تاریک میشه. 💠با موتور، عمو عزت را به منزل دخترش رساندیم. وضع مالی دختر عمو عزت بدتر از خودش بود. آنها در یک منزل سی متری زندگی می کردند. 💠ابراهیم به من اشاره کرد چقدر پول همراه داری؟ من هم که تازه حقوق گرفته بودم ۱۷۰۰ تومان به ابراهیم دادم. این مبلغ در دوران انقلاب بسیار زیاد بود. او هم دسته اسکناس ها را گذاشت در جیب عمو عزت و از این که در این مدت از او غافل بوده کلی معذرت خواهی کرد. 💠در حال برگشت به این فکر بودم که ابراهیم چقدر گذشت دارد. چقدر به راحتی از دنیا و مسائل دنیا می‌گذرد. شاد کردن یک انسان چقدر برایش اهمیت داشت. او مدتی بعد از قرض مرا برگرداند. 📚سلام بر ابراهیم 2 (خاطرات شهید ابراهیم هادی) 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅ دعوت به کبابی 💠با ابراهیم و چند نفری از بچه های محل رفیق بودم. همیشه با هم بودیم. والیبال و کشتی و زورخانه، محل تفریح همگی ما بود 💠ما شش-هفت نفر بودیم که بیشتر وقتمان در کنار هم سپری می شد. از میان ما فقط ابراهیم سر کار می رفت و در بازار مشغول بود. او برای خودش درآمد داشت اما بیشتر جمع ما وضع مالی خوبی نداشتند. 💠یک روز ابراهیم همه جمع ما را به چلوکبابی دعوت کرد. بهترین غذا را برای ما سفارش داد و مشغول خوردن شدیم. نمیدانی چه لذتی داشت. خصوصا برای بعضی از رفقا که وضعیت مالی خوبی نداشتند و سال تا سال نمی‌توانستند چنین غذایی بخورند. 💠ابراهیم از این که می دید ما چگونه با ولع غذا می خوریم لذت می‌برد. هفته بعد دوباره همه ما را به چلوکبابی دعوت کرد. گفتیم: نه نمی شه که همیشه شما ... گفت: امروز مصطفی ما رو مهمون می کنه. وقتی سر میز شام نشسته بودیم، ابراهیم به پای من زد و اشاره کرد، بگیر! 💠دستش را از زیر میز جلو آورد و مبلغی را کف دستم گذاشت و با اشاره گفت: حرفی نزن و برو پول غذا رو حساب کن. هفته بعد دوباره همه ما به چلوکبابی دعوت شدیم. ابراهیم گفت: امروز مهمان فلانی هستیم. 💠ماه بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. اما این بار مهمان شخص دیگری بودیم و این ماجرا تا مدت ها ادامه داشت. 💠روزها و سالها از آن دوران گذشت. ابراهیم شهید شد. یک روز با بچه های محل دور هم جمع بودیم. حرف از ابراهیم به میان آمد. گفتم: بچه ها! یادتونه ابراهیم ما رو می برد رستوران و برای ما چلو کباب می گرفت؟ 💠همه با تکان دادن سر تأیید کردند. بیشتر بچه‌ها به حرف آمدند و گفتند: خدا ابراهیم رو بیامرزه، چقدر ما در آن روزگار آرزوی خوردن چلوکباب داشتیم. بعد گفتم: باید یه چیزی رو اعتراف کنم. اون شب که ابراهیم گفت که مصطفی می خواد شما رو مهمان کنه. من هیچ پولی نداشتم. ابراهیم از زیر میز پول را داد دستم و گفت برو پول غذا را حساب کن. 💠تا این حرف را زدم چشمان دیگر رفقا گرد شد و به من خیره شدند. یکی دیگر از رفقا گفت: ابراهیم با من هم چنین برخوردی کرد. آن شب که قرار بود من شما را مهمان کنم، از قبل پول شام را توی جیبم گذاشت و گفت: به کسی حرفی نزن. دیگری نیز همین را گفت و ... 💠خلاصه این که آن شب فهمیدیم تمام ما در آن دوران چلوکباب را مهمان ابراهیم بودیم ولی هیچ کس این مطلب را نفهمید. 📚سلام بر ابراهیم 2 (خاطرات شهید ابراهیم هادی) 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 "برکت یک شاخه گل" 🌷 💠 يكى از كنيزان امام حسين عليه السلام خدمت حضرت رسيد، سلام كرد و دسته گلى تقديم آن حضرت نمود. 💢 حضرت هديه آن كنيز را پذيرفت و در مقابل به او فرمود: "تو را در راه خدا آزاد كردم." 🌀 انس كه ناظر اين برخورد انسانى بود از آن حضرت با شگفتى پرسيد: چگونه در مقابل يك دسته گل بى ارزش او را آزاد كردى؟! - چون ارزش مادى يك كنيز به صدها دينار طلا مى رسيد. ♨️ حضرت با تبسمى حاكى از رضايت خاطر بود فرمود: خداوند اينگونه ما را ادب كرده ، چون در قرآن كريم مى فرمايد: 🌺 "اذا حييتم بتحيه فحيوا باحسن منها او ردوها؛ اگر كسى به شما نيكى كرد او را نيكى و رفتار شايسته ترى پاسخ دهيد." 🌺 و من فكر كردم، از هديه اين كنيز بهتر، اين است كه در راه خدا آزادش كنم. 🌹ببخش تا بهترین ها را به تو ببخشند.🌹 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 "برکت یک شاخه گل" 🌷 💠 يكى از كنيزان امام حسين عليه السلام خدمت حضرت رسيد، سلام كرد و دسته گلى تقديم آن حضرت نمود. 💢 حضرت هديه آن كنيز را پذيرفت و در مقابل به او فرمود: "تو را در راه خدا آزاد كردم." 🌀 انس كه ناظر اين برخورد انسانى بود از آن حضرت با شگفتى پرسيد: چگونه در مقابل يك دسته گل بى ارزش او را آزاد كردى؟! - چون ارزش مادى يك كنيز به صدها دينار طلا مى رسيد. ♨️ حضرت با تبسمى حاكى از رضايت خاطر بود فرمود: خداوند اينگونه ما را ادب كرده ، چون در قرآن كريم مى فرمايد: 🌺 "اذا حييتم بتحيه فحيوا باحسن منها او ردوها؛ اگر كسى به شما نيكى كرد او را نيكى و رفتار شايسته ترى پاسخ دهيد." 🌺 و من فكر كردم، از هديه اين كنيز بهتر، اين است كه در راه خدا آزادش كنم. 🌹ببخش تا بهترین ها را به تو ببخشند.🌹 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97