eitaa logo
مبلغ یار (بانک محتوای تبلیغی)
341 دنبال‌کننده
128 عکس
60 ویدیو
5 فایل
🌺 جواب سوالات و شبهات خود را از ما بخواهید 🌺 🆔 @baligh1 1⃣ خاطرات شهدا 2⃣ داستان های مذهبی 3⃣ سوالات و شبهات 4⃣ نکات قرآنی آدرس سایت 1baligh.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ "فداکاری یک زن زرتشتی" 💠یه روز مجتبی از جبهه اومده بود مرخصی. من بی تابی می کردم که اگه میشه نرو یا یه کم بیشتر بمون. 💢رفت تو ساکش و یه لنگه جوراب درآورد و گذاشت کف دستم. گفتم: باز شوخیت گرفته؟ گفت: به خاطر این لنگه جوراب، اگر هم بخوام، نمی تونم بمونم. 🌀یه لنگه جوراب ساده بود. از این بافتنیا. خیلی هم با سلیقه‌ بافته شده بود. گفتم: پس چرا یه لنگه است؟ گفت: یه روز یه پیرزن زرتشتی اومد پیشم و گفت: "تو فرمانده این لشکری؟" گفتم: من کوچیک شمام، بفرمائید! ♨️پیرزن لنگه جوراب رو از کیفش درآورد و گفت: پسرم! تو خونه فقط به اندازه همین یه لنگه جوراب نخ داشتیم. اینو بپوش، خدا رو یاد کن و برو با دشمن بجنگ. 💠بعدش مجتبی گفت: مادرم! تو مادرمی! عزیز دلمی! اونم منو پسر خودش می دونه! حرف کدومتون رو گوش کنم؟ 💢ساکت شدم. قدرت نداشتم بگم خب حرف دلت رو گوش کن. دیگه فهمیدم که مجتبی مال من نیست. مال خداست. رفتنیه! پریدنیه! کدوم پرنده ای جلوی پرواز بچه اش رو می گیره که من گرفتم! وقتی خبر شهادتش رو برام آوردند، سرم رو بالا گرفتم و گفتم: یا زهرا! صبرم بده تا داغ سربازت رو تحمل کنم. 📚 فرشته ها هم عاشق می شوند #خاطرات_شهدا #ایثار #صبر_مادران_شهدا 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅ کمک به محرومان ♦️دکتر سید عباس پاک نژاد یکی از این پزشکانی که تا وی در ارتباط بود می گوید: 💠« قبل از انقلاب بود با شهید مفتح آشنا شدم. او روحانی بود، آرام، سلیم و پاک دل. همیشه مثل رهبرش علی (عليه السلام) بود. می گفت: وقتی شاگرد دارم تدریس می کنم؛ وقتی بیکار هستم پهلوی منبر پیغمبر می نشینم ... 💢هفته ای دو سه روز می آمد به درمانگاه پیش من و هیچ وقت نبود که این مرد تنها بیاید. یکی دو نفر از این افراد محتاج و درمانده ی مستضعف همراهش بودند و می آورد و اگر ما توانایی داشتیم به رایگان معالجه می کردیم و اگر از نظر امکانات درمانگاه، توانایی مداوا نداشتیم، دکتر مفتح می گفت من هزینه اش را می پردازم شما به راننده ات بگو آمبولانس را بردارد و فلان وسیله را تهیه کند ... ». 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅ "کاش حجابشون رو رعایت می کردند" 💠وقتی از چیزی ناراحت می شد، با هیچ کس حرف نمی زد و فقط سکوت می کرد. یک روز که از نماز جمعه برگشتم، دیدم خیلی ساکت هست. پرسیدم: داداش! اتفاقی افتاده؟ ناراحت به نظر می رسی؟! 💢با همان حجب و حیای همیشگی اش گفت: کاش خانم ها بیشتر مراقب حجابشون بودند. امروز پرده قسمت زنونه کنده شد بی اختیار چشمم افتاد به خانمی که چادر سرش نبور و موهاش کامل پیدا بود. اگه بیشتر مراعات می کردند، ثواب نماز ما با گناه آلوده نمی سد. 📚 کتاب روز تیغ #خاطرات_شهدا #شهید_علی_ماهانی #پشیمانی_از_گناه 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅ "آفرین به مسوولی که مثل مردم غذا می خوره" 💠یک روز در حاج عمران در قرارگاهی بودیم. ناهار آن روز مرغ بود. آقا مهدی (باکری) ظهر با قیافه خسته و خاک آلود که حاکی از گرسنگی و تشنگی شدید او بود، وارد شد. 💢ناهار را جلوی ما گذاشتند و هنوز شروع نکرده بودیم که یکی از برادران به آقا مهدی گفت: بخور! گرسنه ای، صبحانه هم که نخورده ای. 🌀آقا مهدی گفت: آیا بسیجی‌ها هم الآن مرغ می خوردند؟ وقتی با سکوت ما مواجه شد، مرغ را کنار گذاشت و به دو سه قاشق برنج خالی اکتفا کرد. #خاطرات_شهدا #شهید_ابراهیم_همت #همدردی 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅ "نون حلال بهتر از اون دو تاست" 💢بحث تقسیم اراضی که پیش اومد، عبدالحسین گفت: "دیگه این روستا جای زندگی نیست، آب و زمین رو به زور گرفتن و میخوان بین مردم تقسیم کنند، بدتر این که سهم چند تا بچه یتیم هم قاطی این هاست". 💠رفتیم مشهد. خانه یکی از اهالی که خالی بود. موقتل همان جا ساکن شدیم. مانده بود کار. 🌀دو ماه شاگرد سبزی فروشی شدم و پانزده روز شاگرد لبنیاتی. اما سر هیچ کدام دوام نیاورد. می گفت: "سبزی فروشه که سبزی ها رو خیس می کنه که سنگین بشه، لبنیاتی هم جنس خوب و بد رو قاطی می کنه و غش و کم فروشی داره. از همه بدتر اینه که میخوان منم مثل خودشون بشم." ♨️بعد از آن یک بیل و کلنگ برداشت و رفت سر گذر. بعد از سه چهار روز یک بنا پیدا شده بود که عبدالحسین رو با خودش ببرد. 💢جان کندن داشت، مزدش هم روزی ده تومن بود ولی به قول عبدالحسین: 🌹"هیچ طوری نیست، نون رحمت کشی نون پاک و حلالیه، خیلی بهتر از اون دو تاست."🌹 📚 خاک های نرم کوشک 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅ "طرفدار شاهی یا خمینی؟" 💢 زمان شاه بود. همه در صف ایستاده‌ بودیم که چند نفر با کارتن موز و کیک وارد مدرسه شدند. قبل از این که موز و کیک به هر نفر بدهند، ازش می پرسیدند: "طرفدار شاهی یا خمینی؟". اگه می گفت: شاه، بهش می دادند. 💠 نوبتش که شد، دیدم با چهره سرخ شده، کیک و موز را گرفت و زد زمین و با فریاد گفت: "نه موز و کیکتون رو میخوام نه اون شاه نادونتون رو، من عاشق امام هستم." بعدش هم از مدرسه دوید بیرون. 🌀 مادرش می گفت: اون روز بعد مدرسه، رفت هر چی پول تو جیبی داشت، داد عکس امام خرید و آورد خونه و با سنجاق چسباند رو سینه اش. 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅ "برای رفیقم واجب تره" 💠مادر بهش گفت: ابراهیم! سرما اذیتت نمی کنه؟ گفت: نه مادر! هوا خیلی سرد نیست. هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد. 🌀دلم نیامد. همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا کلاه را سرش کشید و رفت. 💢ظهر که برگشت، بدون کلاه بود. گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگه بگم دعوام نمی کنی؟ گفتم: نه مادر، مگه چبکارش کردی؟ گفت: یکی از بچه‌های مدرسه مون با دمپایی میاد. امروز سرما خورده بود، دیدم کلاه برای اون واجب تره. 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅ "مال بیت الماله!!!!" 💠 نانوایی محل بسته بود و برای خرید نان مسافت زیادی را باید طی می کردیم. به محسن که تازه از راه رسیده بود، گفتم: مادرجان! نانوایی بسته بود. میری یه جای دیگه چند تا نون بگیری؟ 💢گفت: بله! چرا که نه؟ بعد موتورش را گذاشت داخل حیاط و کیسه را از من گرفت. پرسیدم: "چرا با موتور نمی ری؟ گفت: آخه موتور مال من نیست، مال بیت الماله" #خاطرات_شهدا #حق_الناس #شهید_محسن_احمد_زاده 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅ "اقتدار کودک در برابر دشمن" 🌀توی عملیات یک دفعه تیربار ژ.3 از کار افتاد. گفتیم: چی شد؟ پسر گفت: شلیک نمی کنه! نمی دونم چرا؟ ♨️وارسی کردیم. تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر قطع شده. تیر خورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد به تیراندازی کردن. 💠بعد عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود. رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصه انگشتشو میخوره. 💢گفتیم: بابا! بچه ها شهید میشن، یه بند انگشت که این حرف ها رو نداره. گفت: "ناراحت انگشتم نیستم، از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم". #ایثار #خاطرات_شهدا #صبر 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅ "بزار اونا آدامس بفروشند" 💢با این که ما خودمان به پول آدامس فروشی نیاز داشتیم، ولی گاهی اوقات علی اجازه نمی داد من یا خودش فروش کنیم. 💠وقتی می دید بچه ای از خودش فقیرتر است و وضع و حالش از ما بدتر است، او را جلو می فرستاد و می گفت: "تو برو و تو اون ماشین، آدامس و شکلاتت رو بفروش. خودش کنار می ایستاد و نگاه می کرد. 💢من از این کار علی خیلی خوشم می آمد. با آن که علی آن موقع شاید کلاس دوم یا سوم ابتدایی بود، من همه کارهایش را بی برو برگرد قبول داشتم و می دانستم درست عمل می کند. 📚کتاب "دا" (خاطرات سیده زهرا حسینی) #خاطرات_شهدا #شهید_سید_علی_حسینی #ایثار 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
🌹"فعلا جنازه من رو نبرید"🌹 🌀پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت: "جنازه من رو فعلا تحویل خانواده ام ندید!" 💠از خواب بیدار شدم. هر چه فکر کردم کدام یک از دو نفر بوده، نفهمیدم. گفتم: ولش کن، خواب بوده دیگه. 💢فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. همون جمله رو بهم گفت. این بار فورا اسمشو پرسیدم. گفت: "امیر ناصر سلیمانی" ♨️از خواب پریدم. رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه یکی شان نوشته بود "امیر ناصر سلیمانی". بعدها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بودند. شهید خواسته بود مراسم برادرش به هم نخوره. #خاطرات_شهدا #شهید_امیر_ناصر_سلیمانی #شهدا_شرمنده_ایم 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97